🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣6⃣5⃣
اما خائنا رو هم می بینیم. هر دو دسته رو می بینیم و حرف می زنیم. شما برید توی خطوط ببینید چطور ارتشی و سپاهی و نیروهایی مردمی کنار هم می جنگن. هر کس غیرت داشته و احساس کرده باید بمونه، مونده. بعضیا نمی دونن سر و تهِ اسلحه کجاست، تیر چطوری شلیک میشه، ولی رفتن سپر گلوله های دشمن شدن. بیایْد ببینید چقدر نظامی توی شهر سرگردونن. سرگرد شریف نسب می آد جلوی مسجد گلوش رو پاره می کنه، اما چون یه دسته از نظامیا معتقدن که باید فرمانده های خودشون دستور بِدن، به حرفای سرگرد شریف نسب گوش نمیدن. سرگرد انگار داره با سنگ حرف میزنه.»
گفت: «ان شاءالله اوضاع درست میشه. شما هم دعا کن. ما تلاشمون رو می کنیم. خدمت شما هم هستیم. هر کاری از دستمون بربیاد، کوتاهی نمیکنیم. حالا خونواده تون کجان؟»
گفتم: «چند روزی از شهر فرستادیمشون بیرون.»
آخر سر هم گفتم: «تا این مردم هستن، می تونید کاری انجام بدید. اگه بالاتریا خائنن، شما پشتیبانی مردم رو دارید. از این مسئله استفاده کنید و اوضاع رو سر و سامون بدید.»
سرهنگ و یکی ـ دوتای دیگر گفتند: «چَشم.»
این طور که گفتند، ندانستم چه باید بگویم. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. بدنم هنوز می لرزید. اصلاً فکر نمیکردم بتوانم این قدر حرف بزنم. با اینکه بعضی جاها سکوت می کردم تا بغضم را فروببرم، ولی فکر میکنم در صدایم تحکم و صلابت مشخص بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شهدای حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان با عکس شهدا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | سرود زیبایِ رزمندگان #حزب_الله_لبنان در هِجرِ امامزمان(عج)
🔺 که این روزها وِرد زبانِ رزمندگان #جبهه_مقاومت شده است.
@shahedaneosve
کانال شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
⁉️چرا نماینده شیطان بزرگ با مسیح علی نژاد دیدار کرد؟!
⁉️هرگز از خودتان پرسدید که چرا
⚠️از بین همه ی فعالان سیاسی، اجتماعی که سالهاست در خاک آمریکا، علیه جمهوری اسلامی ایران فعالیت می کنند، وزیر خارجه آمریکا با شخصی دیدار می کند که ماموریتش زدودن فرهنگ عفاف و حجاب از ایران است؟!
☝️شاید جواب را بدانید، اما اگر نمی دانید منتظر باشید تا فردا بخشی از صحبت های خانم علی نژاد منتشر شود تا متوجه شوید موضوع حجاب چه جایگاهی دارد...
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣6⃣5⃣
به محض بیرون آمدنم، زهره به طرفم دوید و پرسید: «چی شد؟ چرا این قدر صورتت سرخ شده؟ حرفات رو زدی؟ اونا چی گفتن؟»
گفتم: «آره، ولی بذار بعداً برات تعریف می کنم.»
زهره دستم را گرفت و برد روی صندلی نشاند. بعد برایم آب آورد. تا زمانی که جوان سپاهی بیاید، آنجا نشستیم. کم کم آرام شدم و خلاصه ای از گفتگویم را برای زهره تعریف کردم. زهره گفت: «خدا رو شکر. خدا کنه اهمیتی بِدن. کاری بکنن.»
خودم هم فکر کردم حتی اگر کاری انجام ندهند، گفتنش بهتر از نگفتن بود.
توی مسیر برگشت، سپاهی ها، تا به مسجد برسند، چند جایی ایستادند. می گفتند باید کارهایشان را پیگیری کنند. من ساکت بودم. اصلاً دوست نداشتم کسی سؤال و جوابم کند و بپرسد رفتی اتاق جنگ چی شد؟ چی گفتی؟ چی شنیدی؟ چون صورتم نشان می داد حسابی گریه کرده ام، نمی خواستم حتی کسی را هم ببینم. خداخدا میکردم با ابراهیمی برخورد نکنم.
هوا دیگر تاریک شده بود که به مسجد رسیدیم. شام گرفتم و رفتم جنت آباد.
روز بعد، ابراهیمی تا مرا دید، با خنده، گفت: «شنیدم رفتی اتاق جنگ رو به هم ریختی؟»
گفتم: «شما از کجا می دونید؟ کی گفته من اونجا رو به هم ریختم؟»
گفت: «اینکه چه جوری خبرا به ما می رسه مهم نیست. مهم اینه که خبر به ما هم رسید.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣6⃣5⃣
💫 فصل بیستم
اگر اشتباه نکنم، روز شانزدهم یا هفدهم ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. مشغول تعمیر و گلوله گذاری بودم که صدا زدند مجروح آورده اند. سریع برانکارد برداشتیم و رفتیم بیرون. مجروحی را کف وانت خوابانده بودند. زانوانش ترکش خورده بود و درد زیادی داشت. آقای نجّار را صدا زدیم. آمد توی وانت جراحتش را بررسی کرد و گفت: «به احتمال زیاد شکستگی داره. پیاده ش نکنید.»
وسایل کار آقای نجّار را آوردم. مثل همیشه، اول بالای جراحت هایش را بستیم و سِرُم وصل کردیم. مجروح، که مردی آتش نشان بود و لباسِ کار سرمه ای رنگی به تن داشت، بدجور درد می کشید و ناله می کرد. از شدت ضعفِ ناشی از خونریزی، عرق کرده بود و می لرزید. آقای نجّار آمپول مسکنی به وَریدش تزریق کرد و بعد جراحتش را پانسمان کردیم. بعد از آتل بندی به یکی از مردهای همراهش گفتیم پایین پایش بنشیند و پاهای مرد را نگه دارد تا تکانهای ماشین مجروح را اذیت نکند. من هم سِرُم را نگه داشتم.
با حاتم، راننده وانتِ قرمزرنگِ آتشنشانی، سلام و علیک کردم و او شهادت بابا را تسلیت گفت. با حاتم و خانواده عرب زبانش از خیلی وقت قبل آشنا بودم. آنها همسایه پاپا و خاله سلیمه بودند. زن حاتم، سَنیه، خیلی با خاله سلیمه جور بود. هر وقت مهمان عجم داشتند، دنبال خاله می آمد تا او به خانه شان برود. او می خواست خاله در تهیه غذاها و پذیرایی از مهمان های فارس زبانش کمکش کند. در اعیاد فطر و قربان هم، که اهمیت ویژه ای برای اعراب دارد، آن ها برای عید دیدنی به خانۀ ما می آمدند و بابا و دا هم به خانۀ آن ها می رفتند.
حاتم تند می رفت و صدای نالۀ همکار مجروحش توی دست اندازهای جاده تبدیل به فریاد میشد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣6⃣5⃣
آنقدر که در این جاده رفت و آمد کرده بودم، تمام زیر و بم جاده و کناره هایش را از بر بودم: دست اندازهایی که با اصابت خمپاره ایجاد شده بود؛ جاهایی که بلدوزرها دل خاک را کنده بودند تا گونی ها را برای سنگر ساختن پر کنند؛ نخل های تزیینی وسط بلوار که ثمری نمی داد و به همین خاطر به نخل ابولهب مشهور بود، با آنکه زیاد قد نکشیده بودند، سوخته بودند؛ خمپاره هایی که توی بیابان های اطراف جاده افتاده و عمل نکرده بودند و همین طور لاشه دو ـ سه تا ماشین سوخته که کنار جاده متوقف مانده بودند. همۀ اینها حفظم شده بود. فکر میکردم این جاده را چشم بسته هم می توانم بروم و بیایم. سخت ترین قسمت جاده، البته بعد از گذر از پل، وقتی بود که می خواستیم از فلکۀ پمپ بنزین دست چپ بپیچیم و راهمان را به طرف آبادان ادامه بدهیم. در این نقطه ما به لحاظ جغرافیایی و بُعد مسافت، به نیروهای عراقی مستقر در آن طرف شط نزدیک می شدیم و در تیر رس شان قرار می گرفتیم. احتمال انفجار پمپ بنزین چیزی بود که ما را بیشتر میترساند که در این صورت تا شعاع زیادی همه چیز را دود می کرد و به هوا می فرستاد.
جلوی در اورژانسِ بیمارستان برانکاردی آوردند و پرستارها با احتیاط مجروح را روی آن گذاشتند. سِرُم را دست یکی از پرستارها دادم و با حاتم وارد بیمارستان شدیم. آنجا دو ـ سه نفر از پسرهای مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم. پرسیدند: «مجروح آوردید؟»
گفتم: «آره. همون مجروحِ روی برانکارد رو ما آوردیم.»
گفتند: «برای برگشت وسیله دارید؟»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣6⃣5⃣
گفتم: «آره. همون وانت قرمزه که جلوی دره.»
گفتند: «پس ما هم با شما می آیْم. وسیله ای که ما رو آورد، منتظرمون نموند و رفت.»
حاتم که آمد، پسرها، که از بینشان فقط اسم غلامرضا خاطرم مانده، با او سلام و علیک کردند و گفتند با ما به خرمشهر برمی گردند. از دو نفر همکارِ حاتم یکی به همراه پسرها عقب وانت نشست. من هم پشت به اتاقک راننده دادم و کفِ وانت جا گرفتم و حرکت کردیم.
شدت آتش روی منطقه از موقع آمدن خیلی بیشتر شده بود. خمپاره ها، یا به قول ما خرمشهری ها خمسه خمسه ها، چندتایی روی زمین می نشستند. بیچاره حاتم مستأصل مانده بود چه کار کند. گاه پایش را روی گاز می گذاشت و با سرعت پیش می رفت، بعد یکدفعه ترمز می کرد و ما را پشت وانت به هم می ریخت و به دیواره های وانت می کوبید. سرِ همان پیچ خطرناک آن قدر آتش زیاد شد که حاتم فریاد کشید: «بپرید پایین. بپرید پایین. الانه که ماشین بره رو هوا.»
مردها میگفتند: «نگه دار. نگه دار.»
میگفت: «نمیتونم. می زنن. بپرید پایین. پناه بگیرید.»
خمپاره ها از هر طرف می آمدند. اول صدای سوتشان را می شنیدیم و هول و وَلایمان بیشتر می شد که الان به ماشین اصابت میکنند. حاتم کمی سرعت را کم کرد. اول پسرهای مسجد پریدند و در شیب جاده قِل خوردند. مردها هم بلافاصله از دیوارۀ کنار وانت خودشان را پرت کردند. من ماندم چه کار کنم.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣6⃣5⃣
اول خواستم از کنارۀ وانت بپرم، اما به نظرم ارتفاع بلند بود. منصرف شدم. خودم را به سمت درِ وانت رساندم. چادرم را سفت گرفتم. به آسفالت و شیبِ خاکی کنار جاده نگاه کردم. فکر کردم چطور باید بپرم تا آسیب کمتری ببینم. صدای حاتم را هم می شنیدم که مرتب میگفت: «بپر دختر. زود باش.»
به خودم گفتم: «باید از پهلو بپری و توی شیب جاده قِل بخوری. اگه جفت پا پایین بیای، پاهات قلم می شه و می شکنه.» این حساب و کتاب ها در عرض چند ثانیه انجام شد. چشمانم را بستم، یا علی گفتم و پریدم.
موقع فرود آمدنم، لحظه ای که بین زمین و آسمان بودم، خمپاره ای در سه ـ چهار متری ام زمین خورد و همزمان پایم سوخت. از آن طرف موقع اصابتم به زمین، با اینکه نمیخواستم روی آسفالت بیفتم، بازوی چپم به لبۀ آسفالت جاده گرفت و درد و سوزش شدیدی توی دستم پیچید. بلافاصله توی خاک قِل خوردم و در شیب جاده خوابیدم. دردِ بدی توی دستم احساس میکردم. پای راستم، کمی بالاتر از زانویم، هم می سوخت. آهسته روی پایم دست کشیدم. دستم خیس شد. فهمیدم ترکش خورده است. باز آرام روی زخم دست کشیدم. اثری از ترکش نبود. خواستم به شکم بخوابم و جاده را نگاه کنم، دیدم اصلاً نمی توانم به سمت چپم اشاره ای بکنم.
یکی از همکاران حاتم توی آن صدای انفجارها و لرزش زیرِ پایمان، فریاد می کشید: «هیچ کس نیست به فریادمون برسه؟ لامصّبا، بسه دیگه. یا اباالفضل به دادمون برس.»
پسرها می خندیدند و می گفتند: «نترس عمو. چیزی نیست. الان تموم می شه.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣6⃣5⃣
بعد که چشمشان به من افتاد، چون اصابت ناجور مرا با زمین دیده بودند، با فریاد پرسیدند: «طوریتون شده؟»
گفتم: «نه.»
کمی سرم را بالا آوردم. حاتم ماشین را وسط جاده رها کرده و خودش هم به بیابان زده بود. هر آن منتظر بودیم ماشین مورد اصابت مستقیم قرار بگیرد یا ترکشی به باک بخورد و وانت را روی هوا بفرستد. به خودم گفتم: «اگه ترکشی که به پای من خورد، به باک خورده بود، الان از من جز خاکستر چیزی مونده بود؟» واقعاً اگر خدا نخواهد و مقدَّر نکند، برگی از درخت نمی افتد. بعد به زخم پایم نگاه کردم. شلوار لی که به پا داشتم از دو جا سوراخ شده و ضخامت پارچه مانع از جراحت بیشتر شده بود.
بعد از بیست دقیقه، که مچاله مانده بودیم، حجم آتش از ما فاصله گرفت و به طرف بیمارستان طالقانی رفت. بلند شدیم و به طرف ماشین راه افتادیم. ترکش ها بدنۀ وانت را آبکش کرده بودند. یکی از لاستیک های جلو هم پنچر شده بود. گفتم: «به ما نیومده ماشین سالم سوار بشیم.»
توی این همه مدت، غیر از آمبولانسی که علی را با آن آورده بودیم، این تمیز ترین و سالم ترین ماشینی بود که سوار شده بودم.
سوار وانت شدیم و راه افتادیم. سرعتمان دیگر خیلی کم بود. لاستیک پنچر، حرکت را سخت و گذر از پل را سخت تر میکرد. پسرها با همکاران حاتم جور شده بودند و با هم حرف میزدند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم