.
دوست داشتن تو
چیزیه که هیچوقت ازش
خسته نمیشم...♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
به دو عالم ندهم ذوق تمنای تو را...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چقدر من دیدنت را دوست دارم ...
در خواب ، در غروب ،
در همیشه ی هرجا ...
هرجا که بتوان تـو را دید ،
صدا کرد ،
و از انعکاس نامت
کیف کرد ...
چقدر من دیدنِ تــو را دوست دارم..
شهید جاویدالأثر ابراهیم هادی🌷
در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📜فرازی از وصیت نامه شهید #علی_امرایی:
"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من رو سیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
...اگر چاره داشتم و می شد می گفتم بدنم را دو قطعه کنید و نیمی از آن را در حرم حضرت زینب(س) و نیمی را در حرم حضرت رقیه(س) دفن کنید و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب " عمار حلب "
خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 #عمار_حلب 🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی قسمت 1⃣5⃣
قسمتهای ۲۵۱ تا ۲۶۰ کتاب جذاب عمار حلب
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣6⃣2⃣
عکسهای معراج محمدحسین هم رسید. چشمهایش بسته بود. انگار خوابیده بود وسط چهار تا تکه چوب. همه دور و برش داشتند نگاهش میکردند. یکی دست میزد به صورتش. یکی مویه میکرد. داشت برای همه ادای شهدا را در میآورد. توی موج جمعیت، مثل کف روی آب قُلقُل میکردم. جلوی چهار تا تخته را گرفته بودم. نمیدانم چرا عکسش را جلوی تخته ها چسبانده بودند. از همان عکسهایی که ژست شهدایی میگرفت. با خط قرمز، درشت نوشته بودند
« شهید مدافع حرم »
باورم نمیشد تابوت محمد حسین باشد! نکند باز هم میخواست ادای شهدا را در بیاورد؟! عکس گرفته مثل محسن دین شعاری. همان شهیدی که خیلی میخواست جایش را پر کند. قطعه سرداران شهید. خیلی رفته بودیم پیشش، با ریش بلند و لباس سبز. اعلامیه درست کرده و جلوی اسمش نوشته شهید. رفته توی تابوت خوابیده. چرا این همه جمعیت آمده اند؟ چرا پشت میکروفون داد میزنند:
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر شام بلا آمده
محمدحسین، گفته باشم. من گول این حرفها را نمیخورم. بس کن دیگر. پاشو برویم بهشت زهرا. پاشو برویم پیش محسن دین شعاری. پیش همان که میخواستی ادایش را در بیاوری و ریشهایت را مثل او بلند میگذاشتی. هنوز پیراهن مشکی یقه گردی را که برایم آوردی، دارم. پاشو محمدحسین! حنایت برای من رنگی ندارد. برای من ادای شهدا را درنیاور! محمدحسین.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۲
مدیر فروشگاهی بودم. یکی از دوستان زنگ زد محل کارم. بیهوا گفت:
« محمد حسین شهید شد. »
بلافاصله یکی دیگر از دوستان پیام فرستاد. شوکه شدم. رفتم طبقه بالای فروشگاه. خلوتی پیدا کردم، با رفقا تماس گرفتم که آیا این موضوع حقیقت دارد. وقتی مطمئن شدم، همان جانشستم، یک دل سیر گریه کردم. از اینکه شهید شده بود، ناراحت نبودم. گریهام، جنس گریهی جاماندن بود. جاماندن از دوستی که چندین سال با هم زندگی کرده بودیم. پیگیر شدیم. اسمش جزو فهرست شهدایی بود که فردا به ایران منتقل میشدند. با پیگیری و تماس، یکی از رفقایی را پیدا کردم که مسئول جابهجایی و حمل پیکر مطهر شهدا از فرودگاه تا معراج شهدای تهران بود. هماهنگ کردم که من را هم با خودش ببرد. گفت:
« فردا صبح میدون آزادی وعده. میام دنبالت. »
حرفش را جدی نگرفتم. شش صبح با مصطفی نجفلی رفتیم معراج شهدا. اکثر رفقای قدیمی جمع بودند. از چهرههایشان مشخص بود که همه شوکه شدهاند. معلوم بود از دیشب تا حالا نخوابیدهاند. چشم.های پف آلود و خسته. چندین مرتبه با رفیقی که قرار بود به دنبالم بیاید، تماس گرفتم. جواب نداد. از مسئول ستاد پیگیر شدیم که کی میآیند. جواب درست و واضحی نداد. ما را به داخل راه ندادند. ساعت هشت دوستم تماس گرفت که کجایی. گفتم آمده.ام معراج. قرار شد برویم چند تا چهارراه بالاتر سوار شویم. ایستادیم. آمد، سوار شدیم. این دوست ما با محمدحسین حشرونشر داشت. گفت که وقتی تابوت را تحویل گرفته، سینه اش را بوسیده است. پرسیدم که الان محمدحسین پشت ماشین است. گفت:
« بله، با پانزده تا شهید دیگر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣6⃣2⃣
افراد غریبه، به خصوص شخصیها را به داخل معراج راه نمی.دادند. فکر کردند جزو بچههای نیرو هستیم. جو سنگینی بود. رفتیم کمک برای پایین آوردن و جابهجایی تابوت شهدا. بُهت زده بودیم که قرار است با پیکر شهدا مواجه شویم. تابوت محمدحسین را گذاشتند جلوی در و بقیه را به ترتیب از بالا به پایین چیدند. روی پلاک تابوت محمد حسین نوشته بود « ایرانی ».
قرار بود پیکر شهدا را از تابوتهای چوبی بگذارند داخل تابوتهای پلاستیکی برای انتقال به بهشت زهرا.
یکییکی تابوتها را باز کردند. شهدای پاکستانی و افغانستانی و عراقی. از میان آنها دو شهید ایرانی بودند؛ محمدحسین و میثم مدواری. دلهرهای در دلم افتاد که بدن محمد وضعیتی است.
آنجا کیسههای حاوی وسایل شخصی شهدا را که در جیبشان بود، باز میکردم روی صفحه سفیدی. از آنها عکس میگرفتیم تا ثبت شود. به مرور که جلو میآمدیم، نگاهی هم به تابوت محمدحسین میانداختم. من و مصطفی اصلاً باورمان نمیشد. جو حاکم و نوع نگاه و رفتار و بغضی که در گلو داشتیم، نشان میداد که با شهید ارتباطی داریم.
به هر حال در روی تابوت را باز کردند. چهرهی محمدحسین پیداشد. انگار خواب بود. آرام چشمانش را بسته بود. رفتیم بالای سرش، صدایش زدیم. عکسالعملی نداشت. مصطفی نازش میکرد. دست به ریشش میکشید. میگفت:
« بلند شو داداشی! »
آمدیم بیرون. پدر محمدحسین را دیدم. شکسته شده بود توی همین چند ساعت. ساکت بود. گریه نمیکرد. رفتم جلو و سلامی کردم. گفتم:
« شما پسرتون رو از دست دادید و ما پدرمون رو. ما رفقایش یتیم شدیم. »
خواهرش فریاد میزد:
« بلندشو ببین داداشات اومدن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۳
چند روز قبلش، توی قرارگاه به مادرش زنگ زد. بعد گوشی را گرفت طرفم که مادرم با شما کار دارد. حاج خانم خیلی اصرار کرد که خیلی هوای حسین را داشته باشم. توی دلم گذشت که این بچه پریدنی است. شب آخر، بیسیم کنار دستم بود. تا صبح مرتب صدایش را میشنیدم، تا ساعت شش. بعد از آن دیدم به جای عمار، مرتب شخص دیگری را پیج میکنند. شک کردم. به کسی دسترسی نداشتم علت را بپرسم. تا ساعت هشت همان طور بیخبر بودم. وقتی گفتند عمار شهید شد، دلم هری ریخت. احساس کردم عزیزترین کس خودم را از دست دادم. ولی به دلم ننشست که واقعیت دارد. گفتم که انشاءالله کذب است و صحت ندارد. از بچهها پیگیری کردم. گفتند که پیکرش را آوردهاند عقب. از تعاون پرسیدم. گفتم که کسی را به نام محمدخانی نیاورند. با فاصله یکی دو بار زنگ زدم. گفتند:
«نه. »
نزدیک ظهر بود که گفتم:
« دوباره نگاه کن، ببین شاید با اسم دیگهای آورده باشن. »
گفت:
« یکی را آوردهاند که چهرهی سبزه و ریش بلندی دارد. »
گفتم که باید بیایم و ببینم. رفتم داخل. زیپ کاور اول را باز کردم. بنده خدایی بود از لشگر ۲۷، بهنام سیرتنیا. نفر دوم را باز کردم. دیدم محمدحسین است. گفتم که اسمش را چرا ننوشتید و شماره نوشتید؟ گفت که نمیدانستیم.
گفتم که حالا بنویسید. اسم و مشخصاتش را گفتم روی کاور نوشتند و گفتند که امشب میبریم فرودگاه تا ببرند ایران.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۴
روز قبلش آمد قرارگاه. سر سفرهی شام بودیم یا ناهار یادم نیست. آمد با حاج قاسم روبوسی کرد. یکی از بچهها را آورده بود. گفت که میخواهد با شما عکس بگیرد. حاج قاسم با استقبال گفت: « چشم قربونت برم! »
دست انداخت گردن عمار و او را بوسید. ایستادند کنار هم و عکس گرفتند. حاج قاسم عباراتی مثل «قربانت شوم» و «فدایت شوم» را خیلی درباره عمار به کار میبرد. هربار عمار را میدید، دست میانداخت گردنش و او را می.بوسید. این آخرین دیدارمان بود.
زمانی که خبر دادند، بسیار متأثر شدیم. نه به خاطر اینکه شهید شد. آن موقع به او خیلی نیاز داشتیم. هنوز هم تیپ سیدالشهدا (علیهالسلام) جایگزینی مثل عمار پیدا نکرده است. واقعاً این شهادت برای تیپ صدمه بود. گاهی انسان واقف هست؛ ولی مدیر و مدبر نیست. گاهی همه اینها را دارد، فکور هم هست؛ ولی شجاع نیست. گاهی شجاع هم هست؛ ولی مخلص نیست. این آدم تمام این صفات را یک جا جمع کرده بود. یک پارچه اخلاص شده بود. از مردادماه میآمد جلسات آمادگی اطلاعاتی و رزمی قرارگاه نصر.
۲۳ مهر، شب اول یا دوم محرم بود که عملیات شروع شد. هرچه که میرفت جلو، میدیدم سیر صعودی را طی میکند و باوقارتر میشود. هرچه میرفت جلو، سکینه و آرامشش بیشتر میشد. شب به یگان مأموریت داده شد و فردا صبح رفت برای عملیات. یگانها را وارد کرد. رفتند جلو. آتش مستقیم سنگین بود. نیروها کپ کردند. عمار خودش را با موتور رساند که نیروها را به سمت شمال باغ مثلثی حرکت بدهد که دشمن را دور بزند. اینجا بود که خودش هدف دشمن قرار گرفت. تماس گرفتم:
« مطمئنین شهید شده؟ مجروح نشده؟ »
گفتند که نه شهید شده. سوار موتور شدم. خودم را رساندم معراج شهدا. پرسیدم که عمار را آوردند اینجا. گفتند که نه، رفتم بهداری که اگر مجروح شده ببینمش، مسئول بهداری گفت:
« شهید شده. »
گفتم:
« الان معراج بودم. کسی رو نیاورده بودن. »
فاصله معراج تا آنجا زیاد نبود. برگشتم. میخواستم برای آخرین دفعه او را ببینم. گفتند که نه. گفتم که شاید اشتباه کردهاند. برگشتم. مجدداً تماس گرفتم. گفتند معراج است. لحظاتی بعد دوباره رفتم معراج. گفتند که الان جنازهاش را بردند حلب، پرواز بدهند برای دمشق. آخرین دیدار با عمار میسر نشد. در دلم ماند. سه بار فاصله بین معراج و بهداری
را رفتم و برگشتم. یک ارتباط قلبی و دلی بین ما حاکم شده بود. اینبار به جای تیپ مجاور، با سیدالشهدا دست داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۵
تکخور نبود. میخواست دست ما را هم بگیرد. پشت پا زدم به بختم. با کلی ذوق به صفحه گوشیاش نگاه می کرد. گاهی هم آن را میچسباند به سینه و قربان صدقهاش میرفت. خندهام گرفت. گفتم: « داری چی کار می کنی؟ »
گوشی را گرفت طرفم و گفت:
« نگاه کن چه تپل شده! »
خندید. عکس امیرحسین را نشانم داد. خیلی دلش برای امیرحسین تنگ شده بود. گفت:
« اسماعیل، سه روز جای من وایسا، برم دمشق خانم بچهها رو ببینم و برگردم. »
عملیات پیش آمد. ماندگار شد. من هم خسته شده بودم، هم روحی، هم جسمی. دوسه ماه بود توی منطقه بودم. گفتم:
« پس من یه هفته میرم تهران و برمیگردم. »
نگاهی کرد و گفت:
« اسماعیل، میری، برمیگردی میبینی عمار شهید شدهها! »
با خنده رو به جمع گفت:
« من مینویسم اگه بمونه، شهید میشه. »
خندیدم و گفتم:
« تا ما رو با پرچم نفرستی، دست از سرمون برنمیداری! »
دوباره گفت:
« اسماعیل، دست ما رو توی حنا نگذاریها، زود برگرد. »
دم غروب بود. همدیگر را بغل کردیم. رفت روی پله نشست. دستش را گذاشت زیر چانهاش، خیره شد به آسمان. حالش گرفته بود. خداحافظی کردم آمدم سمت زینبیه.
سر سفرهی ناهار بودیم. یکی از بچهها گفت:
« شنیدید دو نفر از بچهها شهید شدن؟ »
گفتم:
« کیا؟ »
گفت:
« میثم و عمار. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۶
شب آخر بالای پشت بام بودیم. باید از آنجا عملیات را شروع میکردیم. خیلی سرد بود. من بودم و عمار و میثم مدواری. زیر یک پتو خوابیده بودیم. میلرزیدیم. خیلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. به من گفت:
« تو زودتر از من شهید میشی. فقط ح مادرت اون عهدی رو که با هم بستیم فراموش نکن. شهید شدی برو بیفت دنبال کار پروندهام... »
این عملیات باید شب انجام میشد؛ ولی بنا به دلایلی کشید به نماز صبح. نماز صبح را خواندیم و حرکت کردیم. همه چیز داشت جلو می رفت. نزدیک منطقهی نا امن دشمن شدیم. آفتاب شروع کرد به طلوع کردن. داشت قرمز و سرخی اولیهاش را میزد. هنوز طلوع کامل نشده بود. دلشوره ای افتاد در وجودم. وسط خط بودم. داشتم میرفتم. عمار طبق معمول نفر اول بود. گفتم:
« حاج عمار هوا روشن شد. آفتاب زد! »
به مسیرش ادامه داد. یک نگاهی به من کرد و گفت:
« ما هم می زنیم و روی آفتاب و خورشید رو کم می کنیم. »
شاید پنج شش دقیقه نشد. اولین نفری که در این عملیات شهید شد، فرماندهی تیپ ما، حاج عمار بود. بغضم ترکید. توی گریه داد میزدم:
« عمار، فقط جون مادرت اون عهدی رو که باهم بستیم، فراموش نکن. شهید شدی، برو بیفت دنبال پروندهم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۷
زنگ زد استخاره بگیرد، به قول خودش "استشاره". گفتم:
« کجایی؟ »
یزد بود. قرار گذاشتیم مسجد جامع. گفتم:
« چه خبر از کار و بارت؟ »
گفت:
« خدارو شکر که این آخر عمری اسلحه به دستمون داد. »
بعد به شوخی اصرار کردباهم عکس بگیریم که احتمال دارد دیگر او را نبینم. دو سه بار تکرار کرد. بهش خندیدم که:
« برو بابا! تو؟! »
از سوریه زنگ میزد، استخاره میگرفت، میگفتم:
« بچه تو اونجا هم دست برنمیداری؟! »
گاهی هم توی تلگرام برای استخاره، پیام میفرستاد. بهش گفتم:
« دست ما رو هم بگیر و ببر. »
گفت:
« عربی یاد بگیر. »
گفتم:
« بلدم. »
گفت:
« نه، عربی کوچه بازاری. برو تو محلهی عربها و با اونها حشر و نشر داشته باش اون وقت راحت میشه به عنوان مُبَلِّغ بیای. »
دانشگاه بودم. وسط کلاس درس. به حرفهای استاد گوش نمیکردم. خسته و کوفته بیخودی با لبتاپم ور میرفتم. گوشی توی جیبم لرزید. آرام بیرون آوردم. پیامک را زیر چشمی خواندم. امین نوشته بود:
« داداشمون هم شهید شد! »
چهار کلمه بیشتر نبود. دوباره با دقت خواندم. نه یک بار که ده بار. باورم نمیشد. حیرت زده بودم. مدام در ذهنم کسانی را مرور میکردم که دوستی مشترکی با من و امین داشته باشند. ذهنم برمیگشت به یک نفر. نمیخواستم باور کنم. همین چند روز پیش باهاش حرف زده بودم. به بهانهی استخاره زنگ میزد. چند بار هم توی تلگرام و پیامکی با هم حرف زدیم. دلم لرزید. صدایش پیچید توی گوشم. همان صدایی که همیشه میگفت:
« شیخ، دعا کن بازی نخوریم. دنیا بدجوری آدما رو بازی میده! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣6⃣2⃣
همیشه با این حرفش میخندیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. شانههایم بی اختیار تکان میخورد. همهی دانشجوها و حتی استاد متوجه شدند. اجازه گرفتم از کلاس زدم بیرون. زنگ زدم به امین. نمیخواستم باور کنم. منبع موثقی داشت. سوار ماشین شدم. دستم قدرت گرفتن فرمان را نداشت. به هر شکل خودم را رساندم حسینیه. رفتا همه ناراحت دور هم نشسته بودند. یکییکی بچهها را در آغوش میگرفتم و گریه میکردم. بعضیها هم مات و مبهوت مانده بودند. یک ساعتی از گریه کردن و تسلیت گفتن گذشت. قرعه به نامم افتاد که حرف بزنم. چیزی به ذهنم نمیآمد. اولش بچه ها را دلداری دادم. بعد هم از این حرفهای کلیشه ای که بله، محمدحسین حقش بود. ناگهان حرفی به زبانم جاری شد. اصلاً بهش فکر نکرده بودم. گفتم که رفقا برویم خدا را شکر کنیم به ما توفیق داد تا داغ رفیق شهیدمان را ببینیم. این یک امیدواری و افتخار است. روضه هم خواندم. البته یادم نیست چه روضهای.
بعد از صحبتم، سؤالها شروع شد: خانوادهاش خبر دارند؟ کی جنازه را میآورند؟ کی برویم تهران؟ پدرش راضی میشود کنار شهدای گمنام دانشگاه آزاد یزد دفنش کنیم؟ لابهلای این حرفها به خودم میگفتم که مگر برای او فرقی میکند. او الان توی بغل ارباب است، آن وقت ما داریم چه فکرهایی میکنیم...
روز تشییع رسیدم تهران. خیلی دلم میخواست به معراج یا مسجد مهرآباد برسم؛ اما نشد. رسیدم شهرک شهید محلاتی. تابوت محمدحسین توی مسجد بود. هر لحظهای که به مسجد نزدیکتر میشدم، قلبم بیشتر میزد. نفسم بالا نمیآمد. یک ریز اشک میریختم. یک مرتبه جمعیت از مسجد بیرون آمد. باورم نمیشد یک روزی تابوت محمد حسین را روی دست رفقایش ببینم. همه رجز میخواندند:
« حیدر، حیدر، حیدر، حیدر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣7⃣2⃣
یک لحظه رفتم حرم آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام).
جلوی ایوان طلای حضرت، دستم را گرفت که شیخ بیا عقد اخوت بخوانیم و با هم برادر شویم. دستش توی دستم بود. از روی مفاتیح خواندم.
درد شدیدی را در ناحیه کمرم احساس کردم. وسط خیابان روی پاهایم نشستم. سعی کردم سریع بلند شوم. نباید جامیماندم. تازه میفهمیدم چرا می گویند داغ برادر سخت است. گفتم:
« محمدحسین برات روضه بخونم؟ »
خیلی وقت ها که دلش میگرفت و باهم خلوت میکردیم، میگفت:
« شیخ، برام روضه بخون. »
زیر لب شروع کردم:
الان انكسر ظهری و قلت حيلتي...
یادم ز وفای اشجع الناس آید...
داشتم عقب میافتادم. جمعیت افتاده بود توی سرازیری. با سرعت میرفتند.
آمده بودم خانهاش. من را برد گلزار شهدای گمنام شهرک شهید محلاتی. درست همین جا بهش گفتم:
« این مسیر رفتنش خوبه. سرازیریه، اما برگشتنش سخته، به درد ما نمیخوره. »
دوید رفت ماشين آورد. حالا داشتند او را روی دست میبردند. چندر هم عجله داشت گفتم:
« محمدحسین، وایسا نفسم بند اومد! »
جمعیت ایستاد تابوت را روی زمین گذاشتند و شروع کردند سینه زدن، خودم را رساندم بالای تابوت. سخت بود. دوست داشتم مثل همیشه دستهایش را باز کند تا همدیگر را در بغل بگیریم. نشد. جمعیت فشرده بود. نمیخواستم مردم اذیت شوند. نماز را خواندند. بعد هم گفتند همه بیایید بهشت زهرا.
قبر را بالای سر عموی شهیدش کنده بودند. دورش نرده کشیده بودند. میخواستم بروم توی قبر، نشد. رفتم کنار. برایش زیارت عاشورا خواندم. بدن را آوردند. ناخودآگاه بر زبانم جاری شد:
« من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🎬 #کلیپ «به ظهور کمک کن»
👤 اساتید #شجاعی ، #رائفی_پور
🚩 با تقویت #اربعین به ظهور امام زمام کمک کن...
🔅 امام حسینیها رو جمع میکنن یه عدهای از اینها امام زمانی میشن...
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://aparat.com/v/9EAKD
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السّلام:
✍إِذَا زُرْتَ الْحُسَیْنَ ع فَزُرْهُ وَ أَنْتَ حَزِینٌ مَکْرُوبٌ أَشْعَثُ مُغْبَرٌّ جَائِعٌ عَطْشَانُ وَ اسْأَلْهُ الْحَوَائِجَ وَ انْصَرِفْ وَ لَا تَتَّخِذْهُ وَطَناً.
⚫️هرگاه خواستی امام حسین علیه السلام را زیارت کنی او را زیارت کن در حالی که محزون و مکروب ژولیده موی و غبار آلود و گرسنه و تشنه لب باشی و از اباعبدلله علیه السلام حوائجت را بخواه و برگرد و کربلا را وطن خود مگیر.
📚تهذیب الاحکام، ج۶، ص۷۶
#حدیث_روز
🌄 به بچه هاتون یاد بدید وقتی داعش حرم اهل بیت رو میخواست بگیره شیر بچه های جمهوری اسلامی جلوشون رو گرفتن و امنیت مسیر اربعین رو تامیین کردند، همون موقع همزمان یه عده داشتن تو پستو قمه میزدن تو سرشون.....
شهید محمد بلباسی را در ثواب قدم هایی که در پیادهروی اربعین برمی دارید، شریک کنید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#یک_ژست_و_دو_شهید🔻
🌷شهید #مصطفی_صدرزاده
شهادت آبان ۱۳۹۴ سوریه.
#عکاس:روح الله رفیعی
🌷شهید امیر حسین صاحب هنر
شهادت ۲۷ مرداد ۱۳۶۱ شرق بصره.
التماس دعای فرج و شهادت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#یڪروایتعاشقانہ ❤️
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم،🍳
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت:
آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!🙂
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم.☺️
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت:
دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...
"به روایت همسر شهید حمید باکری🌱"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃شهیدحاج هادی کجباف🌸🍃
✨#اربعین 93 ، در حال واکس زدن کفشهای زائرین پیاده #امام_حسین علیه السلام.✨
شهادت:فروردین۹۴🥀
منطقه درعا، جنوب سوریه
هدیه به پیشگاه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
🏷 #اباعبدالله_الحسین
🎤 کربلاییمحمدحسینپویانفر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
*بدون تعارف عکس حاجقاسم نقطه اشتراک خیلیهاست، حتی غیرمذهبیها.........*
*اما متن وصیتنامشون نقطه شروع جدا شدن خیلیهاست، حتی مذهبیها!!!!!!!!*
*همونجایی که حاجی میگه:*
*والله والله والله یکی از* *مهمترین شئون عاقبتبخیری تبعیت از حکیمیست که امروز سکان انقلاب را به دست دارد...*
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اَلحَمداللهالذيخلقالمهدي ...✨
تآدلهایمانبیاربابنماند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•••
「هر چه آمد به سَرَم
از تپش نامِ تُ بود!」
#السلامعلیالحسین 🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س
در خط جهاد همیشہ گمنام شدند
با ذڪر حسین و زینب آرام شدند
اینان نہ فقط مدافعاڹ حرم اند
امروز مدافعاڹ اسلام شدند
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم