❤️ السلام علیک فی آناء لیلک و اطراف نهارک ❤️
🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
#سلام_مهربان_پدر_صبحتان_بخیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسین_جان...
با همین سوز که دارم بنویسید حسین..
هرکه پرسید ز یارم بنویسید حسین..
ثبت احوال من از ناحیۀ ارباب است..
همۀ اهل و تبارم بنویسید حسین..
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در خط جهاد همیشه گمنام شدند
با ذکر حسین و زینب آرام شدند
اینان نه فقط مدافعان حرم اند
امروز مدافعان اسلام شدند
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_مدافع_حرم_میثم_مدواری
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️پیامِ #شهید محمدابراهیم حاجمزدرانی(استان سمنان؛ شهرستان گرمسار)
🔹 بینا باشید که هر لحظه در امتحانِ الهی قرار گرفتهاید، خوشا به حالِ آنانکه از امتحانات الهی سرافراز بیرون آیند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣5⃣1⃣
قسمتهای ۱۵۱ تا ۱۶۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣6⃣1⃣
شوخی های همیشگی به راه بود و زندگی در روزهای سرد آموزش واقعاً هم سخت و هم شیرین می گذشت.
قرار شده بود دو گروهان از هر یک از گردان های امام حسین و سید الشهدا خط شکن باشند. یک تیم از نیروهای زبده هر گروهان برای آموزش غواصی انتخاب شدند که نوک پیکان حمله بودند و باید آموزش سخت و سنگین غواصی در آن آب و هوا را می گذراندند.
آن روزها مناجات ها هم رنگ دیگری داشت. گاهی نماز ظهر و عصر را روی همان پل های خیبر در وسط هور به جماعت می خواندیم، فرصت برای برگزاری مراسم جمعی دعا و توسل و عزاداری نبود اما گاهی که مسئولان احساس نیاز می کردند، مراسم عزاداری و دسته شاخسی درست می شد و روحیۀ مضاعفی می داد. در سطح چادر و دسته، بچه ها جمعی یا انفرادی به برنامه های خود مشغول بودند و اندک ساعات استراحت را با نماز و قرآن و گاه خلوت و حسابرسی از خود می گذراندند.
با پیشرفت آموزش و تمرین ها به راحتی می توانستیم تعادل بلم را کنترل کنیم. حالا تمرین می کردیم تا به قول مربیان طوری بلم را پیش برانیم و پارو بزنیم که کوچکترین صدا و حرکتی در اطراف بلم ایجاد نشود، حتی صدای چکیدن آب از نوک پاروها...
بارها و بارها به ستون راه می افتادیم و در آبراه ها پیش می رفتیم اما به محض اینکه یکی از بلم ها کوچک ترین صدایی می کرد دوباره از نو شروع می کردیم؛ پاروها نباید به بدنۀ بلم می خورد، نباید در برخورد با آب صدایی برمی خاست و دو پارو زن جلو و عقب بلم در هر حال باید هماهنگی شان را حفظ می کردند، فاصلۀ بین بلم ها باید رعایت می شد و... در تمام مدتی که مشغول یاد گرفتن و تمرین این نکات بودیم، جدی و دقیق بودیم اما به محض اینکه در موضوع مورد آموزش، مهارت پیدا کرده و از کارمان مطمئن می شدیم شوخی و شیطنت هم گل می کرد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣6⃣1⃣
گاهی به عمد پارویمان را به بلم مجاور می کوبیدیم تا داد مربی و بقیه دربیاید و از نو حرکت را شروع کنیم! گاهی از آبراه های فرعی وارد آبراه بلمی می شدیم که به جدیت در حال تمرین و پیشرَوی بود، آن وقت بود که بلم ها روی آبراه، چرخ می خوردند و ما خنده مان را فرو می خوردیم...
در هفته های آخر، آموزش از صبح شروع می شد تا اذان ظهر. بعد از نماز و ناهار که همانجا روی اسکله وسط آب برگزار می شد تمرین تا غروب ادامه می یافت. بعد از نماز مغرب و عشا و کمی استراحت، آموزش از سر گرفته می شد و ما گاه تا ساعت دو نیمه شب در آب بودیم. اگر کسی زمان می گرفت برای کل استراحت و نماز و غذا در طول شبانه روز بیشتر از پنج شش ساعت فرصت نداشتیم.
با پیشرفت آموزش و تمرین ها، گاهی از قرارگاه برای بررسی حرکت بلم ها و میزان آمادگی نیروها می آمدند.
یک شب آقا مهدی باکری به همراه اصغر قصاب و چند نفر دیگر آمده بودند تا از نزدیک، درگیری بلم ها را با دشمن فرضی ببینند. در حین درگیری با دشمن فرضی یکی از آر.پی.جی زن ها آمادۀ شلیک شد اما در همان لحظه، بلم تکان خورد و سر آر.پی.جی به سمت آب خم شد. گلولۀ شلیک شده به سطح آب برخورد کرد و درست به سمتی که فرماندهان ایستاده بودند، برگشت. در یک لحظه، جمع فرماندهان را دیدیم که هر یک خود را به سویی انداختند. گلوله منفجر شد اما به خاطر عکس العمل به موقع فرماندهان کسی آسیبی ندید. قبلاً در جزیرۀ مجنون برای اولین بار کمانه کردن تیر را دیده بودم. آنجا که گاه، روزهای متوالی بیکار بودیم و به بچه ها آموزش تیربار می دادیم. تعدادی گلولۀ زنگ زده و خاک خورده را جمع کرده و با گازوئیل و مواد دیگر تمیز می کردیم تا در آموزش از آنها استفاده کنیم. یک روز که بچه ها مشغول تیراندازی بودند، من ایستاده روبه رو را نگاه می کردم. هدف تیربارچی حدود پنجاه متر جلوتر در سطح آب بود. متوجه شدم همزمان با تیراندازی بچه ها چیزهایی به سرعت و با صدای عجیبی از کنار من رد می شوند؛ ویژ... ویژ... حیران مانده بودم که : «این دیگه چیه؟»
نمی دانستم آنها گلوله هایی هستند که تحت زاویۀ خاصی به آب می خورند و کمانه می کنند و به همان سمتی که از آنجا رها شده اند، برمی گردند! به لطف خدا آن همه گلوله از کنار ما رد میشد بی اینکه به ما اصابت کند. با دقت زیاد بالاخره قضیه را فهمیدیم. برای اثبات، این جریان را دوباره از داخل سنگر آزمایش کردیم، آنجا بود که فهمیدیم وقتی گلوله ها با شیب خاصی به سطح آب برخورد می کنند، برمی گردند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣6⃣1⃣
بعضی شب ها که برای آموزش بیدار می شدیم در صف های منظم نیم ساعت می ایستادیم تا مربیان و مسئولان نظراتشان را در مورد کارمان بگویند. در این نیم ساعت کوچکترین صدایی از ما درنمی آمد. همه به حرف مسئولان گوش می دادیم که از بیرون آب، نحوۀ حرکت و کار ما را می دیدند و نقاط ضعف و قوت ما را می گفتند. آن روزها آنقدر مهارت پیدا کرده بودیم که وقتی وارد آب می شدیم، به قدری آرام حرکت می کردیم که اصلاً معلوم نمی شد آنجا کسی هست. صدای قورباغه ها و موجودات آبزی را می شنیدیم اما صدایی از بچه ها بلند نمی شد. حتی صحبت کردنمان هم کم شده بود و عادت کرده بودیم که حرف های ضروری را هم آهسته بگوییم.
آموزش، حدود چهل و پنج روز طول کشید. در طول این روزهای سخت، شوخی ترک نشده بود. یک روز امیر مارالباش آمد و گفت:
« بیا بریم برامون صیغۀ اخوت بخونن! »
با هم به طرف روحانی قد بلندی که اهل زنجان بود رفتیم و او بین من و امیر صیغه اخوت خواند، بعد رو کرد به من و گفت:
« حالا بیا با من هم صیغه بخونیم! »
گفتم:
« خدا حفظت کنه، داداش شدن با مُلاها خیلی سخته! »
آنجا تنها کسی که سربه سر همه می گذاشت و شوخی می کرد، من بودم چون هم قیافه ام خنده دار بود هم خودم!
در آن شرایط گاه با شوخی ها، گاه با عزاداری ها و گاهی با صبحانۀ وحدت، روحیه مان را قوی نگه می داشتیم. گرفتاری آقا مهدی آن روزها زیاد بود و فقط چند بار بدون اینکه به نیروها بگویند، آمده و از نزدیک روند آموزش نیروها را دیده و نظراتش را گفته بود.
هیچ وقت به ما نمی گفتند امشب آقا مهدی یا افراد دیگری برای دیدن مانور و آموزش خواهند آمد چون طبیعتاً آن شب همه بیشتر دقت می کردند و میزان نظم و توجه ما در طول آموزش به دست نمی آمد. فقط می گفتند:
« فرض کنید شب عملیات است. »
بچه ها واقعاً عالی کار می کردند، درست پارو میزدند و دقیق و بیصدا حرکت می کردند. چند بار به ما گفتند:
« دیشب از قرارگاه آمده بودند. دستتان درد نکند! از فلان آبراه که عبور می کردید اصلاً معلوم نبود آنجا بلمی هست و نیرویی. دست مریزاد! »
ترکیب بلمها متفاوت بود گاه سه نفره و اغلب پنج نفره. در بعضی بلمها، تیربارچی بود و در بعضی آر.پی.جی زن. روی چند بلم نیز دوشکا وصل کرده بودند که کنترل این بلمها خیلی مشکل بود و حفظ تعادل آنها مهارت فوق العاده ای می خواست.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣6⃣1⃣
در این مدت، همه مقید به رعایت تذکرات حفاظتی بودیم. هیچکس از منطقه جیم نمی شد و حتی بعضی از بچه ها که به تماس تلفنی با خانواده هایشان مقید بودند و از آنجا راحت می توانستند به سوسنگرد بروند، این کار را نمی کردند. در آن مدت که متوجه حساسیت اوضاع بودیم اصلاً فکر در رفتن را هم نمی کردیم. تنها رابط ما با بیرون یکی از بچه های تدارکات بود که نامه های بچه ها را می آورد. یک روز آمد و همراه نامه به یکی از بچه ها، خبر فوت پدرش را داد اما او حتی برای تماس تلفنی در آن شرایط هم عقب نرفت. بچه ها تا این حد برای حفظ عملیات مایه می گذاشتند.
سرانجام روزهای آموزش به سر رسید و قرار شد آموخته ها را در مانور تجربه کنیم. سعی کرده بودند منطقه را شبیه منطقۀ عملیاتی بدر کنند اما از آنجا که احساس کرده بودند عراق متوجه تحرکاتی شده و زمان بسیار کم است، نتوانسته بودند منطقۀ دشمن فرضی را خوب آماده کنند. مانور کوچکی برگزار شد که در مقایسه با مانورهای قبلی مرحلۀ آسانی بود.
بعد از اتمام آموزش به دلیل تعداد کم بلم ها، بلم هایی را که با آنها آموزش می دیدیم شبانه به جزیره مجنون منتقل کرده بودند تا در عملیات از آنها استفاده کنیم. در همین فاصله نقشه را توجیه و وضعیت منطقه و مأموریت ما را گفتند؛ ما باید حدود نُه کیلومتر در پیچ و خم آبراه ها پیش می رفتیم تا به محور خودمان برسیم و به خط اول دشمن بزنیم. دشمن در منطقه، حدود چهل تا پنجاه کمین داشت که نیروهای آماده بعثی از آنجا تحرکات و وضعیت آبراه های منطقه را زیر نظر داشتند. از آنجا که کوچک ترین حرکت در آب زود مشخص میشد و آب موج برمی داشت یا نی ها تکان می خوردند، نیروهای اطلاعات به خاطر رعایت جوانب حفاظتی کمتر به منطقه رفته بودند. به ما می گفتند آخرین شناسایی پانزده روز قبل، انجام شده و بچه ها تا نزدیک محورهای درگیری پیش رفته اند. تعدادی از مسیرهای حرکت همان آبراه هایی بود که از عملیات خیبر مانده بود و حالا بیشتر از یک سال از عملیات خیبر می گذشت. با این تفاوت که حالا عراق سر آبراه ها کمین گذاشته بود.
در مانور و توجیه عملیات تذکر می دادند:
« سعی تون رو بکنید تا از کنار کمین گاه ها آروم و بدون درگیری عبور کنید. »
با این همه تعدادی هم مسئول خاموش کردن کمین ها بودند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣6⃣1⃣
این کمین ها در حدود دو کیلومتری خط اول دشمن ایجاد شده بودند و اگر ما در آن نقطه درگیر می شدیم سختی کارمان تا رسیدن به خط اول دشمن چند برابر می شد. حتی به ما گفته بودند:
« اگه گشتی های دشمن اومدن، شما زود وارد نیزار بشید و تا آغاز عملیات حق درگیری ندارید. »
بعد از مرور همه موارد، بیست وچهار ساعت وقت داده شد تا به کارهای خصوصی مان برسیم؛ آخرین کارهای قبل از عملیات. عده ای می خواستند غسل کنند، عده ای در پی نوشتن نامه یا وصیتنامه بودند، عده ای سرگرم تمیز کردن و آماده کردن اسلحه هایشان بودند و عده ای مشغول نماز و مناجات و توسل به اهلبیت(ع). هنوز در منطقۀ آموزش هور بین بستان و سوسنگرد بودیم. خوب یادم هست تنها وصیت نامه ای که در طول جنگ نوشتم، همانجا بود. امیر که آن روزها صمیمیت مان زبانزد بود گفت: « بیا وصیتنامه هر دو نفرمان یکی باشد. »
حدود ساعت نُه صبح بود. کنار آب نشسته بودیم و برای نوشتن وصیتنامه تبادل نظر می کردیم.
ـ « آخه چی بنویسم! نه چیزی داریم که به کسی ببخشیم. نه طلبی داریم که از کسی بگیریم... »
بالاخره وصیتی نوشتیم و سفارش کردیم به پدر و مادر که صبر کنند و اگر ما شهید شدیم ناراحتی نکنند و از این حرفها. خنده ام گرفته بود.
ـ « چرا می خندی سید!؟ »
+ « آخه مطمئنم این بار هم طوری نمیشه و برمی گردم. »
ـ « آخه تو از کجا میدونی؟ »
+ « میدونم دیگه! »
حس درونی ام می گفت این بار هم به سلامت برخواهم گشت، اما وضع سخت عملیات کمی مشکوکم کرده بود. وقتی به طرح عملیات فکر می کردم با خودم می گفتم:
« سالم رسیدن به خط دشمن شق القمره! »
اگر خدای نکرده از پانصد متری خط دشمن و داخل آب درگیر می شدیم، چه می توانستیم بکنیم؟ قبل از آن همیشه در خشکی درگیر شده بودیم و چاله ای، خاکریزی یا پستی و بلندی بود که میشد آنجا پناه گرفت، اما حالا وسط آب بودیم با بلم هایی که به قوت بازو باید حرکت می کرد، اگر مجبور به تیراندازی می شدیم... اگر یکی از پاروزن ها تیر می خورد... اگر اسلحه هامان آب میخورد و کار نمیکرد... اگر...
آن وقت می شدیم یک هدف ثابت برای دشمن!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم