کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۹۶ تا ۱۰۰ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣0⃣1⃣
بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سؤال پیچت می کند. شک میکنی که از بچههای حفاظت باشد، توسل میکنی به بیبی و کارساز می شود. وقتی میگی:
« دست از سرم بردار! »
می گوید:
« به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی. »
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت می کند از دست او در بروی.
بعدها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیدهای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد میشوی.
آشناییات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب. به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری می کردند، دقت که می کنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست می شوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد می دهد. به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را می کشی. مدتی بعد برای سومین بار به سوریه می روی. یک سفر بالابلند که ۲۵ روزش را در پادگانی در ایران آموزش می بینی، در حالی که ما فکر می کردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آن قدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:
« سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.»
- « سید ابراهیم؟ پادگان؟ »
_ « یعنی نگفته میاد اینجا؟ »
- « خیر! »
_ « لابد مصلحت رو در این دیده خواهر! »
- « مصلحت؟ »
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار روبه رو:
« پس من چی آقامصطفی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣0⃣1⃣
رفتم سراغ دفتـرم. باید همه عاشقی ام را در دلنوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
🌹 مرد من
هرجا می روی
من را هم با خودت ببر
مثل باد که گرده گل را. 🌹
در اوضاع و احوالی که نمی شد با تو تماس گرفت، نمی شد نامه داد و نمی شد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذهای صورتی اش مینوشتم. هرچند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی کـه فـهـمـیـدم بـاردار شـده ام بـا خـودم گفتم:
" بـه ایـن بـهانـه می کشونمش ایران. "
حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:
« باید استراحت کنی، دور از استرس! »
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم، فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:
« حالا که نمی تونم بیام. بعداً! »
- « لااقل برای تست غربالگریم بیا! »
+ « ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جانمونه! »
- « با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش! »
+ « هرطور هست ببرش سمیه. دوست دارم دخترم حافظ قرآن بشه! »
با حال خرابم، او را می بردم و می آوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣0⃣1⃣
یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی.
- « کجایی آقامصطفی؟ »
+ « توی خاک ایران، توی پادگان. »
- « کی رسیدی؟ »
+ « بعدازظهر. »
- « تو که جزیه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟ »
+ « این بار آوردنمون. فردا میام پیشت. »
شک کردم.
- « یه چیزیت شده آقامصطفی، راستش رو بگو! »
+ « این چه حرفیه؟ »
- « مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! »
+ « اول مجروحم می کنی بعد میکشی. »
- « حالا که حرف نمی زنی، میام بقيةالله! »
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:
« نيا سميه. وقت اینجا اومدن نیست! »
- « پس اعتراف می کنی که بیمارستانی؟ »
+ « خیلی خب، بیمارستانم! »
- « پس همین حالا راه می افتم! »
+،« حداقل به پدرم نگو! »
- « قول نمیدم! »
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:
« نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ماداریم میریم بقية الله، اگه خبری شد زنگ می زنم. »
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.
+ « داری میای؟ »
- « نزدیک بیمارستانم. »
+ « نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده! »
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت می کنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو می گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همون طور که با تو قدم میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نمنم بباره!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣0⃣1⃣
تا برسیم بیمارستان، هزارتا فکر در سرم میچرخید. مردم و زنده شدم. در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی. دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. در حالی که با خود می گفتم الان می بینمش الان می بینمش، در اتاق ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کمرنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود. فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم! باخوش حالی گفتم:
« خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی! »
سعی داشتی فاطمه را که گریه می کرد آرام کنی.
+ « اگه میدونستم اینقدر از مجروحیتم
خوشحال میشی، زودتر مجروح میشدم! »
به فکر خودم میخندم.
- « فکر می کردم قطع نخاع یا نابینا شدی. حالا خوشحالم که سالمی. »
+ « سالمم؟ »
- « آره همین که نفس می کشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست! »
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی می کرد. پرنده ای پشت پنجره می خواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود!نمیدانستم چه کار کنم. چند باردور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣0⃣1⃣
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیرزنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند. انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
- « آقامصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی! »
+ « باز شروع کردی خانم؟ »
-« از اتاق فاطمه شروع کن. »
+ « همین؟ »
- « و آشپزخونه. »
+ « نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه! »
- « قبول! »
خوش حال رفتم آشپزخانه، ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
+ « عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت! »
- « یعنی تموم شد؟ »
+ « میتونی ببینی! »
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازیهای فاطمه ریخت روی سرم.
- « آقامصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟ »
جوابم را ندادی. چایت را خـورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهراً مرتب بود. خم شدم زیر تختش را وارسی کردم. وای! هرچه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت! روی تخت نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 بعثت نبوی و معرفت مهدوی
🔹اگر اهمیت مبعث پیامبر را هنوز درک نکردهایم معلوم است که به معرفت نبی نرسیدهایم
🔸و اگر به معرفت نبی نرسیم به معرفت حجت و امام هم حتماً نرسیدیم
🔺 و کسی را که به امامش معرفت نداشته باشد به دین و برنامه درست زندگی دست نیافته و به خیمه مهدوی راه نمیدهند...
🔹 بیایید در این روز کم نظیر دعای عصر غیبت را زمزمه کنیم:
اللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى.
خدایا خود را به من بشناسان، زیرا اگر خود را به من نشناسانی فرستادهات را نشناختهام، خدایا فرستادهات را به من بشناسان، زیرا اگر فرستادهات را به من نشناسانی حجّتت را نشناختهام، خدایا حجّتت را به من بشناسان، زیرا اگر حجّتت را به من نشناسانی، از دین خود گمراه میشوم.
📚 الکافی ج ۱ ص ۳۳۷
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢 #امام_خامنهای :
دفاع مقدس وسیلهای شد ،
برای اینکه استعدادهای مکنون
در انسانها به شکل عجیبی بُروز کند
مثلاً #شهید_حسن_باقری
بلاشک یک طراح جنگی است
کِی ؟ در سال ۶۱
کِی وارد جنگ شده؟ در سال ۵۹
این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر
به یڪ استراتژیست نظامـی ،
یک حرکت۲۰ ساله ، ۲۵ ساله است
این جوان در ظرف دو سال
این حرڪت را ڪرده !!
اینها #معجزهی_انقلاب است.
🍃روحمان با یادش شاد🍃
#جانشین_فرماندهےنیروےزمینےسپاه
#سالروزولادت: ۱۳۳۴/۱۲/۵
#سالروزشهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۹
#مغزمتفکراطلاعاتنظامیایران
#شهیدسردارحسنباقری
#سالروزشهادت.......🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اگربین بسیجی هاحرف میشد
میگفت:
اگه ازدست هم ناراحت شدید،
دورکعت نمازبخوانید...
بگید خدایا
این بنده توحواسش نبود
من گذشتم، توهم ازش بگذر...
اینطوری مهرومحبت زیادمیشه
🌷شهید حسن باقری🌷
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم