تو بِه زِ مَن سرِ کویَت هِزارها داری
وَلی بِدان کِه گِدایَت فَقط تورا دارَد
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبح، با لبخند تو
آغاز میشود
پنجره را باز کن
خورشید منتظر است ...
🌿🌹سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌿🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید عبدالحمید دیالمه
و اما..
ما باید هرچه سریع تر رشد فرهنگی را در سطح عموم ملت بالا ببریم چرا که یک خطـــر اساسی ما را تهدید می کند
👈و آن نسلی است که باید در آینده تداوم انقلاب بدست او انجام گیرد
و امروز خیلی از گروه های منحرف آن را بازیچه ی خودشان قرار داده اند و افکارشان مسموم می کنند و این نسل را آماده میکنند که برای دوره های بعد بتوانند انقلاب را به جهت خودشان برگردانند.
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آنچه در این کتاب آمده چکیده و فشردهای از خاطرات دوران اسارتم است. اگرچه کوتاه بود؛ اما پس از گذشت 28 سال هنوز هم سایه سنگین آن دوران را بر روح و جسمم احساس میکنم....
شُنام، خاطرات پاسداری که به دست کومله و دموکرات اسیر شده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 #شُنام 🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب قسمت 1⃣1⃣ روز بعد م
قسمتهای ۱۱ تا ۲۰ کتاب بسیار مهیج شُنام
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 1⃣2⃣
ماه مبارك رمضان بود. در ایام شهادت حضرت علی(ع) در شُنام جمع شديم. آفتاب طلوع كرد. از درگيری خبری نبود. به شهر "بياره" كاملاً مسلط بوديم. چند شهر ديگر از دور نمايان بود. كاميونهای عراقی در دشت هموار بر روی جادههای آسفالت، در حال تردد بودند. سمت چپ شُنام، قلهی ديگری وجود داشت كه پيشمرگان كرد عراقی (قياده) در آنجا مستقر شدند.
تصرف آسان قلهی شنام آن هم تنها با چند زخمی ما را مشتاق كرده بود به پيشروی ادامه دهيم، ولی متوسليان مانع شد. با خسرو، هُمايی و فروتن، به تكتك سنگرهای عراقی سرك كشيديم. از قله به سمت خاک عراق سرازير شديم. يك جعبه سيگار سومر عراقی، يك اُوِركت آمريكايی و يك قوطی بازكن را توی آخرين سنگرها به دست آوردم! قوطی بازكن را به خسرو دادم. نزديك ظهر، شليك خمپارههای عراقی شديدتر شد. ما كه در شيب تندی مشرف به عراق قرار داشتيم، در نقطهی مستقيم ديد دشمن قرار گرفته بوديم. برای همين احساس ناامنی كرديم و تصميم گرفتيم به نوك قله برگرديم. ديگران قبل از من حركت كردند. همين كه خواستم حركت كنم سوت خمپارهای ميخكوبم كرد. گرد و خاک بر سرم فرو ریخت. دقايقی صبر كردم. وقتی اوضاع بهتر شد از سنگر بيرون خزيدم. به گوشه و كنار سرك كشيدم و صدا زدم اما جوابی نيامد. بقيه رفته بودند. من هم راه افتادم. توی مسير بين دو صخرهی عظيمِ سنگی كه محوطهی كوچكی را پوشش میداد به همراه «فريدون» تنها هم روستايیام در قلهی شُنام مستقر شديم. از يورش هلیكوپترهای خودی، بر مواضع عراقیها حسابی کیف کردم.
بعدازظهر شده بود و همه خسته بوديم. سرم را روی شانهی يكی از بسيجيان اصفهانی گذاشته و چرت میزدم. او هم سرش را روی سر من گذاشته بود و استراحت میكرد. يكباره انگار شيئی يك تُنی بر سرم فرو افتاد. گردنم را به درون سينهام فشار داد و نقش بر زمينم كرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 2⃣2⃣
گرد وخاك و سنگريزه به هوا بلند شد. بر اثر موج انفجار چيزی نمیشنیدم. صورتم کاملا خیس شده بود. دستی به صورتم كشيدم، تكههاي چربی و خون بر سر و صورتم چسبيده بود. هرچه وارسی كردم، جای خون و تكههای چربی را روی تنم پيدا نكردم. به بسيجی اصفهانی نگاه كردم. سرش شكافته و تا نزديك شانهاش لغزيده، همانطور آويزان مانده بود. فقط توانستم يكبار به آن صحنه نگاه كنم. او به خواب خوش ابدی فرو رفته بود. در شگفت بودم كه چگونه موج انفجار سرم را پائين رانده، تركش را از فاصله يك سانتیمتری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بیصدا انتخاب كرده و رفته بود. لحظه به لحظه بر شدت انفجارها افزوده میشد. هيچ نقطهای در امان نبود. راكت هلیكوپترها، شليك توپهای مستقيم و انواع خمپارهها، قلهی شنام را به لرزه درآورده بود. صخرهها فرو ریخت، سنگها متلاشی شد. هر لحظه به آمار شهدا اضافه میشد. تعدادی از مجروحان را با قاطر به عقب منتقل کردیم.
كار امداد و كمكرسانی سخت و دشوار شده و به حداقل ممكن رسيده بود. به چادر تداركات رفتيم. من و "صوفی" و "باقری"، مقداری نان و كنسرو بادمجان گرفتيم. چند تكه نان را برای روز مبادا درون چفيهام گذاشتم و دور گردنم بستم. تشنگی آزارمان میداد. قمقمهها خالی شده بود. بيژن شفيعی از راه رسيد. قمقمهها را جمع كرد و توی کوله پشتیاش ریخت و به سمت رودخانه که چند کیلومتر با ما فاصله داشت و زیر دید و تسلط دشمن بود راهی شد.
ما كه در نقطهی مسلط به دشت هموار، سنگر گرفته بوديم، از دور شاهد رفت و آمد كاميونهای عراقی بوديم كه زير قلهی شنام، نيرو پياده میكردند. گردانهای متراكمی را برای پاتك به ما مهيا کرده و به سمت قله میفرستادند. هرچه تيراندازی میكرديم، گلولهها به آنها نمیرسيد. موضوع را به متوسليان گزارش دادیم. نمیدانم چقدر گذشته بود که شفیعی با قمقمههای پر آب از راه رسید. از اینکه بعد از طی این مسافت طولانی توانسته بود سالم برگردد واقعا خوشحال شدیم. خصوصاً كه با قمقمههای پرآب برگشته بود. قمقمهها را تحويل داد و به شوخی گفت:
« بفرمايين! ميل كنين و كيف كنين و كوفت كنين! »
به سرعت دور شد تا به بقيه بچه ها آب برساند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 3⃣2⃣
تا شب، ته ماندهی مهمات هم مصرف شد. انگار كوه.ها و صخرهها سکون و آرامش نداشتند. بارانی از گلوله و تركش، در رعد و برقی از انفجار، به سمت ما میآمد. نالهی مجروحان كه امكان انتقال آنها به عقب وجود نداشت، به هوا بلند بود. اوضاع آن طور که انتظار داشتیم پیش نرفته بود. با چند نفر از بچهها بر ديوارهای سنگی، تكيه زده بوديم و با يأس و نااميدی حرف میزديم. يكباره متوجه شديم زير سنگر احمد متوسلیان قرار گرفتهایم. نگران شدیم. مطلبی به زبان راندیم که صلاح نبود به گوش فرمانده مان برسد. برای اينكه فاصلهی خود را با او بسنجيم و بفهميم كه احياناً صداب ما را شنيده يا نه، ناخودآگاه و آهسته صدا زدم:
« برادر احمد! »
او هم آرام جواب داد:
« بله! »
من كه منتظر جواب او نبودم، هاج و واج و درمانده، به فريدون اشاره كردم و گفتم:
« چی بگم؟ »
- « بگو دوستم سرش درد میكنه. »
بدون اينكه فكر كنم گفتم:
« برادر احمد دوستم خيلی سرش درد میكنه، چه كارش كنم؟ »
نمیدانم توب آن شرايط كه پيكر دلاوران، تكه پاره میشد و فرياد كمك مجروحان، بیپاسخ مانده بود، احمد متوسليان با شنيدن جملهی من خنديد يا...
ولی با صبوری جواب داد:
« اشكالی نداره، مال موج انفجاره، به خدا توكل كنين و اميدوار باشين. »
تعدادی از ساكنان محلب به كمك آمده بودند و جنازهی شهدا را با قاطر به عقب میبردند. اوضاع به هم ريخته بود. گلولهها، انفجارها، تركشها، منوّرها و آتشها محشری به پا كرده بود.
ناگهان يكی از قيادهها به بالای قله آمد و فرياد زد:
« همه بكشين جلو، قلهی بغلی افتاده دست عراقیها! »
قيادهها روی قلهی مجاور كه صدمتر با ما فاصله داشت مستقر بودند. قلهی آنها سقوط کرده بود. يعنی تا ساعاتی بعد، عراقیها كه با تمام توان روی ما آتش میريختند، ما را محاصره میكردند. تنها مسير تداركاتی هم مسدود شد! تانكری پر از گازوئيل كه از عراقیها بر جای مانده بود، مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و قله را به آتش كشيد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 4⃣2⃣
با باقرب به داخل سنگر بزرگی پريديم. درِ سنگر، به طرف عراقیها باز میشد. سنگر را به رگبار بستند، گلولهای دو زمانه به ديوار داخل سنگر اصابت كرد. با صدای انفجار، چشمم سوخت و سوزش شديدی در گردنم احساس كردم. باقری توی اين اوضاع میخنديد. به زحمت، چشم ديگرم را باز كردم، ديدم تركشی سه سانتي كلاه آهنی او را شکافته و بعد از سايشِ لالهی گوش، داغ و سرخ، روی زانويش افتاده. گردنم خيس خون شده بود، چفيهام را محكم روی زخم بستم ولی نمیتوانستم چشم تركش خوردهام را باز كنم. بعثیها گرای سنگر را داشتند. برا همين ماندن در سنگرها خطرناكتر بود. هرلحظه ممكن بود با سنگر منفجر شويم. به سرعت خارج شديم و خود را به پشت تخته سنگی بزرگ رساندیم.
چند دقيقه بعد خمپارهاب همان سنگر را متلاشی كرد. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسيد. انگار كسی نام اسدآباد را میبرد. صدا توی باد پراكنده شد. خستگی، گرسنگی و مجروحيت، انگيزه و رمقی براي يافتن محل صدا باقی نمیگذاشت. بعد از نيمه شب كه خواب، همه را با خود برده بود، اوضاع كمی آرام شد. ديگر صدای گلوله و شليك، تبديل به وزوز مگس و آواز جيرجيرك شده بود. تنها گاهی موجهای انفجار، تكانی به ما میداد. تا صبح توی چُرت بوديم. با روشنايی هوا، دسته دسته نيروهای تازه نفس به جمع عراقیها اضافه میشد. ضمن اينكه به دليل سطح هموار منطقهای كه پشت سر عراقیها بود آنها میتوانستند به وسيله كاميون، نيروها و تسليحات مورد نياز خود را تا پای قله برسانند. اما تنها راه مالرو پشت سر ما كه يك روز تا پشت جبهه، پيادهروی لازم داشت، در محاصره و تيررس دشمن قرار گرفته بود. موقعيت استراتژيك و استثنايی قلهی شنام كه بخش وسيعی از جادههای آسفالته، دشت حلبچه و راههای مواصلاتی ديگر شهرهای عراق را زير ديد و سيطرهی رزمندگان قرار میداد باعث شده بود عراقیها با تمام امکانات، برای بازپسگیری آن اقدام کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 5⃣2⃣
حجم وسيع آتش دشمن، ما را به انتهای قله كشاند. نيروهای پشتيبانی هم راهی برای حمايت از ما نداشتند. تمام مسيرها در تيررس مستقيم عراقیها قرار گرفته بود. هر لحظه حلقهی محاصره، تنگتر میشد. "جلالی" يكی از فرماندهان خطوط مريوان، از پشت سر با حركات زيگزاكی، زير رگبار شديد گلولهیی دشمن، خود را به قله رساند. کار او خطرپذیری عقب نشینی را به وضوح نشان میداد.
اوضاع شديداً به هم ريخته و بازگشت، خطرناكتر از ماندن شده بود. آمارهای وحشتناكی از شهادت دوستان، به گوش میرسيد. هيچ خبر موثقی از همراهان نداشتيم. هرچه بيشتر پرس و جو میكرديم، كمتر به نتيجه میرسيديم. لحظات طاقتفرسا و تحملناپذيری بود. حزن و اندوه بر ما مستولی شده بود. "جعفر مولوی" هراسان از راه رسید و گفت:
« ديشب نالهی ضعيفی میشنيدم. یکی بچههای اسدآباد رو صدا میزد. وقتی رفتم جلو "بيژن محمودی" رو ديدم كه رو برانكارد بود و خونريزی شديدی داشت. وقتی داشتن می.بردنش عقب، به زحمت آدرس يه سنگر رو به من داد و اشاره كرد برم اونجا. وقتی رسيدم، همين كه سر جدا شدهی "بيژن شفيعی" رو ديدم، پس افتادم.
+ « بقيه چي شدن... »
- « همه شهيد شدن. »
+ « مگه چند نفر بودن؟ »
- « زياد، خيلی زياد. »
+ « نفهميدی چطور شهيد شدن؟ »
- « تو يه سنگر رو باز بودن، خمپاره افتاده وسطشون. »
+ « ديگه كی بود؟ »
- « دقيقاً نمیدونم، ولی فكر كنم خسرو هم بود. »
نام هر كس را میبردم، میگفت:
« اونم بود، شهيد شد، همه بودن، شهيد شدن. »
+ « چرا شناسايی شون نكردی؟ »
زيرلبی، آرام و مبهوت گفت:
« يکی باید میومد خود منو شناسایی میکرد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 6⃣2⃣
نشانی سنگر را گرفته به آن حوالی رفتم. سنگر، دست عراقیها افتاده بود. نزديك ظهر، بر اثر شدت آتش دشمن، ناگزير تمام نيروها در تنگهای متراكم شده بودند. انفجار خمپارهای میتوانست جان دهها نفر را بگيرد. به همين دليل، فرمانده احمد بر بلندای شُنام ايستاد و دستور آخر را صادر كرد و راه باريكهای را كه از شنام به روستای «بيدِرباز» میرفت نشان داد و گفت:
« با احتياط و با فاصله چند متری از هم به عقب برگرديد! به همون جای قبلی، چون امكان رسيدن نيروی كمكی وجود نداره. عقب نشينی كنين. مهمات نداريم. اينجا موندن يعنی تیكه پاره شدن. »
سپس، دستهای را مستقر كرد و خط آتشی در مقابل عراقیها تشكيل داد و بقيه را از پشت خط آتش به عقب عبور داد.
من با يك چشم، قدرت تشخيص پستی و بلندیها را نداشتم و دچار مشكل شده بودم. فريدون به كمكم آمد و دستم را گرفت. حدود دو ساعت به عقب دويديم تا از تيررس دشمن خارج شديم. به رودخانه كه رسيديم آبی خوردیم و منتظر دیگران ماندیم.
كمكم اشكها به گريه، گريهها به هقهق و نالهها به شيون تبديل شد. هایهای گريه در دره طنينانداز شده بود. هر كس نام عزيزش را به زبانی و لهجهای فرياد میزد. جنازهی ياران بر قلهی شنام باقی مانده بود. هيچ راهی برای برگرداندن آنها وجود نداشت و ما هم دست خالی، روی بازگشت به شهر و ديار را نداشتيم. هر لحظه چهرهی شاداب یکی از شهدا در ذهنم نقش میبست. دلم میخواست تا ابد در همان نقطهی صفر مرزی بمانم اما دست خالی به اسدآباد برنگردم. قلهای كه با عشق و شور به آن وارد شده و در بغلش گرفته بوديم اينك به آرامگاه ابدی عزيزانمان تبديل شده بود. تفحصی انجام دادند ولی آمار دقيقی از تعداد شهدا به دست نيامد. با اين حال، شهادت بيژن شفيعی، خسرو آزرمی، محمد فروتن، محمد ورمزیار و محمد هُمایی تقریباً حتمی بود.
تعدادی نيز مفقود بودند و ما از سرنوشت آنها بیخبر بوديم. چند نفری هم مجروح داشتيم. همچنان به انتظار ديگر عزيزان، لحظاتی نفس گير و نافرجام را با اشك و اضطراب، سپری میكرديم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم