🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 5⃣3⃣
خیلی دغدغهی هدایت مردم را داشت. دنبال کوچیکترین فرصت بود که دست مردم را بگیرد. طوری که همه مجذوبش می شدند.
آن موقع همدان یهودی زیاد داشت. یک بار دیدم سید مصطفی با یکی از این جوانهای یهودی دوست شده.
دوستی آنها مدت طولانی ادامه یافت . این دوستی باعث شد که او مسلمان شود. حتی این جوان را خدمت حضرت ایت الله العظمی معصومی بُرد . بعد هم کمک کرد تا ازدواج کند.
از آن جوان تازه مسلمان خبری نداشتم. سه سال بعد از شهادت مصطفی دیدم شخصی آمد منزل ما. گفت:
« ببخشید حاج خانم، شما مادر سید مصطفی هستید ؟؟ »
بغض گلویم را گرفت! گفتم:
« بله، یک زمان مادر مصطفی بودم. اما الان نیست که من مادرش باشم. »
آمد داخل منزل ما نشست و گریه کرد. بعد خودش را معرفی کرد. همان جوان یهودی بود که به دست پسرم مسلمان شد .
***
امربهمعروف که میکرد با زبان نرم و آرام بود. یک بار منزل یکی از بستگان رفته بود. مصطفی که وارد شده بود صاحبخانه سریع تلویزیون را بست (زمان شاه بود و تلویزیون برنامههای آنچنانی داشت و مراجع تقلید داشتن تلویزیون را حرام کرده بودند.)
سیدمصطفی ناراحت شده بود. ولی با زبان نرمگفته بود:
« چرا از من خجالت میکشید؟! از خدایی که بالا سرت به تو نگاه میکند خجالت بکش! من کی هستم؟! شما در منزل دختر و پسر جوان داری، ممکن است با دیدن این فیلمها و صحنهها به گناه بیفتند. »
آن موقع اغلب تلویزیونها در داشت. سید گفت:
« در این را ببند و کلیدش را بردار. انشاءالله چیزی به پیروزی انقلاب نمانده. هر وقت که انقلاب شد ما هم میخریم شما هم درِ این تلویزیون را باز کن. »
مادر مصطفی ادامه داد:
« اما الان وقتی میبینم که همسایهها ماهواره دارند ناراحت میشوم. میگویم مصطفیجان، کجایی، بیا ببین الان مردم چهها میکنند؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 6⃣3⃣
✨ بنی فاطمه
متنی که در ادامه می خوانید در سالگرد سید (سال ۱۳۶۰) درخصوص زندگانی سیدمصطفی نگاشته شده و به خانوادهی الحسینی تحویل داده شده.
اما نویسندهی آن برای ما مشخص نیست. ولی زوایای مهمی از زندگی او را برای ما روشن می کند. آنجا نوشته بود:
طلبهای بودم از همهی طلبهها واماندهتر. از همان سالهای آغاز حرکت انقلاب با اولین سخنرانیها و پیامهای امام عزیز، احساس تازهای در خود حس کردم.
به فکر افتادم با تشکیل جلساتی به نام
" قرائت قرآن " کار را شروع کنم. بالاخره کار را آغاز کردیم.
جلسات خوبی بود. ولی متأسفانه وحشت بانیان جلسات، مشکل حلنشدنی بود. وقتی احساس کردند که حرفهای ما بویی از مخالفت با رژیم میدهد عذر ما را خواستند و جلسه تعطیل شد. اما باز جایی دیگر دست و پا کردیم.
در این مدت تعداد کمی جوان مؤمن گرد هم جمع میشدند که همواره در جلسات و پای منبر باعث دلگرمی من میشدند.
یکی از روزها، در حجرهی طلبگی تنها نشسته بودم. در افکار خویش غوطهور بودم که چه خواهد شد!؟ چگونه این وحشت را از مردم میتوان گرفت؟!
ناگهان درِ حجره به صدا در آمد و جوانی مؤدب و خوش صحبت وارد شد. در کنار من نشست. پس از سلام و احوالپرسی اسمش را جویا شدم. خود را معرفی کرد؛ "سید مصطفی الحسینی" .
پرسیدم:
« چرا به اینجا آمدی و با من چه کار داری؟ »
گفت:
« آمده ام عربی بخوانم. شما را هم از قبل میشناسم. پای منبرهای شما فراوان بودهام. از جمله ماه رمضان در مسجد مرحوم آخوند(ره) »
پرسیدم:
« محصلی؟ »
گفت:
« بله، در دبیرستان درس میخوانم. »
با چند سوال دریافتم که جوانی بسیار با استعداد است اما دلی پر درد دارد. تحصیل در مدرسه برایش وسیله است و هدف بزرگی دارد. او می خواهد مُبَلّغ شود تا با بیان شیوایش آگاهی را به ناآگاهان و علم را به جاهلان ببخشد.
من از برخورد با او خوشحال شدم. دوستی ما از همان جا شروع شد .
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 7⃣3⃣
سال ۱۳۴۹ بود. جلسهای به نام " بنیفاطمه " به سرپرستی یکی از علمای شهر تشکیل شد. شش ماه از تشکیل جلسه گذشت که با تلفن تهدیدآمیز ساواک، آن عالم، جلسه را ترک کرد و جلسهی ما با حدود صد نفر جوان مؤمن، بیسرپرست ماند.
جوانان به حضور شهید محرابآیتالله مدنی رفته و کسب تکلیف کردند.
ایشان که من را میشناخت؛ مدتی از حضورش کسب فیض کرده بودم. من را جهت سرپرستی کلاس به آنها معرفی کردند. به من هم امر فرمودند که سرپرستی جلسه را بر عهده بگیر. بنده نیز با کمال میل پذیرفتم. در اولین جلسه متوجه شدم این جوانان تنها به حفظ چند حدیث دل خوش کردهاند.
در همان جلسه دربارهی حذف تابلو و پرچم و نیمه علنی شدن کلاس سخن گفتم. اما با مخالفت گردانندگان جلسه روبهرو شدم. آرام با هم صحبت میکردند؛ که ما می خواهیم از تهران هیئت دعوت کنیم، باید تابلو و پرچم داشته باشیم و...
ولی من مصمّم بودم و عقب نشینی نکردم. در جلسهی دوم سخن از اهداف تشکیلات به میان آوردم و به آنان، که دنبال اسم و رسم بودند، هشدار دادم که باید این جلسات تبدیل به هستههای مقاومت شوند. ولی گویا اشتباه میکردم. هنوز زود بود. مصطفیها اندک بودند. در جلسهی سوم بود که صدنفر به سینفر کاهش پیدا کرد و حتی یکی از بانیان جلسه نیز رفت! اما سیدمصطفی، که یکی از شاگردان زرنگ جلسات بود نه تنها ما را ترک نکرد، بلکه خوشحال بود که عناصُر سست رفتند. آنهایی که جلسه را ترک کردند دست به توطئه زدند! تا جایی که شهید محراب را به حَکَمیت خواندیم. در یکی از جلسات که گریختگان بازگشته بودند آیت الله مدنی، ناظرِ صحبتها شدند. پس از اتمام صحبتها، من را تشویق و انتقادکنندگان را توبیخ کردند. بعد فرمودند:
« اگر قرار است به غیر از این حرفها گفته شود، جلسات را تعطیل کنید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 8⃣3⃣
آنها که میترسیدند همگی رفتند و عدهی ما کمتر شد. ولی سید مصطفی و دیگر دوستان خوب باقی ماندند. سید مصطفی روزبهروز درک و فهمش عمیقتر و استعدادش شکفتهتر میشد. بهخاطر دارم یکی از شبها سیدمصطفی به اتفاق حدوداً پنج نفر از دوستان در منزل ما بودند. جلسهی محرمانه داشتیم. ساعت حدود ده شب بود. مشغول طرح و بررسی نقشهای بودیم. تلفن به صدا در آمد. از پشت تلفن یکی از بچهها گزارش داد که قرار است امشب ساواکی ها به خانهی شما بریزند. گوشی تلفن را گذاشتم و به بچهها گفتم بلند شوید و هرچه زودتر اینجا را ترک کنید. همهی بچهها سریع محل را ترک کردند. اما جالب بود سیدمصطفی همچنان نشسته بود. به سید گفتم:
« شما چرا نمیروی؟ »
به من خیره شد و گفت:
« مگر قرار نیست با هم باشیم! من اینجا میمانم تا با شما باشم. »
گفتم:
« سیدجان، اگر من را قبول داری، باید از اینجا بروی. این یک تکلیف شرعی است.»
تا صحبت تکلیف آمد بدون درنگ از منزل ما بیرون رفت.
یک بار هم شنیدم، زمانی که شاه خائن به مصر رفته بود، سیدمصطفی در کلاس دبیرستان بلند شده بود با شجاعت گفته بود:
« ایران را به گند کشیده حالا رفته مصر و میخواهد آنجا را به گند و فساد بکشد!؟ »
شاید شنیدن این جمله الان خیلی راحت باشد. اما واقعاً در آن شرایط خفقان و امنیتی حاکم بر جامعه، گفتن این سخن آن هم در محیط عمومی شجاعت بسیاری میخواهد.
سیدمصطفی بعد از آن راه مبارزه را در پیش گرفت و با شجاعت و تا پیروزی انقلاب، این راه را ادامه داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 9⃣3⃣
✨ برخورد با دزد
آقای زینی
خیلی تلاش کرد. صحبت و بحث و... بالاخره کارهای سید جواب داد. یک شب با او صحبت کرد و قرار شد بیاید مسجد.
او یکی از خلبانهای نیروی هوایی بود. حالا در مسیر اسلام و انقلاب قرار گرفته بود. او را آورد مسجد تا کمکم ایشان را با نیروهای انقلابی همراه کند. حتی رفت به امام جماعت گفت:
« امشب مهمان داریم، به مردم بگو که یکی از خلبانهای ارتش مهمان ما هستند و... »
بعد از نماز و صحبتها از مسجد آمدیم بیرون. هرچه گشتیم تا کفش خلبان را پیدا کنیم و مقابلش قرار دهیم نبود!
به قول بچه ها کفش گران قیمت او را برای تبرّک برده بودند! سید خیلی کم عصبانی و ناراحت شد. اما وقتی این وضعیت را دید خیلی ناراحت شد.
به خلبان گفت:
« اجازه دهید برای شما کفش تهیه کنیم. »
خلبان اجازه نداد. سیدمصطفی همین طور به شوخی و... خلبان را راضی کرد و ایشان را تا در منزلشان کول کرد!
***
زنگ مدرسه که خورد من با سیدمصطفی همراه شدم. مسیر مدرسه تا میدان امام همدان (شاه سابق) را پیاده آمدیم.
سیدمصطفی کلی حرفهای عارفانه و معنوی زد. با صحبتهایی که سید میکرد اصلاً متوجه طولانی بودن مسیر نشدم. آن موقع سید، کتابفروشیای داشت که عصرها در آنجا کار میکرد.
از میدان به سمت خیابان اکباتان رفتیم. دستفروشها آنجا زیاد بودند. سیدمصطفی به من گفت:
« میخواهم خرید کنم. »
چندبار خیابان را بالا و پایین رفتیم. دستفروشها هر کدام مشغول بازار گرمی برای خودشان بودند.
یک جوان قوی هیکل را دیدیم که دوربین عکاسی در دستش بود. سید، جوان را صدا کرد و قیمت دوربین را پرسید. مقداری با همدیگر سر قیمت چانه زدند تا بالاخره به توافق رسیدند.
سید دوربین را از جوان گرفت. بعد به او گفت:
« داداش جون بیا بگو ببینم چقدر میخواهی سود کنی؟! »
جوان گفت:
« حدود صد تومان. »
سید مصطفی گفت:
« زیاد است کمش کن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴 #سفیر بیداری
🌟 زندگینامه #شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 0⃣4⃣
بالاخره سید راضیاش کرد و از جیبش هشتاد تومان پول در آورد و به او داد. جوان گفت:
« این سود است، پول دوربین چی؟ »
سید یک نشانی از دوربین داد و غیر مستقیم به او فهماند که این دوربین مال خودم است که جنابعالی آن را از مغازهی ما دزدیدی!
من که مات و مبهوت مانده بودم و تا اینجای ماجرا از هیچ چیز خبر نداشتم، چشمانم از تعجب گرد شد! آقا سید به من نگفته بود که دوربینش را از مغازه دزدیدند و حالا آمده تا آن را پیدا کند.
آن جوان تا دید اوضاع به هم ریخته، خواست که از دست ما فرار کند. سید مصطفی مانع شد و گفت:
« سودت را دادم حالا صبر کن کجا؟ »
در همین گیرودار بود که سروکلهی مأموری پیدا شد و جلو آمد. رنگ از رخ آن جوان پریده بود. سیدمصطفی، جوان را آرام کرد و گفت:
« نترس پای پلیس در کار نیست، کاری هم با تو ندارم. »
وقتی مأمور رفت به جوان گفت:
« فقط به من بگو چرا دزدی میکنی!؟ چرا سراغ کار و نون حلال نمیروی!؟ »
جوان ساکت بود و فقط به حرفهای سید گوش میکرد. فردا هم با هم قرار گذاشتند و سید به سراغ او رفت. چند روز با او صحبت کرد. برایش خرج کرد. زحمت کشید تا اینکه...
تلاشهای سید جواب داد. جوان، مجذوب منش و رفتار سید شده بود. همین برخوردهای خوب سیدمصطفی باعث شد که با هم رفیق شدند!
سید پیشنهاد داد تا جوان به کتابفروشی بیاید. دوستی سید مصطفی با آن جوان تا مدتها ادامه داشت. او همهی کارهای گذشته را رها کرد.
همان جوان دزد، بعدها جزو نیروهای انقلابی شد. او یکی از نیروهای فعال در همهی عرصهها بود.
بعد از شهادت سید و با شروع جنگ بود که به جبهه رفتم. برایم عجیب بود که همان جوان دزد را در جبهه دیدم. واقعاً نفس گرم سید اینگونه تأثیرگذار بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‼️افغانی ها سوژه جدید دشمن‼️
🔔صحبتی با هموطنان عزیز:
💯حتما همه متوجه شده اید که در چند روز اخیر افغانی ها تبدیل سوژه ی جدید دشمن شده اند و در فضای مجازی به شدت پروژه هراس افکنی در رابطه با افغانی ها در جریان است.
❌تا دیروز عراقی ها سوژه ی شایعات و تهاجم بودند و امروز طرح جدید دشمن، رابطه ایران و افغانستان را هدف قرار داده
🛑و شگفت انگیز اینکه همان جریانی که تا چند وقت قبل طرفدار کمک نظامی ایران به افغانستان بودند و جمهوری اسلامی ایران را بدلیل عدم دخالت در جنگ داخلی افغانستان و عدم اقدام علیه طالبان مواخذه می کردند، امروز افغانی های نگران و رویگردان از حکومت طالبان را که به ایران پناه می آوردند، به عنوان یک تهدید بزرگ و عامل اشغال ایران مطرح می کنند!
⚠️مراقب باشیم فریب دشمن را نخوریم و در پازل او نقش آفرینی نکنیم
ببینید صحبت های استاد دانشمند را در این رابطه👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=2966
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🎬 #کلیپ «در انتظار خوابیدی؟»
👤 استاد #رحیم_پور ازغدی
🔸 انتظار بعضیا اینجوریه که منتظرن یه اتفاق خوب بیوفته و خیلیم به زحمت نیوفتن ولی منفعتشو ببرن...
⁉️ اصلا معلوم نیست کی منتظر کیه، چیه و این انتظار انفعال یا فعل و فعالیت است؟
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://aparat.com/v/3RBAC
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السّلام:
✍اِنَّ لِلشَّیطانِ مَصائِدَ یَصطادُ بِها، فَتحامُوا شِباکَهُ وَ مَصائِدَهُ؛
🔴به درستی که شیطان دامهایی دارد که با آن شکار می کند، پس، از تور و دامهای شیطان برحذر باشید و دوری کنید.
📚تحف العقول، ص 302
#حدیث_روز
🍃ڪاری_ڪن_اے_شهید
بعضے وقتـ ها نمیدانم
در گرد وغبار
گناه این دنیا چه ڪنم
مرا جدا ڪن از زمین
دستم را بگیر
میخواهم
در دنیاے تو آرام بگیرم
#شهیدناصر_تقیپور 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۱۸ فروردین ماه سالروز شهادت مدافع حرم " #ابوالفضل_راه_چمنی" گرامی باد
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم