eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 6⃣1⃣1⃣ 🌹 یک مسؤولیت کوچک راوی: همسر شهید ساعت حول و حوش نه شب بود. صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلوي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند. اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟» گفتم: «نه.» گفت: «کجا رفتن؟» پیش خودم فکر کردم شاید از همرزم هاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.» پرسید: «کی میان؟» گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.» هنوز تو شک و تردید بودم. - «ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟» زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی میان مرخصی همه اش میرن این طرف و اون طرف.» سؤالاتش انگار تمامی نداشت. باز گفت: «امشب چه ساعتی میان؟» شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.» چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد. - «ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.»(۱) دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!» تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند. نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه هستیم.» دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما کار داشتن.» - «کی؟» گفتم: «سر و صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن». «عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟» عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.» ساکت شد. انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟» سیر تا پیاز حرف هاي آنها و حرف هاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي بهشون.» آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده بودن شوهرت رو ترور کنن!» رنگ از روم پرید. - «ت... ترور! چرا؟ مگه چی...» یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت: «نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.» چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد. ازش خواستم جریان را برام بگوید. ------------------------------------------------- ۱. بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 7⃣1⃣1⃣ ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.» زود گفتم: «به چکار؟!» - «آدرس خونه ي شما رو میخواستن.» + «تو هم آدرس دادي؟» قیافه ي حق به جانبی گرفت. گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!» یک مشتري آمد تو مغازه اش. زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی نمی دونی «یداالله» چقدر از دستم عصبانی شد.» یداالله پسرش بود. می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند. - «یداالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!» مکث کرد و با تردید ادامه داد: «راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن ترورش کن؟»(۱) من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟» گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یدالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.» نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: - «عجب!» منتظر حرف دیگري نماندم. شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست شما خیلی ناراحتم.» - «چرا؟» + «شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.» به روي خودش هم نیاورد. خندید. خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟» قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟» - «همین مادر یداالله.» سري تکان داد. رفت طرف جالباسی. کتش را انداخت روي دوشش. هوا هنوز تاریک، روشن بود که از خانه رفت بیرون. چند دقیقه ي بعد برگشت. با خنده گفت: «نه بابا، اونا به من کار نداشتن، یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور کنن، منو اشتباهی گرفتن.» آمدم مچ گیري کنم؛ به کنایه گفتم: «پس بسیج محل هم شما رو اشتباهی گرفته؟» - «چطور؟» + «چون تا صبح دور خونه ي مانگهبانی می دادن.» محکم و با اطمینان گفت: «دروغ میگن! مگه من کی هستم که بسیج وقتش رو برام تلف کنه؟» همان جا هم نگفت که مثلاً یک مسؤولیت کوچکی تو سپاه دارم. بعد از شهادتش فهمیدم آن روز صبح رفته سر وقت یدا لله. خود یدالله می گفت: «آقاي برونسی حسابی از دست من ناراحت شده بود، حتی بهم تشر زد که: چرا به این زنها چیزي می گویی که تو محل فکر کنن من چکاره هستم؟» یداالله می گفت: «همان روز صبح، با حاج آقا پیش مادرم هم رفتیم. ذهنیتی رو که براش درست شده بود، پاك کردیم.»(۲) ------------------------------------------------ ۱. عبدالحسین همیشه به نیروهاي هم محلی اش می سپرده که به خانواده ها شان هیچ حرفی درباره مسؤولیت او نگویند. ۲. یک بار دیگر هم شهید برونسی را می خواستند ترور کنند، آن دفعه سوار ماشین بوده که بهشان تیراندازي می شود. آن طور که ما شنیدیم، یک نفر هم شهید شده بود. همان قضیه را هم که به شهید برونسی گفتم، محکم کتمان کرد و گفت: «شایعه است.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 8⃣1⃣1⃣ 🌹 عملیات و عمل راوی: همسر شهید بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جاي تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.» کنجکاوي ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا: " تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم. چیزي به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می شد که کی از آن جا خلاص شوم. دکتري آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.» عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده. تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.» دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.» وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا می خواي بري؟» به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل.» این طوري دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت(علیهم السلام) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا. تو حال گریه و زاري خوابم برد. دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداري. تو همان عالم، جمال حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزي را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم: «پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.» فرمودند: «نه، تو خوب شدي.» حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. - «کجا؟ شما باید عمل بشی.» +«من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.» جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را بهش بگویم. کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.» گفتم: «به شرط این که سر و صداش رو در نیاري.» قبول کرد و فرستادم براي عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود. " ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 9⃣1⃣1⃣ 🌹 مکاشفه راوی: همسر شهید یک بار خاطره اي از جبهه برام تعریف می کرد. می گفت: " کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه هاي مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادري مشکی! داشت پا به پاي ما مهمات می گذاشت تو جعبه ها. پیش خودم فکر کردم حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند. قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه اي صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: «خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.» رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟» " یک آن یاد امام حسین (علیه السلام) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: « هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاري اش می کنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 0⃣2⃣1⃣ 🌹 نزدیک پل هفت دهانه راوی: ماشاءالله شاهمردادي (مرشد) یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد. به جان کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاري کرد دیگر نتوانست بلند شود. موقعیت بدي داشت. درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع براي آوردنش رفت. ما هم از بالاي خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن. عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاك از آن رد می شدي. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرد.کمی بعد خودش را هم به زور توانست نجات دهد. لحظه هاي نفس گیر و طاقت فرسایی بود. یکی داشت جلوي چشممان جان می داد و ما کاري از دستمان بر نمی آمد. دو، سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند. دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم. گفتم: «این بار من میرم.» گفتند: «تو اولاً هیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار.» گفتم: «شما کاري تون نباشه، درستش می کنم.» مهلتی براي چون و چرا نگذاشتم. سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها. پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم: «یک خمپاره ي فسفري(۱) بندازید همون جا.» انگار فکرم را خواندند. گفتند: «کارش حرف نداره، این جوري جلوي دید دشمن گرفته می شه، ولی باید مواظب گلها باشی.» - «دیگه توکل بر خدا میرم، ان شاءالله که بتونم بیارمش.» سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون. به هر درد سري بود، خودم را رساندم به آن زخمی. ملاحظه ي آه و ناله اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روي دوشم. هیکل او درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، و نه جثه ي آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. دشمن هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گراي آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت. تا نزدیک خاکریز آوردمش. مشکل گل و لاي، گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره ي فسفري، تنگی نفس هم پیدا کرده بودم. آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاك بریدم. حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لاي نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد. - «چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟» + «خودش رفت آقاي برونسی، هرچی بهش گفتیم نرو، گوش نکرد.» تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه اي پیدا کردم.می دانستم فرمانده ي گردان عبدالله است، ولی تا حالا ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی بهم داد. خودش مرا گذاشت توي یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:«هواش رو داشته باشید که تو ایفا اذیت نشه.» از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا میبرن؟» «میبرنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.» ------------------------------------------------- ۱. نوعی از مهمات دود زا ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴با کوچ تو ای بانو! دیگر هیچ کاروانی در بیابان دل‌ها، بی‌شوقِ کعبه یادت قدم نزد؛ که استواری امروزِ بنای دین، از برکت خشتِ نخستینِ توست، ▪️وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت باد🏴 📸بارگاه حضرت خدیجه قبل از تخریب @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‎شکر خدا که تحت لوای خدیجه ایم ‎بعد از هزار سال گدای خدیجه ایم ‎#ام_المومنین_فقط_از_آن_شماست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‎شکر خدا که تحت لوای خدیجه ایم ‎بعد از هزار سال گدای خدیجه ایم ‎#ام_المومنین_فقط_از_آن_شماست @sh
‍ ‍ چند ساعتی می‌شد که حالِ بدِ مادر، بدتر شده بود و ؛ ساکت تر از همیشه گوشه ای از اتاق کِز کرده بود. زانُوانِ کوچکش را در بغل می‌فشرد و چشم هایش مدام پر و خالی می‌شد. مادر گاهی چشمانش را باز می‌کرد و با بی حالی را صدا می‌زد و اسما سراسیمه کنار بانو می‌نشست تا هرآنچه می‌خواهند، مهیا کند. بار آخر گوشه چشمی به زهرای کوچک می‌انداخت و در گوش اسما صحبت می‌کرد. آنقدر گفت و گفت تا قطره اشکی از چشمانِ اسما بر تار و پود بستر فرو رفت. بعد از سفارشاتِ لازم، فاطمه را صدا زد و دخترک با بغضی که می‌گرفت کنار نشست. خدیجه آرام تن نحیف دخترکش را در آغوش کشید و با خود فکر کرد، گل که تابِ فشار و دیوار ندارد؛ چطور بدن نحیف دخترکش پشت در تحمل خواهد کرد؟ و همین بهانه ای شد تا دخترک را محکم به خود بفشارد. فاطمه اما احساس عجیبی داشت. غمی بزرگ کوچکش را می‌فشرد. سرش بی‌حرکت ماند و این یعنی سینه مادر تکان نمی‌خورد.! از آغوش مادر بیرون آمد و خیره به اسما که هق هق خود را خفه می‌کرد پرسید: اسما؛ مادرم دیگر بیدار نمی‌شود؟ و مبهوت به سمتِ اتاقی که پدر در آن می‌خواند، قدم برداشت. درآغوش پدر پنهان شد... 🍃حضورفاطمه، در آغوش پدر، بند از دلِ پاره کرد و دریافت یارِ باوفای روز و شبهای بندگی اش به دیدارِ شتافته. را در عبای خود پیچید... عبایی که شبهای بسیار، عطر نماز شب هایش را به آغوش کشیده بود. جانش را که میانِ خاک میگذاشت، تمامِ لحظاتِ بودن خدیجه (س) را مرور می‌کرد؛ "بزرگ بانویی که تمامِ مال و ثروت خود را برای و در راهِ خدا هدیه کرده بود. بانویی که مادرِ فاطمه بود و تاوانِ عشقِ بی نظیرش به (ص) تنهایی و سختی کشیدن در شعب ابی طالب شد." و حالا رسول الله به سختی دلِ از جانِ خود می‌کَند... به خانه که باز می‌گشت با خود اندیشید؛ زین پس دنیا بدونِ خدیجه(ص) همچون گور؛ سرد و تاریک خواهد بود. و پیامبر از دلبرش، تنها را به یادگار داشت که عجیب گرما بخشِ قلبِ خسته پدر بود محمد(ص) همراهِ خدیجه(س) نیمی از و و را به آغوش خاک سپرده بود جانسوز ؛حضرت (س) تسلیت🖤 . ✍نویسنده: @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۵ اردیبهشت ماه سالروز شهادت مدافع حرم " #روح_الله_کافی_زاده " گرامی باد #صلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نیمه افتاد ولی عکس رخش غالب بود نیمه ی دیگر ما بود ولی غایب بود با حیا بود که در عکس نیفتاد ولی هرچه بودعشق خودش بود که درقالب بود صورتی غرق تماشا شدن از جانب دوست این هنر بودوهمین هم هنری جالب بود #شهید_روح_الله_کافی_زاده #شهید_مدافع_حرم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم