💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣3⃣
اين داستان واقعي است....
زهره نگاهش به يه خاطره افتاد و انگار چيزي يادش اومده باشه، خنده اش گرفت.
علي پرسيد به چي ميخندي.
زهره انگار صداي علي رو نشنيده باشه، گفت:
بيا يکم از آشپزي خانماشون برات بگم. ياد اوايل زندگي خودمون افتادم....
همسر 🇮🇷کلاهدوز🇮🇷
رفتم غذا را بکشم، ديدم آش شده...
رفتم توي دستشويي و در رابستم و زدم زير گريه...
آمدم بيرون چشم هايم قرمز و پف کرده بود. ترسيد.
گفت: چي شده زهرا؟
من قضيه را برايش گفتم. هيچ به من نخنديد. خودش غذا را کشيد و خورد. آن قدر به به و چه چه کرد که يادم رفت غذا چي شده.
خواستم بروم ظرف ها را بشويم، که گفت:
بنشين برات از آشپزي خودم تعريف کنم. يک روز با دوست هايم رفته بوديم باغ، گردش. بچه ها گفتند غذا با کي باشه؟ گفتم من. کوکو سبزيش رو مي پزم...
سبزي را شستم و خرد کردم. فکر کردم سبزي را بايد سرخ کرد...سبزي ها که سرخ شد، هفت هشت ده تا تخم مرغ تويش شکستم و حسابي هم زدم. ولي هرچه صبر کردم، ديدم شکل کوکو نميشه. گفتم بچه ها بياين نهار حاضره.
دوست هام گفتند اين ديگه چه جور کوکوييه؟ من هم گفتم چه فرقي ميکنه؟ فقط شکلش فرق داره. مزش همونه. اسمش کوکوي يوسفه....
🇮🇷مهدي باکري🇮🇷
خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم، درست کردم.
يادم رفت نمک بريزم.
توي بشقاب خودم نمک ميريختم. مهدي هيچي نميگفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسيدم:
مهدي به نظرت چيزي کم نداره؟
گفت: نه. گفتم: اما نمکش کمه.
گفت: غذاست ديگه. بي نمک هم ميشه خورد.
حتي نميگفت چه غذايي دوست داره. چند بار پرسيدم. حالا خيلي بلد بودم!
مي گفت:
همه چيز! جايي ميهمان بوديم. فسنجان داشتند. مهدي با اشتها خورد و خيلي تعريف کرد. فهميدم فسنجان دوست دارد. گاهي برايش درست ميکردم...
🇮🇷منوچهر مدق🇮🇷
اولين غذايي که بعد از عروسي مان درست کردم، استامبولي بود.
از مادرم تلفني پرسيدم. شد سوپ. آبش زياد شده بود.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
منوچهر ميخورد و به به و چه چه ميکرد.
خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلي درست کردم. شده بود عين قلوه سنگ.
تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چيده بودشان روي ميز و با آن ها تيله بازي ميکرد.
قاه قاه مي خنديد، مي گفت:
چشمم کور، دندم نرم، تا خانم آشپزي ياد بگيرند، هر چه درست کنند ميخوريم. حتي قلوه سنگ.
و مي خورد. به من مي گفت: دانه دانه بپز، يکم دقت کن، يادميگيري....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
زهره انگار از خاطرات بخش آشپزي خوشش اومده بود، تند تند ميخوند و مي خنديد.
علي هم نگاهش ميکرد...
🇮🇷حسين اميني امشي🇮🇷
شبي غذا ته گرفته بود، نه تنها سرزنشم نکرد، بلکه به شوخي سربه سرم گذاشت تا خجالت نکشم.
حس غريبي و تنهايي به من دست داده بود، دلم گرفت و گريه کردم.
طفلي به قدري عذرخواهي کرد تا آرام شوم. فرداي آن روز هنگامي که قصد رفتن به سر کار داشت، دوباره از من پرسيد:
مرا بخشيدي؟
گفتم: بله آقا، بيشتر از اين مرا خجالت نده.
عصر از کار به خانه برگشت. ديدم دستهايش را به پشت گرفته و با نگراني پرسيد؟ تو مرا بخشيده اي؟
گفتم: بله عزيزم. شما کاري نکرديد. يک شوخي بود و تمام شد. من بي جهت اشکم درآمد.
ناگهان دست هايش را از پشت بيرون آورد و در حالي که، انگشت اشاره اش باند پيچي شده بود به من نشان داد. خيلي ناراحت شدم و با دست پاچگي پرسيدم: چه شده است؟
گفت: هنگام کار، انگشتم زير دستگاه چرخ، بدجوري زخمي شد. لابد هنوز هم از دست من ناراحت هستي!....
🇮🇷مهدي باکري🇮🇷
به خودم دلداري ميدادم که غذا پختن که کاري ندارد، ياد ميگيرم.
هفته اول نهار و شام ميهمان مادرش بوديم.
اولين شبي که ميخواستم خودم غذا بپزم، برايمان مهمان رسيد. دوستان مهدي آمده بودند ديدنمان.
مهدي پرسيد:
ميتوني شام درست کني؟ نگهشون داريم!
گفتم: آره، درست کرده ام. برنج را کشيدم، رويم نميشد بياورم سر سفره. برنج خارجي را کته کرده بودم. شفته شده بود.
مهدي ديس پلو را برداشت و گفت:
بياتو، کاريت نباشه. ديس را گذاشت وسط سفره و گفت:
آشپزي خانم ما حرف نداره. اگه ميبينيد پلو خوب درنيومده، چون برنجش خوب نبوده.
ميهمان ها که رفتند، گفت:
اينطور که معلومه، بايد يه مدت غذا درست کنم تا ياد بگيري.
خداييش مهدي هيچوقت به غذا ايراد نگرفت...
🇮🇷حسن علي يوسفيان🇮🇷
هيچ وقت اهل بهانه گرفتن از غذا نبود.
هر چه درست ميکردم، چندين بار از من تشکر ميکرد. حتي اگر غذا باب ميلش هم نبود هيچ ايرادي نميگرفت.
ميگفت:
ما حتي نميتوانيم شکر اين نمک را بکنيم.
گاهي که بي موقع مي آمد خانه و من چيزي درست نکرده بودم، بي آنکه به روي من بياورد، مي رفت سر يخچال، کمي ماست يا پنير برميداشت و مي نشست و ميخورد....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷عبدالله ميثمي🇮🇷
يک بار عبدالله گفت: آبگوشت دوستدارد. اتفاقا زود پز هم داشتم و آبگوشت بار گذاشتم. ولي آب زياد ريخته بودم. خانم يکي از دوستانمان خانه ما بود.
گفتم: اين همه آب رو چيکار کنم؟ نشستيم با هم آب هاي اضافه را خورديم تا اندازه شود. وقتي براي عبدالله تعريف کردم،
گفت: طوري نبود که، آبش رو با هم سرميکشيديم. بعد هم رفته بود خانه ما و خانه خودشان از دستپخت من حسابي تعريف کرده بود.
به مادرم ميگفت:
خيلي هم دستپخت خوبي داره. شما ميگفتين آشپزي بلد نيست. من خودم البته اصلا از دستپختم راضي نبودم، ولي او پيش همه مرا تشويق ميکرد...
🇮🇷شهيد عباسي🇮🇷
خدايا، من که اصلا آشپزي بلد نبودم.
چقدر غذاها بدمزه و خراب ميشد و او به رويم نمي آورد.
حتي تعريف هم ميکرد.
وقتي گريه ميکردم، با ملايمت در آغوشم ميگرفت و دلداريم مي داد:
نه، نازمن، دستپختت خيلي هم خوشمزست.
غذاهايي که حتي خودم حاضر نبودم به آن ها لب بزنم، با کمال ميل ميخورد.
ميگفتم:
چرا غذاهاي من، مثل مامان خوب نميشه؟
ميگفت: خيلي هم خوبه، درست مثل غذاهاي مامانت.
ميپرسيدم:پس چرا خودم نميتونم بخورم؟
ميگفت: براي اينکه بد سليقه اي.
هيچ وقت نگفت، سعي کن بهتر آشپزي کني. حتي يکبار از خوردن غذاهاي شور و بي نمک و شلم شورباي من گله نکرد...
🇮🇷عباس کريمي🇮🇷
يکبار که کاشان بودم، بعد از مدتي از منطقه آمد. سرماي سختي خورده بود. برايش سوپ درست کردم. اتفاقا مادرم هم سرما خورده بود.
سر سفره براي هر دويشان سوپ کشيدم.
مادرم همين که قاشق اول را خورد، نگاه کرد به من. با ايما و اشاره، جوري که عباس متوجه نشود، گفت:
شور شده. کمي خوردم. ديدم درست مي گويد: به عباس نگاه کردم.
جوري داشت ميخورد که انگار غذا هيچ ايرادي ندارد.
پرسيدم: طعمش خوب شده؟
همانطور که مشغول خوردن بود، گفت: خيلي.
گفتم: شور نيست؟
گفت: کي گفته شوره؟ اتفاقا خيلي خوشمزست.
گفتم: نه جدي، شور نيست؟
گفت: براي من که شور نيست.
گفتم: يعني هيچ ايرادي نداره؟
گفت: راستش رو بخواي يکمي آبليموش ترشه!
هم خودش خنديد، هم من و مادرم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣3⃣
اين داستان واقعي است....
زهره نگاهش به ساعت افتاد. يک نيمه شب شده بود. علي جان من دارم خاطره ميخونم، توام حواست به ساعت نيستااا..
فردا بيدار نميشيم. خوب نيست...دانشجوها معطلمون ميمونند.
علي جواب داد: چندتا موضوع ديگه مونده؟
چندتايي مونده، اما بقيشو فردا که توي همايش خوندم گوش بده.
علي بلند شد، يه سري به اتاق بچه ها زد و بوسيدشون...
...دانشکده خيلي شلوغ شده بود.
خيليا اومده بودند، از همه تيپ و قيافه اي.
برنامه ها به خوبي برگزار ميشد، زهره هم که مجري همايش بود، بين هر برنامه خاطره اي از شهدا ميخوند.
علي هم مثل شب گذشته، خوب گوش ميداد...
🇮🇷ناصر کاظمي🇮🇷
شمال که رفتيم نگذاشت من دست به سياه و سفيد بزنم.
هميشه توي مسافرت هاي دونفري همينطور بود. خستگي از توي چشم هاي قرمزش خيلي توي ذوق مي زد، ولي يک لحظه نمي نشست، فقط کافي بود لب تر کنم و چيزي بخواهم. از زير زمين هم که شده بود برايم تهيه ميکرد.
روز آخر که برميگشتيم، از شهر بيرون آمده بوديم، توي جاده بي اختيار همينطور که چشمم به درخت هاي اين طرف و آنطرف جاده بود، گفتم:
واي چقدر تشنمه.
همانجا ترمز کرد، دور زد و برگشت.
گفتم: چه کار ميکني؟
گفت: مگه نگفتي تشنمه؟ نميتونم خانمم را با تشنگي از شهر بيرون ببرم. دوباره برگشت توي شهر، آنقدر گشت تايک آبميوه فروشي پيدا کرد، آب ميوه و بستني خريد، گفت: حالا ديگه ميتونيم بريم.
🇮🇷دقايقي🇮🇷
منطقه کاري اش تمام خوزستان بود و دائم در سفر. هفته اي اگر دوشب خانه مي ماند، يعني به من لطف کرده بود.
قرار شد يک شب اسماعيل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشکلاتي دارم.
گفتم: ببين اين کار سخت تره يا جنگيدن؟
گفت: معلومه که جنگيدن سخت تره.
فردا صبح به من گفت:
بابا، عراقي ها با اولين گلوله اي که مي اندازي طرف شان ساکت مي شوند. اما اين بچه، من ديشب هرچه قصه و شعر و لالايي بلد بودم برايش خواندم، اما انگار نه انگار...
😄😄
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣3⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷محمد تقي مهابادي🇮🇷
روزهاي جمعه را خيلي دوست داشتم. چون او در خانه بود.
لباس هايش را خودش مي شست، مخصوصا زمستان ها که آب سرد بود. در کارهاي خانه کمکم ميکرد.
هرجا مي رفتم، مي آمد کنارم مي ايستاد و با مهرباني با من صحبت ميکرد. هنوز جمعه ها را دوست دارم...
🇮🇷کلاهدوز🇮🇷
هر وقت هم که دلم براي پدر و مادرم تنگ مي شد، آزاد بودم... بروم اصفهان. اصلا سخت نميگرفت. از اصفهان هم که برمي گشتم، مي ديدم زندگي خوب و مرتب و تميز است. لباس هايش را خودش مي شست و آشپزخانه را مرتب ميکرد...
🇮🇷عباسي🇮🇷
توي خانه همه جوره کمکم ميکرد، غير از آشپزي که اصلا اهل اين کار نبود. يک بار که سرما خورده بودم، رفت توي آشپزخانه و شروع کرد به کدبانوگري.
همان وقت خانم بنيادي به ديدنمان آمد و از بيماري من و آشپزي شوهرم خبردارشد. وقتي رفت، چيزي نگذشت که يکنفر ابوالفضل را صدا زد. او هم رفت بيرون و برگشتنش آن قدر طول کشيد که بوي سوختگي تمام خانه را گرفت.
بعدها فهميديم همسايه ها به شوخي او را صدا زده بودند تا غذايش بسوزد و ديگر هوس آشپزي به سرش نزند.
تا مدت ها مي گفت:
يه بار خواستم براي خانمم آشپزي کنم، نذاشتن.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷چراغچي🇮🇷
خانه که مي آمد به من مهلت تکان خوردن نميداد.
همه کارها را خودش انجام مي داد، اما نگاهش که ميکردم مي ديدم که خسته است.
مي گفتم: تازه اومدي. استراحت کن. قبول نميکرد. مي خنديد و مي گفت:
وقتي من نيستم تو خيلي سختي مي کشي، اما حالا که اومدم ديگه سختي ها تموم شد. بعد بادي به غبغب مي انداخت و مي گفت:حالا شما امر کن ما انجام مي ديم.
من خجالت مي کشيدم. خجالت مي کشيدم که موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا کفش هايم را جفت کند. طعنه هاي ديگران را شنيده بودم که مي گفتند: آقا ولي الله کفش هاي اين جوجه رو براش جفت ميکنه!!!
آخر ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد، باورشان نمي شد. باور نميکردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند.
🇮🇷ابراهيم همت🇮🇷
هميشه در خانه، خودش را از خاک هم کمتر مي دانست. بغضش مي گرفت و گريه ميکرد و ميگفت:
من نميتوانم حق شما را ادا کنم! وقتي به خانه مي آمد احساس شرمندگي ميکرد. لحظه هايي که در خانه بود، من حق اينکه حتي شير براي بچه ها درست کنم، نداشتم.
بارها اصرار ميکرد که لباس ها و وسايل بچه ها را بشويد. نيمه شب ها که بچه ها بي قراري ميکردند، حاجي برميخواست و کنار بچه ها بيدار مي ماند.
يک وقت هايي براي بچه هاي کوچک شيرخواره اش درد دل مي کرد که:
از اين بابا، فقط يک اسم براي شما مي ماند. همه زحمت هاي شما با مادر است. يک انسان بزرگوار به تمام معنا بود...
🇮🇷ستاري🇮🇷
منصور خيلي کمکم ميکرد.
هر کاري از دستش برمي آمد؛ بچه ها را دستشويي مي برد، به آنها غذا مي داد، آشپزي ميکرد، ظرف مي شست. براي منصور کار زنانه و مردانه نداشت. همه کارهايش بادقت و حوصله بود. آدم حظ ميکرد کار کردنش را مي ديد. هر کاري را طوري انجام ميداد که انگار يک دوره آموزش براي آن ديده.
يادم نمي آيد هيچ وقت تعميرکار آورده باشيم خانه مان، برق کار يا لوله کش. همه وسايل و خرابي ها را خودش درست ميکرد. حوصله بيکاري نداشت.
اگر کوبلن نيمه کاره اي مي ديد روي زمين افتاده، دستش ميگرفت و تند تند سوزن مي زد. پرده هاي خانه را مي دوخت و نصب ميکرد. گل دوزي مي کرد؛ آن هم با چه سليقه اي...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
زهره دونه دونه خاطرات رو توي بخش همسرداري شهدا ميخوند و علي با لبخندي آرام، نگاه به همسرش ميکرد...
🇮🇷رضاجليلوند🇮🇷
گاهي وقت ها حتي غذا مي پخت و ظرف هاي آشپزخانه را مي شست.
با آن لهجه شيرين ترکي اش ميگفت:
توهم مثل من کارمند هستي و بيرون از خانه کار ميکني. بنابراين، من هم در کارهاي خانه بايد به تو کمک کنم. اوايل ازدواجمان بود، من بلد نبودم غذاهاي مورد علاقه رضا را برايش بپزم.
يک روز آمد توي آشپزخانه و طرز پختن کشک بادمجان را به من ياد داد.
از آن به بعد، يکي از برنامه هاي غذايي هر دوي ما کشک بادمجان بود.
🇮🇷اندرزگو🇮🇷
سه فرزند من در مشهد به دنيا آمدند.
چون کسي را نداشتيم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم مي کردم و بعد از چند روز بلند مي شدم و به کارهايم مي رسيدم.
حالا خدا چه قوتي به من داده بود، فقط خودش مي داند.
البته هفته اول را همسرم از خانه بيرون نميرفت و به کارهايم مي رسيد.
هنوز هم مديون کمک ها و بزرگواري هاي او هستم.
🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷
ظرف ها و لباس ها را خودش مي شست و خانه را جارو ميکرد.
به مادرم ميگفت:
هرچي ميخواين بگين بخرم. کاري ميکرد به افرادي که در خانه بودند، سخت نگذرد.
توي تمام اين ده روزي که من استراحت ميکردم، مراقب بود؛ اين کار را نه فقط براي بچه اول، که براي همه پنج فرزندمان ميکرد. براي همه شان کنارم بود؛ سه فرزند اولي در خانه و دو فرزند آخر در بيمارستان...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷رجب علي سليماني🇮🇷
روزهايي که از سر کار مي آمد، به آشپزخانه مي رفت و شروع به شستن ظرف ها ميکرد.
مي گفتم: چه کار داري ميکني؟
او مي گفت: تو خيلي خسته شدي، من شرمنده انگشت هاي تو هستم.
من مي گفتم: تو را به خدا اين کار را نکن. تو از صبح رفته اي و الان برگشتي. تو هم خسته اي...حالا بيا تا من غذا را آماده کنم.
قبول نميکرد و ميگفت: من گرسنه نيستم. حالا بزار ظرف ها را بشويم... بعد که من از آشپزخانه بيرون مي رفتم، چند لقمه نان خشک توي سفره را مي خورد و تا ظرف ها را کاملا نميشست، از آشپزخانه بيرون نميرفت. گاهي هم در حياط لباس ها را آب مي کشيد. من لباس ها را مي شستم و او آب مي کشيد.
من مي گفتم: الان همسايه ها مي بينند که تو داري لباس آب مي کشي، ممکن است که حرف دربياورند.
اما مي گفت: من اصلا مي خواهم آنها ببينند تا زن ها به شوهرهاي خود بگويند و آن ها هم به زن هايشان کمک کنند.
🇮🇷منصور ستاري🇮🇷
گفتم: منصور ديدي آخرش نرسيدم اون لباس رو بدوزم؟ ديگه نميتونم عروسي برم. لباس مناسب ديگري نداشتم.
منصور گفت: حالا برو اتاق رو ببين، شايد بتوني بري.
من که حال و حوصله نداشتم، گفتم: اذيت نکن. آخه چجوري ميشه بدون لباس رفت؟
منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و چوب زده کنار چرخ آويزان بود. منصور را نگاه کردم که مي خنديد. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهميدم کار خودش است. از منصور کارهاي عجيب زياد ديده بودم، ولي اين يکي را اصلا تصور هم نميکردم.
گفت: نمي خواي امتحانش کني؟ با ناباوري پوشيدمش؛ کاملا اندازه بود. انگار چند بار پرو شده باشد. کار منصور عالي بود؛ خوش دوخت و مرتب. با خوشحالي دويدم جلوي آينه. به نظر قشنگ ترين لباس دنيا بود.!!!!
وقتي زهره مي خواست آخرين خاطره بخش همسرداري شهدا رو بخونه، چشمش به علي افتاد که انتهاي سالن داره با خانم جواني صحبت ميکنه. همينطور که خاطره رو ميخوند، ديد علي با اون خانم از سالن خارج شد...!!!!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷حسن شوکت پور🇮🇷
گفت: تا تو سفره را مرتب کني، من هم ظرف ها را مي شويم.
خانمش گفت: خجالتم نده.
حسن گفت: خدا خجالت بده کسي که بخواد زن خوب و مهربونشو خجالت بده.
همسرش ديگر چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و مشغول کارش شد و نگذاشت حسن قطره اشکي را که روي گونه هايش لغزيد،ببيند.
🔴زهر خاطره آخر رو خوند و از پشت تريبون پايين اومد. سالن از صداي کف زدن دانشجوها پر شده بود.
زهره از سالن خارج شد و نگاهي به اطراف انداخت تا علي رو پيدا کنه، اما علي رو نديد.!!!
برنامه صبح همايش تموم شده بود، سه ساعتي تا برنامه عصر که مربوط ميشد به خاطرات فرزند پروي شهدا، وقت باقي مونده بود.
يعني همون برنامه اي که علي شب قبل به زهره سفارش کرده بود که حتما ميخواد توش شرکت کنه.
زهره هرچي با موبايل علي تماس ميگرفت، جواب نميداد.
يعني علي توي اين موقعيت کجاميتونست رفته باشه؟
اون خانم کي بود که علي باهاش از سالن خارج شد و ديگه خبري ازشون نيست...
زهره وقتي ديد کاري از دستش برنمياد، سعي کرد افکارش رو متمرکز کنه، همراه دانشجوها به نماز و ناهار بره و توي وقت باقيمانده خودشو براي اجراي برنامه بعدي پيدا کنه.
به خودش گفت: بلاخره پيداش ميشه.
مشغول مرور خاطرات بود.
فقط يک ربع مونده بود به برنامه.
اما هنوز از علي خبري نشده بود. باز به موبايلش زنگ زد، اما همچنان بدون پاسخ...
خانم اميدي اومد داخل اتاق و گفت:
زهره جون وقت برنامه شماست، بياين بريم داخل سالن. دانشجوها منتظرند.
زهره قبل از ورود به سالن نگاهي به اطراف کرد اما باز از علي خبري نبود...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷آبشسانان🇮🇷
اهل حرف زدن نبود، بچه ها را هم نصيحت نميکرد.
‼️مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار.
روي يک مقوا نوشته بود:
⭕️کم بگو، کم بخور، کم بخواب.
و زده بود بالاي تخت بچه ها.
زهره آخرين خاطره بخش تربيت فرزند شهدا رو خوند، و با تشويق حضار از سالن خارج شد...
هنوز به دنبال علي ميگشت.
دلش از دست علي گرفته بود که چرا توي برنامه اي که براي خودش اينقدر مهمه، غيبش زده!!!‼️
چون دلش گرفته بود، قدم زنان به سمت پاتوق خودش و علي توي دانشگاه رفت.
همونجايي که با علي آشنا شده بود و بعد ازدواج هر زمان که فرصت ميکردند و از تدريس دانشگاه فارغ ميشدند، سري به اونجا ميزندند.
چند قدمي تا نيمکت زير درخت بيد فاصله داشت که چشمش به علي افتاد.
کفري شده بود؛
سرعتش رو بيشتر کرد تا بره دلخوريش رو زودتر خالي کنه، اما تا به علي رسيد ساکت موند.
علي به روبرو خيره شده بود و اشک ميريخت. دفتري هم توي دستش بود.
زهره کنار علي نشست و باتعجب پرسيد:
چيزي شده علي جان.⁉️
علي که تازه متوجه زهره شده بود، جواب داد:
خواهرش اينو بهم داد، مثل احسان منه. عشق و ناکامي.
زهره گفت:
کي رو ميگي، از چي داري صحبت ميکني.⁉️
من که آخه نميفهمم چي ميگي.
علي، نگاهي بامحبت به زهره کرد...
حوصله داري گوش بدي؟
زهره که هميشه سنگ صبور بي تابي هاي علي بود، با نگاهش پاسخ مثبتي به فصل جديد زندگي علي داد....
🖋دو فصل بیست قسمتی از داستان را در کنار ما بودید و ان شاالله فصل سوم از فردا برایتان ارسال میگردد.
باتشکر🌸
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
فصل سوم
قسمت 1⃣4⃣
اين داستان #واقعي است...
به يابنده
اي که اين #دفترچه را پيدا ميکني، اگر مردي، آن را به يکي از نشانيهاي زير برسان. اگر هم مرد نيستي که يک فکري به حال نامردي خودت بکن.
امضاء: سعيد
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
بعداز تلاش يکساله بلاخره #رشته برق #قبول شد. همان رشته اي که دوستش داشت.
روز اول با اشتياق زياد راهي #دانشگاه شد.
تجربه محيط تازه، برايش خوشاينده بود. بيست #پسر و پنج #دختر در يک کلاس.
اين وسط انگار پسرها احساس برتري کنند و قدرت را به دست داشته باشند، همه کار ميکردند. از نگارش شکلک و شعرهاي بي معني روي تخته تا بالا پايين پريدن توي کلاس و سربه سر گذاشتن دخترا که در گوشه اي از کلاس کز کرده بودند.
فقط کافي بود حرکتي اضافه ازشان سر بزند، بمباران خنده و متلک پسرها بود که به استقبالشان ميرفت.
سعيد فقط اين وسط گاهي به شيطنت هاي بچه ها ميخنديد. اما دوهفته اول حضور در دانشگاه کافي بود تا رفيق هاي هم تيپ خودش رو بشناسه و سه نفري توي يک رديف بنشينند و نظاره گر رفتارهاي بقيه بچه ها باشند.
بعد از گذشت يکماه از جريان کلاس ها، تقريبا همه بچه هاي ترم يکي برق دانشگاه، همديگه رو شناخته بودند.
ده نفري از پسرا شر بودند و هرکاري که مي خواستند، ميکردند. هفت نفري هم فقط نظاره گر شيطنت هاي اون ده نفر. مونده بود، سعيد و رضا و جواد.
کم کم کار به جاهاي باريک رسيد.
شيطنت پسراي کلاس بيش از حد شده بود و فقط هاي بين کلاسي به مسخره کردن و انگشت نما کردن پنج تا دختر کلاس ميگذشت. سعيد و دوستاش ديگه کفرشون در اومده بود. هر چي هم با اين ده نفر، حرف ميزدند، سودي نداشت.
تا اينکه يک روز سکوت جلو همه شکسته شد.
و سعيد و چندتاي ديگه اي از پسرا، کاري که خيلي وقت بود ميخواستند انجام بدند، بعد از کلاس استاد ابراهيمي، به انجام رسوندند...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
استاد ابراهيمي از کلاس خارج شد. يکي از دختراي کلاس به اسم سارا که سر و وضعش هميشه نامرتب بود، به دنبال استاد راه افتاد تا سوالي بپرسه. سياوش که يکي از اون گروه شر کلاس بود، يکم از آشغال هاي خوراکي خودش و دوستاشو ريخت توي کيف سارا.
سارا سرجاش برگشت، وقتي کتابشو به سمت کيفش برد، با يه مشت آشغال پوست موز تا بيسکويت مواجه شد.
صداي خنده کل کلاس رفت روي هوا.
سعيد خونش به جوش اومد.
بلند شد و يقه سياوش رو گرفت و يه مشت محکم خالي کرد توي صورتش.
همون موقع جو متشنج شد و گروه سه نفري سعيد، با گروه ده نفري سياوش درگير شدند.
اونقدر زدند و خوردند تا آخر معاونت دانشکده از سر و صداي دانشجوها متوجه قضيه شد و وارد کلاس شد.
جريان بعد اون ماجرا به کميته انضباطي کشيده شد و بعد اون قضيه ديگه خطايي از تيم ده نفري سياوش سر نزد. فقط براي سعيد و دوستاش کري ميخوندند.
سعيد اصلا از پسراي بي جنبه کلاس خوشش نميومد. کسايي که دانشگاه رو با دبيرستان اشتباه گرفته بودند و رفتارشون با دخترا عين رفتارشون با دوستاي دبيرستانشون بود.
يا باب رفاقت ميرختند يا از در اذيت وارد ميشدند.
دوروزي از اين قضيه ميگذشت؛ سعيد با دوستان توي محوطه دانشگاه بودند که يهو صداي يه خانم از پشت سرشون باعث شد هر سه نفر به عقب برگردند.
ببخشيد آقا سعيد!
سلام.
سلام.
اومدم بابت حمايتي که اونروز از من کرديد، ازتون تشکر بکنم. اين هديه هم قابل شمارو نداره.
اما سعيد انگار حرف هاي سارا رو نميشنيد. فقط خيره شده بود.
خيره به اون چهره....😳
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣4⃣
اين داستان واقعي است....
اولين بار که ديدمت، قلبم فرو ريخت، مثل آواري که از برخورد خمپاره يا توپ به يک ساختمان درست مي شود.
مبهوت ماندم.
بس که نزديک بودي به جلوه آن دختري که من آرزويش را داشتم. همه چيز تمام!
در قد و در چهره و در اندام.
در اخلاق و در رفتار و در وقار!
از نظر آشنا بودن هم انگار مادرم را ديده ام و يا خواهرم را. اين قدر آشنا.
اين قدر آشنا که فکر کردم بايد سلام و عليک کنم.
روح من دنبال رفيق صميمي اش در عالم ذر بوده است.
بايد با تو حرف ميزدم. به بهانه جزوه!!!
مي شود لطف کنيد جزوتان را؟
تو هم که مرا به جا آورده بودي، و روح مرا شناخته بودي، مي گفتي: بله، خواهش ميکنم. بفرماييد.
جزوه را ميگرفتم، و مثل يک گنجينه از آن تا برسم به خانه، محافظت ميکردم و شب آن را مي گذاشتم کنار سرم تا صبح به خوشي ديدار آن از خواب بيدار شوم.
نه! من اهل جزوه گرفتن از خانم ها نيستم....
آقا سعيد! نميخوايد هديه بنده رو قبول کنيد.
چيز ناقابليه. سر رسيد امسال هست.
دوست داشتيد توش جزوات درسيتون رو بنويسيد. آقا سعيد!!
و سعيد همچنان خيره مانده بود.
نه به سارا.
به ثريا!!!!
اسمش را بعدا فهميد.
آنقدر به خود فشار آورد تا پيش سارا برود و بپرسد، اسم دوستان که آنروز با شما بود رو به من ميگيد؟
اما نرفت.
و اگر ميرفت فرقي با پسرهاي کلاس که باهاشان درگير شده نداشت...
تا اينکه آنروز دوباره سارا و ثريا را با هم ديد.
آنهم در کلاس خودشان...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
استاد ابراهيمي با توضيحي که داد، همه معماهاي سعيد را حل کرد.
از امروز براي اينکه فرصت من براي تدريس در دانشکده کمه، مجبوريم برخي کلاسها رو به صورت مشترک برگزار کنيم.
براي همين بچه هاي ترم يک و سه برق امروز مشترکا کلاس دارند.
پس ترم سه، رشته برق.
واي هم رشته ايم.
و هم سن با احتساب اينکه من يکسال دير اومدم و البته اگه اون سال اول قبول شده باشه.
اينهارو سعيد با خودش زمزمه ميکرد....
گوشهاش رو تيز کرد تا موقع حضور و غياب بفهمه دوست سارا کي بله رو ميگه و بتونه اسمش رو هم کشف کنه.
ثريا هاشمي....بله....
واي ثريا...
ما حتي اسمهامون هم مثل هم تلفظ ميشه.
چقدر احساس نزديکي بهت ميکنم ثريا...
اما چه شکلي بهش اسم خودمو بفهمونم؟
سعيد مرادي
بلللللللللللللله.....
کلاس رفت روي هوا، استاد گفت:
من که کر نيستم آقاي مرادي. آروم هم بگيد متوجه ميشم.
سعيد خجالت کشيد و سرش رو پايين انداخت. اما زير چشمي به اون سمت کلاس نگاه ميکرد تا ببينه عکس العمل ثريا چيه.
ثريا و سارا هر دوميخنديدند و زير لب باهم چيزي پچ پچ ميکردند.
گرچه توي کلاس ضايع شده بود.
اما خوشحال بود که ثريا هم کنجکاويش برطرف شده.
چي ميگي بچه!
اصلا تو مطمئني ثريا در مورد تو کنجکاو باشه. اصلا از کجا معلوم که به تو فکر بکنه!
اما زمان هم به دل سعيد ثابت کرد که ثريا بي تفاوت به عشق و دلدادگي سعيد نيست...
این داستان ادامه دارد...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
از اونروز به بعد، کلاسهاي مشترک آقاي ابراهيمي، شده بود تمام آمال و آرزوي سعيد. ‼️
براي رسيدن اين لحظه، روزشماري ميکرد. اصلا از شب قبل خوابش نميبرد. وصبح با چه اشتياقي راهي دانشگاه ميشد.
تنها دليل سعيد براي عشق دو طرفه، نگاه ثريا موقع ورود به کلاس بود. ثريا هميشه موقع ورود به کلاس، به جايي نگاه ميکرد که سعيد اونجا مي نشست.
لحظه اي نگاهشون به هم گره ميخورد و بعد هر دو سرشون رو زير مي انداختند.
سعيد ميدونست پسري نيست که اهل ريختن طرح دوستي با دخترا باشه. حتي اگه اون دختر همه وجودش باشه. و حتي اگه نگاهش به اون دختر براي ازدواج باشه
اما ....
دلش ميخواست يه طوري با ثريا حرف بزنه... يه طوري پيغامش رو به اون برسونه.
ثرياي عزيز، فکر نکن صبر کردن من و اينکه پاپيش نميزارم، نشان از کمي عشق من به تو
که يک لحظه دوريت هم نابودم ميکنه...
و فکر نکن صبرم زياده، که همين الان هم طاقت از کف بريدم.
اونچه مانع بين من و تو شده، دوراهي عشق و تکليفه.
بودن يا نبودن، مسئله اين است...
اين جمله رو که نوشت، کاغذ رو مچاله کرد و انداخت توي کيفش.⁉️
🇮🇷دوستاش يکي يکي براي جبهه اعزام ميشدند.
وقتي جمله (جا نموني رفيق) رضا شعباني توي مسجد رو شنيد، ديگه به غيرتش برخورد.
احساس ميکرد بايد بين دنيا و آخرت دست به انتخاب بزنه.
گرچه عشقق به ثريا اونقدر پاک بود که نتونست بهش لقب عشق زميني بده.
مصمم شد براي عمليات بعدي اعزام بشه.
همه کارهاش رو کرده بود تا اينکه حميد برادرش از آمريکا زنگ زد:
پدر و مادر و مژده را به تو ميسپارم.
گفتم: همه را به خدا بسپار حميدجان.
حداقل حالا که من آمريکا هستم نرو. توهم بروي دلتنگ ميشوند...
گفتم:چون به خدا توکل ندارند....
حق نداري بروي، من بردار بزرگ ترت هستم...
گفتم: خدا از تو بزرگ تر است...
تواصلا حرف حساب سرت نميشود...
گفتم: تو که سرت ميشود چرا چهارسال مادر و پدر را تنها گذاشته اي...
من اينجا در امن و امانم...‼️
گفتم:معني امنيت را هم فهميدم
تلفن شروع کرد بوق بوق کردن. بعدها فهميدم حميد به سفارش مادر زنگ زده. حرفهاي او بيماري قند پدر و سردردهاي عصبي مادر آخر باعث شد به بچه ها بگويم، اينجا اوضاع خوب نيست. نمي آيم.
و آنها مبهوت از اين رفتار، بي من به جبهه بروند.
اما شايد علت اينکه نميتوانم به جبهه بروم......
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣4⃣
این داستان واقعی است...
شايد دنيا هم ميخواد من به جبهه نرم و به عشقم، به ثريا برسم.
شايد تقدير براي من چنين رقم زده....
سعيد خودش رو با اين حرفا راضي ميکرد، اما نميتونست خوشحاليش رو از ديدن مجدد ثريا، کتمان کنه.
خيلي دلش ميخواست از جبهه رفتن با ثريا حرف بزنه و نظرش رو بدونه. اما اينها تنها در حد آرزو بود.
🔴شب توي خونه بود که از تلويزيون صداي مارش عمليات پخش شد. سعيد از اتاقش پريد بيرون.
ديگه نتونست خودش رو کنترل کنه.
اشک بود که از پهناي صورتش پايين ميومد.
خودش رو ميزد و داد ميزد، ببين بي لياقتي منو!‼️
ديدين نذاشتين برم....و اشک....
خواهر و مادرش هرکاري ميکردند آروم نميشد.
تايک هفته حالش همينطور خراب بود.
بچه ها براي مرخصي از جبهه اومده بودند و بعد از يک هفته مجدد اعزام ميشدند.
سعيد تصميم قطعيش رو گرفته بود.
ياد حسرت آخرت توي تمام اين مدت توي قلبش بود.
از بسکه اين مدت براي نرفتن به جبهه حسرت خورده بود. ميدونست اگه دنبال وظيفش نره، آخرت هم مثل دنيا همينطور حسرت ميخوره.
خودش رو آماده کرد.
شب قبل اعزام بود. صداي گريه آهسته مادر و قربون صدقه هاش رو که سعي ميکرد آروم باشه، بالاي سرش ميشنيد.
خودش هم زير پتو آروم اشک ميريخت.
بعد از رفتن مادر، صداي نفس سنگين و آه پدر بود که نميذاشت به خواب بره.
توي دلش گفت: شرمندتونم...
فردا روي همشون رو بوسيد و نگذاشت بيان دم ماشين بدرقش. چون ميدونست يکم ديگه گريه هاشون رو ببينه، مجدد از رفتن منصرف ميشه.
بلاخره پرکشيد. انگار به سمت بهشت رهسپار بود.
برعکس ديروز تا حالا، حال و هواي امروز پر از شوخي و خنده و مسخره بازي بود....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣4⃣
اين داستان واقعي است....
محسن: آقاي راننده، پرواز کن.
عباس: خواهش ميکنم با آقاي راننده شوخي نکنيد، اول از همه براي سلامتي ايشان فکري بکنيد...زديم زير خنده.
رضا: براي سلامتي آقاي راننده تا مرز رفتيم و برگشتيم، اين کار درستي نيست. پس براي سلامتي آقاي راننده تصميم داريد چه کار کنيد؟
خمپاره خنده منفجر شد.
ابراهيم بلند شد و گفت:شورش را در نياوريد، بچه.ها.
اين دفعه واقعا صلوات بفرستيد.
اول براي سلامتي خود و خانواده تان ورزش کنيد.
من از خنده ريسه رفته بودم. دستش را گرفتم و نشاندمش.
اسمائيل گفت: اصلا آقاي راننده، شما به صلوات ما کاري نداشته باش. خودت براي سلامتي خودت برو دکتر.
راننده زد کنار. خندان گفت: بابا، شما را به خدا ولمان کنيد.
عباس ايستاد و گفت: بچه ها اين دفعه جدي جدي صلوات بفرستيد.
گفتم: براي رفع سلامتي صدام، قلوات و صلوات فرستاديم....
تکه پراني بچه ها هم شروع شد. چپ ميروند، راست مي آيند، مي گويند:
آقاي نويسنده. ابراهيم و محمد به اصرار برخي خاطراتي که نوشته بودم را خواندند، خيلي خوششان آمد.
محمد گفت: اگر در مورد اين جبهه نوشته نشود، مظلوم مي ماند. تو بنويس ما حتي حاضريم به جايت نگهباني بدهيم.
و من هر زمان فرصت نوشتن خاطرات را پيدا ميکردم، از جبهه مي نوشتم. حتي کم ترين لحظات.
اما
اما بايد از چيز ديگري هم بنويسم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
دلم مي خواهد از آن چشم ها بنويسم، از آن چشم هايي که از ميان آن چادر مشکي درخشيدند و من ناگهان به آنها خيره شدم و در آن يک جور آشنايي احساس کردم که قديمي بود. 💞
شناختي که انگار از ازل بود و قرار بود از اين آشنايي ما، يکي دوتاي ديگر به جمعيت جهان اضافه شود....
اما مي دانم که او بي من خواهد ماند و با کسي ديگر سفر خواهد کرد...
حضورت در کلاس صداي استاد را محو ميکرد و در راهروها و حياط دانشکده مرا محو ميکرد...‼️
من خود را با ياد تو متاهل احساس ميکنم...
علي مالک 📿تسبيحش را بالا آورد و گفت:
الان تلکليف همه تان را روشن ميکنم.
دانه اول شهيد است.
دانه دوم مفقود،
دانه سوم مجروح.
خواهش ميکنم سر و صدا نکنيد، به همه تان ميرسد.
از محمد شروع کرد و روي مفقود متوقف ماند. 📿
گفت: محمد جان، متاسفانه في مابيني. ديدم محمد درهم رفت.
گفتم: باور ميکني؟
دانه ابراهيم، مجروح بود.
ابراهيم گفت:
تسبيحت را بگذار در کوزه آبش را بخور.
سر قفلي من شهادت است، اين هم سندش.
📜و وصيت نامه اش را نشان داد.
دانه من شهادت بود. بي اختيار خنديدم. و احساس کردم دوستانم حسادت ميکنند.
ريختند سرم تا تکه هاي لباسم را به تبرک ببرند. يقه ام از درز شکافت اما کنده نشد.
جالب بود از ميان آن جمع فقط من قرعه شهادت به نامم افتاد.
گفتند: قرار بود تو راوي شهادت باشي، نه اينکه خود شهيد شوي.
گفتم: اين هم خود نوعي روايت است.
و انگار باور کردم که شهيد ميشوم، ميخواهم قبل از شهادتم از ماجراي آنروز بنويسم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
وقتي براي ورزش صبحگاهي به خط شديم، برادر سالمي آمد و چرخي دور ستون زد و به يکي از بچه ها گفت: بيا بيرون.
طرف نوجوان14يا15ساله اي بود که تابحال نديده بودمش. ريزنقش امامعلوم بود تر و فرز است.
سالمي گفت: برگرد برو همانجا که بودي.
نوجوان گفت: اينجا را بيشتر دوستدارم. از صراحتش خنده ام گرفت.
سالمي گفت: همينکه گفتم.
نوجوان گفت: من آمده ام بروم خط. و زد زير گريه!!
سالمي گفت: تو تاب تمرينات مارا نمي آوري.
نوجوان: مي آورم، قول ميدهم. اگر بريدم، خودم مي روم. تورو به امام زمان...و هق هق کرد. بگذاريد بمانم. اگر ردم کنيد، برم مي گردانند.
گفتم: برادر سالمي اجازه بدهيد، چند روزي بماند. بقيه هم شروع کردند به اصرار براي ماندن نوجوان.
سالمي گفت: بيخود تحت تاثير قرار نگيريد، اگر شما نديده ايد، من زيادديده ام که هم سن و سال هاي اين توي خط نشسته اند به گريه و زاري و مامان جان مامان جان کرده اند.
نوجوان: من مامانم را صدا نميزنم، قول ميدهم.
سالمي: به يک شرط ميگذارم بماني.
نوجوان: هرچه باشد قبول.
سالمي: دوتايي مسابقه دو ميگذاريم، اگر بردي ميماني...
نوجوان به قد و قامت رشيد سالمي نگاه کرد و گفت: خب معلوم است که شما مي بريد.
سالمي: اين شرط من است.
نوجوان با حسرت جواب داد: باااشد.
‼️مسابقه شروع شد و سالمي خيلي پيش از اينکه نوجوان به ديوار برسد، برگشته بود.
نوجوان هنوز به ديوار نرسيده بود که حرکتي ديگر کرد که فقط از يک مرد بر مي خواست.
نرسيده به ديوار ايستاد و نيم نگاهي به سالمي که حالا ديگر آرام مي دويد، انداخت و از همانجا راهش را کج کرد و رفت.
همه حتي خود سالمي احساس کرديم برنده مسابقه نوجوان است که دارد مي رود.
نميدانم چرا سالمي در نظرم حقير شد. کوچکتر از هميشه مي آمد.
اما انگار نبايد زود قضاوت ميکردم، مخصوصا آن روزي که خودم را لو دادم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
بعد چند شب بي تابي بود که پيش همه لو رفتم...
چند شب است خوابم نميبرد، از غم او. راستي اصلا به ياد من هستي؟
رفتم بيرون و دورتر از گروهان جايي که مي دانستم کسي نيست، نام او را رو به ستاره ها فرياد زدم...چند بار.
دوتا از اين ستاره ها عجيب به هم چسبيده بودند. اين قدر نزديک که انگار يکي اند.
صبح است.
صبح ناخوش از بي خوابي.
نشسته ام يک گوشه براي خودم.
بچه ها آن سوترند. فهميده اند که نبايد سر به سرم بگذارند.
ظهر شده.
نهار يک تکه نان است با يک دانه خرما!
ومن گوشه اي پشت تخته سنگ، نشسته ام و به ياد او به تکه نان سق مي زنم.
ناگهان سايه اي افتاد روي تخته سنگ.
فکر کردم آمده اند ببرندم پيش خودشان.
گفتم: علي مالک!
سکوت!
رضا شعباني!
سکوت!
ابراهيم رحماني!
سکوت!
عباس شاکري!
سکوت!
گفتم: پس تو کدام احمقي هستي که. هيچکدام از اين ها که اسم بردم نيستي؟
گفت: سالمي!
از جا پريدم!
گفتم: معذرت ميخواهم!
گفت: اتفاقا درست گفتي. نشست و دستم را گرفت و مرا هم کنار خود نشاند.. مويم را نوازش کرد.
گفت: نبينم يکي از بچه هاي خوبم اين طور افسرده باشد.
پس در نظر او هم لو رفته ام!
رفتارش سبب شد که دهان باز کنم و ...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
قسمت 1⃣5⃣
#داستان_شهید_احسان
اين داستان واقعي است....
دست انداخت دور گردنم. تا آنجا که اطلاع دارم، زن نداري!
سرتکان دادم که نه!
گفت:نامزد؟ سر تکان دادم که نه!
گفت: عاشقي؟ نگاهش کردم، نميخواستم گريه کنم، اما محبت توي صورتش ناچارم کرد.
گونه ام را بوسيد و مثل مادرم اشک هايم را پاک کرد. گفت: اوهم #عاشق توست.
گفتم: راستش، نميدانم!
ولي احتمالش را مي دهي؟
شايد!
گفت: شک ندارم که اوهم عاشق توست. من توي دانشگاه فيزيک تدريس ميکنم. اين را مي گويم که بداني با مفهوم انرژي بيگانه نيستم. انرژي اي که ديشب توي صداي تو بود، وقتي داشتي اسمش را فرياد مي زدي... مبادا چشم به راهت باشد، سعيد!
از حرفش جاخوردم...
گفت: از کجا معلوم که اين دنيا منتظر ازدواج شما نباشد و از ازدواج شما به اين دنيا برکت رو نکند!
مبهوت نگاهش ميکردم.
گفت: برو #مرخصي و اين قضيه را هم براي خودت و هم براي او روشن کن و با دلي آرام برگرد. خم شد و گونه ام را بوسيد و راه افتاد.
به نظرم چند برابر بزرگتر از هميشه آمد. آيا بايد ازش حلاليت بطلبم که او را در مقايسه با آن نوجوان کوچکتر فرض کردم؟
حالا ميفهمم رد کردن آن نوجوان از احساس مسئوليت شديدش بود.
🍃احساسي که تا فرمانده نباشي، نمي فهمي.🇮🇷
انگار مدتي وقت ميخواهم که تصميمم را بگيرم. که بيايم پيشت و بگويم از احساسم...
از اينکه چه بر من ميگذرد...
يا...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
اصلا کاش همون موقع که دانشگاه بودم، مي آمدم جلو، به بهانه گرفتن جزوه مثلا، بعد تو که لبخند مي زدي من از فرصت استفاده ميکردم و ميگفتم:
مي توانم ازتان بپرسم آدرس منزلتان کجاست که بنده خانواده را بفرستم خدمتتان، چرا نيامدم جلو جزوه ات را بگيرم، با آنکه شايد روزي صدبار بيشتر به خودم فرمان مي دادم برو جلو، پسر!!
چرا بين ما فقط نگاه گذشت؟
چرا مژده خواهرم را نياوردم باتو آشنايش کنم. کوتاهي کردم...
ديشب خيلي به رابطه مان فکر کردم. حتي وقتي زير باران گلوله بودم. طوري ميگويم رابطه که هر کي نداند، فکر مي کند بين ما چه خبر بوده، در صورتي که من و تو حتي يک کلمه هم باهم حرف نزديم.
شايد از بي عرضگي من بوده، اما نه!
اين رفتار همجنس هاي خودم را دوست ندارم که پا پيش مي گذارند...
ودلم مي خواست اگر قرار بود چيزي بين ما اتفاق بيفتد با خواستگاري رسمي شروع شود.
حالا ميخواهم در اين دفتر پاسخ خودم را بدهم. من تصميم خود را از مدت ها پيش گرفته ام.
زندگي من اينجا توي جبهه است و به همين جا هم بايد ختم شود...
اگر مي خواستم زندگي کنم حتما مي آمدم سراغت ثريا جان. مطمئن باش که خودم مي آمدم جلو، و تازه نه به قصد گرفتن جزوه. اين کارها به نظر من بچه بازي است.
مي آمدم جلو، محکم، و مي گفتم...
دوستت داشتم که نيامدم جلو، ثرياي قديمي، خودخواهانه نبود بيايم جلو و تو را اسير خودم بکنم و بعد بگذارمت به حال خودم و بروم دنبال کار خودم؟
اصلا يک کاري ميکنيم. پرونده اين عشق را باز مي گذاريم. من اگر يک درصد هم برگشتم، اولين کاري که ميکنم، ميايم سراغ تو، و البته اين در صورتي است که تو ازدواج نکرده....
زبانت را مار بگزد، مرد! ...ثريا جان لطفا ازدواج نکن...
اصلا فراموش کنم.
من تورا دوستت دارم، خيلي دوستت دارم.
اما دلم اينجاست، قرص و محکم...
پس من با اجازه برميگردم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم