⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣1⃣3⃣ - آخه موش تو تاریکی و جاهای ساکت عرض اندام می ک
قسمتهای ۳۱۱ تا ۳۲۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣2⃣3⃣
خواهرانم باهمه ی زردی، لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند. چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت. حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛ می گفت: " کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم و برای روزهایی که در پیش داریم ذخیره کنیم. "
به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند. دست های او رابط بین خالق و مخلوق بود؛ دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید و با ما زندگی کند، رسالت آنها بود. حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت: " پوستهایمان چقدر نرم و نازک شده اند. "
چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت بر پوست مهتابی اش می درخشید و لب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد. خواهرانم یکی از دیگری دیدنی تر شده بودند. در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم. آن روز بود که متوجه خورشید و زیبایی آن شدم؛ حتی اگر آن را از یک حصار مشبک ببینم. در هوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند. دلم می خواست زیر آفتاب بدوم. آنچنان بدوم و بالا و پایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند. دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تا خانه را با پاهای کودکانه با احمد و علی به شوق دیدار آقا می دویدم. دلم می خواست این لحظه ها را در ذهن و قلبم جاودانه کنم. دلم برای نوشتن تنگ بود. ذوق نوشتن در من زبانه می کشید. کاش من آن روز تکه کاغذ و قلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم. حتی بدون این ها هم میل به نوشتن در من زبانه می کشید. مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری باز هم تازنده است میل پرواز دارد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣2⃣3⃣
سنجاقم را که حالا حکم یک خودنویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم. یک تکه سنگ سیمانی برداشتم، نمی شد همه ی آنچه را در ذهن دارم بنویسم. باید به جمله ای راضی می شدم؛ جمله ای که احساس و آرمان و آرزویم در آن خلاصه شده باشد. با تمام سعی و استعداد و هنرم باخطی زیبا نوشتم:
"لا شرقیه لاغربیه جمهوری اسلامیه".
فاطمه، حلیمه و مریم دور و برم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند، پشت هم می گفتند: " سریع تر، سریع تر. "
-آجی دایرة المعارف می نویسی؟
-مگه داری با انگشت می نویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم. از شادی بالا و پایین می پریدم و می خندیدم. وسط این بالا و پایین پریدن ها متوجه چند قاصدک شدم که در اطرافمان در چرخش بودند؛ پس ما میهمان داشتیم. آن هم نه یک نفر، بلکه چند نفر! شاید آن قاصدک ها از آبادان آمده اند. بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد. با خودم گفتم قاصدک ها معمولا از جایی می آیند که خبری باشد. اینها اینجا چه می کنند؟ یکی از آن ها را به آرامی در دست گرفتم. مراقب بودم به آن آسیبی نرسانم چون می دانستم اگر پر پروازش در دست های من بشکند نمی تواند خبر مرا تا آبادان ببرد. حس می کردم قاصدک هم ترسیده. می خواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامد تا اینکه چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید و می رقصید. آرام و با لبخند؛ او را بر یک دست نشاندم و دست دیگرم را تکیه گاهش کردم و گفتم: " تو تنهاکسی هستی که می تونه بره پیش مادرم و بهش بگه حال من خوبه. می تونی بری، مگه نه؟می دونم خیلی راهه، ولی تو لابد راه رو بلدی که تا اینجا اومدی؟ اصلا شماها ازکجا اومدین؟ نکنه ازپیش مادرم میاین؟ قاصدک ها ما را تنها نمی گذاشتند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣2⃣3⃣
قاصدک ها ما را تنها نمی گذاشتند. احساس می کردم دارند دم گوشم پچ پچ می کنند و با من حرف می زنند، اما افسوس که زبانشان را نمی فهمیدم. به قاصدک گفتم: " الآن نمی دانم خانه مان کجاست. اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو و با باد به خانه مان برو. راستش خانه مان را گم کرده ام و آدرس هیچ کس و هیچ خانه ای را ندارم. فقط آدرس ایران را دارم. همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند. آخه بی بی می گفت: هروقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره ی شما حرف می زنه. "
فاطمه با لبخندگفت: " معصومه جون! حواست باشه دیوونگی شاخ و دم نداره. بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم. الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم. جمله ی فاطمه که تمام شد، می خواستم بگم نقطه، که یکباره ناخلف آمد وگفت:
" لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(سریع عینک هایتان را روی چشم بگذارید وبیایید بیرون)"
طبق معمول شروع کردم به حرف زدن:
-آقا کش این عینک چقد سفته!
-اینجا چقد پرنور وبزرگه
-چرا ما رو همیشه اینجا می آرید؟
-ما چهار تا دختر ایرانی هستیم؛ شما کی هستید؟
ناخلف کابل را با شدت به در سلول ها می کوبید و نمی گذاشت صدا به کسی برسد. اگر چه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی ترشده است.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم