🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣
بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی، چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرس دنبالمان. عزیز هم از پشت تلفن قربان صدقه مان می رفت و چشمی می گفت و قول میداد بابا بزرگ را راهی کند. بابابزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده ونان های دو بار تنور و بازی با غازها و اردک ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهی پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می کرد و عطری غریب به سینه مان می پاشید.
« خونهی مادربزرگه، هزار تا قصه داره! »
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشۂ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند. مادربزرگ هم گاه خانهی یکی از آنها می رفت یا دعوتشان می کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی، شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می پختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این موروثه را حفظ کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣
مادر بزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمی خوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفره صبحانه را می انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغزدار، از همه پذیرایی می کرد. بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می گرفت. این عادتش بود.
مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد، خانهی " سیدابراهیم " ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می گویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می کردی! از این که چطور کباب چنجه درست می کند، چطور گوشتها را در اناردان می خواباند، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد؟ آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی " سید ابراهیم ".
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی. گفتم:
« توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلیش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سیدابراهیم احمدی؟ خب می گذاشتی سید ابراهیم نبوی! »
خندیدی، از همان خنده های معصومانهای که حالم را خوب می کرد:
« ما رو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلیم رو عوض می کنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣
می گویند کسانی که در حال احتضارند، همهی زندگی شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می گذرد. من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت، گذشته از جلوی چشمانم می گذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گل افتاب روی صورتت جابه جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یادآوریها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم.
آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دوتا کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند، شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی می خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، شیرینی میخریدیم و می آمدیم. از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدیتری به من بدهد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣
سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سالها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب میدویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد.
فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی، میدیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقت برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.
بالاخره این یک گُل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جا به جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم.
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمیگشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣1⃣
همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف میکرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعة الزهرا علیهاالسلام. برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزه شهر قدس و حوزه باقرالعلوم علیه السلام.
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم اردوی مشهد. کاغذی روی بُرد زدم:
« هرکس مایل است، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند. »
از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم برای این سفر یک هفتهای. هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند، حسابی خوش گذشت.
اذان صبح نشده بود که رسیدیم به حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از حرم هستیم و هم اتاق هایی که به ما می خواهند بدهند طبقه دوم است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 امام زمان را شوخی گرفتیم
#استاد_عالی
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای اینکه یادمون نره ما سالهاست که با اسرائیل پدرکشتگی داریم!
برای اینکه تاریخچه این جنایات فراموش نشه:
ترور #شهیداردشیرحسینپور، دانشمند، مخترع، تدوینکننده طرح ساخت بزرگترین مجتمع فیزیک اتمی منطقه و از دانشمندای هستهای/ دی ۱۳۸۵/ مسمویت با رادیواکتیو
#رشتو
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سخت است ،
اما گذشتند ،از هر آنچه که قلبشان را وصل زمین می کرد...
این قانون پرواز است؛
گذشتن برای رها شدن ..🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بایـد حنـا کرد ...😔
❤️شما را باید حنـا کرد
گذاشت بر جــان
که بمـانیـد ...❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
راز خاص بودن شهید سید علی حسینی چیست ؟!
برادر شهید اقرار میکند 👇👇
معجزه شهید این هست که بعد ازعملیلات پیکر ایشان به مدت۴ ماه زیر افتاب سوریه ودر منطقه تحت تصرف داعش بوده که انها سید علی را ندیده بودن .
وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا (س) وحضرت زینب (س) توسل کردیم ۱۱ بار دیگ نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند....سید علی را حضرت زهرا(س)به ما برگرداند
سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر ومادر رضایت نمی دادند اما اخر رضایت را گرفت ورفت😊
وقتی سید علی را درمعراج شهدا در مشهد اوردند تمام پیکرش سالم بود فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود
وقتی سید علی را باز کردند یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود وباهمان لباس خونی اوردند💔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰پاسداری که همزمان با حاجقاسم در یمن به شهادت رسید
درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاجقاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد، ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد.
پاسدار شهید #مصطفی_محمدمیرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار عبدالرضا شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک های آمریکا به شهادت رسید.
شهید مصطفی محمدمیرزایی نیروی سپاه قدس بود. اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاجقاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهکهای تکفیری است. او پیش از یمن در جبهه های عراق و سوریه حضور فعال داشت.
براساس بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا، شب ۳ ژانویه ۲۰۲۰، ارتش آمریکا پس از ترور سردار سلیمانی در بغداد، عملیات ترور سردار شهلایی را از طریق هواپیمای بدون سرنشین اجرا کرد و با هدف قرار دادن محل استقرار سردار شهلایی در صنعاء یمن، نتوانست او را ترور کند، اما منجر به شهادت مصطفی محمدمیرزایی شد، این پاسدار بدون مرز اولین شهید ایرانی در یمن است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم