eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣3⃣ آن روزها هنوز کمیته منحل نشده بود. من در کمیته‌ی شاهرود انجام وظیفه می‌کردم. یک روز نگهبان درب ورودی با من تماس گرفت و گفت: « کسی با شما کار داره. » گفتم: « بگید بیاد تو! » گفتند: « هر چه می کنیم داخل نمیاد. » ناچار خودم به استقبال مهمانی رفتم که حاضر نبود داخل بیاید. بیرون کمیته حسین را دیدم که سر را پایین انداخته و عمیقاً در فكر است. گفتم: « مرد مؤمن چرا نمییای داخل؟ من رو تا اینجا کشوندی که چه؟ » سرش را بلند کرد و گفت: « محمد آقا بریم؟ » عجله داشت و بی‌قرار بود. گفتم: « کجا با این عجله؟ » گفت: « بریم بعداً می‌فهمی؟ » چون وسیله نداشت آمده بود تا با موتور من برویم. گشتی در شهر زدیم. چند جا رفتیم و او از همه حلالیت گرفت. دست آخر هم گفت: « بریم منزل ما علی رضا رو ببینیم! » علی‌رضا اندکی بیش از ده روز داشت و آخرین کسی بود که حسین می‌خواست از او حلالیت بگیرد. چند روز بعد خبر شهادتش را به من دادند. 📝 راوی محمد موحدی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣3⃣ تازه وارد کمیته شده بودم. لباس کمیته شیک و زیبا بود و مأموریت آن زیباتر! مبارزه با اشرار، قاچاقچیان و مفاسد اخلاقی علاوه بر اجر الهی، در آدم احساس قدرت می‌آورد. با لباس سبز کمیته آرم زرد رنگ و اسلحه کمری برای آدم‌های مثبت می‌شدی قهرمان و برای خلاف کارها اجل معلق. پاسدار سپاه بودم اما بیست و چهار ساعت در سپاه و بیست و چهار ساعت در کمیته خدمت می‌کردم. لباس سپاه و کمیته ظاهراً شكل هم بود ولی به دلیل اختلاف در مأموریت آنها با هم تفاوت زیادی داشت. منتظر بودم تا فرماندهی کمیته شاهرود بیاید و یک قبضه اسلحه‌ی کمری "زیگوائو" تحویلم دهد. کلت خوش دست و زیبایی بود. باید کلت را می‌بستم و راه می‌افتادم توی خیابان. آن موقع مردم جور دیگری نگاهم می‌کردند؛ ابهت خاصی داشتم. ابهتی که آدم را راضی می‌کرد. انتظارم زیاد طول نکشید. فرمانده آمد. خوش سیما و مهربان بود و مؤدب و متواضع، او هم لباس کمیته بر تن داشت. اما ظاهرش نشان نمی‌داد که احساس قدرت کند. تازه فرماندهی کمیته شهرستان هم بود. سر به زیر و مؤدب جلو آمد. تا خواستم سلام کنم پیش دستی کرد. - « سلام برادر! » + « سلام حسین آقا در خدمتم. » اسلحه را به سمتم گرفت. خواستم بگیرم. دستش را کشید. گفت: « یکی دو تا نکته است که باید بهت بگم. فراموش نکنی که ما خدمتگزار مردمیم؛ پس باید برخوردمون با مردم خیلی مؤدبانه و خوب باشه. مواظب باشین غرور شما رو نگیره؛ سوء استفاده نکنین! » اسلحه را به دستم داد و رفت. بی‌حرکت به آنچه برادر منتظری گفته بود فکر می‌کردم. او مرا از خواب غفلت بیدار کرد. با خودم فکر می‌کردم که آیا لايق آنچه گفته بود هستم؟ 📝 راوی حسین رضوانی ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣3⃣ شرایط خاصی بر کشور حاکم بود. منافقین با عملیات تروریستی خود، شهرها را ناامن کرده بودند، اگر چه شاهرود بحران شهرهای بزرگ را نداشت اما باز هم باید نیروهای انقلاب آمادگی خود را حفظ می‌کردند. آن شب حسین مثل شب‌های دیگر بین بچه‌های کمیته نشسته بود و با آنها تلویزیون تماشا می‌کرد، همه در حال و هوای خودشان بودند که ناگهان صدای شلیک گلوله از فاصله‌ای نزدیک همه را غافلگیر کرد. بچه‌ها خیلی سریع مسلح و در اطراف کمیته مستقر شدند. تعدادی هم به جستجوی اطراف ساختمان کمیته پرداختند. پس از ساعتی که اتفاقی نیفتاد و شرایط حالت عادی شد؛ نیروها به داخل ساختمان آمدند و با حسین که لبخند رضایت بر لب داشت مواجه شدند. بله حسین بود که با نقشه‌ی قبلی شلیک کرده بود تا آمادگی بچه‌ها حفظ شود. حسین اسلحه کمری‌اش را در نقطه‌ای بیرون آسایشگاه پنهان کرده بود. آنگاه درست زمانی که همه سرگرم تماشای تلویزیون بودند؛ نخی را که قبلا به ماشه‌ی اسلحه‌ی آماده‌ی شلیک بسته بود کشید و شلیک کرد. 📝 راوی رمضان حیدری (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣3⃣ پوتینم را پوشیدم و برای صبحگاه از چادر خارج شدم. بعضی از بچه‌ها خودشان را به خواب زده بودند و بعضی دیگر به بهانه‌ی کسالت از مراسم صبحگاه طفره می‌رفتند. جلو چادرها دسته‌ها به خط شدند. حسین کنار گروهان ایستاد. صف‌ها منظم شدند. - « گروهان! از جلو از راست نظام! » + « الله اكبر! خمینی رهبر! » - « به احترام قرآن خبر ... دار! » + « اسلام پیروز است، آمریکا نابود است. » حسين حسابی توی فکر بود. می‌دانستم که از نیامدن بعضی بچه‌ها برای صبحگاه ناراحت است. صبحگاه که تمام شد، من را که معاون گروهان بودم. صدا زد و گفت: « لیست اسامی بچه‌هایی که نیامدن صبحگاه یادداشت کن! » پرسیدم: « چرا؟ » نگاه مکث‌داری به من کرد و گفت: « همه‌ی اونا باید تنبیه بشن! » به نشانه‌ی تأیید سرم را تکان دادم و بچه‌ها را بردم برای تنبیه. اکثر آنها از بسیجی‌های افتخاری بودند و جثه‌ی ضعیفی داشتند. دلم نمی‌آمد به بچه‌ها سخت بگیرم از طرفی باید دستور حسین را اجرا می‌کردم. مدتی نگذشت که کم‌کم همه‌ی آنها شروع کردند به شکوه و شکایت. گفتم: « باور کنین دست من نیست. راستش رو بخواین خودم هم راضی به این کار نیستم. دستور فرمانده است. » چندبار این قضیه تکرار شد تا اینکه حسین مرا خواست. گوشه‌ی چادر با چند تا از بچه ها نشسته بود به صحبت. نزدیکش که شدم بچه‌ها رفتند و ما را تنها گذاشتند. حسین دستی به شانه‌ام زد و گفت: « شنیده‌ام به بچه‌ها گفتی خودت دوست نداری اونا رو تنبیه کنی و دستور فرمانده است؟ » گفتم: « مگه غیر از اینه؟ » لبخندی زد و گفت: « مرد مؤمن هیچ می‌دونی با این حرفت فرمانده‌ات رو زیر سؤال بردی تا خودت رو خوب جلوه بدی؟ » با تعجب نگاه کردم و گفتم: « اما من چنین قصدی نداشتم. » گفت: « مطمئنم که چنین قصدی نداشتی؛ اما همیشه سعی کن در رفتار و گفتارت بیشترین دقت رو داشته باشی! » سرم را از شرم پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم. 📝 راوی محمدحسین خانی ( همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣3⃣ تردید داشتم که آتش بزنم یا نه؟ حسابی کلافه بودم. خیلی دوست داشتم لااقل یک پک بزنم و... ؛ اما هر کاری می‌کردم نمی‌شد. نمی‌توانستم. کبریت دستم را سوزاند اما هنوز مردد بودم. تا چشم‌هایم را می‌بستم حسین را می‌دیدم که توی ابروهاش گره انداخته و به من می‌گوید: « شعبان! یادت نره چه قولی دادی! حواست رو خوب جمع کن! حالا اون دو سه کیلو پسته نوش جونت؛ اما مرده و قولش! » راست می‌گفت. زیر تعهدم را امضا کرده بودم. با این‌که سال‌ها از آن روز گذشته اما ثانیه به ثانیه‌اش را خوب به یاد دارم. با بچه‌های گردان کربلای ۲ عازم تیپ ۲۸ صفر شدیم. نزدیک ظهر همه در هم نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. چند تا از بچه‌ها از جمله حسین گفتند: « هر که دیگه سیگار نکشه بهش دو سه کیلو پسته تشویقی میدیم. » من که می‌دانستم همه نگاه ها به سمت من است گفتم: « من دیگه سیگار نمی‌کشم. قول میدم. حالا پسته ها رو بدین بیاد. » حسین گفت: « نه! این طوری نمیشه؛ من باور نمی‌کنم. از کجا بدونم تا سر ما رو دور دیدی لب به سیگار نمی‌زنی؟ باید تعهد کنی. » به سرعت کاغذ و خودکار آورد و گفت: « من میگم تو بنويس! » خودکار را روی کاغذ گذاشتم. یکی گفت: « سلامتی‌اش صلوات! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣4⃣ همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم: « ای داد! داره جدی میشه. » باز تا خواستم بنویسم یکی دیگه گفت: « من که میگم می‌تونه! نذرش صد تا صلوات! » دستم لرزید: « اگه نتونم؟ » باز با خودم گفتم: « خاک بر سرت شعبان! محض دو کیلو پسته چه بار سنگینی رو دوشت گذاشتی » و شروع به نوشتن کردم... حسین می‌گفت و من می‌نوشتم: « این جانب شعبان رحیمی البته از نوع سیگاری که حالا توی بد مخمصه‌ای افتاده و باز ادامه دادم از گردان کربلا اعزامی از شهرستان شاهرود... همه نگاهم کردند؛ نگاهی همراه با تحسین. یکی دیگر داشت واردشان می‌شد. کسی که دوست داشت مثل آنها باشد اما افسوس... تعهد می‌نمایم که تا زنده‌ام لب به سیگار نزنم؛ امضا شعبان رحیمی.. » تا تمام شد حسین با خیزی کاغذ را قاپید و در جیبش گذاشت. گفت: « این هم مدرک. وای به حالت اگه زیرش بزنی! سلامتی‌اش صلوات! » همه صلوات فرستادند. شاید حرمت آن صلوات، شاید نگاه صمیمانه‌ی بچه‌های گردان، شاید حسین، آری حسین، حتماً جوری دیگر برایم صلوات فرستاد. شاید همه‌ی آنها بودند که نگذاشتند از آن تاریخ شعبان سیگاری لب به سیگار بزند. پک نزده سیگار را خرد می‌کنم. حسین و بچه‌ها که حالا هیچ کدام‌شان نیستند اما من می‌بینم‌شان دورم حلقه زده‌اند و با نگاهشان انگاری تحسینم می‌کنند. 📝 راوی شعبان رحیمی ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🌺 آقا طلوع صبح‌امامت مبارکت 🌺 بر مسند امامت، اقامت مبارکت 🌺 این واژه‌ی امام که میراث مرتضاست 🌺 گردید اضافه اولِ نامت مبارکت 🌹سالروز آغاز امامت حضرت مهدی صاحب الزمان ارواحنا فداه مبارک باد.
📌 تمام سال را منتظر بیعت ما هستید... 🔹 گاهی وقت‌ها همه چیز به هم گِره می‌خورد. ما می‌مانیم و یک سرگشتگی مطلق! گاهی بدجور خسته می‌شویم. دیگر نه زندگی را می‌خواهیم و نه توانی برای نفس کشیدن داریم و این غم، زمانی بیشتر می‌شود که فکرمان به یکسال پیش، دقیقاً به همین روز و ساعت پَر می‌کشد. 🔸 صدای خودمان است که در گوشمان می‌پیچد: عهد می‌بندم... و حالا وقتی به عهدهای شکسته‌شدهٔ‌مان فکر می‌کنیم، از خودمان هم خسته می‌شویم. اما همان خدایی که ظهور شما را بر ما وعده داده است، «امید» را به قلب‌هایمان هدیه کرده. 🔹 وقتی هنوز به شما فکر می‌کنیم و برای گناهانمان غمگینیم، یعنی نگاه همیشه همراه شما، یک ثانیه هم از روی زندگی ما برداشته نشده. یعنی هنوز هم ما را فرزند خود می‌دانید. یعنی هنوز هم می‌توانیم لبخند را به لب‌هایتان هدیه کنیم. 🔸 آری ما هنوز هم می‌توانیم و امید داریم برای روزی که به قول‌هایمان عمل کنیم و باغیرت پای ظهور بمانیم. مهدی جانم، شما تمام سال را منتظر بیعت ما هستید و ما حالا همین لحظه عهد می‌بندیم برای یاری‌تان تا پای جان بایستیم. 📝 ؛ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 تمام سال را منتظر بیعت ما هستید... 🔹 گاهی وقت‌ها همه چیز به هم گِره می‌خورد. ما می‌مانیم و یک سرگشتگی مطلق! گاهی بدجور خسته می‌شویم. دیگر نه زندگی را می‌خواهیم و نه توانی برای نفس کشیدن داریم و این غم، زمانی بیشتر می‌شود که فکرمان به یکسال پیش، دقیقاً به همین روز و ساعت پَر می‌کشد. 🔸 صدای خودمان است که در گوشمان می‌پیچد: عهد می‌بندم... و حالا وقتی به عهدهای شکسته‌شدهٔ‌مان فکر می‌کنیم، از خودمان هم خسته می‌شویم. اما همان خدایی که ظهور شما را بر ما وعده داده است، «امید» را به قلب‌هایمان هدیه کرده. 🔹 وقتی هنوز به شما فکر می‌کنیم و برای گناهانمان غمگینیم، یعنی نگاه همیشه همراه شما، یک ثانیه هم از روی زندگی ما برداشته نشده. یعنی هنوز هم ما را فرزند خود می‌دانید. یعنی هنوز هم می‌توانیم لبخند را به لب‌هایتان هدیه کنیم. 🔸 آری ما هنوز هم می‌توانیم و امید داریم برای روزی که به قول‌هایمان عمل کنیم و باغیرت پای ظهور بمانیم. مهدی جانم، شما تمام سال را منتظر بیعت ما هستید و ما حالا همین لحظه عهد می‌بندیم برای یاری‌تان تا پای جان بایستیم. 📝 ؛ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت.. ما زنده ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته ایم به پای امامتت.. آغاز ولایت مهدی صاحب الزمان(عج) بر شما منتظران و همراهان و همسنگران مجازی مبارک باد🌷 اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
🔰مولی امیرالمؤمنین علیه السّلام: ✍حجت خداوند در میان مردم حضور دارد ، از معابر و خیابان ها عبور می کند ... به نقاط مختلف جهان می رود ، سخن مردم را می شنود و برجماعت مردم سلام می کند. می بیند و دیده نمی شود؛ تا این که زمان ظهور و وعده ی الهی و ندای آسمانی فرا می رسد. هان! آن روز، روز شادی فرزندان علی (علیه السّلام)  و پیروان اوست. 📚الغیبة نعمانی، ص 144.