eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 4⃣2⃣ 🌴 شهادت فرامرز (ناصر) حرف‌هایش تمام شد، دوست داشتم با تمام وجود بلندبلند گریه کنم. هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی‌شدم. حدود ساعت یازده شب محمدحسین، خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته، در حالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود، وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم هوای به این سردی، این چه وضعی است؟ گفت: « مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم. » انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد، اما او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچه‌ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان‌ها سر بزنند، اما هیچ نشانه‌ای از او پیدا نکردند. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. دیدن انیس و بچه‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. خدایا چه اتفاقی افتاده؟ خدایی ناکرده او... آن‌ها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانه‌شان از هم پاشیده شود. تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد درِ خانه به صدا درآمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. آقایی گفت: « تشریف بیاورید کلانتری، جنازه‌ی آقای دادبین را تحویل بگیرید. » با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد. خاطرات شیرین دامادمان، مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. لبخندها و متانت کلام دیروزش، آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت‌تر این‌که چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که نه تنها او، بلکه همه‌ی اعضای خانواده با خبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می‌سوزاند. صدای گریه‌ی بچه‌های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می‌شد. ضجّه‌های انیس مثل پُتک روی سرم کوبیده شد و بذر تنفر از ظالم ستمشاهی در دلم جوانه زد و روزبه روز بزرگ و بزرگ‌تر شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 5⃣2⃣ 🌴 شکوه حضور با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی، تظاهرات، گسترده‌تر و حضور مردم در کوچه و خیابان، شفاف‌تر و مخالفت‌های آنان به وضوح دیده می‌شد. محمدحسینِ من، یکی از نیروهای فعال این حرکت‌ها بود. دیدن گرد یتیمی بر چهره‌ی بچه‌های خواهرش، شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم طاغوت. او می‌توانست این ظلم را با حروف بریده بریده‌ی بچه‌ی هشت ماهه‌ی خواهرش که واژه‌ی بابا را ترسیم می‌کرد، تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین‌ها زیاد هستند. عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی‌نشست. امر به معروف و نهی از منکر وِرد کلامش بود. دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه‌ی ما مهم شده بود. شنیدم در یکی از شب‌ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی، حوالی چهارراه کاظمی، حمله کنند و آن را به آتش بکشند. محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم حسینی در این حادثه همراه مردم بودند. آن‌ها تمام صندوق‌های مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می‌آوردند و می‌شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند. یادم نمی‌رود آن شب که محمدحسین با لباس‌های خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد. از او سوال کردم: « مادر! این چه قیافه‌ای است که برای خودت درست کرده‌ای؟ » گفت: « من خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوان‌های کرمانی بماند. شیشه‌های مشروب را بالا پرت می‌کردم و با شیشه‌ای دیگر، آن را در هوا می‌شکستم. وقتی شیشه می‌شکست، محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می‌شد‌. » گفتم: « محمدحسین خیلی مراقب خودت باش. » لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت. واقعاً وقتی محمدحسین خانه نبود، دلم هزار راه می‌رفت تا برگردد. بیست و شش دیماه ۱۳۵۷، شاه ملعون از ایران فرار کرد. خیال مردم از بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران، قلب مردمی که خون جوانان‌شان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته شده بود، روشن و منوّر گردید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 6⃣2⃣ 🌴 دوران سربازی کم‌کم پایگاه‌های بسیج، در مساجد به راه افتادن. این روزها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد می‌گذراند. به دلیل انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شده بود، بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره‌ای از تنم را جدا کرده بودند. هرچند او زیاد در خانه نبود اما من هیچ‌وقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می‌گذشت. یادم می‌آید وقتی به مرخصی می‌آمد، ساکش پر بود از کتاب‌های استاد مطهری، دیوان شعرا، قرآن و نهج‌الباغه. هرچه زمان می گذشت معلومات او بیشتر می‌شد و رفتار و کردارش رنگ و بوی خدا می‌گرفت. همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می‌کرد. دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد. دشمن نفرین شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدّل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد. غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد. در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه‌های غرب اعزام شد. او همان فرد پر تحرک و پر جنب و جوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی‌قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می‌کشید. آذر ماه ۱۳۶۰ بود که لحظه‌شماری می‌کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می‌گذشت. ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته، برای آینده‌اش برنامه ریزی می‌کردم، اما چیزی نگذشت که همه ی نقشه‌هایم نقش بر آب شد. او به من گفت: « قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم. » گفتم: « مادر جان! پس ادامه تحصیل و زندگیت چی؟ » گفت: « زندگی که می‌کنم، اما برای ادامه‌ی تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست. اینجا بود که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم. » ورود او به مجموعه‌ی اطلاعات و عملیات لشگر ۴۱ ثارالله پرحادثه‌ترین و جذاب‌ترین بخش زندگی وی به شمار می‌رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است. او که سراسر زندگی‌اش می‌تواند الگویی عملی برای همه‌ی جوانان باشد تا آن‌ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید، فرمود: « ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری، پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس. » گفتمش پوشیده خوش تر، سرّ یار خود تو در ضمن حکایت گوش دار خوش تر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 7⃣2⃣ 🥀 فصل دوم: به روایت همرزمان 🥀 محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپاه اسلام "حاج قاسم سلیمانی" 🌴 قبل از عملیات والفجر یک قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبرها آماده نشده بودند. فاصله‌ی ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: « ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم. » شب بعد، بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آنقدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم گفتم: « من همین جا می مانم تا بچه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه ی کارشان را بپرسم. » یک ساعتی نشده بود که دیدم محمد حسین آمد، با همان لبخند همیشگی، که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید، گفت: « دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟ » با بی‌صبری گفتم: « خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ » خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: « امشب یک اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها بر خوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه‌ی خودشان هم پیدا شد، آنقدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه ی "وَ جَعَلنا" را خواندیم. ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر می‌شد. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند، نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچه های ما گذاشت و رد شد ولی با همه‌ی این حرف‌ها متوجه حضور ما نشدند، بی‌خبر از همه‌جا به سمت خطّ خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. » خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 8⃣2⃣ گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار می‌کردند، با عراقی‌ها برخورد می‌کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند، اما نکته‌ی عجیب اینکه هیچ یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها، سالم، خود را به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولاً ما در همه‌ی عملیات‌ها انجام می‌دادیم. یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم. آن شب، داخل محور تا پشت میدان مین عراقی پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یکدفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتماً به گشتی‌های عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم. می‌خواستم خودم را روی زمین بیندازم. اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه‌ها خیز نرفته اند. بلکه در حال سجده هستند. گویا سجده‌ی شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم. محمدحسین را کناری کشیدم: « این چه کاری بود که کردید؟! » گفت: « سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم. این کار هر شب ماست. » گفتم: « خب! چرا اینجا؟! صبر می‌کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! » گفت: « نه! ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده شکر و دو رکعت نماز به جا می‌آوریم و بعد به عقب برمی‌گردیم. » این نمونه‌ای از حال و هوای بچه‌های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود. ای دل! اگر دلی، دل از آن یار در مدزد وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 9⃣2⃣ 🌴 عملیات بدر یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله‌ی خیلی کمی از هم، راه بچه‌ها را سد کرده‌ بودند. کمین‌ها روی دو پد، داخل آب بودند. محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند اما نشد، چون فاصله‌ی بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آب صاف داشت. یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه‌ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند. زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می‌شد. من باز هم نگرانی خودم را با محمد حسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد. اما این بار با یک بلم کوچک دو نفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدیم که موفق شده بود. گفتم: « چه کار کردی حسین آقا؟ » گفت: « رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم عراقی‌ها من را می‌بینند. راهی هم نداشتم جز این‌که از وسط آنها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمین‌های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم. از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی‌ها، کر و کور، متوجه من نشدند، توانستم خیلی راحت بروم و برگردم. » میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 🥀 زندگینامه قسمت 0⃣3⃣ 🌴 رودخانه کنگاکُش شناسایی دیگری که ما با بچّه‌های اطّلاعات رفتیم، اطراف رودخانه‌ی کنگاکُش بود. در این منطقه ما خطّ پیوسته‌ای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپّه‌های پراکنده‌ی اطراف رودخانه مستقر بودند. هم کشتی‌های عراقی برای شناسایی می‌آمدند و هم بچه‌های ما می‌رفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. به سمت رودخانه‌ی کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می‌دادیم که یک دفعه متوجّه شدیم یک گروه ده، پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می‌شوند. نمی‌دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی بخاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعّال کشتی‌های عراقی احتمال می‌رفت که از نیروهای دشمن باشند. بچه‌ها سریع متوقّف شدند، آن‌ها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم. باید احتیاط می‌کردیم، نمی‌شد بی‌گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم. محمدحسین گفت: « من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی و یکی، دو نفر دیگر از بچه ها به سمتشان می‌رویم. شما هم بکشید روی تپهٔ پشت سر. اگر آن‌ها عراقی بودند که ما درگیر می‌شویم و شما در این فاصله دو کار می‌توانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر می‌شوید و به کمک هم از بین می‌بریم‌شان یا این‌که سعی می‌کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر!تکلیف را روشن می‌کنیم و بر می‌گردیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 نینوای بقیع ▪️ ای بقیع! ای قرارِ عزیزترین بندگان خدا! چه رازی‌ در تاروپود خاکت نهفته است که وقتی به تو می‌اندیشم، این‌گونه وجودم غرق اشک و غربت و آه می‌شود‌؟ غربتی به رنگ حسرت و داغِ روزی که بارگاه پاک‌ترین انسان‌ها به دست ناپاک‌ترین انسان‌ها، خاک شد... و غربتی از جنسِ دل‌آشوبیِ عصرهای جمعه که هفته به هفته، برایم تکرار می‌شود… ▫️ نمی‌دانم، چه پیوندی است میان جمعه‌ها و بقیع که وقتی به هردو فکر می‌کنم، تمام وجودم ماتم‌زده می‌شود… شاید عصرهای جمعه، امام زمان به یاد مظلومیت اهل بیت، روضه می‌خواند و اشک می‌ریزد و با قلبی گرفته و چشمی تَر، مزار بی‌نشان حضرت مادر را به آغوش می‌کشد… 🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمّه بقیع بر حضرت صاحب الزمان و تمام شیعیان تسلیت باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽ زمانی که می شد تصمیمهای خوب گرفت فرصت ها هدر رفت.حالا باید بین تصمیمهای سخت،بهترین را پیدا کرد. تضعیف اعتماد و امید عمومی، فقط هزینه و رنج تصمیمهای بزرگ را افزایش می دهد. این نمی خواهد با کارهای نمایشی وقت کُشی کند و ژستهای پوپولیستی بگیرد.
💌 بقیع خاک و پوک و تُردی دارد باران بزند، گِل می‌شود ورِ کشاورززاده ذهنم می‌گوید: این همه برای کبوتر‌ها گندم می‌ریزند، 🌿 چرا سبز نمی‌شوند؟ چرا بقیع گندم‌زار نمی‌شود؟ ورِ شاعر ذهنم می‌گوید: سال‌هاست بر خاکش اشک شور ریخته؛ توقع داری چیزی سبز شود؟ تو می‌دانی 💚 چند تا دل اینجا جا مانده؟ سلام بر روزی که این شوره‌زار، سبز می‌شود . . . 🌸🍃 سید پیمان موسوی طباطبائی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا