🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 6⃣4⃣
خورشید بیوقفه زمین را میگداخت. بیتاب روی شنهای انرژی اتمی¹ این طرف و آن طرف میرفتم. دنبال راهی بودم تا بتوانم کمی از شدت گرمایی که داشت جانم را میسوزاند، کم کنم. ناگهان چشمم به حسین افتاد. با یک پیت حلبی خالی کلنجار میرفت. شیر تانکری باز بود و دستهای حسین به کار! میدانستم باز هم در فکر بچههاست. چه میکرد خدا میدانست.
به سمتش رفتم، داشت پیت حلبی را میشست. جای پنیر بود.
- « سلام برادر منتظری؟ »
سر بلند کرد. خورشید صورتش را مثل لبو سرخ کرده بود. به شدت عرق میریخت.
+ « سلام! بیا کمک! »
- « چکار میکنی؟ »
+ « حالا میفهمی! بپر چند تا شیشهی آبلیمو از تدارکات بگیر و بیار! »
اسم آبلیمو را آورد قند توی دلم آب شد. این مهمترین راه برای کم کردن عطش بود. جَلدی رفتم و بشمار سه، با چند تا شیشه آبلیمو برگشتم.
تا برگشتم حسین پیت حلبی را آماده کرده بود. طولی نکشید که شربت آبلیمو آماده شد. در حالی که که چند قطعهی بزرگ یخ در آن پیچ و تاب میخورد. خنکی لذتبخش که از داخل پیت حلبی پر از شربت به صورتم میخورد دلم را حالی به حالی کرد. سریع لیوان را جلو بردم.
- « بریز حسین جان که دارم میمیرم! »
لبخند زد و پیت را روی دست بلند کرد. با صدای بلند فریاد زد:
« برادرا! شربت آبلیموی صلواتی. »
لب هایش هنوز خشک بود و صورتش داغ! لیوان در دستم خشکیده بود. بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
« اول بچهها؛ بعد اگه موند ما! شاید به همه نرسه! »
طولی نکشید که صفی طویل برای شربت آبلیمو کشیده شده بود.
______________________________________
۱- انرژی اتمی دارخوین در حدود چهل کیلومتری جنوب اهواز و در شمال آبادان واقع است. در آنجا کانتینر و کانکسهای زیادی که در آن امکانات اولیه زندگی فراهم بود وجود داشت که محل استقرار رزمندگان بود. یک سالن اجتماعات بسیار بزرگ داشت که در زمان جنگ نمازخانه شده بود. تمام اجتماعات و سخنرانیها در آنجا برگزار میشد و قریب به اتفاق بچهها در آن نمازشب میخواندند.
📝 راوی حجتالله بابامحمدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 7⃣4⃣
در مسیر برگشت از جبهه توی یک کوپه بودیم؛ من، حسن، احمد، حسین، تقی . کوپه را گذاشته بودیم روی سرمان. حسن که جثهاش از همه ما ریزتر بود رفت بالای قفسه های کوپه و طوری دراز کشید که همهی ما را میپایید. بچهها شروع کردند به سر به سر گذاشتن با او.
احمد گفت:
« اوه اوه! بچه ها نگاه کنین چه نوری خدا پاشیده توی صورتش! فکر کنم میخواد شهید بشه! وای وای حوریهای بهشتی براش صف کشیدن. چه سر و دستی می شکنن! ناقلا رفتی سفارش ما یادت نره. »
حسن از آن بالا با لهجهی فصیح عربی شروع به خواندن کرد:
« اُحثُوا في وُجوهِ المَدّاحينَ التُّراب! »¹
احمد گفت:
« جنبهی تعریف نداری چرا خاک و خاکپاشی میکنی؟ »
حسین گفت:
« تقصیر خودته. زیادی چکه² میکنی. اون قدر ازش تعریف کردی که پیش خودش فکر میکنه چه خبره؟ کی گفته چهرهاش نورانی شده. نیگاش کن از پر کلاغ هم سیاهتره. باز اگه من رو میگفتین یک چیزی. ببین چطوری میدرخشم؛ عینهو خورشید. بیخود خودتون رو خسته نکنین. چونه هم نزنین من زودتر از همهتون شهید می شم. »
حسن گفت:
« حیف که به سختی خودم رو اینجا جا دادم و الا یک جشن پتوی حسابی برات میگرفتم. »
_________________________________
۱- از فرمایشات پیامبر ( صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
خاک بپاشید روی کسانی که از شما تعریف می کنند.
۲- در جبهه اگر کسی خیلی مزه میریخت و تکه میانداخت، میگفتند:
« داره چکه میکنه... »
📝 راوی حسین رضوانی (همرزم شهيد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 8⃣4⃣
یک شب تعدادی از رزمندهها در فضای باز دور هم آتش روشن کرده بودند. ظرف بزرگی را هم برای تهیه آب جوش روی آتش گذاشته بودند که چای درست کنند. ناگهان حسين آقا از راه رسید. نگاهی معنیدار به همهی ما کرد و بدون معطلی ظرف آب جوش را به طرفی پرتاب کرد و مشغول خاموش کردن آتش شد. همه بهت زده و در سکوت کامل به او زل زده بودیم. با ناراحتی گفت:
« هیچ میدونین با این کارتون به دشمن گرا دادین و مكانتون رو مشخص کردین! زود پراکنده شین! »
هر کدام به سمتی دویدیم. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که خمپارههای دشمن یکی بعد از دیگری به همان نقطه اصابت کرد. آن شب با هوشیاری او به کسی آسیبی نرسید.
📝 راوی حسین رضایی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 9⃣4⃣
پشت تپههای "آوزین گیلانغرب" نیروها را مستقر کرده بودیم.¹ حسین برای سرکشی از منطقه بیرون رفته بود. رمز آن شب کبریت بود. نگهبان شب فراموش کرده بود که رمز را به نگهبان جدید بگوید. حسین از منطقه برگشت و مدام رمز شب را تکرار میکرد. نگهبان که از رمز شب اطلاعی نداشت دوبار ایست داد و یک نارنجک ساچمهای را به طرف حسین پرتاب کرد. چند دقیقهای نگذشت که حسین آمد داخل چادر. تمام پاهایش خونی و زخمی شده بود و به روی خودش نمیآورد.
نگهبان از شدت شرم سرش را پایین انداخته بود و خجالت میکشید به چشم های حسین نگاه کند. اصرار کردیم که برای مداوا به عقب برود. اما در جواب همهی اصرارها لبخند مهربانی زد و گفت: « نگران نباشین! خیلی سطحی ان. تحملش رو دارم. »
_________________________________
۱. تپه های آوزین در نزدیکی تپهی چغالوند و در منطقهی گیلانغرب که مشرف به روستای آوزین بود.
📝 راوی علیرضا غضنفری (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 0⃣5⃣
یکی از ویژگیهای حسین، شوخطبعی او بود. گاهی اوقات این ویژگی او باعث میشد بچهها کلی بخندند و از دلتنگی بیرون بیایند. در عین حال سعی میکرد شوخیهایش آزردگی کسی را در پی نداشته باشد. در تیپ ۱۲ قائم نزدیک دزفول بودیم؛ در دستهی ویژهی قلعهنوییها
بچههای قلعه نو خرقان سعی میکردند در یک گروهان و در یک دسته سازماندهی شوند. ما هم مثل بچههایی که دنبال بزرگتر خود راه میافتند همان جایی میرفتیم که حسین بود؛ یعنی در گروهان شهید منتظری.
یک روز چند نفر از بچههای دسته، مرخصی ساعتی گرفتند و رفتند شهر تا لوازم ضروری خودشان را بخرند. پس از ساعتی که از شهر برگشتند حسین پرسید:
« چه خبر؟ چیزی هم خریدین؟ »
هرکس چیزی گفت؛ اما حسن رضایی¹ که دست خالی بر گشته بود با ناراحتی گفت: « من یک جفت پوتین تافت² دیدم که خیلی خوشم آمد اما پولم کافی نبود بخرم. »
حسین دستش را روی شانهی حسن گذاشت و گفت:
« نگران نباش! خودم بعدازظهر برات میخرم. »
بعدازظهر حسین رفت دزفول و مطابق نشانی که حسن داده بود پوتینها را خرید و برگشت. حسن که پوتینها را دید خوشحال شد و با شوق و ذوق آنها را از حسین گرفت. اما همین که چشمش به پوتینها افتاد؛ فریادی کشید و طرف حسين خيز برداشت. حسین که از قبل پیشبینی رفتار حسن را کرده بود در حالی که میخندید با صدای بلند عبارات روی پوتین را میخواند. اصطلاحاتی که حسن به آنها حساسیت داشت و از آنها بدش میآمد و یا شاید وانمود میکرد که بدش میآید. این تعقیب و گریز حسن و حسین تا دقایقی در محوطه ادامه داشت و باعث نشاط و سرور بچههای گروهان شد.
________________________________
۱- شهید حسنرضایی (رانندهی تانکر حمل سوخت، شاهرودی، از بچههای محلهی بیدآباد، از واصلين به صراط مستقیم. فرماندهی یکی از گروهانهای گردان کربلا و معروف به شکارچی بزرگ تانکهای عراقی.
۲. پوتین نظامی که بسیار نرم و سبک و راحت بود.
📝 راوی شعبان رحیمی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاتون مکه همسر خیرالانام شد...😍🎉
پ.ن :
۱۰ ربیع الاول ، سالروز ازدواج پیامبر
مهربانی ها حضرت محمد(ص) با
اُمالمؤمنینحضرت خدیجه(س)مبارک💞
#ایران #حجاب #زن_عفت_افتخار 🌱
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺✨سالروز #ازدواج پیامبر رحمت و مهربانی با حضرت خدیجه بانوی سرافراز اسلام🌸
✨بر آقا #امام_زمان عج و تمام مسلمین جهان مبارک باد🌸🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوباره باز
صبح رفت و
ظهر رفت و
غروب شد! نیامدی
این بار هم!
شفق به سینه ی مهتاب
طعنه زد.....
.
.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🍃الا که بحث دانشجویان شریف و حزب کومله داغ است یادی کنیم از بزرگ مردی از تبار شهدا...🌹🍃
🍃از نيشابور به تهران آمد. رتبه ممتاز كنكور بود و در دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد.
🍃همان روزهاي اول انقلاب، اسم و تصويرش در روزنامه ها آمد! از محمد چمني اختراع ثبت شده بود. او جزو نخبه هاي اين مملكت شده بود.
🍃در كنار تحصيل، علوم ديني خود را كامل كرد. شاگرد علامه جعفري بود.
🍃بحران كردستان كه شروع شد راهي غرب شد.
داعشی های زمان، او را همراه با چندين پاسدار دستگير كردند. همه را به طرز فجیعی اعدام كردند.
نوبت به اعدام محمد شد. قبل از اعدام وضو گرفت. با مامور اعدام خودش، در مورد احكام وضو و نماز بحث كرد. جوابی نداشتند.
گفتند او را نكشيد. بگذاريد عالم ما بيايد و ثابت كند كه راه او اشتباه است.
🍃عالم آمد. محمد با دلايل قرآني ثابت كرد راه آنها اشتباه است.
هرچه تلاش کردند بی فایده بود. دو سال او را نگه داشتند اما محمد تمام استدلال هاي مخالفين انقلاب را از بين برد.
🍃سرانجام او را آزاد كردند اما نرفت!
با دشمنان انقلاب صحبت كرد. رفت و براي آنها که دلشان نرم شده بود از سپاه امان نامه گرفت!
او ۱۳۰ نفر را به دامان اسلام و انقلاب برگرداند!
🌹اما محمد چندين بار تا پاي مرگ رفت، ولی تقدير او جاي ديگري رقم خورده بود...
🌹#شهيد_محمد_چمني
شادی ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣