❁﷽❁
امروز جهان بہ دسٺ مـولا دادند
دسٺ آسمان بہ دسٺ دریا دادند
امروز ستاره ے ولایٺِ دریا را
بـر دوشِ تمامِ آسمانها دادند
#عشـق_ابلاغ_شد_و💕
#حلقہ_مستان_گل_ڪرد🌿
#عید_غدیر_مبارڪ💕
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آقاۍ_من
ڪاش دستِ بیعتمان با تو،
از جنس حجة الوداعیان نباشد؛
ڪہ غدیر را در همان برڪہ گذاشتند..!
ڪاش بیعتمان عمّــارگونہ بماند...
ڪاش داعیہ علوے بودنمان،
رنگِ ڪوفے نگیرد...
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبح است
و حیاتی که مرا
با تو طلوع است ...
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسیݩجانــــ「♥️」
صبح علیالطلوع،
گدا بر تو
◇ می گذشت
°【 نزدیک ظهر بود
که عالیجناب شد♡】°
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸صبـح را
از پنجـرهے چشـمانت
تمـاشا میڪنم
چہ باشڪوه صبـحیسـت...
نگاهِ تـو
ڪہ با خورشیـد
دمخـور میشـود..
#شهیدسید سجاد خلیلی🍀🕊
#صبحتون منور به لبخند شهدا❤️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 وصیت شهید به فرزندش :
💐محمـد ...
زندگی ڪن برای مهـدی
درس بخوان برای مهـدی
محمـد ؛ ورزش ڪن برای مهـدی
من تو را از خدا برای خودم نخواستم
تو را از خدا خواستم برای مهـدی ...🍃
🥀#شهید_مدافع_حرم
#حمید_اسداللهی🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب یا زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده قسمت 1⃣3⃣
قسمتهای ۳۱ تا ۴۰ کتاب زیبای " یازهرا (س) "
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 1⃣4⃣
🌟 شوخ طبعی
راوی: سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبت ها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده و داد می زنند:
« خرازی، مسجدی عملیات عملیات! »
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته. رفتم جلو. محمد گفت:
« درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! »
گفتم:
« محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشت! »
گفت:
« خب بزن، من هم میگم آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. »
می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم:
« محمدجان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم. »
محمد هم با بچه ها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء می کردم. یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته بود:
« باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! »
بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود. نیمی از موهایش را كه ميزند مي گويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من. بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت:
« ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم
کمی بخندی! »
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گل و لای بود. گفتم:
«همه باید سینه خیز بروند! »
صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گل می چکید! حتی موهای آن ها غرق در گِل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊
🔴 #یا_زهرا ( سلام الله علیها )
خاطرات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
قسمت 2⃣4⃣
من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین ها بودند. رسیدیم به سه راه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت:
« حاجی وایسا! »
همه ریختند پایین! محمد داد میزد:
« فرمانده باید چی بخره!؟ »
همه می گفتند:
« نوشابه، نوشابه! »
وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ولکن نبود! بچه ها خیلی از دست او می خندیدند. خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از آنجا رد می شد. محمد اشاره کرد و گفت:
« یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی داره! »
آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سر و وضع گِلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند! سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همین طور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود!
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت:
«من لباس اضافه نیاوردم. »
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم. بعد محمد شروع کرد لباس های من را شست! گفت:
« لباس های فرمانده را شستم تا زودتر به من مرخصی بدهد. »
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت:
«حیف است شما بپوشی، من باید بپوشم! »
محمد روزها همیشه می گفت و می خندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شب ها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر (ص) در صدر اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم