🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 5⃣6⃣1⃣
🌹 قبر بی سنگ
راوی: همسر شهید
از خواب پریدم. کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! چند لحظه اي دست و پام را گم کردم. کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توي هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند. وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم) حرف می زند. حرف نمی زد، ناله می کرد و درد دل. اسم دوستهاي شهیدش را می برد. مثل مادري که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید:
«اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چکار کنم.»
سر و صداش هر لحظه بیشتر می شد.. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند.
هول و دستپاچه گفتم:
«عبدالحسین!»
چیزي عوض نشد. چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.
گفتم: « از بس که رفتی جبهه، دیگه تو خواب هم فکر منطقه اي؟»
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردي؟!»
با تعجب گفتم: «شما این قدر بلند حرف می زدي که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.
ناراحت تر از قبل نالید: «من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جاي او، بهش حق دادم.
آن شب، خواستم از ته و توي خوابش سر دربیاورم، چیزي نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه شد.
آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزي مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی. لحظه شماري می کرد هر چه زودتر بچه به دنیا بیاید. بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها. یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که:
یکی از پرسنل بیمارستان به آقاي برونسی گفت: «باید پرونده درست کنید.»
آقاي برونسی بهش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
طرف گفت: «این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.»
آقاي برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوي، من باید برم منطقه، اگر زودتر
کارم رو راه بندازي، خدا خیرت بده.»
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند. یکهو همین طور آقاي برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت: «همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر کن ببین زنت می خواد چکار کنه...»
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقاي برونسی چکاره است. باخودم گفتم: «الانه که پدر این بی ادب رو دربیاره.»
منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو و آهسته بهش گفتم:
«می دونی این آقایی که هلش دادي، چکاره بود؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 6⃣6⃣1⃣
مرد تو صورتم نگاه کرد و معلوم بود یک دفعه جا خورده است.
گفتم: « بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در میاره. برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهاي کینه توز و عقده اي نیستن.»
بالاخره حرفهاي همان خانم کار خودش را کرد. مرا سریع بردند اتاق عمل. بچه که به دنیا آمد، بردنم توي یک اتاق دیگر. تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار تخت ایستاده بود.
ازش پرسیدم: «دختره یا پسر؟»
لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.
گفت: «دختره، مادر جان.»
- «حالش خوبه؟»
+«خوب خوب.»
یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: «عبدالحسین رفت؟»
گفت: «نه، فرستاد بلیطش را پس بدن.» - «براي چی؟»
+ «به خاطر تو بود، براي این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم.»
هیچ هدیه اي برام بهتر از این نمی توانست باشد. از ته دل خوشحال شده بودم.
پرسیدم: «پس حالا کجاست؟»
- «می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت خودش شما رو ببره.»
کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت. لبخندي زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت:
«خوب خاله جان، زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.»
منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده. چند دقیقه ي بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون.
خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاري. خواست پهنش کند،
مادرم گفت: «این جا نه، ببرین تو اتاق دیگه.»
پرسید: «براي چی؟»
مادرم گفت: «این جا مهمون میاد.»
تشک را پهن کرد و گفت: «عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاري باشه؟»
رفتم روي تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم. گفت: «کنار بخاري، دیگه دخترم سرما نمی خوره.»
صداي اذان صبح از مسجد محل بلند شد. به مادرم گفت:
«خاله شما برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیاي، پیش اینا هستم.»...
علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ي دیگري بود. شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روي پاش.
دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاري، دارد می ریزد.
خواستم چیزي بگویم، به خودم گفتم: «بگذار تو حال خودش باشه.»
زینب که سه روزه شد، رفت جبهه. قبل از رفتنش، گفت: «زینب رو که ان شاءالله بردین حمام، نگذارین کسی تو گوشش اذان بگه.»
گفتم: «براي چی؟»
گفت: «خودم که برگشتم، این کار رو می کنم.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 7⃣6⃣1⃣
گفت: «خودم که برگشتم، این کار رو می کنم.»
زینب را یک بار بردیم حمام. هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد. هنوز رو زمین نشسته بود که
پرسید:
«بچه رو بردین حمام.»
گفتم: «بله.»
گفت: «ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟»
گفتم: «نه.»
وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: «دوباره بچه رو ببرین حمام.»
تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پاي بخاري نشست.
نمی دانم چه به گوش زینب می گفت. فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ي او خیس اشک شده بود!
دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: «زود"آماده بشین می خوایم بریم جایی.»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست.»
فکر زینب را کردم و سردي هوا را. گفتم: «منم بیام؟»
گفت: «آره، زینب خانم رو هم باید ببریم.»
یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد. چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ي تک تک آنها رفت یک وقتی، با یکی شان، سر مسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم. برام عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت:
«ما فردا ان شاءالله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم.»
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر"وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همین ها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام الله علیهم) بود.
آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛ زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش داد، آوردش پیش من و گفت:
«بریم؟»
گفتم:«بریم.»...
توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
گفت: «من ان شاءالله فردا میرم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد.
گفت: «قدم زینب مبارك است ان شاءالله، این دفعه دیگه شهید میشم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد. فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت:
«شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که می دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟»...
توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.
گفت: «امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام الله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و بهتون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.»
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد. خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم.
گفت: «این راهی که دارم میرم، دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرشورا شنید که یکدفعه زد زیر گریه. از گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 8⃣6⃣1⃣
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: «اي بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.»
ولی این بار مانع نشد. می گفت: «حالا وقتشه، گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان. این سري از زیر قرآن هم رد نشد. فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت.
آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
آخرین بار که زنگ زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.
وقتی پرسیدم:«کی میاي؟»
خندید و گفت: «هنوز هم میگی کی میاي؟ امام جواد (سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن، من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی میاي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت میاد؟»
گریه ام گرفت.
گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت: «یه کاري کن که صداش در بیاد.»
هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: «خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.»...
آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با «بی بی»می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست. (۱)
صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم . حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: «تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید. بالاخره هم خبر آمد...
به آرزوش رسیده بود. آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛ همان چیزي که آرزویش را داشت. حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم(۲) و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام
و نشان باشد.
روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار.
-------------------------------------------------
۱. این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه ي کبري (سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که شهید برونسی به رفقاي رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید
۲. ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و براي قبر سنگ گذاشت
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 9⃣6⃣1⃣
🌹 وصلت
راوی: همسر شهید
سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد. بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد. طوري این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادي شده است.
سر ازدواج پسرم مهدي(۱) با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد.
با خانواده ي دختر، همه ي صحبتها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزي مانده بود به عقد. بچه ها، از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می پرسیدند: «بابا رو خواب ندیدي؟»
خودم هم پکر بودم. کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.»
آنها هم با خاطر جمعی می گفتند: «پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر بابا رو خواب ندیده.»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدي هم به رفعشان نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم. تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش. شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم. جلوي عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن چشم هاي جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: «می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟»
خندید و آرام گفت: «نه، فرار نمی کنم.»
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و بهشان گفتم: «بابا رو خواب دیدم.»
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند. سر از پا نشناخته، می گفتند: «خوش به حالت! بگو چی دیدي؟»
جریان ورقه و امضاي آن را براشان تعریف کردم. با خوشحالی گفتند: «پس این وصلت سر می گیره، دیگه نمیخواد
غصه بخوري.»
به شوخی گفتم: «مهدي غصه میخورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.»
واقعاً هم غصه مان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که تو محضر بودیم و آقاي عاقد، داشت خطبه ي عقدي مهدي و عروس تازه را می خواند.
-------------------------------------------------
۱. فرزند سوم خانواده؛ این خاطره مربوط می شود به تابستان هزارو سیصدو هفتادو شش.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 0⃣7⃣1⃣
🌹 گردان آماده
راوی: مجید اخوان
چند روزي مانده بود به عملیات بدر. آقاي برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارك تیپ براي عملیات.
یک روز با هم تو چادرفرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزي فکر می کرد. یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.»
خندیدم.
گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ي موهاي سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید باشین.»
گفت: «همون که گفتم، عملیات آخره.»
گفتم: «شما همیشه حرف از شهادت می زنین.»
مکث کردم. جور خاصی گفتم:
«اگه خداي نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟»
آرام و خونسرد گفت: «همه ي اینا که میگی، حرفه. من چیزي دیدم که میدونم عملیات آخري منه.»...
بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوري گوشه داد. روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم.
با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً...»
یک روز که حال و هواي دیگري داشت، کشیدمش کنار.
پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟»
نگاهم می کرد. ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوري نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.»
منظورش حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به
چادر فرماندهی.
گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیاي.»
نگاه نگرانم را دوختم به صورتش.
گفتم: «حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله».
«نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید میشم.»
مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزي که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت.
ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید
برم.»
خاطر جمع و محکم حرف می زد.
یقین کردم که در این عملیات شهید می شود.
آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزي مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود.
همین را ازش پرسیدم!
گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.»
سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی. همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد.
وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم.
شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزي تنش بود، بوي عطر هم می داد.
اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم.
گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟»
حالم بدجوري گرفته بود. همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم میکنم. هر چه به عملیات نزدیکتر می شدیم، طپش قلبم تندتر می شد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 1⃣7⃣1⃣
عملیات بدر، از آن عملیات هاي مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ي آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ي حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروي کردیم طرف چهارراه خندق (۱) و عراقی ها را زدیم عقب.
دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ي زنجیري. عزمش را جزم کرده بود چهار راه را بگیرد، بعد هم آن جاده ي حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توي آب.
درگیري هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه هاي عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم. یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم.
وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد. (۲)
تو بحبوحه ي کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.»
انگار یک تشت آب ریختند رو سر و کله ام.
سریع گفتم: «حاج آقا تو این موقعیت؟»
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند.
گفت: «اگر گردان رو نیاري، با این پاتک هاي سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه.»
نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.»
این «گردان را بیاور»، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید.
حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره اي نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه اي باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ي وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم.
-------------------------------------------------
۱. بعدها این چهارراه، به «چهار راه شهادت» معروف شد.
۲. آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 2⃣7⃣1⃣
وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ي حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ي حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه. حالا، اضطراب همه ي وجودم را گرفته بود. دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم. جلوي گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه هاي لشکر جلوم را گرفت.
تو سر و صداي آتش دشمن، داد زد: «کجا میري اخوان؟»
گفتم: «این چه سؤالیه؟! میریم چهارراه دیگه.»
گفت: «نمی خواد بري، از این جلوتر نرید.»
با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!»
گفت: «جلوتر نمی شه بري، عراق چهارراه رو گرفته.»
گفتم: «چه جوري چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدي اون جاست، اینا همه اون جا
هستن!»
سرش را انداخت پایین. ناراحت و غمگین گفت: «همه شون رفتن.»
گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟! بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت برو گردان رو بیار.»
گفت: «نیم ساعت پیش همه رفتن، هر چی اصرار کردیم بیاین عقب، نیومدن. تا لحظه ي آخر همون دو تا هلالی سر چهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.»
حال طبیعی نداشتم، دادم زدم:
«چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!»
یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم.
بابا ولم کن! بالاخره جنازه ي حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!»
همان طور که تقلا میکرد نگذارد من برم به ضرب و زور گفت:
«آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بري جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده اي ندارد.»
چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم.
تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی(۱)
از گرد راه رسید. شاید آخرین نفري بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش.
گفتم: «علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت: «حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم و داد زدم:
«تو خودت دیدي که حاجی رفت؟!»
گفت: «آره، من خودم دیدم.»
------------------------------------------------
۱. معاونت اطلاعات عملیات لشگر
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 3⃣7⃣1⃣
باید مطمئن می شدم.
گفتم: «چطوري دیدي حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟
خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم سپاه تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدي افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدي هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید: «مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
گفت: «آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ دردي نکشیده.»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرك بود.
کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره
ي تمام لشکر نشسته بود.
شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد. بچه ها، جاي این که ضربه بخورند، روحیه شان قوي تر شده بود.
می گفتند: « با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متري بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.
دشمن همه ي هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توي آب. آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت. از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جزم کرده بودند جاده را از دست ندهند.
می گفتند:«این جاده، جاده اي هست که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده.»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم. تا شب تمام پاتکهاي دشمن را دفع کردیم. شب دشمن از نفس افتاد. بچه هاي ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ي شهدا را بیاورند.
فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جاي باریک کشید. قرار شد با فرمانده ي لشکر تماس بگیریم. گرفتیم.
گفت: «اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به تعداد شهداي ما اضافه می شه.»
به هر قیمتی بود، دندان روي جگر گذاشتیم. فرداي آن شب، چند تا اسیر گرفتیم. ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند. یعنی براي کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین طور مین ریخته بودند روي زمین!
خدا رحمتش کند.بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) مفقود الاثر باشم.»
آرزوش بر آورده شده بود.دو، سه ماه بعد (۱) روح پاکش را تو مشهد مقدس تشییع کردیم.
-------------------------------------------------
۱. تاریخ تشییع ۱۳۶۴/۲/۹ بود.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 4⃣7⃣1⃣
🌹 نظر عنایت شهید
راوی: همسر شهید
آن سال حسین و دختر بزرگم، پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.تو دوست و دشمن، تک و توکی می گفتند:
«اینا فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن، عجیبه که تو کنکور قبول نشدن!»
بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر است، طعنه هاي دیگري هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند.
حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر از من، بچه ها زجر می کشیدند. همه ي تلاششان را کرده بودند، که به جایی
نرسید. گویی دیگر امیدي به کنکور سال بعد نداشتند.
همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سر مزار شهید برونسی. فاتحه اي خواندم و مدتی پاي قبر نشستم. همین طور با روحش درد و دل میکردم و به زمزمه، حرف می زدم. وقتی می خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها تو کنکور شکایت کردم و بهش گفتم:
«شما می دانی و جان زینب!(۱)
شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول بشن.»
بنا به تجربه هاي قبلی، یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند، و مدتی بعد، عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار خیلی بیشتر شده بود. با علاقه و پشتکار زیادتري درس می خواندند. کنکور سال بعد، هر دوشان، آن هم با رتبه ي خوب، قبول شدند. دوتایی هم تو دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزي نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید.
------------------------------------------------
۱. دختر کوچکم و فرزند آخر خانواده، که مرحوم برونسی علاقه ي زیادي به او داشت.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
🌹 فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدم هایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي
اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛«بل احیاء عند ربهم یرزقون»...
فرماندهی براي من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید؛ و من بر اساس «اطیعوا االله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.
عبدالحسین برونسی
⬅️ پایان
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
#خاکهای_نرم_کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
#نیمه_پنهان_ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب #خیانت_به_فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
#مزد_اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان #پرواز_به_سمت_بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)