💢جلد نشریه تهران مصور ۱۱دی ۱۳۳۲، درباره انتخابات دوره پهلوی
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈پیشنهاد #استوری
اولویت امروز کشور چیست؟
آزادی حجاب زنان یا معیشت و بیکاری؟؟
📣 نشر حداکثری
#پویش_حجاب_فاطمے
عزیزان، نماز را حتی سبک نشمارید....
#شهیدمرتضیمسیبزاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
عزیزان، نماز را حتی سبک نشمارید.... #شهیدمرتضیمسیبزاده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
🍃در گرماگرمِ تیرماهِ ۶۱، میانِ بحبوحه جنگ، سومین فرزند خانواده #مسیب_زاده پا به جهان گذاشت. نامش را #مرتضی گذاشتند
🍃عشق و ارادت به #ائمه و احترام خاصی که به پدر و مادر میگذاشت، از شئون #عاقبت_به_خیری اش بود😇
🍃پس از دبیرستان وارد #دانشگاه_امام_حسین (ع)شد. شاید وارد عرصه وسیعی برای عشقبازی و #خدمت. مثل هر عاشق و دلباخته دیگر طاقت جسارت به #حریمِ_بنت_الحیدر (س) نداشت. پس راهی سرزمینِ عشق شد. مستشار نظامی بود. کار بلد و حرفه ای پای کار که به میان میآمد، دقیق و جدی میشد.
🍃آسمانی بود و بیتاب، مثل همه آسمانیان، بریده از #زمین و تعلقات آن.
اما مگر میشود پدرِ دختر باشی و او را به فراموشی بسپاری؟!!
🍃مرتضی پدر بود و عاشق جگر گوشه اش... عاشقِ دخترک شیرین زبانش، اما این عشق، پایِ رفتنش را سست نکرد.
او مصمم به رفتن بود پس به پدرش سفارش کرد: "هوای #نازنین_زینب را داشته باشد تنهایش نگذارید"
🍃بعد از شهادت مرتضی هیچ کس نازنین زینب شش ساله را تنها نگذاشت... بی احترامی به او و مادرش نشد و کسی حرمت آنها را نشکست اما هزار و اندی سال پیش...دخترکی که اتفاقا #قلب پدر برایش میتپید، بعد از #شهادت پدرش، بی احترامی هایِ زیادی دیده بود.
#حُرمَتش شکسته و صورتش سیلی خورده بود و او را در آغوش عمه جانش، تنها میانِ خرابه ای رها کرده بودند
🍃حال مرتضی رفته بود که بار دیگر برای #ناموس_آل_الله، اسارت و بیحرمتی رقم نخورد. خود همچون پرستویی در کربلای #خانطومان آسمانی شد.
🍃خانطومان هم قصه عجیبی دارد. گوشه به گوشهاش کربلاست و علی اکبر ها را به آغوش میکشد
🍃انفجارِ انتحاری تکفیریان در منطقه #خلسه، در جنوبِ خانطومان، پرستویی دیگر را در خون خود غلطاند و علی اکبری دیگر، به راهِ #عشق در قلب خاطومان آرام گرفت
♡پروازت مبارک؛ بابایِ نازنین زینب♡
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #مرتضی_مسیب_زاده
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
📅تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۶۱
📅تاریخ شهادت : ۱۴ خرداد ۱۳۹۵
حلب سوریه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای سرحد آباد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تفکر کردن بهتر از زیاد حرف زدن است، زیرا....
#شهیدمحمدحسینعطری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
تفکر کردن بهتر از زیاد حرف زدن است، زیرا.... #شهیدمحمدحسینعطری @shahedaneosve شاهدان اسوه،
می نویسم برای تو
برای توکه بودنت را
نه #چشمانم میبیند،
نه گوش هایم می شنود،
نه دستانم لمس می کند.
تنها راه این است که
#دلم را برایت قلم کنم
و از تو بنویسم.
از تبار #حسین بودی و هم نام امامت ،
از همان کودکی نمک سفره #ارباب خورده بودی .از بدو تولد ،
از همان روزی که قرار بود نباشی
تا شبی که در #روضه_امام_حسین میان دستان #مادرت نمک گیر خانه ارباب شدی.
#سرنوشتت از همان روز مشخص شد.
تو آمده بودی که حسینی باشی.
آمدی نشان بدهی هنوز هم میشود #حسینی شد.
فقط مرد میدان میخواهد.
این را میشد از همان روزهای ازدواجت هم فهمید.
نمی دانم آن روز با #شهدا چه گفتی و چه کردی که ثمره اش آغاز زندگی مشترکتان بود.
زندگی که با طریق شهدا آغاز شود...
سرانجامی جز #شهادت هم نمیتواند داشته باشد!
اصلا همسرت هم این را فهمیده بود.
او هم میدانست
میخواستی بروی تا برای همیشه بمانی
بروی تا جاودان شوی.
اصلا #سوریه که رفتی ، همین دخترت؛ زهرا هم انگار فهمیده بود
که بابا قرار است به مراد دل خویش برسد.
دلتنگی هایش را این چنین برایت نوشت:
#باباجان سلام!
ای پدرجان! من منم زهرایت
دختر کوچک تو
ای امید من
و ای شادی تنهایی من
یاد داری دم رفتن دامنت را گرفتم؟
و گفتم: پدر این بار نرو..
من همان روز فهمیدم #سفرت طولانیست
او نوشت و تو را خواند و تو هم آمدی.
آن هم چه آمدنی..
چهارده خرداد ۹۲ ،با لبخندی که تا ابد به صورتت نقش بسته بود به خانه برگشتی.
و
اینک ما مانده ایم و تویی که تا #ابد هستی !
✍نویسنده : #فاطمه_زهرا_نقوی
🕊 #شهید #محمدحسین_عطری
📆تولد : ۸ مرداد ۱۳۵۵
📅 شهادت : ۱۴ خرداد ۱۳۹۲
🥀مزار : #گیلان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃دلدادگی؛ عجیب داستانی است!
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🍃دلدادگی؛ عجیب داستانی است! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان ح
🍃دلدادگی؛ عجیب داستانی است! چشم هایت را بر همه چیز میبندد و از مشکلات هم؛ باب السعادت میگشاید. دل را به دست های یار میسپارد و چه زیباست گر یارت عمه ی سادات باشد؛ آنگاه است که از دنیا جدایت میکند و #وصال در آسمان هارا میان قلبت جا میدهد. آنگاه است که در می یابی ؛ زهرای مرضیه(س) #مادر حقیقی ات است و قدم قدم جانت را مامور میکنی تا به او شبیه تر بشوی...
🍃خلیل نیز رسم #دلدادگی را خوب آموخت و همچون نامش به وعده ی دوستیِ خود با خدا وفا کرد. احترام به والدین، اهتمام جدی به #نماز_اول_وقت، ولایت پذیری، #فعالیت_فرهنگی در مسجد، بصیرت و استکبارستیزی از ویژگی های بارز و برجسته شهید بود. به قولی؛ مطیع خدا شده بود و زیبا #بندگی میکرد...
🍃عبد خالقش بود و #عاشقانه میپرستید خدایی را که جهانی را در اختیارش دارد. آنقدر به چادر خاکیِ مادرش زهرا(س) متوسل شد که نهایت همچون پروانه در عشق او سوخت. آنهم در ماه بندگی؛ در عزیزترین شب های خدا و در شب ضربت خوردن مولای متقیان؛ #امیرالمومنین(ع) او نیز دعوت امامش را لبیک گفت و به سوی او پرواز کرد.
🍃تکفیری ها به پیکرش هم رحم نکردند و از قطعه های بدنش نیز هراس داشتند اینگونه شد که پیکرش میان آتش سوخت اما خدا میداند که خلیل میان آتش گلستانی شد تا عِطر خوشش همه را به این راه سوق دهد.
پروانه شدنت مبارک؛ خلیلِ مدافعان
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #خلیل_تختی_نژاد
📅تاریخ تولد : ۱۰ مرداد ۱٣۵٢
📅تاریخ شهادت : ۱۴ خرداد ۱٣٩٧
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : شهر تخت از توابع بندر عباس
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃باز یه خبر رسید از روضه، بی بی یه گل رو چید از #روضه، باز یه #رفیق پرید از روضه😥
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🍃باز یه خبر رسید از روضه، بی بی یه گل رو چید از #روضه، باز یه #رفیق پرید از روضه😥 @shahedaneosve
🍃باز یه خبر رسید از روضه، بی بی یه گل رو چید از #روضه، باز یه #رفیق پرید از روضه😥
🍃نمیشود از تو گفت. از تویی که اندک زمانیاست از پروازت میگذرد و ما همه در بهت که چه شد؟ به راستی تو پر کشیدی؟!
🍃اما تقدیر همین است که درست زمانی که ما درگیرِ هیچ و پوچِ دنیا بودیم، تو پرستو شدی در آغوشِ آسمان. #شب_جمعه بود و همه جا پر از عِطر حسین و تو چه خوش درخشیدی که ارباب میزبانت شده.
🍃پایِ حرم یه یاس پرپر
پیشِ نگاهِ بنت الحیدر
رفت و رسید به ارباب آخر
این گل هم به قربونِ #حسین💔
🍃ما داغ از نبود رفیق و بچه ها، مبهوت از نبود #پدر، تو که اربا اربا به آغوش حسین بال گشودی؛ به رسم مادرت زهرا، کودکانت را به آغوش بکش.
🍃در شبِ سالروزِ رحلت حضرت #روحالله(رحمته اللهعلیه) تو نیز به ملکوت پیوستی و این مهر تاییدی است که "سرنوشت فرزندان #خمینی، چیزی جز شهادت نیست"
🍃کمین دشمن بهانه بود! تو آماده بودی که دیشب از خاک #تدمر به آغوش زهرا_سلاماللهعلیها_ بروی. و در کنارِ مادرت این شب جمعه را راهیِ #کربلا باشی.
🍃حالا در آغوشِ فرمانده ات استراحت کن. شبیه همان عکس معروف که در آن جلسه، مثل #عمار در آغوش ح.ا.ج ق.ا.س.م گرفته ای. شما عادت دارید استراحت را به بعد از شهادت موکول کنید؛ درست مثل فرماندهتان. نوشِ جان، شیرینیِ شهدِ شهادت حاج حسن🕊
🍃خونِ گلوش هنوز هم گرمه!
ما دلمون به چی سرگرمه؟!
✨#اللهم_انا_لانعلم_منه_الا_خیرا
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🥀به مناسبت #شهادت
#شهید حاج #حسن_عبدالله_زاده
📅تاریخ شهادت : ۱٣ خرداد ۱۴۰۰
#شهادتت_مبارک
#مدافع_حرم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❣السلام عليک يااباعبدالله
❣عاشقِ نامِ حسینم و #حسیڹ میگویم
🍃گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ میبویم
❣اهلِ عالم همہ می گریدُ وجَنّٺ طلبد
🍃مڹ رَواق حَرَمُ وقبرحسیڹ می جویم
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید !
نگاههایت گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر!
اما هرچه هست، هیچگاه سایه چشمهایت را از سرم بر ندار...#نگاهم کن؛ همیشه نگاهی...
#نگاه_شهدا_نصیبتون
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️پیامِ #شهید امیرِ سیاح
🔹جوانان درس بخوانند، زیرا آینده این مملکت به دستِ جوانان امروز است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣9⃣1⃣
قسمتهای ۱۹۱ تا ۲۰۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣0⃣2⃣
اصغر با اطمینان می گفت:
« نه! قبلاً با ما هماهنگ کرده. سعی میکنه همزمان که ما جلو میریم جلوی راهو بزنه تا اونا غافلگیر بشن! »
جواب اصغر آقا دهانم را بست اما واقعاً کار آن مینی کاتیوشا عجیب بود، چنان آتش دقیقی را در طول جنگ کمتر دیده ام. با اصابت گلوله های مینی کاتیوشا به سنگرهای عراقی آتشی بلند می شد که در تاریکی نیمه شب دیدنی بود.
تازه دجله را پشت سر گذاشته بودیم که هواپیماهای عراقی وارد عمل شدند و در چند ثانیه آنقدر منور ریختند گویی آسمان آتش گرفت! به دلایل متعدد که کمبود نیرو مهم ترینشان بود، باید منتظر می ماندیم تا منورها خاموش شوند. دقت عمل مینی کاتیوشای ما، عراقی ها را چنان گرفتار کرده بود که انگار به چیزی جز حفظ خودشان فکر نمی کردند. زیر روشنایی آن همه منور به لطف خدا اتفاقی برای ما نیفتاد و یقین کردیم آنها اصلاً به منطقه نگاه نمی کنند. ما در داخل کیسه ای به راهمان ادامه دادیم. گاهی منتظر می ماندیم و دوباره حرکت می کردیم. فاصله ما تا اتوبان حدود یک کیلومتر یا کمی بیشتر بود. کنار اتوبان هم روستایی بود که اتوبان این روستا را دو قسمت کرده بود. عراقی ها برای اینکه اتوبان را نگه دارند در هر دو قسمت و روی اتوبان موضع داشتند. ما باید به سمت اتوبان پیشرَوی می کردیم. کمی که جلوتر رفتیم اصغر قصاب به همراه علی تجلایی و چند نفر دیگر به طرف روستا رفتند. قرار بود بعد از اینکه ما محل را آماده کردیم، بچه های تخریب را به آن سمت برسانند. مسئول باقیمانده نیروها که بنا بود به حرکت ادامه دهند، قاسم هریسی بود. حرکت کردیم و دقایقی بعد از کنار اتوبان گذشتیم.
از آنجا فقط حدود پنجاه متر با هدف اصلی مأموریتمان فاصله داشتیم. قاسم دستور داد:
« آرایش بگیرید... »
و صدای بچه ها انگار که انعکاس صدای او بود بلند شد:
« آرایش بگیرید... آرایش بگیرید... »
بی اختیار خنده ام گرفت:
« این دیگه چه جورشه؟! چطور شده عراقیا صدای ما رو نمی شنون! »
به اصطلاح آرایش گرفتیم و کمی جلو رفتیم که این بار قاسم فریاد زد:
« اشتباه شده! برگردید این طرف! »
ظاهراً ما به جای اینکه به طرف اتوبان برویم، به سمت روستا برگشته بودیم. دقایق پراضطرابی بود. صدای قاسم را علاوه بر ما عراقی ها هم شنیده بودند و داد و بیدادشان بلند شده بود:
« قف! قف! »
بلافاصله آتش شروع شد. سریع خودم را روی زمین پرت کردم، هنوز آماده درگیری نبودیم. قرار بود آرایش بگیریم و سپس درگیر شویم و حالا آتش پرحجم تیربار و آر.پی.جی بود که بر سرمان می بارید. عراقی ها هنوز نتوانسته بودند آنجا سلاح های بزرگی مثل دوشکا و شلیکا آماده کنند اما با هر چه داشتند روی ما آتش گشوده بودند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣0⃣2⃣
وقتی خودم را روی زمین پرت کردم سرم به جایی خورد. نگاه کردم و دیدم خاک نرم است. حساب کار دستم آمد. ما فکر می کردیم حداقل پنجاه شصت متر با محل اصلی درگیریمان فاصله داریم در حالی که درست کنار اتوبان بودیم. کاملاً معلوم بود جلوی اتوبان کانالی را تازه کنده اند، خاک نرم و تازه بود و عمق کانال هم کم بود. احتمالاً فرصت کار بیشتر پیدا نکرده بودند. سرم را بالا گرفتم ببینم دشمن کجاست؟ دیدم همه تیرها از یک محل شلیک می شوند؛ هم تیرهای ما، هم تیرهای عراقی ها! دوباره نگاه کردم و با دقت متوجه شدم اوضاع از چه قرار است؛ ما در نیم متری عراقی ها بودیم!
وقتی بوته خاری درست در مجاور من تکان خورد، متوجه لولۀ اسلحه ای شدم که روی آن قرار گرفته بود و می خواست تیراندازی کند. اسلحه عراقی بود! سریع عقب کشیدم. تا آن شب هرگز آنقدر به دشمن نزدیک نبودم! در حین درگیری گاهی می توانستم چهره آنها را ببینم؛ عجیب بود که همه آنها مسن بودند، چیزی بالای چهل سال! از چهره شان معلوم بود خسته اند اما سرسختانه می جنگیدند. یکی، دو متر عقب کشیده بودم و صدای بیسیم را می شنیدم انگار خلیل نوبری بود که بیسیم دستش بود. مرتب دستور می دادند:
« خط رو بشکنید! بشکنید تا نیروهای تخریب وارد عمل بشن! »
اما با کدام نیرو؟! ما با تعداد محدودی نیرو در خط پخش شده بودیم و هر کس جایی درگیر بود، موقعیت به گونه ای بود که نمی شد ابتکار عمل را در دست گرفت. چند دقیقه ای میان آتش و گلوله گذشت، فکر کردم بد نیست چند نارنجک بیندازم تا حداقل جلو را باز کنم. چهار تا نارنجک همراه داشتم. اولی و بلافاصله دومی را انداختم در حالی که می ترسیدم ترکش نارنجک ها کار دست خودم بدهد. با انفجار نارنجک ها صدایی از آن نقطه بلند شد و فهمیدم چند متر پیش رویم تقریباً پاک شده است، اما جرئت نمی کردم بروم داخل کانال. چون رفتن به کانال مساوی بود با جنگ تن به تن با عراقی هایی که در دو طرف کانال بودند. آنجا اسلحه کاربردی نداشت، فقط سرنیزه می توانست چاره ساز باشد که ما نداشتیم. انفجار پی درپی نارنج کها در کانال تا حدودی آتش عراقی ها را کم کرد اما هنوز آنجا بودند و بین ما و آنها فقط کپه های کوچک خاک مانع بود. عراقی ها داخل کانال، سنگرهای کوچکی هم درست کرده بودند که حالا برایشان امتیاز خوبی بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣0⃣2⃣
به هر طرف نگاه می کردم قلّت نیرو به معنی واقعی اش زجرم میداد و همان نیروی کم بود که آنجا برایمان گران تمام شد.
یکی از بچه های اطلاعات به نام «مهدی» نزدیکم بود. ضامن نارنجکش را کشیده بود و رو به من داد میزد:
« برو اون طرف! »
+ « کدوم طرف! »
ـ « غلت بزن اونور خاک ها! »
جوش آورده بودم. هنوز نارنجک دستش بود، این بار من داد زدم:
« حالا چرا نارنجک آماده رو تو دستت نگه داشتی؟... بنداز دیگه! »
انفجار نارنجک فقط برای چند ثانیه نقطۀ انفجار را آرام کرد. عراقی ها با سرسختی مقاومت می کردند چون جایی برای فرار نداشتند. اگر عقب می رفتند روی اتوبان می رسیدند و آن طرف اتوبان باتلاق بود، بنابراین جانانه می جنگیدند. در همان لحظات بود که یک نفر در حال نشسته به طرفمان آمد؛ محمدرضا باصر بود. حالا در آن نقطه من بودم و «حسن نوبری» برادر خلیل و باصر. باصر قبلاً سابقه حضور در چنان درگیری های سختی را نداشت ولی ایمان و رشادتش او را تا آنجا کشانده بود. گفت:
« از یک تا سه بشماریم و با الله اکبر وارد کانال بشیم! »
ـ « بهتره اول نارنجک های باقیمانده رو پرت کنیم بعد بریم توی کانال! »
قرارمان را گذاشتیم: « یک، دو، سه... »
نارنجک ها را پرت کردیم و بعد... فقط باصر بود که بلند شد.
بلند شد و بلافاصله افتاد! سرباز عراقی اسلحه اش را آماده نگه داشته بود و چهار گلوله پی در پی شلیک کرد؛ گلوله ها گلوی باصر را دریدند و صدای خرخری که با جوشش خون از گلویش بلند می شد، توی گوشم می پیچید. هیچ کاری نمی توانستیم برایش بکنیم. اوضاع به هم پیچیده ای بود. از عقب مرتب نهیب می زدند:
« خط رو بشکنید... عجله کنید »
و ما عده انگشت شماری مانده بودیم که هر چه نارنجک داشتیم توی آن کانال لعنتی انداخته بودیم. کانالی که معلوم نبود چقدر نیرو آنجا ریخته. حالا دیگر امیر هم که در طول خاک ها پیش رفته بود برگشته و کنار ما بود.(۱)
حسن نوبری و مهدی هم آنجا بودند قرارمان را گذاشتیم:
« هر چه بادا باد! توکل بر خدا میریم تو کانال! »
________________________
۱. بعدها امیر مارالباش از آن شب تعریف می کرد. می گفت که به شدت درگیر بودم. روی یکی نارنجک می انداختم، به یکی تیراندازی می کردم و حتی دیده بود اسلحه یک عراقی در چند سانتیمتری اوست و می خواهد تیراندازی کند که از لوله اسلحه گرفته و اسلحه را از چنگ عراقی درآورده بود!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣0⃣2⃣
هنوز صدای خرخر از گلوی زخمی محمدرضا باصر که به حال چمباتمه کنار خاکریز افتاده بود شنیده می شد.(۱)
با هم وارد کانال شدیم در حالی که تیراندازی از آن قسمت چند ثانیه ای بود فروکش کرده بود. منظره کانال حیرت آور بود؛ جنازه روی جنازه تلمبار شده بود. آنهایی هم که مانده بودند در حال فرار از آن قسمت بودند. ما چهار نفر در دو جهت کانال تقسیم شدیم و از روی جنازه ها جلو رفتیم. دوباره در کانال درگیری شروع شد. حالا دیگر آر.پی.جی های آماده عراقی ها را به طرف خودشان می زدیم؛ جایی حدود سی متری! کانال از ازدحام کشته ها و صدای کر کننده سلاح ها به جهنم کوچکی بدل شده بود. از هر جا که به سمت ما شلیک می شد، همان ناحیه را هدف می گرفتیم. اصلاً وقت فکر کردن به این قضیه نبود که نکند از بچه های خودی هم توی کانال باشند...
می خواستیم به هر قیمتی شده راه را برای عبور تخریب چی ها باز کنیم و حالا وقتش رسیده بود.
خلیل نوبری داد میزد:
« اصغر آقا! تخریب چی ها رو بیارین... بیاین... »
فاصله کانال تا اتوبان در نقطه ای که ما مستقر شده بودیم حدود هفت متر بود و فاصله اتوبان تا پلی که به قصد انهدامش تا آنجا آمده بودیم حدود چهل تا پنجاه متر. اما این مسیر کوتاه آن شب تبدیل به جهنمی غیرقابل عبور شده بود! نمی شد برای رسیدن به پل، روی اتوبان رفت. عراقی ها هم به خوبی ما به اهمیت حادثه واقف بودند و هر جنبنده ای را در اطراف پل به رگبار می بستند. منتها الیه پل هنوز دست عراقی ها بود. آن طرف پل روستایی بود که عراقی ها از آنجا هم منطقه را زیر آتش بی امان خود داشتند. در آن محشر، فقط محدوده ای به طول سی متر به دست ما آزاد شده بود که همان معبری بود برای عبور بچه های تخریب. زیاد طول نکشید که اصغر قصاب با بچه های تخریب کنار ما رسید. رو کردم به اصغر آقا:
« برادر! ما دیگه نارنجک نداریم. به اینا بگو نارنجکاشونو به ما بِدَن »
برای پاکسازی آن کانال، نارنجک بهترین سلاح بود. در عرض چند ثانیه که تخریب چی ها از کنار ما می گذشتند حدود سی نارنجک برای ما گذاشتند. آنها به سرعت می گذشتند و با خود تی.ان.تی جلو می بردند. وقتی از کنار ما عبور کردند دست بردم نارنجک ها را بردارم که احساس کردم کسی پشت سرم هست! در حالی که همه حواسم به جلو بود انگار برق مرا گرفت! سریع برگشتم و اسلحه ام را به طرفش گرفتم. پسر سیه چرده ای بود که فارسی حرف میزد!
+ « کی هستی؟! »
________________________
۱. این صدا را تا سپیده صبح هر وقت از کنار باصر می گذشتم می شنیدم. تا اینکه نزدیک صبح با آخرین نفس هایش آرام گرفت.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣0⃣2⃣
ـ « نزن! من ارتشی ام... نزن! »
زود آوردمش داخل کانال؛ جایی که فعلاً دست ما بود. او تعریف می کرد که ارتش در منطقۀ تانک ها و پد هلیکوپتر عملیات کرده ولی مجبور به عقب نشینی شده. عده ای شهید شده بودند و آن جوان هم در آن گیرودار به این سمت دویده و سر از نزدیکی کانال درآورده بود و حالا می پرسید:
« اینجا کجاس؟! »
گفتم:
« خوب اومدی! بیا اینجا! »
اصلاً ترکی نمی دانست و من هم حال و انرژی فارسی حرف زدن نداشتم. با مخلوطی از فارسی و ترکی منظورم را به او فهماندم که در دل عراقی ها هستیم. گفتم:
« بیا سنگرای عراقی ها رو خراب کن و تو شیب کنار اتوبان با این گونی ها یه سنگر سه لایه برای من درست کن. »
فهمید سنگری می خواهم که از هر طرف سه گونی دورش را گرفته باشد. حدس می زدم صبح چه قیامتی به پا خواهد شد و در آن لحظات، بهترین نیرو برای دست و پا کردن یک سنگر حسابی برایم رسیده بود. او کارش را شروع کرد و من برای پاکسازی کانال رفتم.
عراقی ها وقتی دیده بودند ما پاکسازی را شروع کرده و همه چیز را منفجر می کنیم، زرنگی کرده و پالتوهایشان را روی سرشان کشیده و خود را به مردن زده بودند! عده ای هم واقعاً به درک واصل شده بودند. از کثرت جنازه به سختی می شد حرکت کرد. از هر جا که تیر می آمد همانجا را پاکسازی می کردیم چون هم مهمات کم داشتیم هم نیرو.
هوا داشت روشن می شد که خبر رسید: « اصغر آقا و بچه های تخریب تو محاصره افتادن! »
کار هر چه پیش می رفت سخت تر می شد.(۱) کنار اتوبان و پل، یکپارچه آتش و دود بود. بچه های تخریب را بدجوری می زدند چون آنها اسلحه هم همراه نداشتند و تقریباً بی دفاع بودند. محمد تجلایی و حسن نوبری به همراه پنج شش نفر دیگر به طرف آنها رفتند و بعد از نبردی سخت توانستند محاصره را شکسته و آنهایی را که زنده بودند پیش ما برسانند. عده ای از بچه های تخریب مظلومانه به شهادت رسیده بودند و عده ای هم نتوانستند از محاصره خارج شوند و به اسارت درآمدند، اما تعدادی هم به همراه اصغر قصاب عقب آمدند. علی بهلولی هم که بین آنها بود در راه بازگشت از ناحیه شکم تیر خورده بود ولی به هر ترتیب کنار ما رسید.
____________________
۱. و تازه الان که دارم آن شب را بازگو می کنم یادم می افتد که آن صبح نماز هم نخواندم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣0⃣2⃣
آفتاب داشت صحنه را روشن می کرد و این بار خبر محاصره آقا مهدی باکری، محمود دولتی و عده ای دیگر در روستای حریبه رسید. روستایی که باید تصرف می شد تا ادامه عملیات و دستیابی به اهداف میسر می شود، این را آقا مهدی بهتر از هر کسی می دانست. بلافاصله اصغر آقا با چند نفر از بچه ها به سمت حریبه رفت. علی آقا تجلایی را هم آخرین بار همانجا دیدم. او که به سمت حریبه می رفت به ما گفت:
«اگه می خواین بمونین، بمونین اما بهتره که اینجا نمونین، کمی باشین و بعد زخمی ها رو بردارین و کنار دجله برید تا به عقب برگردین، عراقی ها به زودی می رسن! »
حادثه ها پشت سر هم اتفاق می افتادند. گلوله های تیربارم ته کشیده بود و دنبال گلوله می گشتم. یادم افتاد دیشب، باصر، نوار گلوله تیربار را دور سینه اش پیچیده بود. رفتم کنارش که دیگر صدایی از او نمی آمد.
دست بردم تا نوار گلوله را از دور بدنش باز کنم اما تا دست زدم جنازه شهید که به حال چمباتمه بود چرخی زد و افتاد. خیلی متأثر شدم. نمی دانم چرا بدنش به آن شکل خشک شده بود. هر چه کردم نتوانستم نوار گلوله را از بدنش جدا کنم. دست خالی و مأیوس پیش بچه ها برگشتم.
هلی کوپترهای عراقی پشت سر هم در منطقه نیرو پیاده می کردند. موقعیت ما هر لحظه بدتر می شد. حالا نوبت محمد تجلایی بود که خبر بدهد عده ای از عراقی ها بین جنازه ها سالم اند و خودشان را قایم کرده اند. اگر نیروهای تازه نفس عراقی وارد عمل می شدند همانها که خودشان را به موش مردگی زده بودند، بلند شده و زهرشان را می ریختند. وقتی تا حدودی از بابت پاکسازی منطقه خیالمان راحت شد، کنار دوستان زخمی مان جمع شدیم. قاسم هریسی، صمد قنبری، علی بهلولی، حسن نوبری که دستش تیر خورده بود و شهدایی که جابه جا در آن طرف دجله افتاده بودند. در وسعت منطقه فقط هشت نه نفر سرپا بودیم، سرپا و مردد!
برگردیم؟! چطوری؟ بمونیم؟!... چطوری؟! با کدوم نیرو و مهمات؟
عاقلانه این بود که تا فرصت هست زخمی هایی را که می توانستند راه بروند به عقب روانه کنیم. آنها را بلند کردیم و عقب فرستادیم اما چند نفر زخمی که توان راه رفتن نداشتند پیش ما ماندند، در حالی که تعدادمان به انگشتان دو دست نمی رسید، هدف انواع تیرها شده بودیم. عراقی ها هم فهمیده بودند نیروی زیادی نداریم. هلی کوپترهایشان روی منطقه می چرخیدند و کار به جایی رسیده بود که با موشک نفر می زدند!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣0⃣2⃣
اما ما در حالی نبودیم که به هلیکوپتر و موشکش توجه کنیم. سنگری که جوان ارتشی برایم می ساخت، آماده شده بود. دو قبضه آر.پی.جی، دو قبضه تیربار و دو کلاش آوردم داخل همان سنگر و جوانک را مرخص کردم:
« این راه رو که مستقیم بری می رسی به خط خودی. »
واقعاً دو دل ماندن در آن شرایط، سخت تر از همه چیز بود. باید تصمیم می گرفتیم و انتخاب می کردیم؛ بمانیم شاید نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع که حتی پلی که چند روز پیش بچه ها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن گذشته بودیم ـ در آتش بی شمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پل هایی که دیشب با آن مخاطره و جانفشانی در صدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود تا تانک های عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پل ها وارد اتوبان شوند و به سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه می کردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل می شد. نمی دانستم از بچه های تخریب اند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودی اند و می دیدم هنوز زنده اند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.
امیر سراغم آمده بود:
« آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم! »
+ « نمی دونم! حالا دیگه ما بی صاحاب موندیم اینجا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب! »
داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری می کردم که برای کمک به آقا مهدی و بچه هایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور می دهند تا از اتوبان رد شوند.
اگر موفق به عبور از اتوبان می شدند کار ما تمام بود و به راحتی می آمدند روی ما. یکی از تانک ها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت می کرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشم هایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، می لرزید. دلم داشت از جا کنده می شد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند می شد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق می افتاد. آمد... آمد... و از روی بچه های زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست. احساس می کردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را می دید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بی وقفه به سمت من تیراندازی می کرد. از خشم و اضطراب می لرزیدم و قسم می خوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر.پی.جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣0⃣2⃣
تانک، مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظاره گر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را می کشت، فریاد میزد:
« سید! داره میاد... مواظب باش... اومد! »
نفس نفس می زدم و آر.پی.جی را توی سینه ام می فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشرَوی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را می چشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم می ریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز می کردم.
می دانستم باید در ثانیۀ مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم وگرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان می غرید و به سوی من پیش می آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر می گذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیه ای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد. دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمی توانستم درست نشانه گیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمی خواستم آنهایی که بدن مجروح بچه های ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی.جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را می کاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایه هایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانک ها و نفرات عراقی در حال جابه جایی بودند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣0⃣2⃣
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار می کردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک می بارید. به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابه جا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق روحیه ما مخصوصاً زخمی هایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچه ها رفتم.
هلیکوپترهای عراقی کلافه مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش می ریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود. بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب م یبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمی ها نگاه می کردم؛
« خدایا از بین این بچه ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا... »
از کنار هر مجروحی که می گذشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظه های سنگینی بود. جمعاً پنج شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می گشودیم و برای رفتن جمع و جور می شدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم:
« میام تو رو هم می برم! »
تلخ ترین دروغی بود که می شد در جنگ گفت!
در آن گیرودار فقط یک نفر را می توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!(۱)
قاسم را روی کولم جابه جا کردم و راه افتادیم. امیر با آن جثه نمی توانست کمک خوبی در حمل مجروح باشد اما کنار من می امد و تیراندازی می کرد. به سرعت شروع کردیم به دویدن. جایی که زمین گویا شخم زده شده و راه رفتن معمولی سخت بود چه رسد به دویدن آن هم با حال و روز ما. امیر با تیراندازی به سمت عراقی ها توجه آنها را به خودش جلب می کرد تا من راحت تر بدوم. ما در دایرۀ نگاه تیرباری بودیم که به قصد کُشت می زدمان. هم از روستا و هم از هلیکوپتر، آماج رگبارهای بی وقفه دشمن بودیم. با ته ماندۀ نیرویی که بعد از آن همه ماجرا در تنم مانده بود می دویدم. نگاهم گاه به زمین بود، گاه به جلو. روی زمین ساقه های گندم از دل خاک بیرون زده و بعضی جاها تا مچ پا بالا آمده بودند. یاد ده مان افتادم!
تیراندازی امیر شاید تا حدی از رگبار زمینی عراقی ها کم می کرد اما حریف هلیکوپتری که نشانمان کرده بود، نمی شد.
________________________
۱. صمد قنبری آنجا ماند و در اسارت دشمن به شهادت رسید تا نام پاکش در قافله شهدای بدر ثبت شود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣1⃣2⃣
هلیکوپتر روی سرمان می چرخید و ردیف رگباری که در چند سانتیمتری ما زمین را شخم می زد بارها و بارها تکرار شد. موشک ها هم گاه و بیگاه در چند متری ما به زمین می خورد. یقین کرده بودم که خدا نمی خواهد تیر و ترکشی به من بخورد. سیمینوفی از سمت حریبه قوز بالای قوز شده بود و تق تق تیرهایش عصبی ام می کرد. طفلک امیر غرق خاک و عرق می دوید و تیراندازی می کرد و می خواست زیر آتش کلاش او، من با خیال راحت تر بروم. تا وقتی کنار یک تابلو رسیدیم بی وقفه دویده بودم. آنجا دیگر واماندم! انگار تمام عضلاتم گُر گرفته بود، دهانم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
تابلو مال عراقی ها بود و چیزهایی به عربی رویش نوشته بودند. امیر را صدا زدم:
« امیر! بدو این تابلو رو باید بشکنیم. »
سریع پایه های تابلو را شکستیم و قاسم را که رنگ به چهره نداشت رویش دراز کردیم. امیر از یک سو گرفت و من از سوی دیگر. حالا دیگر همه تلاشمان رسیدن به کنار دجله بود. با ته ماندۀ توانمان می دویدیم که ناگهان یک گلوله سیمینوف به پهلوی قاسم خورد. ناله مظلومانه اش بلند شد:
« ای وای ننه مُردم! »
+ « نترس! هنوز مونده تا بمیری! »
بدون توقف می دویدیم اما گاهی که موشک هلیکوپتر به سمت مان می آمد خودمان و قاسم را روی زمین می انداختیم. خدا می داند با آن حال زار دوباره جمع و جور شدن و برخاستن چه مکافاتی بود. به هر جان کندنی بود به خط خودمان نزدیک شدیم و از جسارت هلیکوپتر عراقی آسوده. وقتی به ساحل دجله رسیدیم ازدحام نیروهای ارتشی و تعدادی از نیروهای لشکر نجف متعجبم کرد. پل نفری که روی دجله نصب شده بود بر اثر تیر و ترکش از بین رفته و پاره شده بود. فقط قایق ها بودند که به نوبت نیروها را سوار می کردند تا آن طرف دجله برسانند. اولین قایق حرکت کرد بدون اینکه صدای ما و مجروحمان به کسی برسد. درمانده شده بودم. کسی به کسی نبود. رو کردم به امیر:
« امیر! بدو ببین می تونی یه بلم پیدا کنی! »
می خواستم به هر قیمتی شده قاسم را هم از دجله رد کنم. شاید من و امیر می توانستیم با شنا از دجله بگذریم اما روا نبود مجروحی را که با آن زحمت آورده بودیم به دیگران بسپاریم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
1_642900214_۳۱(1).mp3
3.18M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت ۲۲ وظایف منتظران
🔵حسینی شدن و ارتباط با امام حسین علیه السلام
# مهدویت