🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 6⃣2⃣
🌹فاطمه ناکام برونسی
راوی: همسر شهید
اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.
گفت:« اون روز قبل از غروب بود که
من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت:
« همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد
کاریش کرد(۱) توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم اي داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر
شما گفت: قابله رو می فرستی و میري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد:
« می دونی که او شب هیچ کس از
جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»
--------------------------------------------------
۱. نیت پاك و خلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. براي خدمت به
انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند، یک امر طبیعی بود براي ما.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 7⃣2⃣
🌹 تنها مسجد آبادي
راوی: حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سالها پیش، آن وقتها هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم. یک روز تو زمین هاي کشاورزي سخت مشغول کار بودم. من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ي خلوص، و نیت پاك او، چیزهاي زیادي شنیده بودم.(۱)
می دانستم اهل آبادي هم خیلی دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازي برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین
فرصتی دست بدهد. شاید براي همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم!
برام دست بلند کرد و با اشاره گفت:
« بیا.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت
استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟»
بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی!
از دین و پایبندي به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من. با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه
کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم(۲).
آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم
آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آنجا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
-------------------------------------------------
۱. و البته از این اخلاص و پاکی، چیزهاي زیادي هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادي می خواند، با وجود اینکه نه پیشنمازي داشتیم ونه نماز جماعتی؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.
۲- این لطف اوتنها شامل حال من نمی شد. هر کدام از اهل آبادي که زمینه اي داشتند، همین صحبتها را برایشان
پیش می کشید
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 8⃣2⃣
🌹سفر به زاهدان
راوی: کاظم حسینی
قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي
صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم.
گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟»
- «مسافرت؟ کجا؟»
گفت:« زاهدان»
منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده.
پرسیدم « ان شاءالله مأموریته
دیگه، آره؟»
خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.»
تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را دربیاورم.
گفتم: «بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل ها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفتم: " به چشم "
گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت. یک دبه روغن دستش گرفته بود.
پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟»
گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 9⃣2⃣
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود تو خراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.»
رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوس هاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟»
- «کجا؟!»
+ «می رم جایی، زود بر می گردم.»
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: « یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.»
- «نمی خواي بگی کجا می ري؟ با اون دبه روغنت.»
راست و قاطع گفت: «نه»
راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.»
«زیاد خسته نیستم.»
دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی
یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.»
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود. تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده
بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.»
- «بریم؟!»
+ «آره دیگه، بریم.»
به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 0⃣3⃣
می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم.
- «موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو.»
نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم:
«یعنی دیگه به ما اطمینان نداري.»
- «اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.»
+ « پس چرا نمی گی؟»
- «مصلحت نیست.»
ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه ازش پرسیدم: « آخه جریان چی بود؟»
باز هم چیزي نگفت.
تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند.
بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد(۱) یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران.
برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود. تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و
احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم :
« حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟»
گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: «ها، حالا چون دیگه خطري نداره، برات می گم.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی از زبان والده آن بزرگوار و بسیجی دلاور. 🌹
اوائل
شروع تظاهرات و رویارویی امت مسلمان با دژخیمان شاه معدوم در سالهای ۵۷- ۵۸ بود که دائی شهید بنام حجه الاسلام حکمت خصال (جزو روحانیت مبارز تهران) در یکی از
مجالس و سخنرانی ها راجع به تاریخ اسلام و جنگ مابین اعراب صدر اسلام و خسرو پرویز ضمن تشریح چگونگی جنگ مزبور به نقد مسائل روز و توجه دادن امت مسلمان
علی الخصوص ارتشیان رژیم حکومتی پرداخته و بر علیه ستمگران حکومتی سخنرانی مدونی را طی یک نوار ارائه داده بودند.
ناگفته نماند روحانی مزبور که دائی 🌷شهید احمد عبدالحسین قمی بود ضمن درخواستی از مردم خواهان پخش نوار در سطح پادگانها و مراکز انتظامی شده بودند که به این واسطه تعداد چهل نوار کاست همراه گل و شکلات بسته بندی شده وبدنبال راهی و طریقی بودند
که چگونه این چهل بسته بین سربازان و مراکز انتظامی آن زمان پخش گردد که ناگهان شهید که آن زمان تنها هفت سال نداشت قهرمانانه قدم بجلو گذارده و تقبل می کند.
بسته های مزبور را پخش کند و از همان زمان به تقویت ریشه های انقلاب اسلامی در شرکت خویش پرداخته بود. بهرحال روزی اینجانب به همراه پسرم احمد به سر خیابان (خیابان شهرزاد) جاده سوم شهرری رفته و تمامی بسته ها تحت عنوان شیرینی در بین سربازان حکومت نظامی توسط آن شهید پخش می شودکه بعدها پس از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی دو تن از سربازان به محل مزبور آمده و ابراز می نمودند که این نوارها
چگونه تاثیر خویش را در بین سربازان و حتی درجه داران داشته است.
این مسئله بعنوان یکی از خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی ارائه می شود.
منبع: مرکز اسناد بنیادشهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
#سالروزشهادت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم