eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
اولم از دل و جان اسٺ حضور حضرٺ اسٺ زنم سنگ را من بہ سینہ سلامم بر تو توأمان اسٺ (عج) (ع) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍️نگاهتـــان مےڪنم چقدر بےانتهائید و بزرگیتـــان را پایانے نیستـــ اے نسل آسمانےِ ایران .... صبحتون شهدایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وصیت نامه تکان دهنده «اگر شهید نشدم پاهایم را به اسبی وحشی ببندید و زمین بکشید تا گناهانم پاک شود... بگویید این جوانی است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سعادت شهادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهی خود رهانیده است.....» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 1⃣5⃣1⃣ « مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند. بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند، مطمئن شدند که پدرم برگشته است. وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمانی گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بی حال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمی شد که پدرم برگشته است. صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم. با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادر بزرگم، عمه ها و... را می شنیدم. پدر بزرگم اشک می ریخت و بر سر و صورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دست هایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدر بزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدر بزرگم دستم را کشید: - « تعال هذه ابوک! » (۱) به کوچه فرار کردم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست. کم کم ظهر شد و مردم رفتند. فقط فامیل و اهل خانه ماندند‌. بیشتر از همه، مادرم و مادربزرگم خوشحال بودند. گوشه ای نشسته بودم و صادق سر در گوشم کرده بود؛ پدرم می گوید: + « پدرت در عراق اسیر بوده، حالا آزاد شده و آمده. دیدی مردم عکس های بچه هایشان را می آوردند تا از پدرت سوال کنند؟! » به حرف های پسر دایی گوش می کردم، اما حتی معنی جنگ و اسارت را نمی فهمیدم. کنجکاوانه به مرد غریبه که گاهی نگاهم می کرد و دست هایش را برایم باز می کرد تا به آغوشش بروم، خیره می شدم. هنوز برایم غریبه بود. او سعی می کرد توجهم را جلب کند، اما بی فایده بود. مدتی گذشت تا به آن مرد غریبه عادت کردم و به او گفتم: « بابا. » --------------------------------------------------- ۱- بیا،این پدرت است! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣5⃣1⃣ چند روزی گذشت تا پسرم فواد با من مانوس شد و من خوشحال از دیدنش، مرتب بوسه بارانش می کردم. خسته و بیمار بودم و حال مزاجی خوبی نداشتم. اما ناچار بودم برای آن هایی که می آمدند، صبر و حو صله به خرج بدهم. زمان می بُرد تا سلامتی ام را به طور کامل به دست بیاورم. همه خوشحال بودند، اما من فرسوده شده بودم. ریسه های چراغ رنگی بر سر در خانه نصب شده بود و گوسفندهای اهدایی ذبح می شد. بسیاری از خانواده ها که خبر آزادی اسرا را شنیده بودند، برای گرفتن خبر سلامت فرزندشان به شهرک محل سکونت مان می آمدند. از فردای آن روز، اقوام از شهرهای دور و نزدیک، مسئولان شهر و هر کس که اسیری در بند رژیم بعثی داشت، به دیدارم می آمد و سراغ اسیرشان را می گرفت. خبرنگارها و عکاس ها هم آمدند و مصاحبه ها شروع شد. از همه چیز می پرسیدند و من با وجود خستگی جسم و روحم از آن ها استقبال می کردم و هر آنچه لازم بود، به آن ها می گفتم. روزها از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم محبت فرزندم را به خود جلب کنم. گاهی به پارک می رفتم و با پفکی در دست، بازی کردنش را تماشا می کردم و دستی بر سرش می کشیدم و رویش را می بوسیدم. هنوز باورم نمی شد که در میان خانواده ام هستم. بعضی شب ها آشفته از خواب می پریدم، فریاد می زدم و می لرزیدم. هنوز کابوس های زندان صدام و فواد سلسبیل که مثل سایه دنبالم بود، رهایم نمی کرد. کسی مامور شده بود که در تمام نشست ها و دیدارها و مصاحبه ها حرف هایم با مردم را ثبت و ضبط کند. خودم هم این موضوع را حس کرده بودم و آرامشی که چند صباح کوتاه به وجودم آمده بود، دوباره از بین رفت. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز ◀️2⃣1⃣ فصل دوازدهم 🔺 دوباره اسیری قسمت 3⃣5⃣1⃣ شبِ روز نهم بود که گروهی از اداره حفاظت اطلاعات سپاه اهواز با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند. از سوالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است. به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم: « بهتر است وسایل شخصی ام را در ساکی برایم آماده کنی. » قلب همسرم فرو ریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت، او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت: « این ها چه می خواهند؟ » - « می خواهند چند سوال بکنند. » با بغض گفت: « خب اینجا بپرسند؟ » همه چیز را می دانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم، گفتم: « شاید این هم خواست خداست. به هر حال مجبورم با آن ها بروم. ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چند روزه برگردم. » خیلی زود اشک های همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت: « به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم.خسته شدم. هر چه کشیدیم ،بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو! سعی می کردم به روی خود نیاورم، با امیدواری به او گفتم: « توکلت علی الله! » انگار شرّ صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت. صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دست ها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهار شیر بردند و تحویل دادند و رفتند. --------------------------------------------------------- ۱- امیدت به خدا باشد. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣5⃣1⃣ دست ها و چشم هایم همچنان بسته بود. من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشاندند. دوباره وحشت و ترس، درِ خانه دلم را کوبید و وارد شد . نمی دانستم این بار به چه جرمی بازجویی می شوم و چه چیزی در انتظارم است. دو بازجو روبه رویم نشسته بودند. سرم را پایین انداختم .لحظات به کندی می گذشت‌. حالم از سوال و جواب به هم می خورد. آن قدر در زندان ساواک و بازداشتگاه های بعثی ها سوال و جواب و شکنجه شده بودم که دیگر طاقت تکرار آن لحظات تلخ را نداشتم. همه ی گذشته ی تلخ و زجر آورم مثل فیلمی جلوی چشمانم می گذشت. روزهای تلخی که هر سوال و جوابش، با ضربات باتوم به سرو صورت و بدنم همراه بود که منجر به خرد شدن دندان ها و پاره شدن لب ها و شکافتن ابروان و کبودی زیر چشمانم شد و تا مدت ها همراهی ام می کرد.حالا آن کابوس ها دوباره به سراغم آمده بود.‌ رعشه ای خفیف بر بدنم نشسته بود. چاره ای نداشتم. انگار سرنوشت، جز این برایم نخواسته بود و بلاها چنگال هایشان را برای زجرهایی بیشتر به رویم گشوده بودند. سرم پایین و زمزمه دعا بر لبم جاری بود.با صدای بازجوها و سوالاتشان به خود آمدم. هر چه می پرسیدند،‌ جواب می دادم.چشمانم بسته بود و بازجوها را نمی دیدم و فقط صدایشان را می شنیدم. وقتی سوالاتشان بی نتیجه تمام شد، نفسی به راحتی کشیدم. باورم نمی شد که شکنجه ای در کار نبود و سر و صورتم را به باد مشت و لگد نگرفتند. بازجوها رفتند و من را با دست ها و چشم های بسته به سلول انفرادی بردند. سرباز همراهم چشمانم را باز کرد و در را به رویم بست‌. لامپ بالای سرم کم نور بود. چند ثانیه طول کشید تا چشمانم به نور اتاق عادت کرد. تختی در گوشه سلول و دستشویی هم کنارش بود. روی تخت نشستم. صدای بازجو در گوشم می پیچید: « آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آن ها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید. » با شنیدن این اتهام، سردرد شدیدی به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان می دادم: - « لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم! » روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم: - « دخیلکم یا الله! دخیلک یا الله! کی این ماجرا تمام می شود؟! » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣5⃣1⃣ صدای استغاثه‌ی روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرف های عزاوی داشت برایم روشن می شد: - « با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سید الرئیس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. » حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود پر کشید و رفت. روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اداره حفاظت اطلاعات اهواز هر روز ورق می خورد. روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قریچ قریچ، کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد. دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز می شدند. حاضران با تعجب به من نگاه می کردند. هرکس من را می دید، فکر می کرد معتادی کارتن خواب یا یکی از زندانیان قرون وسطایی هستم. وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت: « آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندان های رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟ » با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم: « برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم، من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آن ها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت! » چند لحظه سکوت کردم‌. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم: « آقای قاضی! برگزاری این محاکمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم.‌ » قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت: « آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. » بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣5⃣1⃣ با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت. هر روز چشمانشان می‌بارید و بی‌قرار چشم به در می دوختند تا برگردم. فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود‌. همسر جوانم نگران و بی تاب بود‌. دلش می خواست بال در آورد و به دنبالم به هر جایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چند روزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود. آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندان ها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند. این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بی‌نتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند. همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد. ماه های سال به سر آمد و روزهای سرد و یخ بندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد. پدرم و پسرم فواد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند. پدرم برایم گفت: « آن روز هوا گرم و بچه از گرما و نور تند آفتاب بی تاب شده بود و بهانه می گرفت و گریه می کرد. مادرش که دیگر صبرش تمام شده بود، مثل اعتصاب کننده‌ها کمی با فاصله از در ورودی نشسته بود. نگاهش به باز و بسته شدن دروازه اداره حفاظت اطلاعات و در انتظار اجازه ورود بود. بیچاره هر بار با دیدن نگهبان سلاح به دست، به طرفش می رفت و خواهش و التماس می کرد تا اجازه ملاقات به او بدهند؛ اما انگار آن ها التماس ها و خواهش هایش را نمی شنیدند... » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣5⃣1⃣ « ...چند ساعت گذشته بود و همه آن هایی که آمده بودند رفتند. او ماند و خستگی و بچه گریانی که دیگر طاقتی برایش نمانده بود. در سایه دیوار به انتظار ترحمی نشسته بودیم. درِ اتاقک ورودی به ساختمان بغل دروازه باز شد. نگهبان، سرک کشید و نگاهی به ما انداخت و به طرفمان آمد. چند دقیقه بعد، با دور شدنش، همچنان در جای خود نشسته بودیم و مات و مبهوت به محوطه، که دیگر خلوت شده بود، نگاه می کردیم. امیدمان ناامید شده بود و ابرهای بارور چشمان همسرت باریدن گرفته بود. صدای هق هقش در سکوت محوطه می پیچید. صدای نگهبان در گوشمان زنگ می زد: - " دیگر اینجا نایستید،زندانی شما اجازه ملاقات ندارد! " دل افسرده به طرف شادگان به راه افتادیم. » ▫️▪️▫️▪️ عمرم در زندان بر بال لحظات با تابش خورشید، وزیدن بادهای سرد و گرم و گریه ابرها می گذشت و من همچنان در قفس دوست، با امید به فرج خداوند که در بازگشت اسرا به وطن تحقق می یافت، روزهای گرفتاری ام را با قرائت قرآن و مطالعه می گذراندم. گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم با خدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آن هم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! ماموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتور سیکلت های مسروقه بود. در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سرپا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها رو به رو می شد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشک هایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قریچ قریچ کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ می زد و من صدای گریه اش را می شنیدم. من به آن‌ها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفهم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد. صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس می شد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبند به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود: « لا حول و لا قوه الا بالله، افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد. » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣5⃣1⃣ حتی سوال نکردم که من را کجا می خواهند ببرند. آن قدر در زندان های شاه و رژیم بعثی شکنجه روحی و جسمی شده بودم که دیگر برایم مهم نبود چه بلایی به سرم می آوردند. موهای سر و صورتم بلند و خاکستری شده بود. ماشین لندکروز استیشنی در حیاط اداره ایستاده بود. وقتی سوار شدم، سربازی مسلح کنارم نشست. حوصله پرسیدن نداشتم که کجا می خواهند ببرندم. ماشین به حرکت درآمد. چیزی از پشت شیشه های ماتش دیده نمی شد. سرم را به زیر انداختم، چشمانم را بستم و در دنیای افکارم فرو رفتم. نمی دانستم چه مدت گذشته بود. هوای درون ماشین دم کرده و سر و رویم خیس عرق شده بود. از سر و صدا حس کردم به شهری رسیدیم. صدای بازی بچه ها و بوق ماشین ها می آمد. ظاهرا وارد محله ای مسکونی شده بودیم. ماشین روبه روی خانه ای در منطقه ممکو، در حومه شهرک جراحی ماهشهر ایستاد. مامور همراهم به طرف در خانه ای رفت و زنگش را به صدا درآورد. چند دقیقه بعد، صدای حرف زدن مامور را با زنی شنیدم و چند ثانیه بعد در ماشین را باز کردند و من را دست بسته زنجیر به پا داخل خانه بردند. زن جوان که آثار غم و درد زمانه در چهره اش نمایان بود، هاج و واج جلو آمد. خودش را درون چادری پیچیده بود. به محض این که من را در آن وضع و حال دید و شناخت، آهی کشید. حالش بد شد و پس افتاد. اشک در چشمانش جمع شد. روی زمین نشست. من سر پا ایستاده بودم و سر به زیر داشتم. او خانم حبیب الله ابراهیمی، دوست هم رزمم بود که آخرین بار در استخبارات بغداد دیدمش و دیگر ما را از هم جدا کردند. آن قدر غرق در مصائب خودم بودم که کمتر به او فکر می کردم و حالا من را به خانه اش آورده بودند. بیچاره خانم حبیب از دیدنم با موهای ژولیده و ریش بلند و چهره غم زده و بدن تکیده ام، در میان غل و زنجیر، چنان شوکه و حالش منقلب شد که حتی درباره حبیب الله از من سوالی نکرد. حال من نیز با دیدن او بد شد. چون نمی دانستم اگر سوالی کند، چه جوابی بدهم، چه می توانستم بگویم. اصلا حال حرف زدن نداشتم. اشکش سرازیر شد و رو به کسانی که من را آورده بودند کرد و با تندی گفت: « با این مرد چه کردید؟ مگر قتل کرده است؟ چه بلایی سر او آورده اید؟ این چه رفتاری است که با او داشته اید؟! » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 9⃣5⃣1⃣ ماموری که همراهم بود،رو به او گفت: « خانم ابراهیمی این آقا با همسر شما در اسارت با هم بودند، اگر چیزی می خواهید از او بپرسید. » زن بیچاره، بی صدا گریه می کرد. رو به مامور همراهم گفت: « نه سوالی ندارم. » و اشک هایش را با گوشه چادرش پاک می کرد. از شدت ناراحتی چشمانم به اشک نشسته بود. سرم را پایین انداخته بودم. ماموران وقتی دیدنداز این کار نتیجه نگرفتند، چند دقیقه بعد دوباره من را سوار بر ماشین به اهواز برگرداندند. چند روزی گذشته بود و برای بار دیگر در سلولم باز شد و سربازی داخل آمد و گفت: « بلند شو باید برویم دادگاه. » قرآن را بستم و عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم: + « الهی یمته تخلص هل السالفه یا الله؟! » برای چند مین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند: - « آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید،بگویید. » دیگر صدای قاضی را نمی شنیدم. آهی سوزناک کشیدم. سوزشی در قفسه سینه ام حس می کردم. همه جا را تاریک و خودم را محبوس در این تاریکی می دیدم. چند ثانیه سکوت کردم. صدای قاضی دوباره شنیده شد: - « اعتراضی نداری آقای قاری؟ » به خود آمدم و نگاهی به صورت قاضی انداختم که ادامه حکم را می خواند. لب هایش می جنبید: - « این حکم همچنان برقرار است تا وقتی اسرا بیایند و به نفع یا ضرر شما شهادت بدهند.ختم جلسه را اعلام می کنم. » قاضی رفت و همه به دنبالش ،از شدت ناراحتی حس کردم روح از بدنم جدا می شود. دیگر هیچ صدایی جز تکرار این جمله نمی شنیدم: - « این حکم همچنان برقرار است تا اسرا بیایند و به نفع یا... » دوباره با ماشین من را به زندان بردند. انگار گوش هایم کیپ شده بود. هیچ صدایی نمی شنیدم؛ نه بوق ماشین ها و نه هیاهوی زندگی، امیدی به آزادی نداشتم، اما اینکه حکم اعدام برایم صادر کنند، قلبم را به درد آورد. یک بار دیگر حرف های تیمسار عزاوی در ذهنم طنین انداخت: - « تو را اینجا محاکمه و اعدام نمی کنند؛ وقتی به کشورت برگردی، آنجا تو رااعدام می کنند.... » تنها امیدم برای آزادی، بازگشت اسیران و سید ابوترابی از عراق بود که نمی دانستم چه زمانی خواهد بود؛ اما آنچه بیش از همه من را زجر می داد، هم سلول بودنم با ضد انقلاب ها و جاسوس ها بود که متاسفانه مامورها همه ما را به یک چشم نگاه می کردند. دیگر افسرده شدم و روحم بیمار شد. گاهی در خلوتم با خدا درد دل و گله و شکایت می کردم: « الهی! من جوانی ام را در زندان های شاه گذرانده ام و اسارت را هم به خاطر بر حق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هر روز و شب به امید بازگشت به کشور می تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می بینند! وا اسفا! وا اسفا! » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 0⃣6⃣1⃣ روزها می گذشتند و به انتظار فرج، همچنان از روزنه امید، به نوری که از تاریکی نجاتم بدهد، دل بسته بودم. خودم را با مطالعه سرگرم می کردم تا تلخی لحظات، بیش از این روحم را از بین نبرد. صدای حرف زدن چند نفر را از بیرون سلول شنیدم و به دنبالش صدای قدم هایی که نزدیک می شد. باز قلبم به تپش افتاد. با کنجکاوی به در بسته اتاق نگاه کردم. به محض باز شدن در، به ناگاه دوست و یار قدیمی ام علی فلاحیان را دیدم. معاون رئیس قوه قضاییه و رئیس دادگاه ویژه روحانیت شده بود. وارد اتاق شد. مات و مبهوت نگاهم کرد: - « تویی؟! چه بلایی سرت آمده؟ » ناگهان بغضم ترکید و به گریه افتادم. آقای فلاحیان جلو آمد و من را که گریه می کردم، از جا بلند کرد و در آغوش گرفت. چنان با صدای بلند گریه می کردم که انگار می خواستم همه غصه هایم با دیدن یار قدیمی از سینه بیرون بزند و خالی شوم. فلاحیان از اوضاع پیش آمده برایم ناراحت شد. چند دقیقه بعد از آرام شدنم، کنارم روی تخت نشست. او هم به گریه افتاده بود. اشک هایش را پاک کرد: - « خبر نداشتنم اینجا گرفتاری، وگرنه زودتر می آمدم. ماموریت داشتم بروم مشهد. وقتی دوستان از جریانت با خبرم کردند، فوری حرکت کردم. چرا زودتر به من خبر ندادی؟ » سرم را پایین انداخته بودم. هنوز اشکم به نرمی می ریخت. فلاحیان شانه هایم را محکم در دست گرفته بود و فشار داد: - « نگران نباش! از اینجا بیرونت می آورم. » خیلی زود از پیشم رفت. تلگرافی به آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضائیه ارسال کرد و با شرح حالم خواستار لغو حکم دادگاه انقلاب شد. طولی نکشید که از تهران دستور لغو حکم اعدامم رسید. فلاحیان من را با مسئولیت و ضمانت خودش آزاد کرد و به آن ها گفت: « چون آقای صالح قاری یک روحانی است، باید در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شود. تا زمان بازگشت اسرا صبر می کنیم تا شهادتی که لازم است، به نفع یا ضد ایشان داده شود. » بهت زده به الطاف خفیه خداوند که به وسیله دوستم آقای فلاحیان تحقق پیدا کرده بود، فکر می کردم. چشمانم را پرده نازکی از اشک پوشانده بود. فلاحیان رو به من کرد: - « خب دیگر خیالت راحت! تو آزادی و می توانی پیش خانواده ات برگردی. » هنوز باورم نمی شد که آزاد شده ام. فلاحیان خیلی زود خدا حافظی کرد و به مشهد رفت. جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سوال ⁉️ مگر نمی گوییم که خداوند روزی هر کس را تضمین کرده است پس چرا این همه گرسنه و بی خانمان در دنیا وجود دارد؟ 🎙استاد محمدی شاهرودی 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 👤 استاد دلایل اصلی غیبت
⭕️ سفر عشق، جگر شیر می خواهد.. 🔹 مصیبت و بلا، رشته ی تعقلات به غیر خدا را قطع می کند، ناخالصی ها را از بین می برد و انسان را از فتنه ی نفس و گرفتاری به آن نجات میدهد. 🔸 حضرت یعقوب ۲۰ یا به نقلی ۴۰ سال به دردِ فراق یوسف مبتلا شد؟ بی شک خدا نمی خواهد انسانِ مؤمن را اذیت کند، بلکه قصد دارد او را به وسیله ی بلا، مخلص کند تا قلبش فقط متوجه خدا باشد؛ بلا بهترین نردبان سلوک است. 🔺 در این میان، سلوکِ بلای اولیای خدا مؤثر تر و راهگشا تر است چرا که بلای ما به اندازه ی خود ما سلوک دهنده است ولی بلای اولیاء خدا به اندازه ی عظمت ایشان است، از این رو در دعای ندبه خدا را به خاطر ابتلائاتِ اولیائش حمد می کنیم که «اللهُمَّ لکَ الحَمدُ عَلی ما جَری فی قَضائِکَ فی اولیائک» ☑️ مقام "شناختِ حمد بر قضای اولیا" مقام بالایی است که هر کسی نمی تواند به آن دست پیدا کند بلکه تنها کسانی به این مقام می رسند که شاکر باشند؛ چنانچه در زیارت عاشورا خدا را به خاطر توفیق درک و شراکت در مصیبت سیدالشهدا حمد می کنیم و خود را در زمره آنان می بینیم که «اللهُمَّ لکَ الحَمدُ حَمدَ الشّاکِرینَ لکَ عَلی مُصابِهِم»رضایتِ اصحاب امام حسین در روز عاشورا هم به دلیل رسیدن به مقام درکِ بلایِ ولیّ خدا بود! کجایند منتظرانی که بدانند و بفهمند بلای غیبت امام زمان را و بار سنگینی که سالهاست بر شانه های امام زخم تازه می گذارد...! ۲۱ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان 🌷می‌گفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت و همه این‌ها به هم وصل هستند. 🌹#شهیداحمداعطایی 🌱#الگوی_خودسازی #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🔹۲۵شهریور، سالروز اخراج و تبعید رضاخان است. از معدود دفعاتی که با کت و شلوار در انظار دیده شد، کل مسیر به خاطر گرما و رطوبت از درد گوش قدیمی رنج میبرد و گمان شاه خلع شده این بود که به قاره آمریکا خواهد رفت. حتی به کشتی او اجازه پهلوگیری ندادند و مسیر به سمت جزیره موریس تغییر کرد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در هواے دیدنت... لحظھ شمارے مےڪنیم تا نیایی؛ بر سر راهت نشستھ بے قرارے مےڪنیم... ♥️ ⇦ ڪاش بیایے، حال دل خوب نیست... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
جان دادم تو رآ قسمـ.. بہ ـنَخ چادری کہ سوخت، شاید دلت بسوزد و یڪ¹ کربلا دهے..😞🍃 ° @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روی لبخندت مکث کن .. چند ثانیه فقط بیا جای من و زل بزن به خودت .. میبینی؟ عجیب دیوانه می کند آدم را ... 🌷شهید سیدرضا رفیعیایی🌷 شهادت: عملیات والفجر۱۰ 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فــــرازی از وصیتنـــــامہ ای دوستان فریب دنیا را نخورید زیرا این امر، مانع خیر اخروی می‌شود، پس در همه حال سعیتان به دست آوردن خیر اخروی باشد. کلامتان کلام رهبر باشد و از زبان او بشنوید چون کلام و زبان رهبر، کلام و زبان آقا امام زمان (عج) است پس همیشه حامی و پشتیبان رهبر باشید؛ زیرا دل رهبر به شما خوش است و همواره برای سلامتی او دعا کنید. 🌷شهید سیدمحمود موسوی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم