🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣6⃣5⃣
مردی که ترسیده بود و داد و هوار راه انداخته بود، حالا دیگر به کارها و حرف های خودش می خندید و می گفت: «عجب جون آدمیزاد عزیزه!»
بقیه هم می گفتند که بدنشان خرد و خمیر شده است.
وقتی به مطب رسیدم، قبل از هر کاری توی یکی از اتاق ها رفتم و در را بستم. آستینم را بالا زدم و دستم را نگاه کردم. پوستم ملتهب و قرمز شده و رگه های خون روی دستم خشک شده بود. هر چه می گذشت، دردِ دستم بیشتر میشد. وقتی میخواستم دستم را بالا ببرم، آهم درمی آمد. فردای آن روز دردش خیلی بیشتر شد. التهاب و قرمزی پوست جایش را به سیاهی و کبودی داده بود. گاه حین کار چنان اذیتم می کرد که بی تاب میشدم. قرص های مسکن هم مصرف کردم، افاقه نکرد. به آقای نجّار گفتم، آمپول نوالژین بهم داد و بلقیس ملکیان آن را تزریق کرد.
می دانستم توی خانه شلوار تمیز برای عوض کردن ندارم. برای همین کنار شط رفتم و آن را توی آب شستم. چادرم، به خاطر توی آب رفتنها و توی خاک و خُل بودن ها، حسابی کثیف شده و سفیدک زده بود. هر وقت می رفتم جنت آباد، آن را درمی آوردم و به تنۀ درختان می کوبیدم، بلکه حداقل خاک هایش بریزد. در این وضعیت به هیچ وجه دلم نمی خواست آن را از خودم جدا کنم. ولی اتفاقی باعث شد، به رغم میلم، آن را از سرم بردارم.
یک بار که توی جنت آباد بودم، وانتی آمد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣6⃣5⃣
اولین باری که رانندۀ این وانت شهید آورد، ما دیگر دست از سرش برنداشتیم. هر بار که او را می دیدیم، از او خواهش میکردیم به ما کمک کند. میگفتیم: «وجود شما خیلی لازمه. ما بدون وسیله نمیتوانیم کاری کنیم.»
او هم می گفت: «به خدا من حرفی ندارم. منتها بنزین پیدا نمی کنم. بنزین باشه، من در خدمتم.»
این بار هم جنازه ای آورده بود. موقع برداشتن جنازه از داخل وانتش گفت: «بهم گفتن یه جنازه سه روزه که توی پلیس راه افتاده. موقعیتش طوریه که نمی شه جنازه رو آورد. شما می گید چی کار کنیم؟»
پرسیدم: «شما می دونید محدوده ای که جنازه افتاده کجاست؟»
گفت: «آره. بهم نشون دادن.»
گفتم: «پس بریم. شاید بتونیم بَرِش داریم.»
موقعی که میخواستم سوار وانت بشوم، پیرزنِ مسنی که چند روزی بود به جنت آباد آمده بود، چادر سفیدش را سر کرد و دمپایی پلاستیکی آبی رنگش را پوشید و کنار وانت آمد. می خواست همراهم بیاید. با اینکه می دانستم پلیس راه چه وضعیتی دارد، نتوانستم به پیرزن چیزی بگویم. آخر او دنبال پسرش می گشت. توی جنت آباد مانده بود تا شاید در بین شهدایی که به اینجا می آوردند او را پیدا کند. دستش را گرفتم تا بالا بیاید. خودش را به زحمت بالا کشید و گوشه ای نشست. به صورتش نگاه کردم. به نظرم سن زیادی داشت. با اینکه پوست صورتش چروکیده بود، قیافۀ دوست داشتنی و دلنشینی داشت.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣6⃣5⃣
ماشین راه افتاد. همان طور که فکر می کردم، پلیس راه بدجور زیر آتش بود. راننده توی جادة کمربندی نگه داشت. من و یکی ـ دو نفر که از جنت آباد با ما بودند، پیاده شدیم. برای رسیدن به نقطه ای که راننده نشان میداد، باید مسیری را زیر آتش طی می کردیم. از شیب جادۀ کمربندی پایین رفتیم. این جاده از سطح زمین مقداری بلندتر بود. یک قسمت هایی از این بلندی به دو متر می رسید. چون زمین منطقه شوره زار بود و در نزدیکی دریا قرار داشت، عمق زمین از آب اشباع بود و هر وقت باران می آمد، دو طرف جاده را آب فرا می گرفت. به خاطر همین، لوله های بتونی بزرگی در زیر جاده کار گذاشته بودند تا آب از این طرف جاده به آن طرف در جریان باشد و آن را تخریب نکند.
تا نقطه ای که می توانستیم در حاشیۀ جاده جلو رفتیم. بعد برای رسیدن به جنازه باید به آن دست جاده، که زیر آتش بود، می رفتیم. چادرم را جمع و جور کردم و چهار دست و پا از داخل یکی از لوله ها عبور کردم. همان طور به طرف جنازه پیش رفتم. حالا آتش تیربارِ عراقی ها روی سرمان بود و هر آن امکان داشت مورد اصابت گلوله هایشان قرار بگیرم. پیش خودم میگفتم: «منم مثل این جنازه اینجا می افتم.»
به هر بدبختی بود به جنازه رسیدم. دَمر افتاده بود. از خاک سرخی که دور و برش را گرفته بود معلوم بود که چقدر خون از بدنش رفته است. جنازه با خیسی همین خون، که حالا دیگر خشک شده بود، به زمین چسبیده بود. سعی کردم او را به صورت برگردانم، نتوانستم. به عقب نگاه کردم. پسرها پشت سرم سینه خیز آمده بودند. گفتم: «بیایْد جلوتر. بیایْد کمک کنید.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣7⃣5⃣
پسرها گفتند: «نه، ما دست نمی زنیم.»
بهشان حق می دادم. سه روز زیر آفتاب داغ، خاک و آتش ماندن حالتِ جنازه را تغییر داده بود. حس بدی به آدم دست می داد. دو دستم را از پهلو به بدنِ جنازه گذاشتم و فشار دادم. این کنده شدن از زمین با صدای خشکِ قیژ قیژ همراه بود. بالاخره جنازه از زمین جدا شد و برگشت، ولی اوضاع بدتر شد. دل و روده اش که بیرون ریخته بود، معلوم شد. حنجره اش را هم ترکشی پاره کرده بود. معلوم بود همان لحظه در حال خوردن نان و پنیر بوده. چون ظواهر امر نشان میداد، بعد از اصابت ترکش، لقمۀ نان و پنیرش را برگردانده است.
پسرها که چشمشان به این صحنه افتاد، گفتند: «بی خیال بشید. ما نمی تونیم این رو برداریم.»
گفتم: «بابا ما الان زیر توپ و گلوله ایم. چرا اینجوری می کنید؟ تا کی میخواید دست دست کنید؟»
گفتند: «امکان نداره. ما نمیتونیم این جنازه رو اینجوری برداریم.»
این حرفها را در حالی می زدند که صورتشان به طرف دیگری بود. حتی حاضر نبودند نگاهشان هم به جنازه بیفتد. عصبانی شدم و گفتم: «حالا تکلیف چیه؟ این همه راه رو با بدبختی اومدیم، چی کار کنیم؟»
یکی از آنها گفت: «خب یه جوری روی جنازه رو بپوشونید.»
گفتم: «آخه با چی؟ چه حرفی می زنید!»
گفتند: «نمیدونیم. ولی اینجوری هم نمی تونیم بهش دست بزنیم.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣7⃣5⃣
مستأصل مانده بودم چه کنم. دلم نمی آمد این بیچاره را همین طور رها کنم و برگردیم. در آن بیابان هم که چیزی پیدا نمیشد. یک دفعه به ذهنم رسید با چادرم روی جنازه را بپوشانم، ولی سختم بود. من این روزها حتی توی بدترین وضعیت هم چادرم را حفظ کرده بودم. بدون چادر اصلاً راحت نبودم. دخترها خیلی بهم می گفتند: «چادرت رو دربیار.»
ولی من زیر بار نمی رفتم. می گفتم: «من هم چادر رو دوست دارم، هم با چادر احساس راحتی و رضایت می کنم.»
این بار چاره نداشتم. باید به هر شکلی بود این شهید را از اینجا میبردیم. لباس تنم پیراهن آستین بلندِ حوله ای لاجوردی رنگ با راههای نقرهای بود که عیدِ همان سال بابا برایم خریده بود. روسری مشکی و شلوار سرمه ای رنگی هم به تن داشتم. روی همین حساب چادرم را درآوردم و روی جنازه کشیدم. بعد به پسرها گفتم: «خب حالا بفرمایید این رو بردارید.»
با کمک هم جنازه را روی برانکارد گذاشتیم و کشان کشان دنبال خودمان آوردیم. به وانت که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم و سوار شدم. ماشین که راه افتاد، به پیرزن، که بالا سر جنازه گریه میکرد، گفتم: «مادر، میشه چادرت رو بدی به من؟»
سر بلند کرد و گفت: «تو که حجابت کامله. چادر می خوای چی کار؟»
گفتم: «من همیشه با چادر چرخیدم. حالا نمیتونم یه دفعه اینجوری بِرم بین مَردُم.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣7⃣5⃣
گفت: «ول کن مادر، دلت خوشه. کی تو این اوضاع به فکر چادر سر کردن توئه؟!»
خیلی اصرار کردم تا بالاخره پیرزن چادرش را داد. برداشتن چادر برای او هم مشکل بود. پیرزن و جنازه را تا جنت آباد رساندیم و من با همان چادر سفید گلدار به مطب رفتم. به خاطر این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند. گفتم: «تو رو خدا، کسی چادر مشکی نداره به من بده؟»
گفتند: «نه.»
دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم. چون آنقدر لباسهایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آن ها را آهار زده بودند. از قضا الهه حجاب، که هفته ی اول خانواده اش او را برده بودند، برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند. الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود، گفت: «من برات مانتو می آرم.»
چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند، الهه هم از مطب خارج شد و خیلی زود برایم مانتویی از جنس کرپ آورد. مانتو را که پوشیدم، به بچه ها گفتم: «تو رو خدا یه فکری بکنید. بریم آبادان یه حمومی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم.»
تقریباً همه مان کثیف شده بودیم. تا وقتی دستمان به کار بود به این مسئله توجه نمی کردیم. ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم مینشستیم، به خودمان نگاه میکردیم می دیدیم چقدر سر و وضعمان افتضاح است. پوستمان کِبِره بسته و بدنمان بو گرفته بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣7⃣5⃣
کم مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم. وضعیت من از بقیه بدتر بود. از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم، خودم هم بوی خون می دادم و لباس هایم عین کاغذ خشک شده بود. موهایم آن قدر چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود. روزهای اول خارشِ سرم داشت دیوانه ام می کرد. آن قدر پوست سرم را خارانده بودم که زخم شده بود. ولی انگار، یواش یواش، به چرک عادت کرد. دیگر کمتر می خارید و اذیت می کرد. من هم به موهایم، که توی هم لولیده بودند و از هم باز نمی شدند، دست نمی زدم. تکاورها همان هفتۀ اول به مسجدی ها گفته بودند همه باید موهایشان را کوتاهِ کوتاه کنند تا بیماری منتقل نشود. آنها می ترسیدند با این همه کشته هایی که زیر آوارها میمانند، آلودگی منطقه را فراگیرد و تیفوس همه را مبتلا کند. این حرف ها را که می شنیدم، یاد فیلم های جنگ جهانی دوم می افتادم. ولی باور نمیکردم جنگ ما آنقدر طول بکشد که به این مسائل دچار شویم.
خیلی وقت ها، که برای تخلیۀ مردم یا آوردن آب به لب شط میرفتم، کمی پایم را توی آب می گذاشتم. آب شط هم گِل آلود بود و هم گازوئیل و نفت روی آن را پوشانده بود. تا آنجا که میشد، دست و پایم را در آب می شستم و به لباس هایم دست می کشیدم. ولی افاقه که نمی کرد هیچ، بدتر هم می شد.
یک بار دیگر هم، قبل از شهادت علی، با دخترها تصمیم گرفته بودیم به حمام برویم. آن روز همه با هم می خواستیم از مسجد بیرون بیاییم. به آقای نجّار گفتیم: «ما کار داریم. می ریم بیرون.»
با تعجب گفت: «همه تون با هم کجا راه می افتید برید؟»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣7⃣5⃣
مجبور شدیم بگوییم: «می خوایم بریم حموم.»
با زحمت خودمان را به آبادان رساندیم. ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی در بساط داشتیم، دست از پا درازتر برگشتیم. رویمان هم نمی شد درِ خانه ای را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان استفاده کنیم. آن روز وقتی این جریان را به زینب گفتم، با دلسوزی گفت که خودش یک فکری برایم میکند.
زینب زن تمیزی بود. مرتب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض میکرد و توی غسالخانه حمام می کرد. من اصلاً دلم به حمام کردن توی غسالخانه رضایت نمی داد. هنوز حس بد و تلخم به آنجا از بین نرفته بود. بالاخره زینب جریان را به عبدالله گفت. او و برادرش، خلیل، یک روز من، صباح، لیلا و زهره را به آبادان بردند. کلید خانه خاله شان در دست خلیل بود. در را برایمان باز کردند و گفتند: «ما می ریم بازار یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.»
آن ها که رفتند، ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباسهایمان را چلاندیم و همان طور خیس پوشیدیم. عبدالله و خلیل کمی بعد آمدند. نان، کنسرو ماهی و بادمجان خریده بودند. آنها را روی اجاق گرم کردیم و خوردیم. یک لیوان چای گرم هم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل کرد.
ولی حالا چندین روز بود از آن جریان می گذشت. معلوم نبود عبدالله کجا اعزام شده و چه بلایی سرش آمده. بچه ها هم با تصمیم ما موافق بودند، ولی می گفتند توی آبادان آشنایی سراغ ندارند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣7⃣5⃣
با این حال راه افتادیم رفتیم آبادان. توی آبادان نمی دانستیم کجا برویم. یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم. باز غرور هیچ کداممان اجازه نداد درِ خانه ای را بزنیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. بچه ها گفتند: «این همه راه اومدیم. حداقل یه چیزی بخوریم. داریم از گرسنگی می میریم.»
من گفتم: «من که آه در بساط ندارم.»
بقیه هم همین را گفتند. با این حال دست به جیب بردند و ته ماندۀ ذخیره شان را درآوردند. چند تومانی بیشتر نبود. رفتیم بازار کفیشه. در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول چند تا نان تازه خریدیم. چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید، با بقیۀ پول نیم کیلو ترشی خریدیم. نان ها را توی کیسۀ نایلونی ترشی ترید کردیم و با ولع خوردیم. به بچه ها گفتم: «الانه که سرکۀ ترشی معده های ضعیف و خالی مون رو داغون کنه.»
گفتند: «نه. معده های ما دیگه ضد ضربه شدن.»
در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر هفده ـ هجده ساله ای به طرفمان می آید. توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان بود. وقتی به ما رسید، گفت: «ببخشید خواهرا، قصد فضولی ندارم. ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟»
به همدیگر نگاه کردیم و گفتیم: «نه.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣7⃣5⃣
گفت: «پس چرا اینجا وایسادید؟ از دو ـ سه ساعت پیش تا حالا که من اینجا در حال نگهبانی هستم، شما اینجا وایسادید.»
ماندیم چه جوابی بدهیم. بالاخره یکی از بچه ها گفت: «ما از خرمشهر اومدیم اینجا، بلکه یه گرمابه ای پیدا کنیم بریم حموم. ولی جایی رو بلد نیستیم. خجالت می کشیدیم در خونه کسی رو بزنیم.»
پسر، که قیافه معصوم و آفتاب سوخته ای داشت، گفت: «خونۀ خالۀ من همین نزدیکیاست. همه شون رفتن. کلید خونه شون دست ماست. من می رم کلید رو می آرم، شما اونجا برید حموم کنید. بعد کلید رو بیارید جهاد. اگه من بودم، که هیچ. وگرنه بدید دست یکی از برادرای جهاد.»
باز به هم نگاه کردیم و حرفی نزدیم. پسر گفت: «به خدا خونه خالیه. خیالتون راحت باشه.»
سر تکان دادیم. پسر به دو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد بیرون آورد. سوار شد و رکاب زنان دور شد. ولی تا برگردد، کلی طول کشید. همین طور که چشم به راه بودیم، وانتی سر رسید. چند نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت وانت ایستاده بودند. یکی از تکاورها " یدی" ، داماد مریم خانم، بود. تا چشم آن ها به ما افتاد، وانت را نگه داشتند. یدی با تشر پرسید: «برای چی اومدید اینجا؟»
توی دلم گفتم: «فقط خواجه حافظ شیرازی مونده که از حموم رفتن ما خبردار بشه.»
بچه ها، که توی اضطرار قرار گرفته بودند، به ناچار، گفتند: «اومدیم بریم حموم.»
یدی دوباره پرسید: «خب چرا اینجا وایسادید؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم