eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
ته زندگی به سبک غربی اینه! تازه اینا خوشبختا و نایس هاشونن😏 اینکه همه شون چندین رابطه درست و نادرست داشتن هیچ، هیچ کدوم از رابطه ها و ازدواج هاشون پایدار نبوده و با هیچ کس نتونستن به آرامش برسن و آخرش شکست خوردن😞 #پویش_حجاب_فاطمے
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟ ما بین دو ماهِ مختلف درگیریم بهتر که نگویی و ندانیم آقا هر ماه برایتان تولد گیریم مولای ما تولدتان مبارک سایه تان مستدام 👋 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولایــم ، تقویـم ما هنوز بهاری ندیده .. بشکن سکوت یخ زده انتظار را... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج صبحت بخیر آقا🌸🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مرا دمی ز کمندِ غمت رهایی نیست که بوده این دل ما دم به دم گرفتارت ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‌ ‌زمیـ🌎ـن... همچو ‌مـۍ‌ماند... بعضۍ‌ها آفـریـده مۍ‌شوند براے ... حاج رضاگاهی نگاهی رفیق🕊 صبحتون شهدایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️پیامِ محمدرضاهادی 🔹همیشه انتظار فرج امام زمان(عج) را بکشید و همیشه برای فرجش دعا کنید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ کتاب شهید هادی دلها @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 1⃣2⃣1⃣    💫 مهمان راوی: خانم علینژاد سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: « زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. » من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود، برای ما از خاطرات شهید ابراهیم هادی و کتابش گفت. ما در شهر خودمان کهنوج، هر چه گشتیم کتاب را پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: « در رفسنجان این کتاب را دارند. » تماس گرفتم با رفسنجان گفتند تمام شده. گفتم: « من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم . می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. » شماره ای در تهران را به من دادند. چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم، این بار به امام عصر(عج) توسل کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم. خدا را شکر گفتند موجود هست و... برای دهه ی فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم. مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده. قرار بود همراه کتاب شهید هادی، کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود. من هم منتظر بودم. چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم. از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم... صبح زود وارد کوچه ی موسسه ی جامعه القرآن شدم . دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است . وسط کوچه را هم گل محمدی چیده . درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند ! با عصبانیت گفتم : حاج خانم ، کهنوج مشکل کمبود آب داره . چیکار میکنی ؟ قضیه ی این گل ها چیه ؟ اینجا چه خبره ؟ خانم دفتردار با خوشحالی جلو آمد و گفت : مگه خبر نداری ، مهمان داریم . اونم چه مهمانی ؟! وقتی تعجب مرا دید گفت : امروز شهدا مهمان ما هستند .‌الان دارند تشریف می آورند موسسه . سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره . یک دفعه دیدم گروهی جوان با شخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند .‌کت و شلوار های بسیار زیبا . با هم می گفتند و می خندیدند و ... جمعیت زیادی هم پشت سر آن ها . یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش یودند . دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند . وارد موسسه که شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود . خانمی دم در قرآن به دست منتظر بود . صبح زود وارد کوچه ی موسسه ی جامعه القرآن شدم. دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است. وسط کوچه را هم گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند! با عصبانیت گفتم: « حاج خانم، کهنوج مشکل کمبود آب داره. چیکار می کنی؟ قضیه ی این گل ها چیه؟ اینجا چه خبره؟ » خانم دفتردار با خوشحالی جلو آمد و گفت: « مگه خبر نداری، مهمان داریم. اونم چه مهمانی؟! » وقتی تعجب مرا دید گفت: « امروز شهدا مهمان ما هستند.‌الان دارند تشریف می آورند موسسه. » سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره. یک دفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند.‌ کت و شلوار های بسیار زیبا. با هم می گفتند و می خندیدند و... جمعیت زیادی هم پشت سر آنها. یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند. دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند. وارد موسسه که شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود. خانمی دم در قرآن به دست منتظر بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 2⃣2⃣1⃣    انگار قرآن آموزان، قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند. داخل موسسه نگاهم به در و دیوار مبهوت ماند. اینجا کجاست؟! گویی جامعه القرآن کهنوج به یک کاخ تبدیل شده! چه فرش هایی چه پرده هایی، خدایا چه نورانیتی، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود. مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره از خواب پریدم. سحر جمعه بود و چه مبارک سحری... یک دل سیر گریه کردم. خوشحال شدم که شهدا به موسسه آمدند ‌. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسد و توزیع شود. نکند که دیر بشود و برای مسابقه نرسد. عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم. جلوی درب موسسه که رسیدیم، همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من روی زمین ریخت! نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا و... پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب های شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم: «خوش آمدید ‌ خوش آمدید. » این ها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند. چهره آن ها را خوب به یاد داشتم. نفر وسط ابراهیم هادی بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی و... همسرم که از خواب من اطلاع نداشت. با تعجب گفت: « چیکار می کنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم. » عجب غروب جمعه ای بود. شهدا آمدند... خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند، اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد. درهای خیر و برکت بر ما باز شد. ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم و حالا با عنایت شهدا، درهای بسته به روی ما گشوده می شد. دیگر ابراهیم را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 3⃣2⃣1⃣   حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم و نامحرم نیز من را نتواند ببیند. چرا که مادر سادات فرمودند: « بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند، این است که (تا جایی که می شود) با نامحرم برخورد نداشته باشد. » بعد هم خواستم که مرا برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید. از آن روز در تمام کارها، داداش ابراهیم، مشکل گشای ما بود. ما برای برخی کارها باید از امام جمعه، فرماندار و یا... کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم و صحبت می کردم. قبل از اینکه بروم، خیلی خودمانی به داداش ابراهیم می گفتم: « شما راضی هستی که من با نامحرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری با شما. » باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدون مراجعه و به صورتی عجیب، مشکلات و مسائل ما حل شد! یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما، این شهید را بفرستد. چه استادی را امام عصر (عج) برای هدایت ما فرستاد؟! روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت. یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر (عج) و مادر جوانشان و شهدا خواندم و گفتم: « داداش ابراهیم، مربیان موسسه، خالصانه و بی ریا، توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند. من خیلی شرمنده ام. از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان، مربی ها را به کربلا ببرم. » با عقل مادی این کار شدنی نبود. هزینه بسیار این سفر و... اما چقدر زود جواب ما را داد. نیمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم و به نیابت از شهدا زیارت کردیم و چه سفری شد، سفر مرحمتی شهدا. آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند، رنگ و بوی زندگی ها تغییر کرد. اصلا رنگ و بوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد. ابراهیم، این بزرگمرد اخلاص و عمل، در این شهر، چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. ابراهیم، به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد. اکنون بسیاری از مردم شهر، او را می شناسند. کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد، خودش یک کتاب است. داستان رضا یکی از حکایت هاست. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم