🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 1⃣4⃣
حسین در راهپیماییها با رزمندهها میرفت و خیلی مرتب و منظم کارهایش را انجام میداد. در حالی که خیلی از فرماندهها با دست خالی حرکت میکردند و فقط مشغول هدایت و نظارت رزمندهها بودند، حسین با کل تجهیزات دنبال دسته راه میافتاد. بعضی وقتها بین راه، رزمندهها شاید کلاهشان را برمیداشتند ولی حسین هیچ وقت کلاهش را بر نمیداشت و سینه بندش را باز نمیکرد و اسلحهاش روی دوشش بود.
یک بار یکی از فرماندهها به حسین گفت: « عملیات که نیست؛ داریم به بچهها آموزش میدیم. از طرفی کار ما بیشتر هدایت و نظارته. چرا این قدر به خودت سخت میگیری؟ »
حسین در جوابش گفت:
« ما با این بچهها فرقی نداریم. درسته که فرماندهایم؛ اما تا وقتی خدمت اونها هستیم باید مثل خودشون باشیم. نباید طوری رفتار کنیم که بین خودشون با ما تفاوت احساس کنن. »
📝 راوی حسین رضوانی (همرزم شهید )
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 2⃣4⃣
✨ گاهی اوقات بچههای گردان را دور هم جمع میکرد تا برای مدتی با خودشان خلوت کنند و به خودشان و کارهایی که در چند روز گذشته انجام دادهاند فکر کنند. میگفت:
« به فرمودهی امیرالمؤمنین علیهالسلام به حساب خود برسید قبل از اینکه به حساب شما رسیدگی شود. »
✨ گردان پشت جادهی جفیر سنگر زده بود. آماده میشد تا به مجنون برود و عملیات خیبر را ادامه دهد. من که یکی دو شب برای جابهجا کردن بچهها و استقرارشان به سختی تقلا کرده بودم، بیرمق در یکی از سنگرها خواب رفته بودم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با سروصدای بچهها و خندهشان که همه سنگر را برداشته بود از خواب بیدار شدم. معرکهای برپا کرده بودند.
هرچه کردم نتوانستم از جا بلند شوم. تا گلو در خاک بودم. یکی مرا زنده به گور کرده بود و بقیه اطرافم بالا و پایین میپریدند و از من عکس میگرفتند. چشم گرداندم و بین بچهها حسین را دیدم. بیل در دست او بود. بیتاب بودم که زودتر از زیر خاک بیرون بیایم و حق حسین را کف دستش بگذارم.
📝 راوی محمد موحدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 3⃣4⃣
آمده بود مرخصی؛ یعنی بچهها به محض شنیدن خبر بچهدار شدنش بلیط گرفته بودند و فرستاده بودنش منزل. هنوز نیامده ساکش را برای رفتن بست. برای اینکه بیشتر بماند؛ ساختن خانهی پدری را بهانه کردم و گفتم:
« سالگرد بابا نزدیکه. باید خونه رو بازسازی کنیم. »
چون زمان فوت پدر حسین جبهه بود، مطمئن بودم برای سالگرد چند روزی پیش ما خواهد ماند. گردانش دزفول بود و اصلاً آرام و قرار نداشت. خصوصاً که مراحل اولیهی عملیات بدر از تلویزیون پخش شد. رفت پیش فرماندهی سپاه شاهرود و گفت:
« من می خوام برم منطقه. »
آقای قربانی که میدانست حسین تازه آمده مرخصی؛ گفت:
« نه شما تازه اومدی مرخصی. تازه هم بابا شدی چند روز بمون بعد برو! »
گفت:
« اگه موافقت نکنین مجبورم بسیجی برم. »
آقای قربانی که اصرار حسین را دید؛ نامهای نوشت به آقای خانی که متنش این طور بود:
« حسین منتظری می آید برای رزم؛ این نامه جنبهی رسمی ندارد؛ تا میتوانید جلو رفتنش را بگیرید. »
وقتی حسین به تهران رسید و متوجهی تأخیر قطار شد؛ دلش طاقت نیاورد از همرزمانش خدا حافظی کرد و با ماشین راه افتاد و پانزده ساعت زودتر از بقیه خودش را به خط رساند.
📝 راوی برادر شهید ( محمد علی منتظری )
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 4⃣4⃣
تازه به گردان آمده بودم. رسیدن من مصادف شده بود با وقت ناهار. در محوطهی گردان ولولهای به پا بود. همه در رفت و آمد بودند. داشتند سفرهی هیأتی میکشیدند. صدای صلوات بچهها بلند بود و خادمالحسينها سخت در تکاپو بودند. من هم رفتم و بین بچهها نشستم. از کناریام پرسیدم:
« اینجا همیشه گردان با هم ناهار میخورن؟ »
لبخند زد و با مهربانی جواب داد:
« آره! از ابتکارات حسین آقای منتظری فرماندهی گردانه. هر چند روز یک بار این کار رو میکنه. »
نگاهم به خادمالحسینها بود که مرتب در رفت و آمد بودند. زحمت پذیرایی از بچهها را میکشیدند. یکی از خادمالحسينها توجهم را جلب کرد. چهرهای مهربان و قامتی رشید داشت. میخندید و با بچهها مهربانی میکرد. از اینکه مسؤول پذیرایی و نظافت بود خیلی ذوق و شوق داشت. چشم از او بر نمیداشتم.
عموماً کسی از اینکه خادمالحسين باشد خوشحال نبود. ممکن بود راضی باشد اما خوشحال بودن به درجهی معنوی افراد برمیگشت. من نهایت اخلاص را در آن خادمالحسین میدیدم. بعد از ناهار دعای سفره خوانده شد. یکی به نیابت از همه دعا کرد و باقی آمین گفتند. باز خادمالحسينها مشغول شدند. سفره را جمع کردند و چای آوردند.
در تمام این مدت من مجذوب رفتار آخر اخلاصش بودم؛ همان خادمالحسین بیادعا و دوست داشتنی. بعد از چای باز هم همانها لیوانها را شستند.
رفتم سمت چادر فرماندهی. بین راه با خودم گفتم باید از برادر منتظری بخواهم آن خادمالحسين را تشویق کند. وارد چادر که شدم بین فرماندهها چشمم به آن خادم الحسین مخلص افتاد. گفتم:
« شاید اومده چادر رو مرتب کنه. »
سراغ حسین منتظری را گرفتم. خادمالحسین مخلص مؤدبانه جلو آمد و لبخند به لب گفت:
« در خدمتم برادر! »
📝 راوی حجتالله بابامحمدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 5⃣4⃣
عملیات بدر بود. خوشحال بودم از اینکه خدا توفیق داده تا با حسین همرزم باشم. از بین بچهها یکی شان عجیب به دل حسین نشسته بود و چشم از او بر نمیداشت. اسمش محمود بود. همه عقیده داشتند که محمود هم مثل باقی بچههای گردان است ولی حسین جوری با او رفتار میکرد که گویی فرشتهی او از آسمان فرود آمده است. چپ و راست بهش میگفت:
« محمود ما رو دعا کن! محمود شفاعت ما رو هم بکن! »¹
مدتی گذشت و من در عملیات بدر پاسخ سؤالم را گرفتم. راستی محمود و حسین چه قرابتی با هم داشتند؟ این را فرشتههایی که تا انتهای آسمان بدرقهشان کردند به ما گفتند. حسين و محمود شهدای عملیات بدر بودند که در شرق دجله آرام گرفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- متأسفانه به دلیل فاصله ی زمانی زیاد راوی فامیلی محمود را فراموش کرده است.
📝 راوی شعبان رحیمی ( همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 6⃣4⃣
خورشید بیوقفه زمین را میگداخت. بیتاب روی شنهای انرژی اتمی¹ این طرف و آن طرف میرفتم. دنبال راهی بودم تا بتوانم کمی از شدت گرمایی که داشت جانم را میسوزاند، کم کنم. ناگهان چشمم به حسین افتاد. با یک پیت حلبی خالی کلنجار میرفت. شیر تانکری باز بود و دستهای حسین به کار! میدانستم باز هم در فکر بچههاست. چه میکرد خدا میدانست.
به سمتش رفتم، داشت پیت حلبی را میشست. جای پنیر بود.
- « سلام برادر منتظری؟ »
سر بلند کرد. خورشید صورتش را مثل لبو سرخ کرده بود. به شدت عرق میریخت.
+ « سلام! بیا کمک! »
- « چکار میکنی؟ »
+ « حالا میفهمی! بپر چند تا شیشهی آبلیمو از تدارکات بگیر و بیار! »
اسم آبلیمو را آورد قند توی دلم آب شد. این مهمترین راه برای کم کردن عطش بود. جَلدی رفتم و بشمار سه، با چند تا شیشه آبلیمو برگشتم.
تا برگشتم حسین پیت حلبی را آماده کرده بود. طولی نکشید که شربت آبلیمو آماده شد. در حالی که که چند قطعهی بزرگ یخ در آن پیچ و تاب میخورد. خنکی لذتبخش که از داخل پیت حلبی پر از شربت به صورتم میخورد دلم را حالی به حالی کرد. سریع لیوان را جلو بردم.
- « بریز حسین جان که دارم میمیرم! »
لبخند زد و پیت را روی دست بلند کرد. با صدای بلند فریاد زد:
« برادرا! شربت آبلیموی صلواتی. »
لب هایش هنوز خشک بود و صورتش داغ! لیوان در دستم خشکیده بود. بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
« اول بچهها؛ بعد اگه موند ما! شاید به همه نرسه! »
طولی نکشید که صفی طویل برای شربت آبلیمو کشیده شده بود.
______________________________________
۱- انرژی اتمی دارخوین در حدود چهل کیلومتری جنوب اهواز و در شمال آبادان واقع است. در آنجا کانتینر و کانکسهای زیادی که در آن امکانات اولیه زندگی فراهم بود وجود داشت که محل استقرار رزمندگان بود. یک سالن اجتماعات بسیار بزرگ داشت که در زمان جنگ نمازخانه شده بود. تمام اجتماعات و سخنرانیها در آنجا برگزار میشد و قریب به اتفاق بچهها در آن نمازشب میخواندند.
📝 راوی حجتالله بابامحمدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 7⃣4⃣
در مسیر برگشت از جبهه توی یک کوپه بودیم؛ من، حسن، احمد، حسین، تقی . کوپه را گذاشته بودیم روی سرمان. حسن که جثهاش از همه ما ریزتر بود رفت بالای قفسه های کوپه و طوری دراز کشید که همهی ما را میپایید. بچهها شروع کردند به سر به سر گذاشتن با او.
احمد گفت:
« اوه اوه! بچه ها نگاه کنین چه نوری خدا پاشیده توی صورتش! فکر کنم میخواد شهید بشه! وای وای حوریهای بهشتی براش صف کشیدن. چه سر و دستی می شکنن! ناقلا رفتی سفارش ما یادت نره. »
حسن از آن بالا با لهجهی فصیح عربی شروع به خواندن کرد:
« اُحثُوا في وُجوهِ المَدّاحينَ التُّراب! »¹
احمد گفت:
« جنبهی تعریف نداری چرا خاک و خاکپاشی میکنی؟ »
حسین گفت:
« تقصیر خودته. زیادی چکه² میکنی. اون قدر ازش تعریف کردی که پیش خودش فکر میکنه چه خبره؟ کی گفته چهرهاش نورانی شده. نیگاش کن از پر کلاغ هم سیاهتره. باز اگه من رو میگفتین یک چیزی. ببین چطوری میدرخشم؛ عینهو خورشید. بیخود خودتون رو خسته نکنین. چونه هم نزنین من زودتر از همهتون شهید می شم. »
حسن گفت:
« حیف که به سختی خودم رو اینجا جا دادم و الا یک جشن پتوی حسابی برات میگرفتم. »
_________________________________
۱- از فرمایشات پیامبر ( صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
خاک بپاشید روی کسانی که از شما تعریف می کنند.
۲- در جبهه اگر کسی خیلی مزه میریخت و تکه میانداخت، میگفتند:
« داره چکه میکنه... »
📝 راوی حسین رضوانی (همرزم شهيد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 8⃣4⃣
یک شب تعدادی از رزمندهها در فضای باز دور هم آتش روشن کرده بودند. ظرف بزرگی را هم برای تهیه آب جوش روی آتش گذاشته بودند که چای درست کنند. ناگهان حسين آقا از راه رسید. نگاهی معنیدار به همهی ما کرد و بدون معطلی ظرف آب جوش را به طرفی پرتاب کرد و مشغول خاموش کردن آتش شد. همه بهت زده و در سکوت کامل به او زل زده بودیم. با ناراحتی گفت:
« هیچ میدونین با این کارتون به دشمن گرا دادین و مكانتون رو مشخص کردین! زود پراکنده شین! »
هر کدام به سمتی دویدیم. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که خمپارههای دشمن یکی بعد از دیگری به همان نقطه اصابت کرد. آن شب با هوشیاری او به کسی آسیبی نرسید.
📝 راوی حسین رضایی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 9⃣4⃣
پشت تپههای "آوزین گیلانغرب" نیروها را مستقر کرده بودیم.¹ حسین برای سرکشی از منطقه بیرون رفته بود. رمز آن شب کبریت بود. نگهبان شب فراموش کرده بود که رمز را به نگهبان جدید بگوید. حسین از منطقه برگشت و مدام رمز شب را تکرار میکرد. نگهبان که از رمز شب اطلاعی نداشت دوبار ایست داد و یک نارنجک ساچمهای را به طرف حسین پرتاب کرد. چند دقیقهای نگذشت که حسین آمد داخل چادر. تمام پاهایش خونی و زخمی شده بود و به روی خودش نمیآورد.
نگهبان از شدت شرم سرش را پایین انداخته بود و خجالت میکشید به چشم های حسین نگاه کند. اصرار کردیم که برای مداوا به عقب برود. اما در جواب همهی اصرارها لبخند مهربانی زد و گفت: « نگران نباشین! خیلی سطحی ان. تحملش رو دارم. »
_________________________________
۱. تپه های آوزین در نزدیکی تپهی چغالوند و در منطقهی گیلانغرب که مشرف به روستای آوزین بود.
📝 راوی علیرضا غضنفری (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 0⃣5⃣
یکی از ویژگیهای حسین، شوخطبعی او بود. گاهی اوقات این ویژگی او باعث میشد بچهها کلی بخندند و از دلتنگی بیرون بیایند. در عین حال سعی میکرد شوخیهایش آزردگی کسی را در پی نداشته باشد. در تیپ ۱۲ قائم نزدیک دزفول بودیم؛ در دستهی ویژهی قلعهنوییها
بچههای قلعه نو خرقان سعی میکردند در یک گروهان و در یک دسته سازماندهی شوند. ما هم مثل بچههایی که دنبال بزرگتر خود راه میافتند همان جایی میرفتیم که حسین بود؛ یعنی در گروهان شهید منتظری.
یک روز چند نفر از بچههای دسته، مرخصی ساعتی گرفتند و رفتند شهر تا لوازم ضروری خودشان را بخرند. پس از ساعتی که از شهر برگشتند حسین پرسید:
« چه خبر؟ چیزی هم خریدین؟ »
هرکس چیزی گفت؛ اما حسن رضایی¹ که دست خالی بر گشته بود با ناراحتی گفت: « من یک جفت پوتین تافت² دیدم که خیلی خوشم آمد اما پولم کافی نبود بخرم. »
حسین دستش را روی شانهی حسن گذاشت و گفت:
« نگران نباش! خودم بعدازظهر برات میخرم. »
بعدازظهر حسین رفت دزفول و مطابق نشانی که حسن داده بود پوتینها را خرید و برگشت. حسن که پوتینها را دید خوشحال شد و با شوق و ذوق آنها را از حسین گرفت. اما همین که چشمش به پوتینها افتاد؛ فریادی کشید و طرف حسين خيز برداشت. حسین که از قبل پیشبینی رفتار حسن را کرده بود در حالی که میخندید با صدای بلند عبارات روی پوتین را میخواند. اصطلاحاتی که حسن به آنها حساسیت داشت و از آنها بدش میآمد و یا شاید وانمود میکرد که بدش میآید. این تعقیب و گریز حسن و حسین تا دقایقی در محوطه ادامه داشت و باعث نشاط و سرور بچههای گروهان شد.
________________________________
۱- شهید حسنرضایی (رانندهی تانکر حمل سوخت، شاهرودی، از بچههای محلهی بیدآباد، از واصلين به صراط مستقیم. فرماندهی یکی از گروهانهای گردان کربلا و معروف به شکارچی بزرگ تانکهای عراقی.
۲. پوتین نظامی که بسیار نرم و سبک و راحت بود.
📝 راوی شعبان رحیمی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاتون مکه همسر خیرالانام شد...😍🎉
پ.ن :
۱۰ ربیع الاول ، سالروز ازدواج پیامبر
مهربانی ها حضرت محمد(ص) با
اُمالمؤمنینحضرت خدیجه(س)مبارک💞
#ایران #حجاب #زن_عفت_افتخار 🌱
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم