eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣6⃣2⃣ همیشه با این حرفش می‌خندیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. شانه‌هایم بی اختیار تکان می‌خورد. همه‌ی دانشجوها و حتی استاد متوجه شدند. اجازه گرفتم از کلاس زدم بیرون. زنگ زدم به امین. نمی‌خواستم باور کنم. منبع موثقی داشت. سوار ماشین شدم. دستم قدرت گرفتن فرمان را نداشت. به هر شکل خودم را رساندم حسینیه. رفتا همه ناراحت دور هم نشسته بودند. یکی‌یکی بچه‌ها را در آغوش می‌گرفتم و گریه می‌کردم. بعضی‌ها هم مات و مبهوت مانده بودند. یک ساعتی از گریه کردن و تسلیت گفتن گذشت. قرعه به نامم افتاد که حرف بزنم. چیزی به ذهنم نمی‌آمد. اولش بچه ها را دلداری دادم. بعد هم از این حرف‌های کلیشه ای که بله، محمدحسین حقش بود. ناگهان حرفی به زبانم جاری شد. اصلاً بهش فکر نکرده بودم. گفتم که رفقا برویم خدا را شکر کنیم به ما توفیق داد تا داغ رفیق شهیدمان را ببینیم. این یک امیدواری و افتخار است. روضه هم خواندم. البته یادم نیست چه روضه‌ای. بعد از صحبتم، سؤال‌ها شروع شد: خانواده‌اش خبر دارند؟ کی جنازه را می‌آورند؟ کی برویم تهران؟ پدرش راضی می‌شود کنار شهدای گمنام دانشگاه آزاد یزد دفنش کنیم؟ لابه‌لای این حرف‌ها به خودم می‌گفتم که مگر برای او فرقی می‌کند. او الان توی بغل ارباب است، آن وقت ما داریم چه فکرهایی می‌کنیم... روز تشییع رسیدم تهران. خیلی دلم می‌خواست به معراج یا مسجد مهرآباد برسم؛ اما نشد. رسیدم شهرک شهید محلاتی. تابوت محمدحسین توی مسجد بود. هر لحظه‌ای که به مسجد نزدیک‌تر می‌شدم، قلبم بیشتر میزد. نفسم بالا نمی‌آمد. یک ریز اشک می‌ریختم. یک مرتبه جمعیت از مسجد بیرون آمد. باورم نمی‌شد یک روزی تابوت محمد حسین را روی دست رفقایش ببینم. همه رجز می‌خواندند: « حیدر، حیدر، حیدر، حیدر. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣7⃣2⃣ یک لحظه رفتم حرم آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام). جلوی ایوان طلای حضرت، دستم را گرفت که شیخ بیا عقد اخوت بخوانیم و با هم برادر شویم. دستش توی دستم بود. از روی مفاتیح خواندم. درد شدیدی را در ناحیه کمرم احساس کردم. وسط خیابان روی پاهایم نشستم. سعی کردم سریع بلند شوم. نباید جامی‌ماندم. تازه می‌فهمیدم چرا می گویند داغ برادر سخت است. گفتم: « محمدحسین برات روضه بخونم؟ » خیلی وقت ها که دلش می‌گرفت و باهم خلوت می‌کردیم، می‌گفت: « شیخ، برام روضه بخون. » زیر لب شروع کردم: الان انكسر ظهری و قلت حيلتي... یادم ز وفای اشجع الناس آید... داشتم عقب می‌افتادم. جمعیت افتاده بود توی سرازیری. با سرعت می‌رفتند. آمده بودم خانه‌اش. من را برد گلزار شهدای گمنام شهرک شهید محلاتی. درست همین جا بهش گفتم: « این مسیر رفتنش خوبه. سرازیریه، اما برگشتنش سخته، به درد ما نمی‌خوره. » دوید رفت ماشين آورد. حالا داشتند او را روی دست می‌بردند. چندر هم عجله داشت گفتم: « محمدحسین، وایسا نفسم بند اومد! » جمعیت ایستاد تابوت را روی زمین گذاشتند و شروع کردند سینه زدن، خودم را رساندم بالای تابوت. سخت بود. دوست داشتم مثل همیشه دست‌هایش را باز کند تا همدیگر را در بغل بگیریم. نشد. جمعیت فشرده بود. نمی‌خواستم مردم اذیت شوند. نماز را خواندند. بعد هم گفتند همه بیایید بهشت زهرا. قبر را بالای سر عموی شهیدش کنده بودند. دورش نرده کشیده بودند. می‌خواستم بروم توی قبر، نشد. رفتم کنار. برایش زیارت عاشورا خواندم. بدن را آوردند. ناخودآگاه بر زبانم جاری شد: « من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🎬 «به ظهور کمک کن» 👤 اساتید ، 🚩 با تقویت به ظهور امام زمام کمک کن... 🔅 امام حسینی‌ها رو جمع می‌کنن یه عده‌ای از این‌ها امام زمانی میشن... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/9EAKD
🔰امام صادق علیه السّلام: ✍إِذَا زُرْتَ الْحُسَیْنَ ع فَزُرْهُ وَ أَنْتَ حَزِینٌ مَکْرُوبٌ أَشْعَثُ مُغْبَرٌّ جَائِعٌ عَطْشَانُ وَ اسْأَلْهُ الْحَوَائِجَ وَ انْصَرِفْ وَ لَا تَتَّخِذْهُ وَطَناً. ⚫️هرگاه خواستی امام حسین علیه السلام را زیارت کنی او را زیارت کن در حالی که محزون و مکروب ژولیده موی و غبار آلود و گرسنه و تشنه لب باشی و از اباعبدلله علیه السلام حوائجت را بخواه و برگرد و کربلا را وطن خود مگیر. 📚تهذیب الاحکام، ج۶، ص۷۶
🌄 به بچه هاتون یاد بدید وقتی داعش حرم اهل بیت رو میخواست بگیره شیر بچه های جمهوری اسلامی جلوشون رو گرفتن و امنیت مسیر اربعین رو تامیین کردند، همون موقع همزمان یه عده داشتن تو پستو قمه میزدن تو سرشون..... شهید محمد بلباسی را در ثواب قدم هایی که در پیاده‌روی اربعین برمی دارید، شریک کنید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔻 🌷شهید شهادت آبان ۱۳۹۴ سوریه. :روح الله رفیعی 🌷شهید امیر حسین صاحب هنر شهادت ۲۷ مرداد ۱۳۶۱ شرق بصره. التماس دعای فرج و شهادت @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️ صبح زود حمید می‌خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم،🍳 وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین كه تخم مرغ‌ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی‌برم!🙂 این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم.☺️ یه هفته تموم می‌بردش دكتر بهم می‌گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد... "به روایت همسر شهید حمید باکری🌱" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃شهیدحاج هادی کجباف🌸🍃 ✨ 93 ، در حال واکس زدن کفشهای زائرین پیاده علیه السلام.✨ شهادت:فروردین۹۴🥀 منطقه درعا، جنوب سوریه هدیه به پیشگاه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐 ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🏷 🎤 کربلایی‌محمدحسین‌پویانفر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
*بدون تعارف عکس حاج‌قاسم نقطه اشتراک خیلی‌هاست، حتی غیرمذهبی‌ها.........* *اما متن وصیت‌نامشون نقطه شروع جدا شدن خیلی‌هاست، حتی مذهبی‌ها!!!!!!!!* *همونجایی که حاجی میگه:* *والله والله والله یکی از* *مهمترین شئون عاقبت‌بخیری تبعیت از حکیمی‌ست که امروز سکان انقلاب را به دست دارد...* 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلحَمدالله‌الذي‌خلق‌المهدي ...✨ تآدلهایمان‌بی‌ارباب‌نماند @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
••• 「هر چه‍ آمد به‍ سَرَم از تپش نامِ ت‌ُ بود!」 🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در خط جهاد همیشہ گمنام شدند با ذڪر حسین و زینب آرام شدند اینان نہ فقط مدافعاڹ حرم اند امروز مدافعاڹ اسلام شدند 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅اصل ولی فقیه و نظام جمهوری اسلامیست... 🌱 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۸ گفت: « بیا سپاه قدس. » مدتی درگیر بودم که بروم یا نه. خانمم هم مردد بود. با شناختی که از خودم داشتم، فکر می‌کردم اگر بروم، موفق می‌شوم. ولی هنوز دلم را یک دل نکرده بودم. چند وقت بعد توی تلگرام بهش پیام دادم: « کجایی پس؟ » + « جبهه حاج آقا، در حال جنگ. » سلفی گرفت و برایم فرستاد. - « خدا بهت سلامتی بده داداش. خداحفظت کنه. خوش به حالت! » + « دعاکن خبرم بیاد. » - « دعا نمی کنم، از روی حسادت! » + « نامرد حسود! وقتی پاسدار شدم، زور خودم رو زدم که بیای. یادت رفته؟ » - « کی برمی‌گردی؟ » + « نمی‌دونم. الان هفتاد روز شده.... » - « ماشاالله. خوش به حالت. دوباره دل ما رو سوزوندی. » + « برا زن و بچه‌ام دعا کن. بچه‌ام شش ماهشه. چهار ماهشو نبودم. » - « ایشالا سالم و سلامت باشن. بچه‌ات به تو افتخار می‌کنه. اگه تهران کاری پیش اومد، به من بگو. خوشحال میشم. » + « ممنونتم. اگه خبرم اومد، به بچه‌ام سر بزن. عمو نداره. هههههههههه. » برایش استیکر عصبانیت فرستادم. نوشت: « تو که میده دوسِت دارم. داداشمی. » تنها رفتم مسجد ارگ. گفتم بروم داخل مسجد. وارد بلوار سنگ فرش شدم. دیدم وسط بلوار، جلوی سازمان مالیات ایستاده. پسرش را بغل کرده بود و قدم می‌زد. صدای حاج منصور را می‌شنیدم. مناجات می‌خواند. رفتم طرفش، دیدم هر چند ثانیه یک‌بار آسمان را نگاه می‌کند. بر خلاف همیشه، تحویل نگرفت. بعد از سلام و علیکی سرد، گفت که برو استفاده کن. توی حال خودش بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣7⃣2⃣ فهمیدم تمایل ندارد از این حال بیرون بیاید. بدون مقدمه خم شدم روی صورتش. زیر گلویش را بوسیدم. بعد هم سریع دست دادم و خداحافظی کردم. یک لحظه برگشتم به خودم گفتم: « این چه کاری بود که کردم؟ چرا این قدر احساسی؟! نکنه دیگه نبینمش! » آن شب گذشت. حدود یک ماه قبل از شهادتش در تلگرام هر چه پیام نوشتم، جواب نداد. سؤال می‌کردم که کجایی. چه کار می‌کنی. هیچ جوابی نمی آمد. نه که نخواهد جواب بدهد، تلگرام را چک نمی‌کرد. اصلاً نمی‌خواند. بار آخر با لحنی شاکی گفتم: « چرا جواب نمیدی؟ من هر روز عکس شهدا رو با دلهره می بینم! » محل کار بودم. یکی از رفقا زنگ زد. نمی‌دانست خبر ندارم. بی‌هوا گفت: « خبرداری کی تشییع جنازه محمد حسینه؟ » حالم بد شد. یک ربع به حالت غش افتادم. همکاران آب قند آوردند. باورش سخت و سنگین بود. هجده ساله بودم که پدرم به شهادت رسید. همان هواپیمایی که از کرمان بچه‌های لشگر ثارالله را می‌آورد. داغ سنگینی بود. بعد از آن داغی به این بزرگی را تجربه نکرده بودم. واقعاً بُهت زده بودم. فشارسنگینی به قلبم می‌آمد. گفتند که جنازه را شبانه می‌آورند. سه نصف شب رفتم معراج شهدا. منتظر ماندم. بچه‌ها هم جمع شدند. حدود ۱۱ ظهر ماشین حامل جنازه‌ها رسید. اجازه ندادند برویم داخل. یک ساعتی معطل بودیم. یکدفعه در را باز کردند. رفتم داخل. دیدم تابوت را باز کرده اند. نشستم بغل تابوت، پیشانی‌اش را بوسیدم و بهش تبریک گفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۹ زود بازی‌مان را به هم زد. می‌شد بیشتر دور هم باشیم و کار کنیم. عجله داشت خب. مثل بقیه‌ی کارهایش. من به عهدم عمل کردم. مطمئنم که او هم زیر قولش نمی‌زند. قرار بود هرکدام زودتر رفت، آن یکی کارهایش را راست و ریس کند. هرچه را دوست داشت در مراسم کفن و دفنش انجام شود و از دستم برآمد، دریغ نکردم. می‌خواست مراسمش، مراسم امام حسین(علیه‌السلام) شده باشد. حرفش این بود: « شهيد شدم، دوست ندارم مجلس ختم بگیرن برام. » واقعاً برایش هیئت گرفتیم، مراسم عزا نبود. روز خاکسپاری روح الله قربانی توی شهرک محلاتی بودیم. نمازش را که خواندیم و کار و بارهایش تمام شد، نشستم توی ماشین. یکی زنگ زد که شنیدی عمار شهید شده. گفتم: « چرت و پرت نگو! عمار شهید نمیشه! » خبرداشتم قرار شده زن و بچه‌اش بروند به منطقه و باهم برگردند. گفت: « نه جان تو، شهید شده. » زنگ زدم منطقه گفتند: « آره. » این‌طور به من گفتند که می‌روند سابقیه را می‌گیرند. بعد از رد کردن سابقيه دوتا تپه است. عمار را پیج می‌کنند که بروید روستای بعدی بگیرید. یک نفر گشتی را می‌فرستد. طرف می‌رود و می‌آید که کسی نیست. فاصله تقریباً بیست کیلومتر بوده که طرف ظرف بیست دقیقه رفته و برگشته. عمار می گوید: « به والله این دروغ میگه. » اما از آنجا که ترسش ریخته بود، می‌رود بچه. وقتی تپه را بالا بروی، روستا را می‌بینی، نفر اول بوده. او را مستقیم با تیر می‌زنند. یک افغانستانی پیکرش را با پی‌ام‌پی برمی‌گرداند عقب. نه خانمش ایران بود، نه پدر مادرش. خیلی حالم خراب شد. فردا صبحش خانمم گفت که زن و بچه‌اش با پرواز مستقیم دارند برمی‌گردند. گفتم: « تماس بگیر به خانمش بگو همه کارها رو انجام می‌دیم، خیالش تخت. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣7⃣2⃣ این بشر نسبت به خانمش خیلی حساس بود. خیلی دوستش داشت. تا خانمش را دیدم، گفتم: « پنج تا خواهر دارم، از امروز شما ششمی! هر کار دارین بگین. زمین نمیمونه! » گفت: « میخوام ببینمش. یک ربع باهاش تنها باشم. » گفتم: « باشه. حله. » معراج شهدا که رفتیم تحویلش گرفتیم، هماهنگ شد. گفتیم که تنها باشند باهم. توی این فرصت باید شناسنامه شهید را می‌بردم برای ابطال. به دلم ماند. خودم ندیدمش. تابوت عمار را گذاشتند داخل آمبولانس. دیدم فرصت خوبی است. به خانمش گفتم: « میخوای سوار شی باهاش بری؟ » گفت: « آره. » مادر و خواهر محمد حسین هم گفتند ما هم می‌خواهیم سوار شویم. آنها هم سوار شدند. از پدر محمدحسین پرسیده بودم که کجا می‌خواهید شهید را دفن کنید، گفت: « قطعه ۵۳. بالای سر عمویش. » آنجا را هماهنگ کردیم و کندند. نگذاشتم خانمش بالای سر پیکرش بماند. فرستادم برود داخل قبر آمد نشست توی قبر. تا آخرش هم آنجا بود. تمام مداحی‌هایی را که دوست‌شان داشت، آوردم برایش خواندند. حسین مردانی، قانعی، محمد کمیل و کاظمی. حسین مردانی در تشییع جنازه‌اش خیابانی خواند. باران هم می‌آمد. تا آخر که دفنش کنند، سر قبرش زیارت عاشورا خواندیم. آخرین لحظه وقتی داشتند او را می‌گذاشتند داخل قبر، صورتش را دیدم. انگار با خنده داشت به من می‌گفت: « استاد! استاد! » توی دلم فقط بهش فحش می‌دادم، همین. زود بازی‌مان را به هم زد. خانمش می‌خواست بماند بالای سرش تا صبح. گفتم که شما نمی‌خواهد بمانید، ما رفقایش هستیم. با این‌که شهید به این کارها نیازی ندارد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۱۰ دفعه‌‌ی آخر مطمئن بودم برنمی‌گردد. خانه‌ی پدرم بودم که زنگ زد. من هم گوشی را گرفتم. تا گفت که بچه‌هایت خوب هستند، زدم زیر گریه، نتوانستم صحبت کنم. یک حسی به من می‌گفت دیگر با محمدحسین صحبت نمی‌کنم. همان طور هم شد. به بابا گفت: « شما خانمم و امیرحسین رو بیار منطقه، منم از اون طرف میام. » حدود سه هفته طول کشید تا حسین بیاید. هر هفته می‌گفت که آخر این هفته می‌آیم؛ اما آخر هفته درگیری‌شان آن قدر شدید می‌شد که نمی‌توانست برگردد. من هم از ایران مدام پیگیر برگشتنش بودم. تا اینکه یک روز پدرم زنگ زد و گفت که مجروح شده. بعد دیدم خاله و دایی و اقوام یکی‌یکی دارند می‌آیند خانه‌ی ما. وقتی خاله‌ام آمد، گفتم: « برای چی اومدین؟ » گفت: « می‌خواستم برم مخابرات، کار داشتم، گفتم سری هم به شما بزنم. » هرکدام یک جوری حاشا می‌کردند. بعد دایی.ام آمد. می‌دانستم اتفاق بزرگتری افتاده؛ ولی نمی‌خواستم قبول کنم که حسین شهید شده. خاله‌ی کوچکم آمد و گفت: « جوشن کبیر بخونید که ان‌شاءالله اتفاقی نیفتاده باشد. » پیش نمی‌رفت. تاسه بند، پنج بند می‌خواندیم، تلفن زنگ میزد یا کسی می‌آمد و گریه‌مان می‌گرفت. همه می‌دانستند خبر قطعی است؛ ولی به من و خاله‌ی کوچکم که زن عموی من هم هستند، نمی‌گفتند. هرکس که به دایی زنگ میزد، می‌رفتم گوش می‌کردم ببینم چه می‌گوید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣7⃣2⃣ اول از همه دوستان یزدی‌اش خبردار شده بودند. دایی گوشی را داد به من گفت: « خودت بپرس و ببین میگن مجروح شده. شهید نشده. تو چرا بی‌تابی می‌کنی؟ » نماز مغرب و عشا را خواندم. هنوز جوشن کبیر را تمام نخوانده بودم که دایی‌ام گفت: « حسین شهید شده. » از شب قبلش دلم شور افتاده بود. مرتب اسم شهدا را نگاه می.کردم. به دایی‌ام گفتم که اسمش توی فهرست شهدا نبود. شما اشتباه می‌کنید. حتما مجروح شده. مرتب موبایلم را چک می‌کردم. گوشی خانه را از من دور کردند که با کسی ارتباط نداشته باشم. بعد که گفتند شهید شده، گفتم: « پس گوشی من رو بدید. » نگاه کردم، دیدم اسمش توی فهرست شهدا نیست. مادرم همان موقع زنگ زد. پرسیدم: «‌ چی شده؟ » گفت: «‌حسین شهید شده. » روحیه‌ی مامان و زنداداشم خیلی خوب بود. کسی که خیلی جیغ و داد کرد، من بودم. دوری بابا و مامانم اذیتم می‌کرد. نبودن حسین هم همراه با استرس و دل شوره بود. با هر زنگی از خواب می‌پریدم هفته‌ی آخر دیوانه‌وار تلگرام را چک می‌کردم. ساعت دوشب هم اگر بیدار میشدم، حتماً تلگرام را چک می‌کردم که ببینم عکسی یا خبری و یا پیامی آمده یا نه. شب آخر هم تا صبح شاید صد بار گوشی را نگاه کردم. فردایش خبر دادند که قرار شده بابا و مامانم و خانم حسین برگردند. خیلی نگران حال پدرم بودم. می‌دانستم مامانم صبورتر است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣7⃣2⃣ من را فرودگاه نبردند. با خاله‌ی کوچکم خانه ماندیم. وقتی رسیدند داخل پارکینگ، با این‌که کسی نیستم که جلوی مردها راحت باشم؛ اما يقه‌ی بابا را گرفتم و گفتم: « رفتید حسین رو بیارید چرا این جوری برگشتین؟ » بابام اصلاً به صورتم نگاه نمی‌کرد. من را از او جدا کردند. گفتند: « بیا بریم بالا. » اختیار از دستم خارج شده بود. گفتم: « همه‌تون به من گفتید میرین حسین رو بیارین. اون‌وقت حالا خبر شهادت حسین رو آوردین؟ » بعدازظهر ما را بردند معراج. اول گفتند که خانواده‌ی نزدیکش بیایند. لبخند عجیبی به چهره‌اش داشت. توی عکسی هم که برای بنر آورده بودند، می‌خندید. بهش گفتم: « همه را قال گذاشتی و رفتی. همه رو به مسخره گرفتی و می‌خندی، بایدم بخندی، منم اگه جای تو بودم، می‌خندیدم. » وقتی جنازه‌ی سالم را دیدیم، خیلی آرامش پیدا کردیم. صورت و بدنش سالم بود. لبخند لبش خیلی به ما آرامش داد. تا قبل از معراج، خیلی بی‌تابی کردم؛ ولی از معراج به بعد آرام شدم. بوسیدمش. روسری‌ام را تبرک کردم. تابوت را بردند بیرون. از معراج که آمدم بیرون، فقط می‌گفتم: « امان از دل زینب » دیدم خیلی از رفقایش به لفظ داداش صدایش می‌زنند. این لحن واقعاً آدم را منقلب می‌کرد. فهمیدم فقط برای من و زهرا برادر نبوده. موقع خاکسپاری خیلی به هم ریخته بودم. می‌دانستم که دیگر نمی‌بینمش. نمی‌خواستم قبول کنم که داداشم را می‌گذارند درون قبر. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۱۱ یک‌دفعه توی تهران به من زنگ زد که همدیگر را ببینیم. تازه از سوریه برگشته بود. به شوخی گفتم که اگر شهید شدی، باید بیاوریمت هیئت علمدار. گفت: « معراج اجازه نمیده! » قرار و مدار گذاشت که اگر خبرم آمد، من را دست معراج شهدا ندهید. ورد زبانش بود که دعا کن خبرم بیاید. از دست بچه‌های معراج شاکی بود. می‌گفت این‌ها فکر می‌کنند شهید ارث پدرشان است. گفتم: « تو وصیت کن، ما هستیم.» عاشقانه اسلحه‌اش را دوست داشت. می‌خواست من را ببرد توی تیم خودش. گفتم: « صلاحه که کار و زندگی رو ول کنم و بیام؟ » گفت که من نمی‌توانم به تو بگویم صلاح تو در چیست. خودت باید به این نتیجه برسی. گفتم که فکرم را می‌کنم. سوریه بود. توی تلگرام پیام دادم که تصمیم خودم را گرفته‌ام و کار و بارم را دارم آماده می‌کنم، بیایم. گفت: « آدم شدی؟ » گفتم: « آره، چطوری بیام؟ » گفت: « برو فاتحین. » گفتم: « قیافه‌ام شبیه افغانستانی‌هاست. با فاطمیون بیام؟ » گفت: « اره. » با ذوق و شوق ابراز خوشحالی می‌کرد. پیگیر بودم که خبر شهادتش را آوردند. هادی با یک کامیون پر از شهید آمد دنبالمان. من و مهدی آن قدر بی‌قرار بودیم که هر دقیقه زنگ می‌زدیم، می‌پرسیدیم: « کی میرسی ؟ » به مهدی سپرده بود جلوی بچه‌های معراج گریه نکنید. بالاخره کامیون را دیدیم. یک ایسوزوی نارنجی. ما را توی خیابان‌های اطراف معراج سوار کرد. خیلی عادی که کسی متوجه نشود. جلوی کامیون حداکثر سه نفرجا می‌شدند. راننده و دو نفر از همکارانش. آن دو تا به خاطر ما پیاده شدند. سوار شدیم که بتوانیم با آن کامیون از بازرسی معراج بگذریم. رفتیم داخل. شروع کردیم به خالی کردن تابوت‌ها. چند تا از مسئولان معراج را دیدم. بابت تشییع شهدای گمنام می‌شناختم‌شان. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣7⃣2⃣ آن‌ها بیشتر کارهای عکاسی وثبت وقایع را انجام می‌دادند. چند تا سرباز هم مشغول کارهای یَدی بودند. به نظر می‌رسید این کار برایشان عادی و روزمره شده. ما هم از خدا خواسته تابوت‌ها را پیاده کردیم. بعد هم باید پیکر مطهر شهدا را از تابوت‌ها برمی داشتیم و می‌گذاشتیم توی تابوت‌های پلاستیکی. توی اولین تابوت شهیدی دیدیم که سرش متلاشی شده بود. یک مرتبه بهت زده شدیم. به علت سوختگی، تمام گوشت تنش جمع شده بود. لباس به تن نداشت. فقط شورت پایش بود. یک نفر عکس می گرفت. یکی هم وسایل شخصی مثل ساعت و پول همراه شهید را یادداشت می‌کرد. من و مهدی هم کمک بقیه بدن‌ها را جابه‌جا می‌کردیم. توی این مدت بدن‌ها بو گرفته بودند. علاوه بر آن، بوی خون و خاکستر و گوشت له شده هم می‌داد. خیلی‌ها که با ماسک و دستکش کار می‌کردند. از آن شانزده شهید، بیش از نصف‌شان افغانستانی بودند. بعضی‌ها با پاکت سیگار توی جیب و بعضی‌ها با خالکوبی روی بدن. یکی از تابوت‌ها را که باز کردیم، اسم نداشت. دستش قطع شده و کلی ترکش توی بدنش بود. دوسه نفر او را می‌شناختند. گفتند که " میثم مدواریه ". فکر کنم برادرهایش بالای سرش بودند. تابوت محمدحسين، آخر آخر بود. نوبت به محمدحسین رسید. هنوز در تابوت را باز نکرده بودیم. بهش گفتم: « سلام تک خور! » دست خودم نبود. مثل دیوانه‌ها می‌خندیدم و بلند‌بلند با او حرف می‌زدم. مثل روزهای قبل از شهادتش کلی با او حرف زدم. احوال‌پرسی می کردم: « چقدر سنگین شدی؟ » در تابوت را که باز کردم، دیدم دارد می‌خندد. خیلی تابلو بود. کاملاً لب‌هایش را باز کرده و دندان‌هایش پیدا بود. همیشه باید خیلی غلیظ می‌خندید که دندان‌هایش معلوم شود. تعجب کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣8⃣2⃣ بلند بهش گفتم: « اوه اوه ! چه تابلو می‌خندی! » بقیه با تعجب نگاهم می‌کردند. بعضی چیزها را خجالت می‌کشیدم بلند بگویم: « یادته می‌گفتی پوست بدنت مثل موکت پر از موئه ؟ » اشکم چکید: « نری اونجا ما رو یادت بره. دست ما رو هم بگیر. سلام ما رو به حضرت زهرا برسون. » بوسیدمش. پیشانی‌اش یخ زده بود. هنوز سرمایش زیر لبم هست. کف سرش یک لایه‌ی نازک از خون لخته شده بود. ولی ته تابوت خون تازه روان بود. عریان و غرق در خون دیدمش. هزاران هزار فکر از سرم می‌گذشت. یاد روضه‌هایی می‌افتادم که از ارباب عريان بدن می‌خواندیم. بعضی از اشعار مشترکی را که با محمدحسین می‌خواندیم، زمزمه کردم. یکی از آنها شعری بود که محمد حسین سال‌ها با آن اشک می‌ریخت: مادرم زهرای اطهر نوکر حسینت هستم من برای پسر تو. تا پای جونم نشستم یاد شوخی‌هایم افتادم که بهش می‌گفتم « ممد خونی ». آنجا هم گفتم: « ممد خونی! دیدی آخر خونی شدی؟! » دست کشیدم به ریشش. داشتم لحظات را مزه‌مزه می‌کردم. می‌خواستم این دقایق دیر تمام شود. یک‌بار توی جنوب ما را پیچاند. با یکی رفت پیش یک شهید گمنام. در آمد برای ما تعریف کرد. گفتم: « بدون ما رفتی عشق و حالت و کردی، حالا اومدی از هنرنمایی‌هات تعریف هم می کنی؟ اگه جای تو بودم تنهایی از جمع جدا نمی‌شدم برم تک خوری! » گفت: « راست میگی ولی فقط منو راه می‌دادن. » به نظرم حالا داشت جبران می‌کرد. ازش تشکر کردم: « دمت گرم، ولی تو رو قرآن، جون مادرت، ما رو هم ببر، منم می‌خوام شهید شم، شفاعت ما رو بکن هوای مارو داشته باش.... » به خودم نهیب زدم: « چرا التماس می‌کنی؟ این محمدحسین خودته. داداشته. حتماً هواتو داره. مگه شک داری؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا