🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 0⃣2⃣1⃣
اين خبر صريح افسر جوان، همه را تكان داد و لحظاتي بُهت و سكوت بر فضاي سالن حاکم شد تا اين که يكي از همراهان رئيس جمهور سكوت را شكست و با ناباوري گفت:
« آقاي سرگرد، ممكن است يك بار ديگر اين بخش آخر حرفتان را تكرار کنيد! »
سرگرد بار ديگر سخنش را تكرار کرد. تيمسار پرسيد:
« آيا دليلي هم براي اين ادعايتان دارید؟ »
او مجدداً دلايلش را شمرد اما تيمسار به سوي رئيس جمهور برگشت و با پوزخند گفت:
« قربان، آقاي صياد و دوستانش، جوانند و ماشاءالله خيلي هم شجاع هستند، اما هنوز تجربه ی لازم را براي مسؤوليت هايي که به ایشان محول شده ندارند. آنها خيال مي کنند همين که يك قرينه از تك ديدند پس تك، قطعي است در حالي که ده ها قرينه بايد وجود داشته باشد تا يك فرمانده به تحقق يك تك نظامي يقين پيدا کند! »
سرگرد جاوداني اجازه خواست و توضيح داد که نه يك قرينه بلكه قراين زيادي براي حمله عراق وجود دارد . او اشاره کرد به تبليغات راديويي طرفين عليه يكديگر، تمرکز نيروهاي عراقي در مرز و نحوه آرايش و مانور آنان، تشديد تبادل آتش طرفين، فعاليت اطلاعاتي عراق در منطقه، اسير کردن ديده بان هاي ايراني در منطقه " ريجا " براي کسب اطلاعات و افزايش فعاليت هاي هوايي و شناسايي اين کشور در منطقه و چند مورد ديگر.
اما تيمسار، نپذيرفت و توضيح داد که اين طور نيست و به بازديد دو هفته پيش خود به منطقه اشاره کرد که چيزي غير طبيعي نديده است.
رئيس جمهور با ناراحتي سخن او را قطع کرد و پرسيد:
« حالا اگر حدس اينها درست باشد، شما براي مقابله چه برنامه اي داريد؟ »
او توضيح داد که به همين منظور طرح ابوذر را براي يگانها ابلاغ کرده اند که در صورت حمله ی عراق، وظايف آنها در آن پيش بيني شده است. طبق اين طرح در منطقه شمال و غرب، چهار لشگر از نيروي زميني ارتش در اختيار قرارگاه قرار مي گرفت. وقتي که سرهنگ صياد، در باره ی وضعيت واقعي اين لشگرها توضيح داد، معلوم شد که به اميد آنها نمي توان منتظر وقوع حادثه ماند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 1⃣2⃣1⃣
لشگرهاي ٢٨ کردستان و ٦٤ اروميه، سخت گرفتار امنيت کردستان و آذربايجان غربي بودند و اگر مي توانستند آرامش را در آن سامان برقرار کنند، البته که کاري بزرگ کرده بودند و توقعي ديگري از آنان نبود. لشگر ٨١
کرمانشاه نيز در منطقه ی ريجا، اورامانات و کامياران همين وظيفه را داشت. يگان هايي از لشگر ١٦ قزوين هم در کردستان با ضدانقلاب درگير بودند.
اضافه بر اين، همه ی اين لشگرها و بلكه تمام نيروي زميني، به طور جدي با مشكل کم بود نيرو مواجه بودند. طرح يك ساله کردن سربازي توسط دولت موقت تمامي پادگان ها را خالي کرده بود و از سوي ديگر به علت مسائل و شرايط مربوط به انقلاب و تغيير نظام سياسي در کشور، اغلب فرماندهان يگان هاي ارتش فاقد آن اقتدار لازم بودند تا بتوانند از نيروهاي تحت امرشان به نحو مطلوب استفاده کنند و در نتيجه بي نظمي، افت آموزش و پايين بودن توان نظامي، کاملاً در يگان ها مشهود بود.
پيشنهاد مشخص قرارگاه، مسلح کردن نيروهاي انقلابي و بسيج عمومي بود.
در ادامه ی جلسه بين تيمسار و يكي از فرماندهان بحث تندي صورت گرفت که تيمسار احساس توهين کرد و به اعتراض، جلسه را ترك گفت و اين چنين جلسه اي که به نتايجش اميدها بسته شده بود تقريباً بدون نتيجه اي که بتواند در روز مبادا جلو قشون عراق را سد کند، تعطيل شد!
در پايان جلسه به پيشنهاد محمد بروجردي، فرمانده ارشد سپاه در منطقه قرار شد بعدازظهر رئيس جمهور و همراهانش از پاسگاه هاي مورد هدف قرار گرفته بازديد کنند.
عصر آن روز رئيس جمهور و تعدادي از همراهانش با هليکوپتر به منطقه ی قصر شيرين رفتند. او با ديدن آثار توپ هاي عراقي در روي پاسگاه ها و مردم بي دفاعي که مجروح شده بودند، گويي تازه درمي يافت که قشون کشي عراق تَوهم نيست بلكه منطقه، در آستانه ی جنگ بزرگي قرار دارد. اما اي کاش اين حس و حال تا تهران باقي ميماند!
هنگامي که آنان از بازديد مرز برگشتند آفتاب رو به غروب بود اما مردم مضطرب قصرشيرين که مي دانستند اگر آتش جنگ بر افروخته شود آنان قربانيان روز نخستين اند، در فرمانداري جمع شده بودند تا ببينند چرا مسؤولان هيچ تحرك جدي اي براي روز مبادا ندارند. آنها مي ديدند و مي شنيدند که عراقي ها به راحتي به روستاهاي اطراف مي آيند و بهتر از همه مي دانستند که در جبهه ی خودي هيچ استحكامي وجود ندارد و...
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 2⃣2⃣1⃣
رئيس جمهور، برايشان سخنراني کرد و وعده وعيدهاي فراواني داد. وقتي او از گفتن ايستاد که ساعت هشت شب بود و مدتي از غروب آفتاب مي گذشت.
سرهنگ صياد که از خطرات پرواز در شب بي اطلاع نبود، براي برگشتشان اتومبيل تهيه ديده بود.
* « براي برگشتن هم ماشين بود و هم هليکوپتر. گفتم: "بفرماييد سوار ماشين ها شويد. "
بني صدر گفت: "مگر نمي شود با هليکوپتر برگرديم؟ "
گفتم: " نمي شود. "
اما خلبان که احتمالاً احساساتي شده بود، با يك جسارت خارج از منطق گفت: " نخير مي شود، من مي توانم در شب پرواز کنم . "
همه سوار هليکوپتر شديم. رئيس جمهور، فرمانده نيروي زميني ارتش، استاندار کرمانشاه، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه، و چند نفر ديگر. يادم است براي شهيد محمد بروجردي جا نشد و او ماند.» *
هليکوپتر ٢١٤ از زمين بلند شد و چند لحظه بعد هم کبراي جنگي اي براي اسكورتشان برخاست. جماعت همه در خلوت خود بودند. لابد به روزهاي وحشتناکي مي انديشيدند که در پيشِ روي ميهن بود. شايد در آن لحظات هر کسي به فكر چاره اي بود و براي مقابله طرح مي ريخت.
حدود بيست دقيقه اي اين گونه گذشته بود و اکنون آنها بر فراز کوهستان هاي اطراف " دالاهو " بودند که ناگهان علي متوجه شد سه تا از آمپرهاي خطر روشن است. براي اويي که در اين زمينه داراي اطلاعاتي بود، معناي روشن شدن اين آمپرها کاملاً مفهوم بود!
روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده ی اين بود که هليکوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است. بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد.
* « طبق عادت، دعاي فرج امام زمان ( عج ) را خواندم تا از هر خطري مصون باشيم.
به مرتضي رضايي گفتم: " مثل اينکه دچار مشكل شده ايم. " » *
بقيه ی همسفران هنوز از سرنوشتي که در انتظارشان بود بيخبر بودند. در ميان آن کوه ها و تپه ها هيچ محلي براي فرود آمدن وجود نداشت.
سيستم داخل ناگهان خاموش شد و تكان هاي غير طبيعي خبر از آن ميداد که کنترل هليکوپتر از دست خلبان ها خارج شده است. سرنشينان، تازه متوجه خطر شده بودند.
کنترل کننده ی بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يكديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند. صداهاي ترس خورده ی آنها حكايت از جدي بودن خطر داشت. يكي از آنها داد ميزد: « من بايد آنجا بنشينم. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 3⃣2⃣1⃣
علي به جايي که او اشاره مي کرد، نگاه کرد، سوسوي چراغي ديده مي شد. اما او مي دانست که اين منطقه در دست ضدانقلاب است و هنوز پاکسازي نشده است. همين را به آن خلبان و همراهانش گفت. بايد يكي از دو خطر را مي پذيرفتند.
خلبان گفت:
« هيچ چاره اي نداريم. » و توضيح داده که ورتيكو(۱) شده اند.
گفت: « با اين حساب پس بشين. »
تا آنجا که ممكن بود، هليکوپتر را به زمين نزديك کرد. هليکوپتر به روي روستايي رسيد. اما خلبان به نظرش رسيد که در آن پايين، آب است و نمي تواند روي آن بنشيند.
* « داشتم خودم را آماده می کردم همين که هليکوپتر به زمين اصابت کرد، در را باز کنم و بپرم بيرون که ناگهان هليکوپتر با ضربه ی سختي به زمين خورد. بر اثر شدت آن، در کنده شد و من در حالي که سرم شكافته بود، تندي به بيرون پريدم و سعي کردم از آن فاصله بگيرم. هر آن، انتظار داشتم هليکوپتر منفجر شود. دقايقي گذشت، خبري نشد. از کساني هم که در آن بودند خبري نشد و کسي بيرون نيامد. فكر کردم بيهوش شده اند.
وقتي برگشتم توي آن، ديدم همه خشكشان زده است و گيج شده اند. همه را بيرون کشيدم و ديدم الحمدالله همه سالمند و کسي آسيب جدي نديده است.
دقايقي در کنار هليکوپتر روي زمين ولو شديم. نميدانستيم در کجا هستيم. نگران بوديم که مبادا در منطقه ی ضدانقلاب باشيم. هليکوپتر کبري با مهارت تمام در کنارمان به زمين نشست. به او گفتم که هر چه زودتر برود و به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي کمكي بيايد. » *
اکنون که از خطر آسماني نجات يافته بودند، فكر گرفتاري در چنگال ضد انقلاب لحظه اي آرامشان نمي گذاشت. لقمه ی چرب و نرم و پر و پيماني به دامن دشمن افتاده بود! رئيس جمهور کشور و فرماندهان عالي رتبه اي که سررشته ی امنيت نظام در دستشان بود و اميد مردم در روزهاي خطر بودند، اکنون در مرز اسارت و نابودي قرار گرفته بودند.
علي در اين فكرها بود که از دور سياهي هايي ديد و فهميد عده اي به سويشان مي آيند. کلتش را به دست گرفت پيش رفت و پيش از اين که آنان برسند، با صداي کشيده اي ايست داد. جماعت ايستادند. از هويتشان پرسيد.
______________________
۱. ورتیکو حالتی است که خلبان اصلاً افق را تشخیص نمی دهد. تعادل و کنترل خود را از دست داده و هر آن ممکن است واژگون شود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 4⃣2⃣1⃣
* « معلوم شد ضدانقلاب نيستند، بلكه از مردم محلي اند و مي خواهند به ما کمك کنند. بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم .
پرسيديم: " وسيله ی نقليه چه داريد؟"
گفتند: " يك تراکتور و يك جيپ. البته اگر روشن شوند! "
به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم و پس از طي بيست کيلومتر به پاسگاه " روستاي گهواره" رسيديم. در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست کيلومتر را ما در منطقه ی آلوده به ضدانقلاب، پيموده ايم. » *
در پاسگاه، علي و ديگر مجروحان پانسمان شدند و با پيكاني که بود به سوي شهر حرکت کردند. در طول راه، بني صدر که حالا از دو خطر جدي نجات پيدا کرده بود، به علي مهرباني ها مي کرد و سخت تحت تأثير شجاعت و تدبير او قرار گرفته بود. اما آيا این مهرباني ها تا کي ممكن بود دوام داشته باشد؟
* « از اين واقعه به بعد، بني صدر به ما بيشتر علاقه مند شده بود و بعد از آن خيلي مورد تفقد قرار مي داد. البته من هيچ توجهي به اين مسائل نداشتم، سعي مي کردم کار خودم را انجام بدهم و کار را پيش ببرم. »*
به همين مناسبت امام خميني (ره ) در پيامي به رئيس جمهور، از او و همراهانش خواستند:
« به شكرانه ی اين نعمت بزرگ، زندگاني ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و کشور اسلامي نمايند. »(۱)
______________________
۱. صحیفه ی نور، ج ۱۳، ص ۱۲
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 5⃣2⃣1⃣
علي، بي خبر از آنچه که در تهران مي گذشت، شب و روز، آرام بيقرار براي آزادسازي شهرهاي ميهن اسلامي مي کوشيد. مدام از اين پادگان به آن پادگان و از شهري به شهري سفر مي کرد، به شناسايي مي رفت، جلسه مي گذاشت، طرح مي ريخت و اجرايش مي کرد و...
مگر اين همه کار فرصت مي داد که او به آن چه که در مرکز مي گذشت بينديشد؟
در همانجايي که منافقان و حاسدان در ساحل امن و آسايش نشسته بودند و براي اويي که ماه ها از خانه و خانواده بي خبر بود و با آسايش و استراحت وداع کرده بود، نسخه ها مي پيچيدند!
همه چيز از آن روز آغاز شد که يك افسر گمنام توانست سرنخ کلاف در هم پيچيده ی کردستان را پيدا کند و به پشتوانه ی ايمان و شجاعتش و به همت گروه گروهي از جوانان انقلابي از ارتش و سپاه يكي پس از ديگري شهرهاي از دست رفته ی کردستان را به زير پرچم جمهوري اسلامي در آورد. بدخواهان نظام که به سرانجام غائله کردستان اميدها داشتند، اکنون مي ديدند مسأله سرانجام ديگري پيدا مي کند و اميدهايشان نااميد مي شود، پس بايد کاري مي کردند!
بهانه ها از هنگامي آغاز شد که او بي توجه به نظرات مقامات تهران نشين، تعدادي از فرماندهان لشكرهاي تحت امر قرارگاهش را عوض کرد همين بهانه اي شد تا توطئه ها و شايعات عليه اش شدت بگيرد و اما او بيخبر از اين همه، به آزادسازي سردشت مي انديشيد!
سردشت، همه ی اميد ضدانقلاب و حاميانش بود. شهري مرزي که آنان را به عراق پيوند زده بود. مقر فرماندهي ضدانقلاب در کردستان در آنجا بود. در آنجا نيز تنها، پادگان شهر در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و يك گردان از تيپ هوابرد، از آن حفاظت مي کرد. عمليات جابه جايي گردان های هشتصد نفري تنها از طريق هوا و توسط هليکوپترهاي هوانيروز انجام مي شد که خود کاري بسيار مشكل و پرهزينه اي بود و چند روز پيش از اين،دشمن يكي از آنها را به زمين انداخته بود .اما آن چيزي که امروز اهميت پاکسازي سردشت را صد چندان کرده بود، احتمال آغاز جنگ و حمله ی عراق بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 6⃣2⃣1⃣
نهايتاً قرار شد پاکسازي جاده ی ٦٠ کيلومتري بانه به سردشت توسط يكي از گردان هاي تيپ هوابرد به فرماندهي سرگرد آريان صورت بگيرد و قرارگاه پشتيباني کند. سرگرد عليرغم مخالفت مشاورانش اين مأموريت را پذيرفت.
در يكي از روزهاي نيمه ی دوم شهريور، گردان، به همراه تعدادي از پاسداران، با تجهيزات کامل از پادگان سنندج راه افتاد و از شهرهاي ديواندره و سقز گذشت و به بانه رسيد. علي در کرمانشاه بود اما باز هم دل ناآرامش به تشويش افتاد و او را نگران کرد به بانه آمد. وقتي رسيد که ستون به طرف سردشت به راه افتاده بود. هنوز مدتي از آمدنش نمي گذشت که خبر رسيد کاروان در گردنه ی کوخان به کمين افتاده است.
به همراه تعدادي از پاسداران با هليکوپتر خود را به محله حادثه رساند و اين، آغاز يك جنگ واقعي هشت روزه بود! هشت روز طاقت فرسا مملو از لحظه هاي مرگ و زندگي و صحنه هاي زشت و زيبا!
از لحظه اي که پايش به زمين رسيد و منطقه را از نظر گذراند دريافت که نيروهايش در بدحادثه اي گرفتار شده اند، نه راه پيش دارند و نه راه پس. و تعجب کرد که چطور توانسته اند تا الان تاب بياورند. دشمن به سرتاسر ستون کاملاً اشراف داشت و همه ی راه هاي گريز را بسته بود. چند تا از خودروها در ميان جاده در آتش مي سوختند.
چارچرخ بيشتر خودروها پنچر شده بود و در جا ميخكوب مانده بودند. ميديد مهماتي را که براي تهيه اش زحمت ها کشيده بودند، در آتش مي سوخت و ترکش هاي گلوله ها به اطراف مي افتاد.
در زير آتش بي امان دشمن، با دلي پر از درد اما ظاهري آرام و با صلابت، از ميان اين همه و از کنار پيكرهاي شهيدان و ناله هاي مجروحان گذشت و به فرماندهي رسيد. کنترل نيروها از دست آنان خارج شده بود و کسي به کسي نبود.
به چاره انديشي نشستند. از بالاي ارتفاعات و از پشت درختان آتش مي باريد و او بيشتر نگران دو تريلي پر از مهماتی بود که در میانشان بودند و اگر آتش می گرفتند....
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 7⃣2⃣1⃣
خبر رسيد مجروحي از دشمن را پيدا کرده اند. يك پايش از مچ قطع شده بود و تنها به پوستي آويزان بود. ترس از مرگ، بيچاره اش کرده بود و به تقلا افتاده بود. التماس کرد به من رحم کنید و از مرگ نجاتم دهيد. کمكتان
مي کنم و به جيبش اشاره کرد که نقشه کمين در آنجا بود!
* « وقتي جيبش را گشتيم نقشه ی کمين را پيدا کرديم در ميان درختچه ها و بوته ها سنگرهاي گود کنده بودند که تا سينه ی نيروهايشان مي رسيد. آنطور که معلوم بود طرح کمينشان خيلي دقيق و حساب شده بوده. با اين طرح، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد، اما رشادت بچه ها باعث شده بود آنها آنگونه که مي خواستند موفق نشوند. »*
متوجه شد بيشتر قدرت آتش دشمن در بالاي ارتفاعي است که در کنار جاده است. تصميم گرفت آن را بگيرد. طرحي ريخت و دسته اي از نيروهاي ورزيده ی ستون را با خود به آن سو برد. نبردشان تا غروب طول کشيد و آنان، هنگام اذان مغرب آن ارتفاع را تصرف کردند. شب را در ميان نيروهايش در آن بالا ماند و مواضع دفاعي خود را مستحكم کردند. شب پر تشويشي را پشت سر گذاشتند. دشمن به راحتي نمي خواست موقعيتش را از دست بدهد ولي
با نقشه اي که علي ريخت، تا صبح نصيبش تنها شكست بود و تعدادي کشته.
* « نيمه هاي شب بود که متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد. احساس کردم بايد کلكي در کار باشد. دفاع را قوي تر کرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند. صداي گله نزديك تر که شد ناگهان يك گلوله ی آرپيجي به طرف سنگرمان شليك شد. سريع شروع کرديم به پاسخ دادن به آتش آنها. مقداري که تيراندازی کرديم، چون مهماتمان کم بود، گفتم:
" ديگر کسي تيراندازي نكند. "
تيراندازي ما که قطع شد، دشمن خيال کرد، مهمات ما تمام شده است. به مواضع ما نزديكتر شدند و هر چه آرپيجي شليك کردند، ما پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند، مهمات ما ته کشيده است. خوب که جلو آمدند، گفتم:
" مهلتشان ندهيد، آتش کنيد! "
بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند. درگيري خيلي شديد شد اما توانستيم با ايمان کامل، مقاومت کنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ کنیم. در آن درگيري ما فقط چهار مجروح داديم اما دشمن تلفات زيادي متحمل شد.»*
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 8⃣2⃣1⃣
روز دوم را هم در " گردنه کوخان " ماندند تا اين که ستون دوباره سازماندهي شد و آماده حرکت به سوي سردشت. صبح روز سوم وقتي که ستون مي خواست حرکت کند، هليکوپتر آمد دنبالش تا برگردد به قرارگاه. گفتني ها را به سرگرد فرمانده ستون گفت. با آنان خداحافظي کرد و به سوي هليکوپتر رفت تا سوار شود. ديد چهره ها نگرانند. چشم هاي غم انگيز سربازان و درجه داران به او خيره است معني اين نگاه ها کاملاً مفهوم بود. يعني که نرو، ما را تنها نگذار!
در درونش بازهم ميان عقل و دل نبردي در گرفت. او نتوانست دل را مجاب کند و چشم از اين نگاه هاي ملتمس برگرداند. ناگهان پا سست کرد و برگشت و گفت:
« بچه ها، من هم با شما مي مانم. »
قطره هاي اشك برگونه ها غلتيد و شور و شوق همه ستون را فرا گرفت.
روز سوم بي خطر گذشت. آن روز، آنها طول يك دره ی عميق را پيمودند تا رسيدند به ابتداي پيچ خطرناکي که در سر راهشان بود. در انتهاي اين پيچ روستاي " دل آرزان " بود، نامي که آن روز براي آنان اهميت پيدا کرده بود و رسيدن به آن برايشان مانند رؤيا بود!
صبح روز چهارم، ورودشان به آن پيچ مخوف همراه شد با درگيري سنگين. يكي از دو تريلي مهمات در دم هدف قرار گرفت و منفجر شد. گلوله هایي که از بالاي ارتفاعات به سويشان مي باريد از يك سو و ترکش هاي موادي که از روي تريلي منفجر مي شد از ديگر سوي عرصه را در آن دره ی باريك و وحشتناك چنان تنگ کرده بود که رهايي از آن بعيد به نظر مي رسيد اما سرهنگ صياد با قدرت تمام ستون را کنترل کرد. رزمندگان تحت امرش در دو ستون پياده از روي يال هاي قله هاي اطراف قدم به قدم جنگيدند و پيش آمدند تا رسيدند به روستا، اما اين پايان کار نبود. همين که به آستانه ی روستا رسيدند اين بار دشمن از روستا به استقبالشان آمد و چنان آتش پرحجمي به رويشان گشود که سابقه نداشت.
تصميم گيري مشكل بود. اگر روستا را زير آتش مي گرفتند پس تكليف مردم بيگناه و کودکان معصوم چه مي شد؟ و اگر دست روي دست مي گذاشت، چيزي از ستون باقي نميماند! فرصت براي چون و چرا نبود اگر به زودي
تصميم منطقي نمي گرفت کنترل نيروها را از دست مي داد. پس دل را به دريا زد و فرمان آتش به روستا را داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 9⃣2⃣1⃣
وقتي که آتش دشمن خوابيد وارد روستا شدند. اثري از اهالي نبود. خانه ها همه خالي بودند و کلون ها کشيده شده. معلوم شد که روستا از پيش خالي بوده و تنها دشمن از پوشش آن به عنوان جان پناه استفاده مي کرده است. خدا را شكر کردند که خون بيگناهي را نريخته اند. هر چند شرعاً معذور بودند. اکنون وقت آن بود که اجساد شهدا و مجروحان را به عقب منتقل کنند منتظر ماندند تا هليکوپترها برسند. و از اينجا به بعد جنگ سخت تر شد. ضدانقلاب و حاميانش اهميت رسيدن اين کاروان به سردشت را خوب مي فهميدند و با تمام توان مي کوشيدند که اين اتفاق نيفتد.
*« از دل آرزان به بعد ما روزي يك کيلومتر بيشتر نمي توانستيم حرکت کنيم. هر لحظه در حال مقابله با کمين ها بوديم. شوخي نبود يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن هم سعي مي کرد هر طوري که هست مانع آن شود و به آن تلفات وارد کن.د غذايمان فقط نان خشك و پنير و کنسرو بود. بعد از دل آرزان به طرف " روستاي بي کش " رفتيم و پس از پاکسازي مسير آنجا به " سمت داش ساوين " رفتيم. دو روز ستون در آنجا ماندگار شد که طي آن چندين شهيد و مجروح داديم. ستون هر ساعت ضعيف تر مي شد و نيروهايش از دست مي رفت.»*
کاروان، خسته و مجروح به سوي سردشت کشيده مي شد که ناگهان اتومبيل ها ايستادند و از کشيدن شدن ناگهاني ترمزها دل ها ريخت و گلنگدن بعضي از تفنگ ها کشيده شد. سرهنگ گوشي بيسيم به دست، نگران به جلو دويد. هر لحظه انتظار انفجار مهيبي را داشت ... و به سرستون که رسيد هيچ خبري نبود. به راننده تانك گفت: « چرا ايستاده اي؟»
گفت: « مي ترسم »
او هم ترسيد. اين نخستين بار بود که کسي از نيروهايش با چنين صراحتي از ترس سخن مي گفت. علي ترسيد که اين روحيه در ديگران هم سرايت کند و قبح ترس ريخته شود و مي دانست که آن روز پايان کارشان است. پس با او صحبت کرد و کوشيد روحيه اش را ترميم کند و تشويقش کرد راه بيفتد و اما درجه دار جوان نپذيرفت و گفت:
«احساس مي کنم در کمينم نشسته اند و هر لحظه انتظار دارم گلوله ی آرپيجي اي منهدمم کند. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 0⃣3⃣1⃣
مهربانانه برايش از واقعيت مرگ و زندگي گفت اما فايده اي نبخشيد و جواب شنيد:
« جناب سرهنگ، اگر راست مي گويي خودت بيفت جلو. »
گفت: « عزيزم، من حرفي ندارم اما مي دانيد که من فرمانده و راهبر اين ستون هستم، اگر اتفاقي براي من بيافتد همه ی شما متلاشي مي شويد. »
اما فشار يك هفته نبرد بي امان و عفريت ترس، مشاعر جوان را چنان از کار انداخته بود که حاضر بود تن به هر تنبيهي بدهد اما از ادامه ی اين کار معاف شود.
چاره اي نبود. نهايتاً توکل بر خدا کرد و همراه بيسيمچي اش در کنار تانك اسكورپين به راه افتاد. ساعتي چنين گذشت و با گام هاي آهسته و کُند پيش رفتند تا اين که خبر رسيد بين ابتدا و انتهاي ستون فاصله ی زيادي افتاده است. ناچار بايد به عقب بر مي گشت به سرستون دستور داد:
« آهسته برويد تا من ته ستون را حرکت دهم و با شما هماهنگشان کنم.»
اما آنان نشنيدند. حال که خيال مي کردند در ١٢ کيلومتري سردشت هستند، مي خواستند هر چه زودتر به آنجا برسند و از اين کابوس نجات پيدا کنند. پس همين که چشم او را دور ديدند بر سرعتشان افزودند. غافل از اين که خطر در روستاي " داش ساوين " در کمينشان است.
سرهنگ، حالا به انتهاي ستون رسيده بود. دادش درآمده بود که چرا عقب مانده ايد و با بقيه ی هماهنگ نيستيد. ناگهان صداي رگباري که از دور دست ها آمد قلبش را ريخت به دنبال آن، صداهاي مهيب و انفجارهاي ديگر که در ميان کوه ها مي پيچيدند، برايش شكي باقي نگذاشت که ستون، کمين خورده است. دويد تا خود را به محل درگيري برساند.
دشمن که در کمين بود، وقتي فاصله ی طولاني سرستون با ته ستون را ديده بود، از فرصت استفاده کرده بود تا عجولانه سرستون را زير آتش خود بگيرد و براي اين کار چه جايي بهتر از منطقه ی " داش ساوين! "
آه از نهاد علي بلند شد. او اين منطقه را خوب مي شناخت. به ياد اولين حادثه اي افتاد که او را به کردستان کشاند. حادثه ی شهادت ٥٢ پاسدار اصفهاني. اکنون بعداز يازده ماه بازهم دشمن در اين منطقه کمين زده بود!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #در_کمین_گل_سرخ
زندگینامه #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
قسمت 1⃣3⃣1⃣
انتخاب دشمن حرف نداشت. دشمن ضمن اين که بر همه ی جاده تسلط داشت، از همه طرف راه هم راه فرار داشت و اما آنان که در جاده گرفتار شده بودند اصلاً جايي براي تحرك نداشتند. جاده، پيچ در پيچ بود و اطرافش سينه کش کوه و درخت زار. و همين، نيروها را چنان غافلگير کرده بود که حتي نمي توانستند از جان پناهاي طبيعي هم که در اطرافشان بود، استفاده کنند. به راحتي هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند. تعدادي گيج شده بودند و بي هيچ تحرکي به زمين زمين چسبيده بودند و گويي هيچ روحيه و اميدي براي نجات ندارند و در اين ميان آني که به جايي نمي رسيد فريادها و دستورهاي سرهنگ صيادشيرازي بود!
* « من هم در يك لحظه با تفكر اين که امكان دارد ما را شهيد نكنند و سعي کنند به اسارت بگيرند، کمي خودم را باختم، کم کم داشتم مأيوس مي شدم که ديدم يكي از بچه هاي سپاه به « نام فتح االله جعفری » که الان از فرماندهان رده بالاي سپاه است و آدم مخلص و واردي است، با تبسم خاصي که براي من در آن اوضاع و احوال خيلي عجيب بود، نگاهم مي کند. با لهجه ی اصفهاني رو به من گفت:
" برادر شيرازي، من تا به حال شما را در اين وضعيت نديده بودم! "
گفتم: " مگر نمي بيني نيروها هيچ آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند. همينطور مي ايستند تا گلوله مي خورند. هر چه به آنها مي گويم اين کار را بكنيد، آنجا نرويد، اصلاً گيج هستند و کپ کرده اند... "
با همان تبسم گفت:
" برادرجان، ناراحت نباش بالاخره چند تا فشنگ داريم و تا آخرش ميزنيم و ديگر هر چه خدا خواست، آن مي شود! "
با اين حرف، انگار پتكي به سر من زده باشند، خودم را يافتم. به خود نهيب زدم : که تو مگر براي خدا نمي جنگي پس چرا ياد خدا نمي کني؟ همانجا ذکر و شكر خداوند را به جا آوردم و روحيه ام را باز يافتم. » *
با اين تذکري که از زبان يك همرزم شنيده بود، چنان دلش قوت گرفت که ديگر دشمن و آتشش را هيچ مي انگاشت و حتي به ذهنش رسيد بايد آنها را به محاصره در آورد و نگذارد فرار کنند. طرح عمليات به ذهنش رسيد. بايد از دو سو به تپه ها حمله مي کردند. طرحش را با سرگرد آريان در ميان گذاشت. پسنديد و با شجاعت، فرماندهي يكي از گروه هاي عمل کننده را به عهده گرفت. گروه ديگر را هم سرهنگ خودش پذيرفت. اما کو نيرو!؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم