eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ رَبـّنا آتِنـا فـی الدّنیـا زیارٺِ الحسـین فی الدنیا والاخره نذر ڪردم در قنوتم تا بخوانم اهدِنا تا صراطم دائما افتد بہ سمٺ ڪربلا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وقتی‌زمین،سفره‌حیاتش‌را گستراند تو زیرکانه رزق برگرفتی❣ ما سرگرم زرق و برق‌هایش تو به حیات ابدی رسیدی... و رزق خوارِ عِندَ رِبّ،در جَنَّت💛 و ما با حیات موقتش،دل‌مشغولیم! #ابراهیم_هادی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸" در محضـر شهیــد " ... باور داشته باشید ... ڪہ جواب سیلـی دشمـن سُرب داغ است نه لبخند ذلیلانه ؛ باور ڪنیـد دشمن ما ضعیف است و این وعده‌ی خـداست که اگر در مقابل ڪفـر استقامت ڪنیـد پیـــروزی از آن شـماسـت شڪ به خودتـان راه ندهیـد و پیرو ولایـت فقیــه باشید و لاغیر پیرو امام خامـنه ‌ای باشید ، نه ڪسان دیگــر ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" هوری " زندگینامه و خاطرات سرلشگر شهید علی هاشمی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 1⃣7⃣ ✨ جذب نیرو راویان: عبدالرضا مؤمنی‌نیا و هوشنگ جووند حجم کار، زیاد شد و زمان کم بود. باید به همه‌ی امور سر و سامان می‌دادیم. حاجی کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپرد و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشت. به آقای اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفت: « اردو بگذار و نیرو جذب کن. » چیزی نگذشت که عده‌ای آمدند. به اقتصاد گفتم: « حالا که این عده جمع شده‌اند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفته‌ای شما را جذب می‌کنیم. » اقتصاد به من گفت: « اینکه اصلاً در گزینش سپاه امکان نداره، من چنین حرفی نمی‌زنم. » وقتی بحث بالا گرفت پیش حاجی آمدیم. حاجی هم به اقتصاد گفت: « بگو یکماهه شما را جذب می‌کنیم. » اقتصاد گفت: « نمی‌کنند، برای ما بد ميشه که این حرف رو بزنیم. » حاجی هم گفت: «ما الان به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همین‌جا بمونه. گزینش سپاه و بقیه‌ی چیزها هم مسائل درون سازمانی است، شما بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی. » اقتصاد هم ناراحت شد و رفت و به نیروها گفت: « ما سعی ميکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم. » بعد از آن حاجی برای آنکه بدقول نشود و بین بچه‌ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربلا پیگیری کرد تا اسامی داده شود و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت. حتی برای بچه‌ها پرونده تهیه کرد که اگر اتفاقی افتاد، حداقل تکلیف نیروها مشخص باشد. نیروهای جدید را در شناسایی‌هایی که خیلی سرّی نبود با نیروهای قدیمی می‌فرستاد تا زندگی در هور و آبراه‌ها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو هم از چیزهایی بود که زمان می‌برد تا به آن عادت کنند. البته آنها هم در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 2⃣7⃣ در مرکز اطالعات قرارگاه نصرت واحدی تأسیس شد که کار اصلی‌اش جعل اسناد دشمن بود! جعل گواهینامه، شناسنامه، کارت پایان خدمت، برگ مرخصی، برگ تردد و... این کار با تردستی و مهارت بالایی انجام می‌گرفت؛ طوری که مدارک جعلی با اصل یکسان بود! در عراق هر جبهه‌ای برگ تردد خاص خودش را داشت که رنگ آن با جبهه‌ی دیگر فرق می‌کرد. این برگ‌ها هر یکی دو ماه تغییر می‌کرد تا امکان جعل آن وجود نداشته باشد؛ اما در اطلاعات قرارگاه و زیر نظر مستقیم حمید رمضانی، افراد خُبره‌ا‌ی جمع شده بودند که کارشان جعل اسناد بود. در داخل ارتش عراق هم کسانی را داشتیم که مرتب اسناد جدید و اصلی را برایمان می‌آوردند و از این نظر می‌توانستیم خوب کار کنیم.حتی یادم هست که در چند نوبت کارت سازمان امنیت عراق (استخبارات) را نیز به دست آوردیم و جعل کردیم که خیلی به دردمان خورد. علی آقا چنین نیروهايی را هم جذب می‌کرد. یک بار جلسه‌ای در هویزه برای سازماندهی گردان انصارالحسین (علیه‌السلام) که از نیروهای بومی بودند و در امن کردن هور نقش داشتند تشکیل شد. از علی آقا هم خواسته شد تا برود. من را صدا کرد و گفت: « می‌خوام برم هویزه. ماشین داری؟ » گفتم: « بله سرباز هم هست، من می‌شینم پشت فرمون و سرباز رو می‌فرستم قسمت بار. شما هم بنشینید جلو. » علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: « چرا این کار رو می‌کنی؟ چرا نمی‌ذاری سرباز کنار من، جلو بشینه؟ » گفتم: « ميخوام شما راحت باشین. » گفت: « نه، هیچ وقت این کار رو نکن. سرباز با من فرقی نداره. همه‌ی ما آمدیم اینجا تا به تکلیف‌مان عمل کنیم و با دشمن بجنگیم. اگر سرباز کنار من بشینه، خیلی بهتره. » من ساکت شدم و رفتم توی فکر که علی آقا گفت: « حالا نمی‌خواد زیاد فکر کنی، راه بیفت تا زودتر به جلسه برسیم. » کارهای حاج علی جالب بود. به خوبی نیروها را جذب ميکرد. از افراد توبه کرده در میان ما بودند، تا افرادی از اقلیت دینی! یک بار جوانی از اهل تسنن را دیدم و از او پرسیدم: « شما برای چی آمدید اینجا. » گفت: « من وقتی بار اول علی هاشمی را دیدم، عاشق چشم‌هاش شدم! بعد هم عاشق افکارش شدم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 3⃣7⃣ ✨ مؤسس راوی: محسن رضایی آن روزها غیر از من و دو سه نفر دیگر احدی نمی‌دانست قرار است در هور‌ عملیات شود. هیچ کدام از فرماندهان سپاه هم بویی از موضوع نبرده بودند. برای این پنهان‌کاری هر بار که علی را می‌دیدم تأکید می‌کردم کارتان لو نرود. من با همه‌ی وجودم به تو و کارت اعتماد کردم. علی هم مدام می‌گفت: « برادر محسن خیالت راحت باشد. احدی بو نمی‌برد. مطمئن باش. » من به جز علی، به دیگر افراد، اطلاعات نادرست می‌دادم تا کار محکم و مطمئن پیش برود. حتی آقا رشید، عزیز جعفری و خیلی از فرماندهان بی‌اطلاع بودند و نمی‌دانستند چه کار می‌کنیم. بعد از هشت ماه به امام اطلاع دادم و مدتی بعد به آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و بعد از آن به مسئولان اصلی کشور اطلاع دادیم که منطقه‌ای را برای عملیات آماده کرده‌ایم. نگهدار چنین راز بزرگی در جنگ، علی هاشمی بود. کار، هر روز به خوبی پیش می‌رفت، من با همه‌ی وجود احساس می‌کردم به هدف نزدیک می‌شوم. خدا را شکر می‌کردم که لطفش شامل حال ما می‌شود. همه‌ی این احساسات را مدیون علی و بچه‌هایش بودم، ولی به رویم نمی‌آوردم. سپاه از توانایی مردم بومی در شناسایی‌ها استفاده می‌کرد. ساختن چنین سازمانی، با چنین شیوه‌ی نبردی، متکی به انسانهای خلّاق است. علی، بخشی از ساخت این سازمان و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. حسن باقری، غلامعلی رشید، احمد متوسلیان، ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین، اسماعیل دقایقی، مجید بقایی و علی هاشمی، همه‌شان نیروهای مؤسس بودند و در خلق تاکتیک‌ها و ابتکارات رزم و همچنین در سازماندهی ابتکاری و رزمی نقش مؤثری داشتند. این عزیزان یک روز هم در دانشکده‌های نظامی درس نخوانده بودند، ولی مثل یک ژنرال، طرح و برنامه می‌دادند. آنها ژنرال‌های جوان جنگ بودند. در اين ميان علی، قدرت سازماندهی عجیبی داشت. در هنگام پذیرفتن مسئولیت سپاه حمیدیه و بعد سپاه سوسنگرد، تشکیلاتی را تحویل گرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشت و نه از لحاظ امکانات و تجهیزات. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 4⃣7⃣ علی با سعه‌ی صدری که داشت شروع به جذب نیرو کرد و سختگیری‌های معمول را کنار گذاشت. با حُسن‌ظن و تأثیرگذاری، تعداد قابل توجهی را جذب سپاه کرد. از این نظر سپاه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد مدیون مدیریت مثال‌زدنی و فرماندهی قوی و جذاب او بود. این قدرت اداره و سازماندهی، در هدایت قرارگاه نصرت و در جذب نیروهای بومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضی‌های پنهان در میان نیزارها برای کار شناسایی و اطلاعات، نقش تعیین‌کننده و به سزایی داشت. قرار شد همراه محمد باقری، رشید و صفوی راهی هور شویم. اولین کسی که سراغم آمد محمد باقری بود. او گفت: « برادر محسن! رفتن شما به هور صلاح نیست، شما فرمانده کل سپاه هستید و هزار خطر در هور وجود دارد. من قول ميدهم هر اطلاعاتی را بخواهی، خودم از هور تهیه کنم و به شما بدهم. » گفتم: « برادر باقری! اول آنکه مرگ دست خداست. دوم، مگر خون من از خون بچه‌های مردم که در این محور در سرما و گرما کار می‌کنند رنگین‌تر است؟ مثل این که شما توکل به خدا را فراموش کردی. » مشغول صحبت بودیم که علی هاشمی از راه رسید. گفتم: « برادر علی، آقای باقری اینطور می‌گوید شما چه نظری داری!؟ نمی‌شود شناسایی رفت؟ » علی بی‌مقدمه گفت: « آقا محسن من تا اون طرف العماره هم شما را می‌برم و می‌آورم. هیچ خبری نیست. » گفتم: « آقای باقری، برادر علی بچه‌ی این منطقه است، این چه حرفی است که ميزنی؟ علی هور را مثل کف دستش می‌شناسد. حرف او برای من حجت است. » روز بعد وارد هور شدیم. در راه، علی هاشمی برایمان وضعیت محور را توضیح داد. باقری با همه‌ی نگاهش مرا می‌پایید. به علی گفتم صبر کن. بعد دست باقری را گرفتم و گفتم: « برادر من، خبری نیست! اینقدر نگران من نباش. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 5⃣7⃣ چند ساعتی در هور حرکت کردیم و از نزدیک منطقه را دیدیم. رشید و رحیم و... از علی هاشمی مدام از محورهای هور و آبراه‌ها سؤال می‌کردند و او پاسخ می‌داد. در طول مسیر دیدن تهل، آبراه، برکه‌ها برای من زیبا بود. علی لحظه‌ به لحظه حرف ميزد و من سراپا گوش بودم. کنار حرف‌های علی هاشمی، رشید و رحیم هم اطلاعات جدیدی به من می‌دادند که هر کدام زاویه‌ی دید مرا نسبت به هور بیشتر می‌کرد. آن روز از این شناسایی استفاده کردم و اطلاعات خوبی به دست آوردم. یک بار دیگر من و علی هاشمی و دوستانش چند روز مانده به عملیات، سوار قایق شدیم. کیلومترها رفتیم تا نزدیک جزیره‌ی شمالی؛ به طوری که سیل‌بندهای جزیره‌ی شمالی عراق معلوم بود. قدم زدن نیروهای عراقی را دیدم. نیروهای بومی، ما را به خوبی به منطقه بردند. به قرارگاه که برگشتیم با فرماندهان جمع‌بندی کردیم. احساس کردم علی هاشمی با کارهایی که انجام داده، بسیاری از موانع را از سر راه برداشته و ما برای عملیات آماده‌تر شده‌ايم. مدتی بعد لازم دیدم یک بار دیگر سری به هور بزنم. احمد غلامپور را خواستم و گفتم آماده باش با هم سری به هور بزنیم. احمد هم حرف‌های باقری را زد. اما من همچنان به کار علی نیروهایش اطمینان داشتم. این بار علی هر چه اصرار کرد نگذاشتم با ما بیاید. صورتم را پوشیدم و سوار بلم شدم و به همراه غلامپور و یک نفر راهنما حرکت کردیم. آنقدر با بلم جلو رفتیم که رسیدیم به خاکریز بین طلائیه و جزیره‌ی جنوبی، که این خاکریز دو منطقه را به هم وصل می کرد. من تردد ماشین‌های عراقی را با چراغ‌های روشن دیدم! یقین کردم می‌شود به دشمن حمله کرد. ساعت يازده شب بود و سکوت همه‌ی هور را فراگرفته بود که به غلامپور گفتم برگردیم. وقتی از بلم بیرون آمدم و به قرارگاه وارد شدم، دیدم علی هاشمی نگران دم در قرارگاه نشسته! تا مرا دید در آغوشم گرفت و مدام گفت: « خدایا شکرت. برادر محسن نگران شدم. صد بار مُردم و زنده شدم تا برگشتید. ولی با صلوات فرستادن خودم را آرام کردم. » با علی نشستم و یک بار دیگر کل شناسایی را بررسی کردیم. علی گفت: «قرار است دو نفر از نیروهایم فردا محور حاشیه‌ی دجله را شناسایی کنند، اگر صلاح می‌دانید، آنها از دجله عبور کنند و جاده‌ی آسفالته عماره به بصره را شناسایی کنند. » گفتم: « مانعی ندارد ولی دقت شود کسی اسیر نشود. آنجا اگر مشکلی پیش بیاید، همه‌‌ی زحمات ما هدر ميرود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 6⃣7⃣ ✨ عاشقی راوی: یکی از بچه‌های قرارگاه نصرت برای شناسایی منطقه‌ی القرنه و جاده‌ی اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی با تجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. حاج علی خیالش از برادران سید نور و سلامی راحت بود. آنها از نیروهای با تجربه در کار شناسایی بودند. حاجی این دو نفر را صدا کرد و گفت: « شما باید برای شناسایی مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید. » غلامپور که فرماندهی قرارگاه کربلا بود از حاج علی پرسید: « چقدر به این دو نفر اعتماد داری؟ » حاجی گفت: « این‌ها از قوی‌ترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلندند، مسیر را عین کف دست می‌شناسند. » با این حرفِ حاجی بچه‌ها تأیید شدند و راه افتادند. ۷۲ ساعت گذشت، اما خبری از آنها نشد! حاجی بسیار نگران بود. از قرارگاه کربلا هم دائماً تماس می‌گرفتند و می‌پرسیدند که چی شد؟ حاجی هم می‌گفت: « مطمئن هستم بچه‌ها برمی‌گردند. » آقای غلامپور هم دائم می‌گفت: « می‌دونی اگر اونها اسیر شوند، چه بحرانی در منطقه ميشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟ » حاجی آنها را آرام می‌کرد و می‌گفت: « چیزی نشده، برمی‌گردند. » در قرارگاه بچه‌ها را جمع کرد و دعای توسل برگزار شد. هفت روز گذشت و باز خبری نشد! همه به هم ریخته و ناامید بودند. همه‌ی زحمات این مدت از بین رفته بود. صبح روز هشتم بود. بچه‌ها با ذوق و شادی دویدند داخل اتاق و به حاجی خبر دادند که سلامی و سید نور برگشتند! حاجی در حالی‌ که خدا را شکر می‌کرد به استقبالشان رفت. از نزدیک آنها را دید، سر حال بودند و آثار خستگی در چهره‌شان نبود! حاجی آنقدر مهربان و گرم بچه‌ها را در آغوش کشید که انگار از دست آنها عصبانی نیست! انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده. بعد رفت و سریع بیسیم زد به قرارگاه کربلا و گفت: « احمد مژده، بچه‌ها آمدند سر حال و قبراق. » چیزی نگذشت که احمد غلامپور خودش را به قرارگاه نصرت رساند. حاجی یک لیوان چای جلویش گذاشت و به من گفت: « بگو سید نور و سلامی بیایند. » چهره‌ی احمد غلامپور بسیار عصبانی نشان ميداد. آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم می‌خواهد با سیلی از آنان استقبال کند. حاجی به او گفت: «آرام باش. حق داری. آنها تقصیر داشتند ولی الان به خیر گذشته. » بچه‌ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آقا آرام نشده بود. سید نور گفت: « آقای غلامپور تحمل کن توضیح می‌دهیم. » بسته‌ی سبزرنگی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد آقا گذاشت. احمد آقا رو کرد به حاجی و گفت: « شما فرمانده قرارگاه هستی. چرا ساکتی و توضیح نمیدی!؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم