eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . دلم❤️ روزے‌اگـر‌خدا قدرتِ‌تڪرارِ‌لحظہ‌هارا بہ‌من‌مـیداد درتمـامش تو‌رابراۍخودم‌تڪرار‌میکردم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
لبخندهایت را به چشمانم بیاویز..! این زندگی بی خنده‌هایت خنده‌دار است ... صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⚘ ◽️شهـــید روح‌الله قربانی: شهادت خوب است اما تقوا بهتر؛ تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند. 🕊⚘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣2⃣2⃣ ساعت یک و نیم شب، روی پشت بام دراز کشیده بودم، اسلحه توی دستم بود و نارنجک هم بغلم. بچه‌های اطلاعات حیدریون مشغول بررسی منطقه بودند. جابر بی‌سیم زد که حسن نان ندارد. حسن یکی از بچه‌های فاطمیون بود که با ما پانصد متر فاصله داشت. او که مکالمه‌ی من و جابر را شنیده بود، سریع بی‌سیم زد که نیا؛ دو تا ماشین این نزدیکی‌ها تردد می‌کنند و شاید تو را بزنند. حوالی ساعت چهار صدای تیراندازی‌ها بیشتر شد. ما از قاسم آباد می‌شنیدیم. یک لحظه خوابم برد. با صدای دوسه تا انفجار مهیب از خواب پریدم. شَستم خبردار شد که یکی از پایگاه‌ها را زدند. بچه‌های فاطمیون هم گفتند که ارتباط قطع شده. آمریکا دستگاهی داده بود به داعش به اسم "جَمِر".  با آن به راحتی راه‌های ارتباطی ما را قطع می‌کردند. هر چه جابر را صدا کردم، جواب نداد. از توی دوربین می‌دیدیم که ماشین‌های زیادی با نوربالا تردد می‌کنند. نزدیکی‌های پنج صبح حرکت کردیم سمت پایگاه‌ها. در پایگاه اول اتفاقی نیفتاده بود. رفتیم داخل پایگاه دوم. از اینجا به بعد صحرای محشر بود. ماشین‌ها به سرعت تردد می‌کردند، نمی‌فهمیدیم خودی هستند یا دشمن. تعدادی از بچه‌های فاطمیون عقب‌نشینی کرده بودند. از آن‌ها شنیدیم که به پایگاه چهارم حمله شده. تا رسیدم داخل پایگاه فقط سراغ جابر را می‌گرفتم. بچه‌های فاطمیون می‌گفتند: « شهید شد و فرستادیمش عقب. » یکی از آن ها را کشیدم کناری درست و حسابی برایم توضیح بده ببینم چه اتفاقی افتاده. تعریف کرد که توی گرگ و میش هوا سه تا ماشین دیده که به سرعت می‌تازند سمت پایگاه داد میزنه و همه را خبر می کند. 🗣 راوی: فرمانده شهید (احمد اکبریان) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣2⃣2⃣ با جابر می‌روند پشت خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی. انتحاری اول سیصد متری پایگاه منفجر می‌شود، دومی لبه خاکریز اول و سومی می آید تا داخل پایگاه. توی همین انفجارها جابر از ناحیه پهلو مجروح می‌شود. می‌گفت: « رفتم از جیبش کلید ماشین رو برداشتم که به من اشاره کرد شما برید. بعد هم دیدم آرام آرام چشمش رو بست و شهید شد. » زدم روی کاپوت ماشینی که تازه داده بودیم بهش و گفتم: « ای بی‌وفا! پس به چه دردی می‌خوری؟ » تمام بدنه‌اش سوراخ سوراخ شده بود. پنچرگیری کردم و برگشتم قاسم آباد. گفتم: « این شهید ایرانی که می‌گویند آورده‌اند اینجا، کجاست؟ » سه تا جنازه را به من نشان دادند. "حسین قمی" و "مهدی عظیمی" را شناختم. پتوی سوم را به امید دیدن جابر زدم کنار. برگشتم و با عصبانیت گفتم: « پس جابر کو؟ » گفتند: « همین است دیگر. » بهشان توپیدم که: « این جابر نیست. » تماس گرفتم گفتم: « جابر بین این شهیدان نیست، بگردید پیدایش کنید. » می‌گفتند: « اینجا دیگر شهیدی نیست، همه را منتقل کرده‌اند عقب، فقط یکی دو تا دستگاه مانده، پایگاه را کامل خالی کرده‌اند. » راضی نشدم. تا شب گُله به گُله‌ی منطقه را زیر و رو کردیم و حتی با پهباد اطراف را دید زدیم. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. گفتند: « احتمالاً جنازه‌اش را اشتباهی با شهدای عراقی برده‌اند بغداد. » شال وکلاه کردم و راهی شدم. ساعت یک شب بچه‌های حیدریون عکسی را به من نشان دادند. یک چچنی خنجر گرفته بود پشت سر جابر. باورم نشد. می‌گفتم: « این عکس، ساختگی است. » در مرز عراق، شبکه تلویزیونی داعش مدام زیرنویس می‌کرد که یک فرمانده‌ی ایرانی دستگیر شد. هنوز نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که جابر را اسیر گرفته‌اند. با این حال، فردا صبح رفتیم برای شناسایی جنازه‌ها. یکی‌یکی شهدای عراقی را بررسی کردم. هیچ شباهتی با جابر نداشتند؛ حتی بعضی‌شان خالکوبی داشتند. فقط مانده بود آخرین جنازه که با پیکری بی‌سر روبه رو شدم. 🗣 راوی: فرمانده شهید (احمد اکبریان) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣2⃣2⃣ داشتم نگاهش می‌کردم که یک زن عراقی رسید. به همراه‌هایم گفتم این جابر نیست. آن زن تا نگاه انداخت، گفت: « این پسر من است! » بعد با شکایت داد زد: « چرا جنازه‌اش رو آورده‌اید اینجا؟ من اون رو به سیدالشهدا تقدیم کردم، ببریدش توی بیابان، کنار سرش! » بعد هم گذاشت و رفت. در هتل دیدم که داعشی‌ها در شبکه‌هایشان از یک برنامه‌ی ویژه خبر می‌دهند. همان شب، فیلمش را دیدم. داعشی‌ها بعد از درگیری و به آتش کشیدن پایگاه جشن گرفتند و پایکوبی کردند. تا سوار شدند که منطقه را ترک کنند، جابر از پشت خاکریز بلند شد ایستاد. داعشی‌ها بلافاصله رفتند سراغش. به حالت بی‌هوش بود که رسیدند بالای سرش. بند پوتینش را باز کردند و دست‌هایش را از پشت بستند. داشت از پهلویش خون می‌رفت. تا برسند شهر «القائم» توی ماشین مدام می‌زدند به سروصورتش. او را بردند داخل اتاقی و ازش مصاحبه گرفتند. با ابهت رو به دوربین خودش را معرفی کرد: « محسن حججی هستم؛ اعزامی از اصفهان، شهرستان نجف آباد. فرمانده‌ی دبابه¹ هستم و یک فرزنددارم. » توی فیلم نشان دادند که چگونه سرش را بریدند و بعد هم پاهایش را بستند به عقب یک وانت و توی شهر چرخاندند. دیگر نتوانستم بقیه‌اش را ببینم. بی‌هوش شدم... . ______ ۱. تانک 🗣 راوی: فرمانده شهید (احمد اکبریان) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣2⃣2⃣ مهدی نیساری همرزم شهید چند دفعه از پشت بی‌سیم گفتم که شماره‌ی پلاکت را بگو. می‌گفت: « پیشم نیست. » می‌رفتیم توی پایگاه می‌گفت توی چادر است، توی چادر هم مِن و مِنی می‌کرد که نمی‌دانم کجا گذاشتم و الان پیدا می‌کنم. گذشت تا زمانی که شهادتش برای همه قطعی شد. باید برای گزارش وضعیت، شماره پلاکش را می‌نوشتیم. رفتم توی مقر. کوله‌اش را زیرورو کردم. هفت هشت تا دفترچه پیدا کردم. برگه‌هایش را باد دادم که اگر پلاک را گذاشته وسط آنها بیفتد. نبود. نگاهی انداختم به دست نوشته‌هایش. یا مداحی بود یا درددل و خاطره برای عیال و بچه‌اش. تا زیپ جیب کوچک جلوی کوله پشتی‌اش را کشیدم، دستم خورد به پارچه سبز مچاله‌ای. وقتی کشیدمش بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ پلاک به گوشم خورد. شانه‌هایم سبک شد. نگاهی بهش انداختم. شک کردم که این پلاک جدید است با برای سفر قبلی‌اش. با شماره پلاک آقای اکبریان مقایسه کردم. وقتی از توی لیست پیدایش کردم دیدم یک شماره با هم اختلاف دارند. تا کیلومترها اطراف پایگاه را وارسی کردیم به این امید که شاید پیکرش راپیدا کنیم. حتی چندین بار پهباد فرستادیم برای شناسایی. نبود که نبود یک درصد احتمال می‌دادیم داعشی‌ها بعد از این‌که فیلم اسارت را گرفته‌اند او را به شهادت رسانده و پیکرش را همان نزدیکی‌ها به بیابان سپرده‌اند. داشتم جمع می‌کردم برگردم ایران. آنفلونزای شدیدی داشت من را از پا می‌انداخت. دو سه روز زیر سِرُم خوابیده بودم. یکی از دوستان آمد که قرار است پیکر حججی را تبادل کنند. گفتند شما باید برای شناسایی بمانی. خیلی خوشحال شدم. قرار شد استراحت کنم تا خبرم کنند. حدود ساعت ده ونیم یازده شب صدایم زدند که باید برویم. اول فکر می‌کردم پیکر را می آورند داخل قرارگاه تدمر، شناسایی می کنیم و تمام. بعد کاشف به عمل آمد که باید برویم داخل مقر حزب‌الله لبنان. . ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣3⃣2⃣ تبادل زیر نظر حزب‌الله انجام می‌شد. داعش در مرز لبنان حدود ده هزار نفر از بهترین نیروها و تکاورانش را به خط کرده بود. از آن تعداد کمتر از ششصد نفر در "قلمون" غربی مانده بودند که نصفشان هم زن و بچه بودند. تسلیم شده بودند که دیگر توان جنگیدن نداریم و می‌خواهیم منطقه را خالی کنیم. حزب‌الله با یک تیر دو نشان زد. هم با خروج داعشی‌ها در نقطه‌ی مرزی‌اش با سوریه، امنیت کامل برقرار می‌شد و هم به این بهانه، پیکر شهید حججی و دو شهید و یک اسیر خودشان را مبادله می‌کرد. . حزب الله تمام اسرا و مجروحین داعش را با حدود پانزده اتوبوس و یازده آمبولانس از قلمون راهی کرد. برنامه به این شکل بود که این کاروان می‌رسید تدمر و از آنجا هم حرکت می‌کردند به سمت یکی از مناطق حومه دیرالزور به نام «بوکمال». حدود ساعت یازده شب رسیدند دو راهی "تدمر-حُمِيمِه". به من خبر دادند سریع آماده شو که باید راه بیفتی. تا هماهنگی‌های لازم را انجام دهند، ساعت دوازده شب افتادیم پشت سر کاروان. مسافت هشتاد کیلومتری را تا صبح رفتیم. منطقه ناامن بود. بایستی با احتیاط رانندگی می‌کردیم که به تور دشمن نخوریم. در بعضی مناطق آمریکا پایگاه زده بود و مجبور بودیم آن مسیرها را دور بزنیم. نماز صبح را با تیمم توی ماشین خواندیم. آفتاب توی صحرا پهن شده بود که رسیدیم به منطقه‌ی تبادل. گفته بودند شش نفر بیایند، سه ایرانی برای شناسایی شهید حججی، دو نفر از حزب الله و یک نفر از هلال احمر. تا ظهر معطل بودیم که الان خبر می‌دهند. وسط بیابان و بدون امکانات. از توی بی‌سیم اطلاع دادند که داعشی‌ها می‌گویند آمریکا نقشه دارد ما را بزند. دو، سه دفعه هم جنگنده‌هایش را فرستاد و دیوار صوتی را شکست. آمریکا فشار آورده بود برای نگه داشتن داعشی‌ها در قلمون. حضور آنها در لبنان دلگرمی بود برای اسرائیل. 🗣 راوی: همرزم شهید (مهدی نیساری) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا