eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 2⃣2⃣ صدای «فس فس» اسپری بالاخره کار خودش را کرد و آن نگهبان را کشاند طرف ما. برای یک لحظه، همه چیز را تمام شده دیدم. با این که به‌مان اجازهٔ تیراندازی نداده بودند، ولی اسلحه را آمادهٔ شلیک کردم. در عین حال، از خواندن آیهٔ وجعلنا هم باز نماندم. من با دو تا چشم‌های خودم دیدم که نگهبان آمد دو، سه قدمی ما. حتی نگاه مان کرد. اما بدون این که هیچ واکنشی نشان بدهد، خیلی طبیعی راهش را کشید و رفت. حقیقتش با این که از تأثیر شگرف این آیه چیزهایی شنیده بودم، ولی باز هم کم آوردم. گفتم: « حاج آقا، این رفت که کمک بياره‌ها! » در حالی که داشت کارش را می‌کرد، خونسرد گفت: « اون ما رو ندید. » گفتم: « از کجا این قدر مطمئنی حاج آقا؟ » گفت: « چون الحمدلله ایمانم به قرآن و اهل بیت(ع) زیاده. » آن شب فعالیت و پشتکار آن روحانی مسن، مرا حسابی به حیرت انداخته بود. موقع برگشت، با این که وقت کم داشتیم، باز هرجا می‌توانست، شعار می‌نوشت. مثلاً روی یک منبع آب، بزرگ نوشت: « السلام على الحسين الشهيد اللهم العن يزيد و صدام. » به هر حال، وقتی رسیدیم محل قرار، دیدیم از بچه ها خبری نیست. گفتم: « دیر رسیدیم، همه شون رفتن. » هنوز راه نیفتاده بودیم که یکدفعه دیدم صدای چند انفجار مهیب و پی‌درپی، از داخل شهر مندلی و اطرافش بلند شد. پشت بندش، عراقی‌ها شروع کردند به زدن منوّر، صدای آژیرهای خطرشان هم رفت به آسمان، دست حاج آقا را گرفتم و بنا کردم به دویدن. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 3⃣2⃣ چون دقت لازم را نداشتم، به نقطه ای از رودخانه رسیدیم که از آن طناب خبری نبود. به هر زجر و ضاجراتی که بود، از رودخانه رد شدیم. حالا گروه‌های تعقیب دشمن راه افتاده بودند و صدای تیراندازی‌شان هر لحظه نزدیک‌تر می شد. اگر گروه های قبلی موتورها را روشن نمی‌کردند، به این راحتی‌ها نمی‌توانستم محل موتورها را پیدا کنم. از رد صدا رفتم جلو و دیدم بچه ها حسابی نگران ما بوده‌اند. بلافاصله با حاج آقا سوار موتور شدم و گازش را گرفتم. قبل از این که به خاکریزهای خودی برسیم، دشمن شروع کرد به انداختن خمپاره. معلوم بود خیلی از دست ما عصبانی شده است. درست وقتی چرخ موتور من رفت روی خاکریز، یک خمپاره خورد پشت موتور. موج انفجار، ما را به همراه موتور بلند کرد به هوا و پرتمان کرد آن طرف خاکریز. چون حاج آقا پشت سر من نشسته بود، فکر می‌کردم حتماً چند تا ترکش خورده، ولی دیدم صحیح و سالم است. بر عکس، دو تا ترکش خورده بود پشت پای خودم. از سر شوخی، به او گفتم: « شما ترک موتور نشسته بودی، من ترکش خوردم. » لبخندی زد و گفت: « ترکش خوردن در راه خدا لیاقت میخواد که ما نداشتیم متأسفانه. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 4⃣2⃣  فردای آن شب، دیدم رادیو مارش پیروزی گذاشته است. گوینده داشت با یک دنیا هیجان می گفت: « سحرگاه دیشب، رزمندگان ظفرمند اسلام با یک یورش قهرمانانه به شهر مندلی عراق، توانستند شکست سنگین دیگری را به دشمن بعثی وارد کنند. » کم‌کم فهمیدم که با همان گروه ده نفره غوغایی به پا کرده‌ایم. وقتی مخبرها از داخل شهر مندلی خبر آوردند، فهمیدم تأثیر کارهای حاج آقا از کار بقیه، به مراتب بیشتر بوده است. گروه های دیگر، کارهای تخریبی زیادی کرده بودند. مثلاً در یک مورد، توانسته بودند یک باند مخفی فرود هلیکوپتر را که لابه‌لای نخل‌ها بوده، شناسایی و به همراه هلیکوپترهایش منفجر کنند، اما در عین حال، دیدن عکس‌های حضرت امام و دیدن شعارهای لعنت بر صدام، خیلی بیشتر باعث تضعیف روحیهٔ عراقی‌ها شده بود. یکی از مُخبرها، از زبان یک افسر بعثی شنیده بود که گفته: « من حاضر بودم بیست تا از هلیکوپتر هامون منفجر بشن، ولی این عکس‌ها و شعارها رو اینجا نمی‌دیدم. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 5⃣2⃣  عملیات مسلم بن عقیل، من معاون یک گروهان بودم از گردان عمار، از همان تیپ محمد رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله). احمد عزیزی فرماندهٔ گروهان بود و عیدی، فرماندهٔ گردان. احمد، بار آخری که رفته بود مرخصی، خانواده‌اش خیلی با او کلنجار رفته بودند که ازدواج کند، ولی او تن نداده بود. آخرش راضی شده بود برای یکی از دخترهای مورد نظر خانواده، شیرینی بخورند. برنامهٔ ازدواج و عروسی را موکول کرده بود به این که یک بار دیگر برود جبهه و برگردد. روزهاى قبل از عمليات مسلم بن عقيل (عليه السلام) احمد حال و هوای دیگری پیدا کرده بود، مخصوصاً شب آخر. من چون با او صمیمی بودم، زیاد باهاش شوخی می‌کردم. ولی آن شب اصلاً برای شوخی و این حرف‌ها راه نداد، گفت: «عباس، بذار تو حال خودمون باشيم. » خاطرم هست بر خلاف شب‌های قبل، شام هم نخورد. وقتی از کارهایش فارغ شد، رفت ایستاد به نماز، از چهره‌اش صفا می بارید. به حسب تجربه‌ای که از ابتدای جنگ پیدا کرده بودم، می‌دانستم احمد دارد آهنگ رفتن میزند. توی فرصتی که پیش آمد، بهش گفتم: « تو چت شده امشب؟ انگار منور قورت داد! خیلی نورانی شدی. » گفت: « عباس، این عملیات، عملیات آخره؛ تو دیگه منو نمی‌بینی. » گفتم: « این حرفا چیه میزنی؟ تو باید برگردی تهران، ناسلامتی میخوای عروسی کنی. » لبخند زد. گفت: « عروسی من، توی همین عملیاته. » گفتم: « جان مادرت این حرفارو نزن، دل مارو می شکنی‌ها » گفت: « عباس قدر این شب آخری رو بدون، تو هم بیا وایستا نماز بخون به خدا نزدیک شو. » گفتم: « نزدیک شدن به خدا، تاوانی داره که من الان نمی تونم اون تاوان رو بدم. » گفت: « یعنی آمادهٔ شهادت نیستی؟ » گفتم: « من حالا حالاها کار دارم تا مثل تو بشم. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 6⃣2⃣ عملیات که شروع شد، کم‌کم فهمیدم که ما حکم یک طعمه را داشته‌ایم که فرستاده بودندمان توی دهان اژدها. هم عیدی از این موضوع خبر داشت، هم عزیزی، و هم فرمانده گروهان‌های دیگر. اولش سر این قضیه خیلی شاکی شدم. توی بحبوحهٔ درگیری، در حالی که افتاده بودیم در محاصرهٔ دشمن، رفتم سراغ عزیزی، گفتم: « این کارشون اصلاً کار درستی نبود. » نورانیت چهره‌اش بیشتر از قبل شده بود. از حال و هوایش می شد فهمید که انگار روی زمین نیست. گفت: « بگو ببینم سلسله مراتب فرماندهی ما میرسه به کی؟ » گفتم: « این که پرسیدن نداره، میرسه به حضرت امام. » گفت: « اگر همین الان امام به تو بگن بر و توی دل آتش، چی میگی؟ » جوابی نداشتم که بگویم. گفت: « ما با این کار، هم تونستیم از توان و استعداد دشمن توی یک نقطهٔ کور باخبر باشیم، هم این که باعث شدیم تا دشمن تو جاهای دیگه، از بچه های ما ضربهٔ سنگینی بخوره. » با این که مجاب شده بودم، ولی هنوز هم ناراحت بودم. گفتم: « خوش انصاف، لااقل ما رو هم باخبر می کردی که این عملیات، عمليات آخره. » گفت: « شهادت لیاقت میخواد، کاری به این حرفا نداره؛ اگر آدم آمادهٔ شهادت بشه، توی خونه و زندگی خودشم که باشه، این توفیق نصیبش میشه. » نزدیک سحر، عیدی دستور داد بچه‌ها عقب نشینی کنند. گفت: « مأموریت ما دیگه تموم شده، هر کس که می تونه، باید جون خودش رو نجات بده. » روبه‌روی ما، هیچ نیرویی از دشمن نبود. چون می‌دانستند به طرف عراق نمی رویم، مخصوصاً جلو مان را باز گذاشته بودند. در واقع از پشت سر، به صورت گازانبری ما را در محاصره گرفته بودند. ظاهراً تعجیلی هم در کشتن‌مان نداشتند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 7⃣2⃣ عیدی با تمام وجود از بچه‌ها می‌خواست برگردند. در همان حال، کاسهٔ سرش تیر خورد. یک آن دیدم خون از سرش فواره زد. با این که گلوله جای بدی خورده بود، ولی هیچ ضعفی از خودش نشان نداد. حتی آخ هم نگفت. همان طور که ایستاده بود، چفیه اش را گذاشت بالای سرش، هر کس می‌خواست کمکش کند، اجازه نمی‌داد. فقط می‌گفت: « برگردین، برگردین. » بهش گفتم: « حاجی ما که بدون تو نمیریم. » انگار نشنید چه می‌گویم. به یکی از سنگرهای تیربار دشمن که بدجوری داشت آتش می ریخت، اشاره کرد و گفت: « هرطور می‌تونی، اون تیربار رو خاموش کن. » چند قدم ازش فاصله گرفتم. دو، سه تا گلولهٔ آرپی‌جی به سنگر تیربار زدم تا بالاخره منهدمش کردم. دوباره که برگشتم پیش عیدی، در کمال تعجب دیدم سینه‌اش چهار تا گلوله خورده است. با این که زانو زده بود، ولی هنوز می‌خواست پابرجا باشد و زمین نخورد. چیزی که برای من خیلی سؤال شده بود، تیر مستقیم خوردن او، آن هم از روبه‌رو بود. روبه‌روی ما، هیچ نیرویی از دشمن وجود نداشت. یقیناً نیروهای ستون پنجم بین ما نفوذ کرده بودند، ولی در آن لحظه‌ها دیگر جای فکر کردن به این چیزها نبود. بلافاصله چفیه ام را باز کردم که ببندم به سینهٔ عیدی، اما او اشاره کرد بهش دست نزنم. تعجب کردم. خواست بیفتد، گرفتمش، سرش را گذاشتم روی زانویم. دیگر نمی‌توانست حرف بزند. صورتش و تمام تنش سرخ شده بود. با دست اشاره کرد که او را بگذارم و خودم بروم. گفتم: « تو فرماندهٔ مایی، نمی تونم همین جوری ولت کنم و برم. » او ولی به خوبی فهمیده بود که روحش دارد پرواز می‌کند. شاید چیزهایی را هم از عالم ملکوت داشت می‌دید که با آخرین رمقش، خودش را رو به قبله کرد و زانو زد و سر به سجده گذاشت. در حال سجده، شهید شد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 8⃣2⃣ مانده بودم چه کار کنم که یکی از بچه ها رسید. گفت: « حسین مردی تو چرا نشستی این‌جا؟ » به جنازه اشاره کردم. گفتم: « این عیدیه، شهید شده. » گفت: « اگر شهید شده، ولش کن، بدو بریم. » گفتم: « کجا؟ » گفت: « همه برگشتن عقب. » به جنازهٔ عیدی و چند تا جنازهٔ دیگر اشاره کردم. گفتم: « یعنی میگی اینا رو همین طوری بذاریم اینجا و بریم. » دستم را گرفت و بلندم کرد. مرا دنبال خودش کشاند. دویست، سیصد متر آن طرف‌تر، عزیزی را دیدم. پایش گلوله خورده بود. گفتم: « می‌دونی چی شد؟ » با حال و هوای خاصی گفت: « عیدی شهید شده. » تعجب کردم. گفتم: « کسی برات خبر آورد؟ » گفت: « نه » گفتم: « پس از کجا فهمیدی؟ » گفت: « فهمیدم دیگه یک طوری. » آن شب تا هوا روشن بشود، چند بار دیگر با عراقی‌ها درگیر شدیم. همین، بچه‌ها را بیشتر پراکنده کرد. معلوم نبود چه تعداد از آنها توانسته‌اند از حلقهٔ محاصرهٔ دشمن در بروند. قبل از روشنایی هوا، به عزیزی گفتم: « من هرطور شده، تو رو از این مهلکه نجات میدم. » حتی خواستم او را روی کولم بگیرم که دست به کار بشوم، ولی اجازه نداد، حتی حاضر به آمدن نشد. گفت: « من کجا برم وقتی نیروهام توی این تپه ها گیر کردن؟ » گفتم: « دیگه نمیشه کاریش کرد الان هرکی باید فکر نجات خودش باشه. » گفت: « تو میتونی این کار رو بکنی ولی برای من مسئولیت داره. روز قیامت نمیتونم جواب بدم. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 9⃣2⃣ اتفاقا هوا که روشن شد، خوردیم به یک جیپ عراقی که یک سرباز توش بود. تنها سلاحی که همراه داشتم، یک قبضه‌ی آرپی‌جی بود. با همان توانستم آن سرباز را خلع سلاح کنم. باز به عزیزی اصرار کردم که: « بیا سوار همین جیپ بشیم و بریم طرف بچه‌های خودمون. » ولی راضی نشد و گفت: « تو برو. » گفتم: « تنها نمیرم. » در همین حین چشمم افتاد به یک ایفای عراقی که پر از نیرو بود. تا بخواهند بفهمند چی به چی است، یک گلوله آرپی‌جی زدم طرفشان. گلوله خورد به ایفا و منفجرش کرد. ظاهراً داخلش مهمات زیاد بود، چون صدای انفجارهای پی‌درپی و شدیدی بلند شد. وقتی برگشتم طرف عزیزی، دیدم شکمش گلوله خورده و روده‌هایش ریخته بیرون! حیرت زده گفتم: « چی شد احمد؟ » گفت: « همونی که باید می‌شد. » سرباز عراقی از همان چند لحظه غفلت من استفاده کرده و پریده بود پشت جیپ و گازش را گرفته بود. اول فکر کردم تیر خوردن عزیزی، کار او بوده، ولی یادم آمد که کاملاً خلع سلاحش کرده بودم. عزیزی هم فکر مرا تأیید کرد، وقتی که گفت: « کار اون نبود‌. » پرسیدم: « پس کی نزد؟ » گفت: « ندیدم. » تیر خوردن او هم برای من یک معما شد که تا امروز لاینحل باقی مانده است. به هرحال، روده‌های عزیزی را ریختم توی شکمش و ردّ پارگی را با چفیه بستم. حالا دیگر نیازی نبود پایبند نظر او باشم. انداختمش روی کولم و راه افتادم طرفی که فکر می کردم ایران است. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 0⃣3⃣ طولی نکشید که بالای یک تپه، با شش، هفت تا از بچه های خودمان برخورد کردم. هم آنها خوشحال شدند، هم من. گفتم: « شما اینجا چیکار می‌کنین؟ » گفتند: « ما هم مثل شما گم شدیم، الانم از فرط خستگی افتادیم این بالا. » انگار تازه فهمیدم که خودم هم خیلی خسته‌ام، عزیزی را که داشت درد می کشید، گذاشتمش روی زمین. گفت: «عباس، پوتینای منو از پام در بیار. » گفتم: « چرا؟ » گفت: « پام داره آتیش می‌گیره. » پوتین هایش را درآوردم. گفت: « جورابام رو هم در بیار، » گفتم: « آخه برای چی؟ الان میخوایم بریم عقب. » مثلاً می‌خواستم بهش روحیه بدهم. گفت: « خواهش می کنم دربیار. » جوراب هایش را هم درآوردم، دست کرد توی جیبش، تکه کاغذی به من داد. گفت: « این وصیتنامهٔ منه، اگر تونستی از این مهلکه فرار کنی، ببرش در خونه‌مون. » به سختی حرف می زد و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. یک عکس و یک قرآن کوچک هم درآورد و داد به من. بعدش گفت: « آب بدہ بخورم. » گفتم: « خونریزی داری، نمیشه آب بخوری. » یکی از بچه ها آهسته در گوشم گفت: « احمد داره تموم میکنه، بهش آب بده. » در قمقمه ام را باز کردم و گذاشتم لب دهانش، کمی آب خورد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ ‼️ بختـم رو بستنـد؛ همش بد میارم. حتما واسم دعا نوشتند و طلسمم کردند! برم پیش یه سیـد دعانویس تا واسم سرکتاب باز کنـه... ✅ پاســخ را ببینیــد...👆👆
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.