🌷 بسم رب الشهدا 🌷
#فرار_از_جهنم
قسمت 4⃣6⃣
💠خدای رحمان من
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .
.
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
.
خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ...
.
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
.
ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ...
.
.
مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...
.
.
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...
.
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...
.
.
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
.
.
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ...
اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
#فرار_از_جهنم
قسمت 5⃣6⃣
💠ماشاء الله
.
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
.
اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...
.
.
بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...
.
.
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .
.
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت:
" شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ... "
.
.
گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
#فرار_از_جهنم
قسمت 6⃣6⃣
💠تو رحمت خدایی
.
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
.
.
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
.
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
.
.
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
.
.
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت:
" فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... "
.
.
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
.
.
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ...
- استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
.
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
.
+ حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
.
.
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
#فرار_از_جهنم
قسمت 7⃣6⃣
💠 خوشبخت ترین مرد دنیا
.
قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
.
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
.
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
.
.
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
.
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
.
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
.
.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
.
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
.
.
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
.
.
اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
پایان.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
مقام معظم رهبری
🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
داستان زندگی
#شهید_غلامرضا_عارفیان
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 1⃣
✨ زندگی نامه
نام : غلامرضا
نام خانوادگی : عارفیان
نام پدر : غلامحسین
ش.ش :
ت.ت: 6/1/1342
ارگان اعزام : بسیج
شغل : گزارشگر رادیو
محل صدور : دزفول
وضعیت تاهل: مجرد
مدرک تحصیلی : دیپلم
محل شهادت: محور پاسگاه زید
محل دفن : شهید آباد دزفول
تاریخ شهادت:62/12/4
عملیات:خیبر
شهید غلامرضا عارفیان فرزند غلامحسین متولد 6/1/1342 در دزفول در خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. جد پدری اش مرحوم ملا عبدالحسین عارفیان، شاعر فقید دزفولی معروف به عارف دزفولی و جد مادری اش نیز مرحوم ملا حسین ذبیحی ذاکر خاندان عصمت و طهارت است. غلامرضا از کودکی به نماز و قرآن و احکام با حضور در مسجد امام حسن عسکری(ع) دزفول آگاهانه اهمیت می داد و با مطالعه کتاب و شرکت در جلسات قرائت قرآن و اصول عقاید و احکام، روح تعبد و تقید به آموزه های مذهبی را در خود تقویت می کرد ب طوریکه نماز خواندن اول وقت آنهم به جماعت از سوی او ترک نمی شد.
دوران ابتدایی و راهنمایی را با نمرات عالی در همه درسها پشت سر گذاشت و در کنار درس، فعالیت های مذهبی را بصورت منظم انجام می داد؛ این تلاش ها در دوره دبیرستان آگاهانه تر و تشکیلاتی شد. در همین دوره که مبارزات مردمی بر علیه نظام شاهی اوج می گرفت؛ او که شرایط اجتماعی را با زیرکی درک می کرد؛ وظیفه خود می دید که هم خود و هم رفقا و دوستان همکلاسی و هم مسجدی اش را برای تحول پیشرو به لحاظ فکری و ذهنی آماده سازد و روحیه انقلابی را در خویش و دیگران تقویت نماید.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 2⃣
🌺زندگی نامه
او در یکی از شبهای انقلاب تصویری از یک تانک را بصورت کلمه "جاهدوا" بر روی دیوار شهر با استفاده از کلیشه و اسپری منقش کرد که پیام جهاد و حماسه را با هنرمندی به بیننده القا می کرد. وی این کار را نیمه های شب و در حالی که سر و روی خود را بسته بود انجام داد.
غلامرضا، کار تشکیلاتی را بر مبنای اصل ولایت فقیه می دانست و تا زمان شهادت از هر فرصتی برای چنین هدفی بهره می گرفت. یکی از دغدغه های او در مسجد، پرورش افراد مستعد برای مسئولیت های جلسه قرائت قرآن بود. تلاش ها و دستاوردهایی که هنوز اثر و آثار آن در مسجد و در ذهن و دل بسیاری از بچه های مسجد امام حسن عسکری (ع) باقی است. او کار تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان را در مساجد دیگر فعال شهر از جمله مسجد امام محمد باقر(ع) و مسجد علویه نیز ادامه داد.
با شروع جنگ تحمیلی، حضور در جبهه ها را بر خود فرض مسلم شمرد و با روحیه ای سرشار از ارادت به امام در کنار دیگر رزمندگان خط دزفول، آماده جانفشانی برای دفاع از ایران عزیز و انقلاب نوپای اسلامی شد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 3⃣
🌺زندگی نامه
وی هر بار که از مرخصی می آمد برنامه های فرهنگی مساجد امام حسن عسکری(ع) و امام محمد باقر(ع) و علویه را برای کودکان و نوجوانان پی گیری می نمود تا خلا عدم حضور او در شهر تا حدودی جبران گردد.
رادیو دزفول در آبان ۱۳۵۹ و با امکانات بسیار محدودی راه اندازی شد و افراد مختلفی بصورت افتخاری با آن همکاری می کردند؛ بطوریکه کم کم علاوه بر تقویت برنامه های صدای جمهوری اسلامی ایران، اذان به افق دزفول، دعا و نیایش، اطلاعیه های ضروری شهرهای دزفول و حومه و نیز برنامه های دیگری مثل برنامه صبحگاهی ارتباط با مسئولین، نسل انقلاب، راهیان خط سرخ شهادت و بسیاری برنامه های دیگر حسب شرایط و امکانات رسانه ای بصورت تولیدی از این رادیوی مردمی تهیه و پخش می شد.
از همان ابتدا غلامرضا در کسوت تهیه کننده، گوینده، نویسنده و برنامه ساز، نقشی فعال در تامین و تولید برنامه های این رادیوی نوپا داشت.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 4⃣
🌺زندگی نامه
اوایل سال ۶۰ از شهید غلامرضا عارفیان و شهید سید مهدی غفاری برای تهیه برنامه های نسل انقلاب که مخصوص نوجوانان بود دعوت بعمل آمد ضمن اینکه از شهید عارفیان تقاضا شد تا در تهیه گزارش و نوشتن متن رادیویی برای برنامههای خاص خانواده شهدا به منظور تسلی آنان و قدرشناسی از شهدای گرانقدرشان همکاری نماید.
او همکاری با رادیو را مشروط بر اینکه مانع حضورش در جبهه نشود؛ پذیرفت.
از انجا که غلامرضا در جبهه همرزم و همراه بسیاری از شهدای دزفول بود، هر آنچه می نوشت دقیقا با روحیات، خلقیات شهدا و واقعیات جبهه منطبق و سازگار بود؛ لذا چون کلامش از دل برمی آمد بر دل ها می نشست. هر هفته روزهای پنج شنبه با پخش برنامه راهیان خط سرخ شهادت، خانواده معظم شهدای دزفولی و حومه را به پای رادیو می کشاند تا حرفهای مادران، پدران ، همسران ، خواهران و برادران شهدا را بشنوند و گاهی نیز حرفهای خود شهید را در گزارش هایی که قبل از عملیات تهیه می شد گوش دهند.
این برنامه با خون نوشته های شهید عارفیان حال و هوا و فضایی خاص می یافت بطوری که تعدادی از این نوشته ها در کتاب فرهنگ جبهه و نیز مجلات پیام انقلاب به چاپ رسید.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 5⃣
🌺زندگی نامه
دست نوشته های معروفش مثل چفیه، کوله پشتی، ذوالجناح و... هنوز در فضای ادبیات دفاع مقدس می درخشد.
شهید عارفیان در ایامی که در جبهه بود بصورت تهیه گزارش، ضبط حرفها، پیام ها و خاطرات رزمندگان و نیز نوشتن مقالاتی در مورد شهید و شهادت و ایثار و نیز صبر و شکیبایی مادران شهدا با رادیو همکاری می کرد تا اینکه در اواخر سال ۶۲ و در جریان عملیات خیبر در محور پاسگاه زید به خیل شهدای مفقود الاثر پیوست.
وی از ابتدای جنگ تا اسفند ۶۲ درهمه عملیاتها مثل فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتی شرکت نمود و در عملیات خیبر نیز با مسئولیت معاون گروهان رسول الله (گروهانی که مسئولیت فرماندهی آن شهید صلواتی بود)، جمعی گردان یاسر تیپ 3 لشکر ولی عصر(عج) در محور زید به هنگام عقب نشینی بر اثر اصابت ترکش به کمر و چند لحظه بعد اصابت ترکش به ناحیه سر، مجروح شده و دقایقی بعد روح پاکش به آسمان رسید و جسم مطهرش تا ۱۰ سال بعد زیر تابش آفتاب و ریزش باران و رسوبات ناشی از آب گرفتگی منطقه زید ماند و سرانجام در آبان سال ۷۴ توسط گروه تفحص استخوانهای جامانده از آن پیکر پاک کشف شده و طی مراسمی ابتدا از اهواز و سپس در روز ۱۴ آبان ماه در دزفول توسط فرزندان معنویش که اینک هر کدام خود جوانی برومند شده بود تشییع و در گلزار شهید آباد دزفول بخاک سپرده شد.
اینک صدای گرم او در رادیو دزفول ، دست نوشته هایش و دو وصیت نامه پر از نکات مهم تربیتی و معنوی، میراث جاودان او هستند که امید می رود راهنمای همه بویژه نسل کودک و نوجوان.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 6⃣
🌺کوله پشتی
چهرهاي خندان و سبزه و استخواني داشت. قيافهاش دلنشين و نمكين بود و بسيار كم سن و سال مينمود. آنچه كه توجه مرا به او جلب كرده بود نه قيافهي دلنشينش كه «كوله پشتي» اش بود.
كوله پشتي را خيلي با زحمت بلند ميكرد و هر چند قدمي كه ميآورد يكبار بر زمين ميگذاشت تا رفع خستگياي كرده باشد. تعجبآور بود كه كولهپشتياي آن قدر سنگين باشد. فكر نكنم در طول عمرم هيچ چيزي اين قدر حس كنجكاويام را تحريك كرده باشد.
به هرحال، سرويس آمد و من زود بالا رفتم. همان را كه گفتم كوله پشتي به دست داشت، آمد تا سوار اتوبوس شود. كوله را با زحمت برداشته و از پلههاي اتوبوس بالا آمد و نزديك صندلي راننده بر كف اتوبوس گذاشت تا رفع خستگي كند. من از اتوبوس بيرون آمدم و دوباره سوار شدم و پشت سرش ايستادم و اجازه گرفتم تا كمكش كنم. كنار كشيد و من كوله را برداشتم. خيلي خيلي سنگين بود و حقيقتش را بخواهيد كمرم درد گرفت.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 7⃣
🌺کوله پشتی
به هر جان كندني بود تا چند قدم آوردمش و پهلوي صندلياش گذاشتم واو با لبخندي پر معني تشكر كرد و باز ساكت نشست. خيلي سعي كردم در بين راه با او آشنا شوم و جريان سنگيني كوله را جويا شوم ولي جوابهاي كوتاه و پرمعنياش در مقابل سؤالات با مقدمهي من، مجال اين آشنايي را پيش نياورد.
از درب اعزام نيروي سپاه تا منطقهي عملياتيمان فاصله خيلي بود ولي مجالي براي آشنايي پيش نيامد. به منطقه كه رسيديم موقع پياده شدن با همان زحمت و دردسر كولهي سنگين را بيرون آورد و كنار جاده گذاشت.
حدود يك ربع منتظر ماشين ديگري شديم كه ما را به خط ببرد. ميگفت بايد جوري ماشين بايستد كه خيلي از ما فاصله نداشته باشد كه هي با درد سر، كوله را به دنبال بكشيم. من شروع به مقدمه چيني كردم كه بپرسم در كوله چه دارد كه ماشين سر رسيد و مقدمه به مقصد نرسيد. كوله را با زحمت به كمك هم بلند كرديم و در قسمت عقب ماشين انداخته و ماشين با شتاب به طرف خط حركت كرد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 8⃣
🌺کوله پشتی
چهرهاش را توي آن سرما چند قطره عرق پوشانده بود. دل را به دريا زدم و گفتم: " عرق كردي! كولهات خيلي سنگينه؟ "
فقط لبخندي زد و هيچ نگفت و با چشمهاي ميشي رنگش تشكري كرد.
ادامه دادم: " مگه توي كولهات چي هست؟ "
و دلم تالاپ تالاپ ميكرد كه نكند جواب ندهد و يا اينكه ...
گفت: " خاك! "
با تعجب پرسيدم: " خاك؟! "
گفت: " آره خاك "
سنگيني گوشهايم را آزمايش كردم و يك بار ديگر پرسيدم: " خاك؟ "
خيلي كوتاه و مختصر گفت: " آره خاك."
گفتم: " يعني، يعني ميشه بگي برا چي؟ "
گفت: " براي يادبود! "
از قيافهام فهميد كه مطلب رانفهميدهام.
ادامه داد: " يكي از بچههامون شهيد شده براش يه يادبود ساختيم خاك اينجا كه شوره و چيزي توش در نمياد. ميخواهيم اسمش را با سبزه بنويسيم. برا همين از شهر خاك آوردم ... "
ناگاه سرش را برگرداند و با انگشت به شيشهي ماشين زد: " آقا نگهدار اينجا پياده ميشم. "
ماشين ايستاد و او پائين پريد و كمكش كردم تا كولهي سنگين پر خاك را بر زمين بگذارد.
خداحافظي كرد و ماشين رفت و او هم كوله را با زحمت برداشت و راه افتاد. من به جاي پايش چشم دوختم و از آن همه وفايش به دوست شهيدش تعجبم گرفت. سيصد كيلومتر آن كولهي سنگين را همراه آوردن وفاي عجيبي ميخواهد كه فقط از بسيجی ها می توان انتظار داشت و بس.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 9⃣
🌺شعارها
در هر راهي هر پويندهي راه را بايد دو چيز مدد باشد:
راهبري كه راه را نشان دهد و روحيهاي كه غبار خستگي را از تن بربايد و اين دو را تبليغات جبهه برعهده گرفته. آن هم با نصب تابلوهايي كه هم راهنماي راهند و هم روحيهي راه سپردن.
به خط كه بخواهي بروي تك تك تابلوها سينه جلو ميدهند كه راهت را بنمايانند و روحيهات باشند. وقتي اتومبيلت براه ميافتد تابلوئي از كنار جاده سرك ميكشد كه: «براي سلامتي امام صلوات» و با ختم يك صلوات اتومبيل از جا كنده شده براه ميافتد. تابلويي ديگر كمي آنطرفتر براي استعانت از باري تعالي اين كلام را بر زبانت ميآورد كه: «يا غياث المستغيثين» تابلويي با فلش به سمت چپ قمر بني هاشم را ياد ميآورد و تيپاش را نشان ميدهد.
اگر شب هنگام دقت كرده باشي سر پيچ جاده كه نور چراغ اتومبيلت چرخي ميخورد و قلب تيرگي را دور ميزند تابلويي ديگر ياد آورت ميشود كه : «يا نور المستوحشين في الظلم» سلاحت را محكم بغل ميزني اما اين رسالت تابلوي ديگري است كه «ما رميت اذ رميت ولكن الله رمي» محكم و مصمم جاده را ميشكافي و پيش ميروي كه تابلوي «پيش بسوي كربلا» و «تا كربلا راهي نيست» بر ارادهات ميافزايد و بر عشقت زيادت ميآورد كه: «كربلا، آغوش بگشا آمديم.»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 0⃣1⃣
🌺شعارها
به ياد كربلاهاي ايران و به ياد شهداي مظلوم و مظلومان شهيد كه ميافتي باز تبليغات است كه تابلواش يادآورت ميشودكه: «يا ناصر المظلومين»
«صلوات دهن را خوشبو ميكند، براي پيروزي رزمندگان اسلام صلوات» عنوان تابلوي ديگري است كه بيانگر راه ماست. تابلوهاي كوچكتري هم هست كه: توپخانهي ولي عصر (عج) – زرهي امام سجاد (ع) – اردوگاه المهدي – قرارگاه الهادي – تعاون نجف اشرف – ثارالله دو كيلومتر – مقر جديد جهاد گيلان – جهاد خوزستان – جهاد تهران – جهاد كرج 6 كيلومتر – پمپ آب – جهاد بوشهر – توپخانهي 203 قدس و بالاخره كافهي صلواتي.
تازه هرچه را خواندهاي يكي درميان بوده، همه را كه سرعت اتومبيل مجال نميدهد بخواني. «چه بكشيد چه كشته شويد پيروزيد. امام خميني» عنوان تابلوي ديگري است.
مرگ بر صدامي كه صدامش را وارونه و سقوط كرده نوشتهاند، خبر از شكست حتمي كفر ميدهد و بر تابلويي ديگر نوشته شده «خلقات جا بياد صلوات بفرست.» و «امام قلب امت است.» تابلويي كه بر روي آن نوشته شده «لا اري الموت الا السعاده» پيوند اين كربلا را با كربلاي حسيني تاكيد ميكند.
بر تابلويي ديگر خيلي زشت و بد خط كه حاكي از نفرت نويسنده بوده نوشته شده: «مرگ بر آمريكا» از لاي دندانهايي كه از زشتي آمريكا به هم فشرده شده صدايت بيرون ميآيد: «مرگ بر آمريكا» و خودت دو سه تابلوي بعدي را نصب ميكني كه: «مرگ بر شوروي» ، «مرگ بر اسرائيل» ، «مرگ بر منافقين و صدام» .
اين همه تابلو و هزاران تابلوي ديگر را تبليغات تقديم كرده. هماني كه به خاطر بلندگوي هميشه غرانش به شوخي واحد جنجال و هياهو نام گرفته. هماني كه هم راهنماي راه است و هم روحيهي راه. بچههاي تبليغات! جداً خدا قوت ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 1⃣1⃣
🌺ذوالجناح
شب عملیات، یال و کوپال سفیدش با آن پرچم خون رنگش، در کنار دلاورانی که پیشانی چهره ی نورانیشان را با نوار پارچه ای «یا مهدی ادرکنی» بسته اند، شبیه ترین منظره را به منظره ی شب عاشورا تجدید خاطره می کند؛ یاران، حسین اند و تویوتای پرچم به دوش، ذوالجناح.
این تشبیه را مادری پیر یادم داده:
بر مزار شهدا، در کناری ایستاده بودم و محو تماشای سیل اشک و خون که توسن جبهه ها، پرچمی بر دوش آمد و معصومانه در گوشه ای ایستاد. از گُرده اش، رزمندگان عاشق، با چهره های غبار گرفته و مصمم، پائین پریدند تا به دیدار یاران شهیدشان بشتابند و بر مزار یاران بنشینند تا آیه ی «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر» را مصداق باشند.
مادری پیر با حجابی کامل که لباس رزم اوست، آرام و باوقار به کنار ماشینشان آمد؛ دست بر خاکهای روی آن می کشید و آن خاک را به عنوان تیمّن و تبرّک به صورت می مالید و آهسته آهسته سخن میگفت: «ذوالجناج، ذوالجناح، مواظب حسین باش! چشم فاطمه رو گریون نکنی! مواظب حسینش باش! نکنه زینب تنها بمونه و حسینش نباشه! ذوالجناح، هیچوقت بی حسین نیایی!...»
دستش را بر یال ذوالجناح حسینیان زمان می کشید و می گفت: «... ذوالجناح، وفای تو خیلیه! حسین رو بی وفایی نکنی! سکینه رو گریان نکنی! نمیخوام بی حسین ببینمت! خدا عنایتی کن، ذوالجناح ما بی حسین برنگرده.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 2⃣1⃣
🌺قربانی
وانت بار که ایستاد، از زیر چادر وانت بیرون آمد. چادرش را تنگ گرفت. راننده هم بیرون آمد و درب کوچکِ عقبِ وانت را باز کرد. زن، دستش را توی چادر وانت برد و طنابی را کشید و در امتداد طناب، گوسفندی سفید با حالتی عجیب که گویی می خندید، قبل از این که از وانت بیرون بیاید، از لبه ی در وانت بویی کشید، قدری تأمل کرد و بعد چابک و زبل بیرون پرید.
پیرزن گفت: «بارک الله. یاد جوونیت افتادی!» و سپس خطاب به راننده ی وانت گفت: «خوب مش صفر! اینجا باش تا بیام!» و طنابی را که گردن گوسفند بود کشید تا راه بیفتد.
گویی که گوسفند راه را بهتر بلد بود. جلوی پیر زن میدوید و به طرف پادگان می آمد.
پیرزن که خیلی خوش خلق بود، خطاب به گوسفند گفت: «تند نرو! ... ننه ی پیرت رو خسته نکن! ... صبر کن یه کم! ...»
گویی گوسفند هم خیلی حرف شنو بود؛ ایستاد. نگاهی به پیرزن کرد؛ انگار چشمانش می گفت: «یالّا! ... معطل نکن دیگه! ...»
عجب پیرزن و عجب گوسفندی! مثل دو یار قدیمی احترام همدیگر را نگاه می داشتند ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 3⃣1⃣
🌺قربانی
به دژبانی که رسیدند، دژبان جلویشان را گرفت: «بفرما مادر! ... کجا میخواین برین؟»
- عزیزم قربونی اُوردم.
دژبان با لبخند به شوخی گفت: «برگ مأموریت داره؟»
و پیرزن خندان تر و شیرین تر، گوش گوسفند را که سرش پائین بود، بالا آورد و دم گوشش گفت: «پاسپورت میخوان. داری؟» و بعد با آن لبخند مادرانه و دلنشین سرش را بالا آورد و به دژبان نگاه کرد.
رزمنده ی دژبان گفت: «صبر کن یه کم مادر تا تلفن کنم.»
- خیر ببینی عزیزم! خدا پشت و پناهت باشه!
وقتی دژبان رفت که تلفن کند، پیرزن رو به گوسفند کرد و گفت: «دیدی چطور باعث زحمت مردم میشی؟»
گوسفند هم پوزه ای به زمین کشید و چند بار دستش را روی زمین کوبید؛ گویی در میزد تا در را برایش باز کنند ...
دژبان آمد و زنجیر را انداخت و گفت: «بیائین تو مادر.»
و مادر هم تشکر کنان داخل شد و شما میدانید تشکر مادرانه یعنی چه؟ یعنی یک ساعت یکریز تشکر کردن و ارج نهادن. «قربون دستت عزیزم ... خدا پشت و پناهتون ... حضرت عباس علمدار و پرچمدارتون ... قربون چکمه هاتون بشم ... دشمنتون ذلیل بشه ایشالّا ...» و در حالی که داشت تشکرش را ادامه میداد، به طرف ستاد آمد. در راهش هر رزمندهای را می دید، سلام می کرد و دعایش می نمود. گویی او وگوسفندش با هم مسابقه گذاشته بودند. هم قدم امّا قدمها تند و چابک. هر کس از راه میگذشت به آنها نگاه می کرد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 4⃣1⃣
🌺قربانی
نزدیک درِ ستاد، یکی از مسؤلین او را دید.
- مادر قبول باشه! قربونیه؟
- آره قربونت برم! آره درد و بلات به جونم!
نزدیکتر آمد و سلام کرد و پاسخ گرفت و گفت: «سه روزه که میخواستم بیام. هوا ابر و بارونی بود؛ نمیشد.» چشمانش و کلامش حالت التماس و تضرّع گرفت: «به خدا چیز دیگه ای نداشتم که بدم. نه بچه ای، نه مال و منالی. هیچ! ... اینو ازم قبول کنین! سر و جونم فدای اسلام. سر و جونم فدای امام. اگه چیز دیگه ای داشتم، اگه چیز عزیزتری داشتم به خدا همونو میاُوردم. اگه اجازه بدین اینجا بمونم، ظرفاتونو بشورم. لباساتونو ...»
- نه مادر! خیلی ممنون. خدا کمتون نکنه. ما جنگ رو با کمک شما مردم عاشق امام تا اینجا رسوندیم. خیلی ممنونتون! تشریف ببرین آشپزخونه، اونجا گوسفند رو ازتون تحویل میگیرن. خدا اجر خیرتون بده. آشپزخونه همون ساختمونه. اونجا صدا کن: «مش علی» میاد، بهش تحویل بده. خدا اجرت بده مادر! ...
- خدا شما رو اجر بده! باشه عزیزم! چشم عزیزم! خدا حفظتون کنه. امام زمون نگهدارتون. از دست زینب و بی بی فاطمه زهرا عوض بگیرین ...
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 5⃣1⃣
🌺قربانی
طناب گوسفند را کشید و به طرف آشپزخانه رفت. موقعی که ازگوسفندش جدا میشد، خیلی دیدنی بود! از طرفی تنها ثروتش را میداد و از طرفی حس میکرد خیلی کم است ...
بین او و گوسفندش، ستونی از رزمندگانی که رژه میرفتند، حائل شد. با خود گفت: «قربانیان راه خدا، قربانی ام را از جلو چشمم محو کردند؛ معلوم است خدا قربانی ام را پذیرفته است. خدایا به دست بریده ی حضرت عباس این جوونا رو برای دینت نگهدار. خدایا امید مادرهاشونن؛ مادرهاشونو نا امید نکن.» و هر طور بود، از آن چه میدید دل کَند و به طرف درب خروجی حرکت کرد. هنوز داشت دعا میکرد. حس میکرد سبک شده است؛ حس میکرد دینش را ادا کرده و لبخند رضایش، آمیخته با اشکِ دعایش جلوهای خدایی به او داده بود ...
... ساعتی بعد، گوسفندش را دیدم که سرِ بریده اش، راحت در میان خونش آرمیده بود و چشمانش حالت رضا و تسلیم داشت.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 6⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
بالاخره نوبت اعزام گردان ما فرارسید؛ آن روز هنگام اذان صبح که بیدار شدیم خبردار شدیم که روز اعزام فرارسیده. شور و شوق تازه ای در بچه ها دمیده شد. صف نماز جماعت خیلی سریع تشکیل و تکمیل شد. نماز آن روز جلوه ی خاصی داشت. صدای امام جماعت که سوره ی حمد را میخواند توی سالن طنین افکن بود و سکوتی خدایی برهمه جا حاکم. با وجودی که نماز آن روز را امام خیلی شمرده خواند ولی گویی نماز خیلی زود تمام شد. بعد از نماز، مراسم دعا اجرا شد. چراغها خاموش شد و شهید حسین ناجی دعا میخواند؛ می گریست و ما را می گریاند. او فریاد می کشید: «اللهم ارزقنا توفیق شفاعة الحسین» و ما نیز تکرار می کردیم. فکر نمی کنم در تمام عمرم دعایی آنچنان که آن روز تکان خوردم، تکانم داده باشد.
پس از اتمام نماز به فرمان فرمانده یکبار دیگر اسلحه ها تمیز شد؛ خشابها پر از فشنگ، فانوسقه ها محکم و وصیتنامه ها امضا شد. آسایشگاه با همه ی شلوغی اش از کاغذ و پتو و تفنگ و جعبه مهمات و کاسه و غیره، خیلی دلنشین بود.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 7⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
نور فلاش دوربین ها که آخرین بوسه ی یادگاری از چهره ی عزیزان برمی گرفت و بر کاغذ دل چاپ می کرد، دم به دم به چشم می خورد. آنان که کارشان را تمام کرده بودند، دعای توسل می خواندند. تا کنون بارها دعای توسل را خوانده و شنیده ام اما آنروز، گویی دعای دیگری می شنیدم و تازه می فهمیدم «توسل» یعنی چه؟ تازه حس کردم دعا و جهاد، و جهاد و شهادت چه معنای بلندی دارند. تازه فهمیدم «یا اباعبدالله یا حسین شهید» چه معنایی دارد و اکنون میفهمم تمام آنهایی که آن روز گریستند، ما امروز در سوگشان می گرییم. راستی چه زیباست که در آخرین قطرات اشک خود، غسل شهادت کردن و به پاکترین پاکان توسل جستن.
وقتی بعد از دعا صبحانه آوردند، هیچ کس تمایلی به غذا نداشت؛ آخر آنان را که جام «یدالله» بر خواهند گرفت چه تمایلی به این دنیاست. به قول خود بچه ها، صبحانه به طور قنداقی تاشو صرف شد و همه در بیرون آسایشگاه صف کشیدند. همه سلاح بر کف، عکسی از امام برسینه و درون قفسه ی سینه مرغی عاشق پرواز، مهیای پرواز آنچنان خود را به شوق و شعف بر میله های قفس می کوبید که صدای بال و پرش یعنی صدای قلب برادر را به وضوح میشد شنید.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 8⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
صحنه، صحنه ی تاسوعا بود. کدام قلم را یارای نگاشتن و کدام زبان را نای گفتن. در کجای دنیا چنین لشکری می توان دید که عاشق رزم باشد و اینچنین از شنیدن خبر حمله به وجد آید؟ با کدام کامپیوتر، با کدام فرمول علمی، با کدام توجیه سیاسی، با کدام راه حل نظامی، این شعف جور در می آید؟ آنجا بود که فهمیدم وقتی امام میگوید: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!» یعنی چه؟ یادش بخیر چه روزهایی بود. به فرمان فرمانده ی گردان،«شهید حمید مهدی نسب» مأموریت پیدا کرد تا شعار «الیوم یوم الافتخار» را سر دهد، روحیه شان را صد چندان کند و آن شهید چنین کرد. تفنگ ها بر دست، همه با هم، خندان و پای کوبان بر پرچم آمریکا فریاد می کشیدند:
«الیوم یوم الافتخار...ای پاسدار ای پاسدار ... وقتی که کردی کارزار ... صدامیان کردند فرار ... الیوم یوم الافتخار»
گردان با شعار از این سوی پادگان به آن سوی پادگان می رفت؛ فریاد می کشید و همه را روحیه می داد و من هم در گوشه ای ایستاده بودم تا این لحظات را تصویر کنم. توی مغزم به دنبال لغات و کلمات می گشتم امّا هیچ کلمه ای را یارای توصیف نمی دیدم. توی جمعیت خزیدم و شعار را تکرار کردم.
وقتی تمام پادگان روحیه گرفت. گردان سوار بر مینی بوس ها شد و پرچمها به اهتزاز در آمد و باد، صدای بچه ها را همه جا به همراه خود برد که:
«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ... کربلا یا کربلا ... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا ... کربلا یا کربلا»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 9⃣1⃣
🌺به کجامی رویم
شاید شما هیچگاه متوجه رشد فرزندتان نشده باشید؛ چرا که رشد آهسته ی او در چشمان شما که همیشه ناظر اوست، اثر محسوسی ندارد. امّا اگر مدّتی به دور از فرزندتان باشید و پس از مدتی بازگردید خواهید دید که چه رشدی داشته است. چرا که موقع برگشتن انتظار دارید قد و قوارهای را ببینید که در هنگام رفتن دیده اید و چون آن قد و قواره را نمی بینید، بلکه قامتی بلندتر را می نگرید، متوجه رشد فرزندتان می شوید.
رشد جوامع نیز بدین گونه است. آنها که در متن جریانات جامعه اند شاید متوجه رشد خود و جامعه ی خود نشوند؛ چرا که این رشد، آرام و طبیعی است و محسوس نمی باشد امّا آنان که مدتی از جامعه مان به دور بوده اند، به قضاوتی بهتر می نشینند.
آری! ما که دو سال در جنگ زیسته ایم، ما که سردی و گرمی روزگار جنگ را دو سال است می چشیم، خود نمیدانیم که به راستی چه رشدی کرده ایم و چگونه آن همه حصارهای خودپرستی و خود محوری و خودبینی را ویران کرده و چقدر خداپرست و خدامحور و خدابین شده ایم. شاید نتوانیم بگوئیم چگونه خودخواهی را به خودسازی بدل کرده ایم و چگونه منفعت طلبی را به شهادت طلبی مبدل ساخته ایم.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 0⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید کجا بودیم و اینک کجائیم؟ یادتان می آید مائی که قبل از انقلاب، از یک پاسبان ساده آنقدر وحشت داشتیم که به قول امام یک پاسبان همه ی بازار را می بست، اینک ملّتی شده ایم که دو سال تمام زیر بارش بی امان توپها و موشک ها، مقاوم ماندیم و همچنان خواهیم ماند.
یادتان می آید شادیهایمان چقدر بچه گانه بود و عزایمان از آن بچه گانه تر؟
آن وقت ها از خوردن یک آلاسکا شاد و خندان می شدیم وامروز کمر ارتش بعثی را که از تمام دنیا تجهیزات می گیرد، خرد میکنیم و در هم میشکنیم و فقط لبخند میزنیم و می گوئیم مباد که غرور پیروزی فریبمان دهد!
آن وقتها از پاره شدن کفشمان یا بریدن بند ساعتمان عزا میگرفتیم و به غم می نشستیم امّا امروز بهترین عزیزانمان را با اشک چشم غسل شهادت می دهیم، به میدانشان می فرستیم، پیکر پاره پاره شان را با خون دل غسل می دهیم، به خاکشان می سپاریم و خم به ابرو نمی آوریم! می بینید چقدر ارزشها برایمان فرق کرده؟ چقدر ملاکها و معیارها را عوض کرده ایم؟
یادتان می آید آن وقتها عامل شادیمان، عروسی رفتن و شیرینی عقد خوردن بود و با یک شیرینی، دو هفته خنده مان گوش فلک را کَر می کرد امّا امروز تنها لبخند را، آری تنها لبخند را، لبخند رضوان من الله را فقط و فقط پس از دعای کمیل در چهره های اشک آلود می بینیم. لبخندی حاکی از سبکبالی از گناه؛ می بینید چقدر الهی شده ایم؟
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم