eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣4⃣ خورشید بی‌وقفه زمین را می‌گداخت. بی‌تاب روی شن‌های انرژی اتمی¹ این طرف و آن طرف می‌رفتم. دنبال راهی بودم تا بتوانم کمی از شدت گرمایی که داشت جانم را می‌سوزاند، کم کنم. ناگهان چشمم به حسین افتاد. با یک پیت حلبی خالی کلنجار می‌رفت. شیر تانکری باز بود و دست‌های حسین به کار! می‌دانستم باز هم در فکر بچه‌هاست. چه می‌کرد خدا می‌دانست. به سمتش رفتم، داشت پیت حلبی را می‌شست. جای پنیر بود. - « سلام برادر منتظری؟ » سر بلند کرد. خورشید صورتش را مثل لبو سرخ کرده بود. به شدت عرق می‌ریخت. + « سلام! بیا کمک! » - « چکار می‌کنی؟ » + « حالا می‌فهمی! بپر چند تا شیشه‌ی آبلیمو از تدارکات بگیر و بیار! » اسم آبلیمو را آورد قند توی دلم آب شد. این مهم‌ترین راه برای کم کردن عطش بود. جَلدی رفتم و بشمار سه، با چند تا شیشه آبلیمو برگشتم. تا برگشتم حسین پیت حلبی را آماده کرده بود. طولی نکشید که شربت آبلیمو آماده شد. در حالی که که چند قطعه‌ی بزرگ یخ در آن پیچ و تاب می‌خورد. خنکی لذت‌بخش که از داخل پیت حلبی پر از شربت به صورتم می‌خورد دلم را حالی به حالی کرد. سریع لیوان را جلو بردم. - « بریز حسین جان که دارم می‌میرم! » لبخند زد و پیت را روی دست بلند کرد. با صدای بلند فریاد زد: « برادرا! شربت آبلیموی صلواتی. » لب هایش هنوز خشک بود و صورتش داغ! لیوان در دستم خشکیده بود. بدون اینکه به من نگاه کند گفت: « اول بچه‌ها؛ بعد اگه موند ما! شاید به همه نرسه! » طولی نکشید که صفی طویل برای شربت آبلیمو کشیده شده بود. ______________________________________ ۱- انرژی اتمی دارخوین در حدود چهل کیلومتری جنوب اهواز و در شمال آبادان واقع است. در آنجا کانتینر و کانکس‌های زیادی که در آن امکانات اولیه زندگی فراهم بود وجود داشت که محل استقرار رزمندگان بود. یک سالن اجتماعات بسیار بزرگ داشت که در زمان جنگ نمازخانه شده بود. تمام اجتماعات و سخنرانی‌ها در آنجا برگزار می‌شد و قریب به اتفاق بچه‌ها در آن نمازشب می‌خواندند. 📝 راوی حجت‌الله بابامحمدی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣4⃣ در مسیر برگشت از جبهه توی یک کوپه بودیم؛ من، حسن، احمد، حسین، تقی . کوپه را گذاشته بودیم روی سرمان. حسن که جثه‌اش از همه ما ریزتر بود رفت بالای قفسه های کوپه و طوری دراز کشید که همه‌ی ما را می‌پایید. بچه‌ها شروع کردند به سر به سر گذاشتن با او. احمد گفت: « اوه اوه! بچه ها نگاه کنین چه نوری خدا پاشیده توی صورتش! فکر کنم می‌خواد شهید بشه! وای وای حوری‌های بهشتی براش صف کشیدن. چه سر و دستی می شکنن! ناقلا رفتی سفارش ما یادت نره. » حسن از آن بالا با لهجه‌ی فصیح عربی شروع به خواندن کرد: « اُحثُوا في وُجوهِ المَدّاحينَ التُّراب! »¹ احمد گفت: « جنبه‌ی تعریف نداری چرا خاک و خاک‌پاشی می‌کنی؟ » حسین گفت: « تقصیر خودته. زیادی چکه² می‌کنی. اون قدر ازش تعریف کردی که پیش خودش فکر می‌کنه چه خبره؟ کی گفته چهره‌اش نورانی شده. نیگاش کن از پر کلاغ هم سیاه‌تره. باز اگه من رو می‌گفتین یک چیزی. ببین چطوری می‌درخشم؛ عینهو خورشید. بیخود خودتون رو خسته نکنین. چونه هم نزنین من زودتر از همه‌تون شهید می شم. » حسن گفت: « حیف که به سختی خودم رو اینجا جا دادم و الا یک جشن پتوی حسابی برات می‌گرفتم. » _________________________________ ۱- از فرمایشات پیامبر ( صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): خاک بپاشید روی کسانی که از شما تعریف می کنند. ۲- در جبهه اگر کسی خیلی مزه می‌ریخت و تکه می‌انداخت، می‌گفتند: « داره چکه می‌کنه... » 📝 راوی حسین رضوانی (همرزم شهيد) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣4⃣ یک شب تعدادی از رزمنده‌ها در فضای باز دور هم آتش روشن کرده بودند. ظرف بزرگی را هم برای تهیه آب جوش روی آتش گذاشته بودند که چای درست کنند. ناگهان حسين آقا از راه رسید. نگاهی معنی‌دار به همه‌ی ما کرد و بدون معطلی ظرف آب جوش را به طرفی پرتاب کرد و مشغول خاموش کردن آتش شد. همه بهت زده و در سکوت کامل به او زل زده بودیم. با ناراحتی گفت: « هیچ می‌دونین با این کارتون به دشمن گرا دادین و مكانتون رو مشخص کردین! زود پراکنده شین! » هر کدام به سمتی دویدیم. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که خمپاره‌های دشمن یکی بعد از دیگری به همان نقطه اصابت کرد. آن شب با هوشیاری او به کسی آسیبی نرسید. 📝 راوی حسین رضایی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣4⃣ پشت تپه‌های "آوزین گیلان‌غرب" نیروها را مستقر کرده بودیم.¹ حسین برای سرکشی از منطقه بیرون رفته بود. رمز آن شب کبریت بود. نگهبان شب فراموش کرده بود که رمز را به نگهبان جدید بگوید. حسین از منطقه برگشت و مدام رمز شب را تکرار می‌کرد. نگهبان که از رمز شب اطلاعی نداشت دوبار ایست داد و یک نارنجک ساچمه‌ای را به طرف حسین پرتاب کرد. چند دقیقه‌ای نگذشت که حسین آمد داخل چادر. تمام پاهایش خونی و زخمی شده بود و به روی خودش نمی‌آورد. نگهبان از شدت شرم سرش را پایین انداخته بود و خجالت می‌کشید به چشم های حسین نگاه کند. اصرار کردیم که برای مداوا به عقب برود. اما در جواب همه‌ی اصرارها لبخند مهربانی زد و گفت: « نگران نباشین! خیلی سطحی ان. تحملش رو دارم. » _________________________________ ۱. تپه های آوزین در نزدیکی تپه‌ی چغالوند و در منطقه‌ی گیلانغرب که مشرف به روستای آوزین بود. 📝 راوی علی‌رضا غضنفری (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣5⃣ یکی از ویژگی‌های حسین، شوخ‌طبعی او بود. گاهی اوقات این ویژگی او باعث می‌شد بچه‌ها کلی بخندند و از دلتنگی بیرون بیایند. در عین حال سعی می‌کرد شوخی‌هایش آزردگی کسی را در پی نداشته باشد. در تیپ ۱۲ قائم نزدیک دزفول بودیم؛ در دسته‌ی ویژه‌ی قلعه‌نویی‌ها بچه‌های قلعه نو خرقان سعی می‌کردند در یک گروهان و در یک دسته سازماندهی شوند. ما هم مثل بچه‌هایی که دنبال بزرگتر خود راه می‌افتند همان جایی می‌رفتیم که حسین بود؛ یعنی در گروهان شهید منتظری. یک روز چند نفر از بچه‌های دسته، مرخصی ساعتی گرفتند و رفتند شهر تا لوازم ضروری خودشان را بخرند. پس از ساعتی که از شهر برگشتند حسین پرسید: « چه خبر؟ چیزی هم خریدین؟ » هرکس چیزی گفت؛ اما حسن رضایی¹ که دست خالی بر گشته بود با ناراحتی گفت: « من یک جفت پوتین تافت² دیدم که خیلی خوشم آمد اما پولم کافی نبود بخرم. » حسین دستش را روی شانه‌ی حسن گذاشت و گفت: « نگران نباش! خودم بعدازظهر برات میخرم. » بعدازظهر حسین رفت دزفول و مطابق نشانی که حسن داده بود پوتین‌ها را خرید و برگشت. حسن که پوتین‌ها را دید خوشحال شد و با شوق و ذوق آنها را از حسین گرفت. اما همین که چشمش به پوتین‌ها افتاد؛ فریادی کشید و طرف حسين خيز برداشت. حسین که از قبل پیش‌بینی رفتار حسن را کرده بود در حالی که می‌خندید با صدای بلند عبارات روی پوتین را می‌خواند. اصطلاحاتی که حسن به آنها حساسیت داشت و از آنها بدش می‌آمد و یا شاید وانمود می‌کرد که بدش می‌آید. این تعقیب و گریز حسن و حسین تا دقایقی در محوطه ادامه داشت و باعث نشاط و سرور بچه‌های گروهان شد. ________________________________ ۱- شهید حسن‌رضایی (راننده‌ی تانکر حمل سوخت، شاهرودی، از بچه‌های محله‌ی بیدآباد، از واصلين به صراط مستقیم. فرمانده‌ی یکی از گروهان‌های گردان کربلا و معروف به شکارچی بزرگ تانک‌های عراقی. ۲. پوتین نظامی که بسیار نرم و سبک و راحت بود. 📝 راوی شعبان رحیمی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاتون مکه همسر خیرالانام شد...😍🎉 پ.ن : ۱۰ ربیع الاول ، سالروز ازدواج پیامبر مهربانی ها حضرت محمد‌(ص) با اُم‌المؤمنین‌حضرت خدیجه‌(س)‌مبارک💞 🌱 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨سالروز پیامبر رحمت و مهربانی با حضرت خدیجه بانوی سرافراز اسلام🌸 ✨بر آقا عج و تمام مسلمین جهان مبارک باد🌸🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره باز صبح رفت و ظهر رفت و غروب شد! نیامدی این بار هم! شفق به سینه ی مهتاب طعنه زد..... . . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🍃الا که بحث دانشجویان شریف و حزب کومله داغ است یادی کنیم از بزرگ مردی از تبار شهدا...🌹🍃 🍃از نيشابور به تهران آمد. رتبه ممتاز كنكور بود و در دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد. 🍃همان روزهاي اول انقلاب، اسم و تصويرش در روزنامه ها آمد! از محمد چمني اختراع ثبت شده بود. او جزو نخبه هاي اين مملكت شده بود. 🍃در كنار تحصيل، علوم ديني خود را كامل كرد. شاگرد علامه جعفري بود. 🍃بحران كردستان كه شروع شد راهي غرب شد. داعشی های زمان، او را همراه با چندين پاسدار دستگير كردند. همه را به طرز فجیعی اعدام كردند. نوبت به اعدام محمد شد. قبل از اعدام وضو گرفت. با مامور اعدام خودش، در مورد احكام وضو و نماز بحث كرد. جوابی نداشتند. گفتند او را نكشيد. بگذاريد عالم ما بيايد و ثابت كند كه راه او اشتباه است. 🍃عالم آمد. محمد با دلايل قرآني ثابت كرد راه آنها اشتباه است. هرچه تلاش کردند بی فایده بود. دو سال او را نگه داشتند اما محمد تمام استدلال هاي مخالفين انقلاب را از بين برد. 🍃سرانجام او را آزاد كردند اما نرفت! با دشمنان انقلاب صحبت كرد. رفت و براي آنها که دلشان نرم شده بود از سپاه امان نامه گرفت! او ۱۳۰ نفر را به دامان اسلام و انقلاب برگرداند! 🌹اما محمد چندين بار تا پاي مرگ رفت، ولی تقدير او جاي ديگري رقم خورده بود... 🌹 شادی ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐 ❣❣❣❣❣
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله: ✍ما بُنِيَ في الإسلامِ بِناءٌ أحَبَّ إلی اللّه ِ عزّوجلّ، وأعَزَّ مِنَ التَّزويجِ. 🌺در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد كه نزد خداوند عز و جل محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد. 📚بحار الأنوار، 103/222/40
💷جریمه ۵۰۰ یورویی برای توریست ها با پوشش نیمه برهنه در اسپانیا 🏖سواحل اسپانیا در فصل گرم سال میزبان توریست های زیادی از سراسر دنیا هست. اکثر این توریست ها اهل کشور انگلستان هستند 👗اما کشور اسپانیا قوانین سفت و سختی برای پوشش زن و مرد وضع کرده. زنان حق ندارند در کوچه و خیابان با مایو یا لباس های نیم تنه ظاهر بشن مردها هم حق ندارن بدون لباس در کوچه و خیابان تردد کنند £افرادی که از این قوانین سرپیچی کنند باید جریمه بیش از سیصد یورویی بپردازند. حتی در بعضی قسمت ها فاصله ماشین تا ساحل دریا رو هم حق ندارند با لباس شنا رفت و آمد کنن 🥂در شهرهای مادرید و بارسلونا ممنوعیت هایی هم برای مصرف الکل وجود داره و توریست هایی که در خیابان به حالت مستی باشند ۶۰۰ یورو جریمه می‌شوند 📌اینم از اسپانیا، باز بگین چرا تو ایران به پوشش افراد کار دارن 🌐منبع:https://spanishnewstoday.com/cover_up_tourists_in_spain_warned_of_fines_for_going_topless_177059-a.html
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شـــــهد و شڪر برتر شیرینے اش افزونتر حتے ز عســــل بهتر لبــــــخند تو میباشد 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✅بخونید حالشو ببرین 😂😂😂😂😂 👇🏻👇🏼👇🏿👇👇🏾 🛑وقتی در دوئل تاریخی فرعون و موسی، *فرعون به ساحرانش گفت:* سِحرتونو به نمایش بزارید! *ساحران فرعون ؛ که متخصصین امر جادوگری بودند، سحرشونو نشون دادند، و جماعت تماشاچی انگشت به دهن که شدند هیچ، همه منکوب شدند! 😎حسابی که قدرت نمایی کردند، فرعون باد به غَب غَب انداخت و با خودش گفت کار تمامه !* 💫اینجا خدا به موسی گفت: *موسی حالا تو عصاتو‌ بنداز !!* ‼️موسای چوپان بیابان‌گرد کُجا و ساحران دربار حکومت فرعون کجا?? ♨️ *موسی عصارو انداخت، به اذن الله، یکباره عصا تبدیل به اژدها شد و سحر ساحران رو بلعید!!!* کرک و پر ساحرا که ریخت هیچ••• *😁، اولین نفرایی که ایمان آوردند خودِ همون ساحرا بودند !!* ⁉️چرا؟ چون خودشون این کاره بودند! *کار بلد بودند* *متخصص امر بودند، در واقع* *تکنوکرات بودند،* *فن سالار بودند،* اونا بهتر از عوام میدونستند که چی به چیه؟ ✋*فهمیدند این دیگه سحر و جادو و ادا اصول نیست،* ✨*این معجزه ست!* *یعنی ساحران فرعون کلا هنگ کردن😶🤯، بقیه دیگه مهم نبود چی فکر میکنن !!* اما در زمان حاضر : وقتی پهپاد گلوبال هاوک نامرئی سوپر مدرن جهان، توسط سامانه سوم خرداد نیروی هوا فضای سپاه رصد و ساقط شد، *اسپوتنیک روسیه به نقل از ژنرال های روس گفت: ایرانی ها یک سلاح خارق‌العاده دارند !!،* در واقع اون متخصصین امر که انگشت به دهن موندن قضیه رو فهمیدن؛ دیگه مهم نیست اون عوام الناس تو تاکسی چی از این قضیه می‌فهمه و چی بهم می بافه!☺️ *وقتی پوتین ؛ افسر ارشد KGB و رئیس جمهور اَبَر قدرت بلوک شرق، میاد دست به سینه میشینه جلوی رهبر ما* ، دیگه مهم نیس افراد واداده و بادمجون دورقاب چین غربگرا مثل *زیباکلام و تاج‌زاده و*... چی میگن😉! 😁وقتی مشاور امنیت ملی آمریکا که دشمن ایرانه اقرار می‌کنه ایران یه کشور پیشرفته شده و جبهه ی برعندازان جمهوری اسلامی دچار آشفتگی اند، دیگه مهم نیست چهارتا برعنداز بَبو گُلابی خِرفت، توی فضای مجازی تا کی میخان وعده ی برعندازی بدن!!! (می تونید توی لینک زیر ببنید پرفسور کانیشکان راجع به ایران چی میگه و چطور اعتراف می‌کنه کشورهایی مثل عربستان و امارت به پای ایران نمی رسن👇 https://eftekhar1357.ir/?p=3467 ) ♦️اون پرفسور مشاور امنیت ملی آمریکا بهتر می دونه کجا چه خبره یا چهارتا سلبریتی بی سواد؟! *اینا متخصصان امر هستند، اینها ساحران فرعون اند؛ وقتی اینا اقرار میکنن، یعنی اونی که باید بفهمه فهمیده! * بقیه اگه نفهمیدن مهم نیس، هرکی اندازه عقل خودش میفهمه !!* ☺️ *هموطن متوجه شدی چی شد یا نه ???!!»*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گیرم که دوست داشتنت دیوانگی باشد من میبالم به این حس دیوانگی♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨ اول صبح، بگویید حُسین جان رخصٺ🖐🏻🌤 تا ڪہ رزق از ڪرمِ سفره ے ارباب رسد..♥️📿 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گاهی تنها چیزی که مرا به زندگی پیوند می‌دهد، فراموشی دنیاست.. یک فنجان چای.. نسیمی آفتاب زده.. و یک موسیقی آرام... چیزی شبیه صدای تـو ... شهید سیدحمید تقوی فر🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نمی خواهد شما خودتان را برای انقلاب فدا کنید، انقلاب راه خودش را می رود؛ شما خودتان را بسازید و اصلاح کنید! شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زیبای " ازانتظاربسوخت " زندگینامه و خاطرات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣5⃣ عملیات خیبر هنوز ادامه داشت. گردان ما برای پشتیبانی، کنار جاده‌ای خاکی در جزیره مستقر شده بود. حوالی ساعت ۹ صبح، هوا به شدت گرم بود و خورشید بی‌وقفه می‌تابید. بچه‌ها هم برای فرار از تابش خورشید به سنگرها پناه برده بودند. کمی بعد صدای پدافندهای ضد‌هوایی بلند شد. این یعنی هواپیماهای دشمن تا لحظاتی دیگر منطقه را زیر و رو می‌کنند. عموماً همین طور بود؛ اول صدای ضدهوایی‌ها بلند می شد و بعد غرش هواپیماها و انفجارهای پیاپی و لرزش زمین. دقایقی بعد هم همه جا دود بود و آتش. ضدهوایی‌ها که به کار افتادند؛ من و حسین که آن سوی جاده کنار آب نشسته بودیم به سمت سنگرمان دویدیم. اما همین که نگاهمان به آسمان افتاد سایه‌ی سیاه دو راکت هواپیما که به سمت جاده می‌آمد روی جاده میخکوب‌مان کرد. راکت‌ها مستقیم به طرف ما می پ‌آمد. می‌دانستیم که حداقل یکی از آنها قسمت ما خواهد شد؛ اما دیگر کاری از ما بر نمی‌آمد. باید می‌ماندیم و انتظار می‌کشیدیم تا راکت‌ها در جایی که خدا مقدر کرده بخورند و منفجر شوند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣5⃣ ثانیه‌ای بعد تقدیر این گونه رقم خورد؛ اولی داخل آبگرفتگی سمت چپ جاده منفجر شد و کوهی از آب و گل و لای را به هوا بلند کرد و دومی درست در نزدیکی سنگرمان زمین را متلاشی کرد. تا به خودم آمدم از فرق سر تا نوک پا زیر گل و لای بودم و حسین داشت به من می‌خندید. همان طور که نگاهم می‌کرد و می‌خندید گفت: « تموم شد دیگه حالا شدی شیمیایی! » آخر آب گرفتگی سمت چپ جاده قبلاً آلوده به بمب‌های شیمیایی شده بود. مانده بودم که بخندم یا گریه کنم؛ که ناگهان از نزدیکی سنگرمان صدای داد و فریاد کسی که کمک می‌خواست بلند شد. یکی از همرزمان ما مجروح شده بود. خودمان را به سرعت بالای سرش رساندیم و با دیدن زخم شانه‌اش تعجب کردیم. یک ترکش نمکی بالای شانه‌اش را خراش داده بود.¹ همسنگر مجروح ما مدام فریاد میزد: « من مجروح شدم؛ یکی من رو ببره امداد. » حسین وقتی این صحنه را دید ابروهایش را در هم کشید و به فکر فرو رفت. همان لحظه همسنگر مجروح را با موتوری که از روی جاده می‌گذشت راهی امداد کردیم؛ اما گرفتگی حسین همچنان باقی بود. حسین گفت: « یک ترکش ریز که این همه داد و فریاد نداره! این رفتار ته دل بچه.ها رو خالی می کنه. تازه آدم وقتی می یاد جبهه باید خودش رو برای همه چیز آماده کنه. » ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1- ترکش نمکی (ترکش بسیار کوچک). گلوله‌های خمپاره‌ی زمانی تقریباً بالای سر محل مورد نظر نزدیک به زمین منفجر می‌شد و به صورت ترکش های بسیار کوچک روی محل می‌ریخت؛ شبیه نمک پاش. 📝 راوی برادر محمد حسین خانی عضو سپاه شاهرود، از فرماندهان گردان کربلای شاهرود، اولین فرماندهی تیپ ۱۲ قائم ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣5⃣ از سه گردانی که پشت پل دجله مقابل انبوه تانک‌های عراقی ایستاده بودند، وقتی به خاکریز رسیدیم تنها چند نفر سر پا بودند. از ستون بیست و پنج نفره‌ی ما فقط سه چهار نفر توانستند خودشان را به خاکریز برسانند. خلاصه شرق دجله شده بود کربلای بچه‌های گردان "موسی بن جعفر علیه السلام " و یک گردان از ساوه. به محض اینکه به شرق دجله رسیدیم، آرپی‌جی به دست، خودمان را بالای خاکریز رساندیم. آن سوی خاکریز در دشت وسیع شرق دجله تا چشم کار می‌کرد تانک بود و نفربر که تعداد زیادی از آنها داشتند در آتش می‌سوختند. آسمان یک سره دود بود و غبار. به راحتی نمی‌توانستی جلو خودت را ببینی. چند تانک عراقی جلوتر از بقیه خود را به خاکریز رسانده بودند و تلاش می‌کردند آن را بشکنند. ما سه چهار نفر باقیمانده‌ی گردان کربلا با باقی بچه‌هایی که از گردان‌های دیگر زنده مانده بودند، ده پانزده نفر بیشتر نبودیم و از همه مهم‌تر اینکه باید جواب سیصد چهارصد تانک را می‌دادیم. بچه‌ها بلافاصله با تانک‌ها درگیر شدند. اما مگر می‌شد با این تعداد آدم، فشار پاتک مکانیزه را خنثی کرد! در گیرودار نبرد ناگهان سر و کله‌ی حسین و منصور جلالی پیدا شد. آنها که فرماندهی گردان ۲ کربلا را به عهده داشتند و گردانشان در اندیمشک آماده می‌شد تا به منطقه اعزام شود، آمده بودند پشت پل دجله تا شرایط را ارزیابی کنند و گردان را پای کار بیاورند. اما وقتی با دژ در حال سقوط دجله مواجه شدند؛ هر کدام یک آرپیچی به دست گرفتند و مشغول شکار تانک‌ها شدند.در کشاکش نبرد، فرمانده‌ی گردان به شدت مجروح شد و برادر استاد حسینی فرماندهی گردان را به عهده گرفت. استاد هم مثل علی آقا دستور داد که بمانیم و مقاومت کنیم. آخر از تمام خطوط پدافندی عملیات بدر فقط همین دژ بود که سر پا مانده بود و باید ایستادگی می‌کرد. چرا که در صورت سقوط این خاکریز کل منطقه به دست عراقی‌ها می‌افتاد. ما چند نفر مقاومت می‌کردیم و تانک‌ها همچنان جلو می‌آمدند. هر کدام از بچه‌های ما که روی خاکریز می.رفت همزمان از چند طرف با تیرهای مستقیم تانک با رگبارهای بی وقفه دوشكا مواجه می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣5⃣ طولی نکشید که از ما ده پانزده نفر، فقط پنج شش نفر ماندیم. من، حسین منتظری، منصورجلالی، سعید الهیاری، استاد حسینی و شهید میری که به محض زدن تانک دشمن با سینه‌ی سوراخ سوراخ از روی خاکریز به پایین سُر خورد. داشت غروب می‌شد و نبرد ما با عراقی‌ها به جنگ تن به تن رسیده بود. یعنی آنها در چند قدمی خاکریز و ما در این سو برای هم نارنجک می‌انداختم. چاره‌ای نبود. دیگر باید عقب می‌کشیدیم. حسین که معلوم بود بنای عقب آمدن ندارد؛ قبضه‌ی آرپیچی را از من گرفت و گفت: « علی‌رضا اون دو تا موشک آرپی‌جی رو به من بده و برو در طول خاکریز، بچه‌هایی که موندن رو ببر عقب. » اطاعت امر کردم. آنجا برای آخرین بار به چهره‌ی حسین خیره ماندم. حسین یک کلاه سبز رنگ سرش بود با لباس سبز سپاه که بسیار جذاب و برازنده‌اش کرده بود. لحظه‌ای به قد و قامت او خیره ماندم اما باید می‌کشیدیم عقب. چشم از حسین کندم و در طول خاکریز شروع به حرکت کردم. یک بار دیگر به عقب برگشتم؛ به غیر از حسین، منصور جلالی و یکی دیگر از رزمندگان به نام حسین کتولی هم مانده بودند تا جلو عراقی‌ها را بگیرند. هنوز چند قدمی از بچه‌ها دور نشده بودم که ناگهان سر و کله‌ی هلی کوپترهای عراقی پیدا شد و دژ را زیر آتش گرفت. تا آمدم به خودم بجنبم؛ یک تیر کالیبر هلی‌کوپتر دستم را گرفت و یک تیر دیگر پایم را. با صورت روی زمین افتادم. اول تصوير الهیاری را بالای سرم دیدم. قدرت تکلم نداشتم. سعید تصور کرد که من شهید شده‌ام؛ پیشانی ام را بوسید. در همان حال بی حرکت ماندم تا آرام آرام خودم را پیدا کردم. هرچه کردم دست و پایم تکان نخورد. تنها موفق شدم سرم را به سمتی که حسین و منصور با عراقی‌ها سینه به سینه شده بودند بچرخانم. عراقی‌ها قسمتی از دژ را شکسته بودند و در حالی که مجروح‌ها را تیر خلاص می‌زدند جلو می‌آمدند. برای حسین و منصور هیچ موشکی باقی نمانده بود؛ آنها که نیروهای پیاده عراقی را در چند قدمی‌شان می‌دیدند با آرپی‌چی خالی نشانه می‌رفتند و تظاهر می‌کردند که قصد شلیک دارند تا شاید بتوانند برای دقایقی جلو حرکتشان را بگیرند. حسین و منصور مثل ماهی بیرون آب بالا و پایین می‌پریدند و مدام اسلحه شهدا را امتحان می کردند تا شاید بتوانند گلوله‌ای پیدا کنند. نمی‌دانم از کجا؛ اما حسین یک موشک آرپی‌چی پیدا کرد و آن را در حلقوم قبضه جا داد. به محض این‌که از خاکریز بالا رفت ناگهان او را زدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣5⃣ فاصله من و حسین زیاد بود. برای همین نفهمیدم که تیر به کجای او خورد؛ فقط می‌دانم حسین با گلوله تیربار یا دوشکا هدف قرار گرفت. با افتادن حسین سعی کردم خودم را به هر قیمتی شده به او برسانم اما یارای تکان خوردن نداشتم. از حسین هم خبری نبود. به گمانم به شهادت رسیده بود. من هم چشمانم را بستم و منتظر بودم تا کی افسر عراقی تیر خلاصی را بزند. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که کسی مرا صدا زد. چشم که باز کردم استاد را بالای سرم دیدم. خیلی کوتاه و با عجله گفت: « علی‌رضا خودت رو بکش عقب! دارن میان تیر خلاص بزنن. » استاد هم مجروح شده بود و داشت خود را عقب می‌کشید. وضعیت استاد را که دیدم نیرو گرفتم و به زحمت به سمت نیروهای خودی حرکت کردم. در حالی که افتان و خیزان می‌رفتم صدای تیر خلاص عراقی‌ها را می‌شنیدم. فاصله‌ی آنها با من خیلی کم شده بود. صدای شادی و هلهله و یک ترانه‌ی تند عربی را به خوبی می‌شنیدم. دیگر توانی برایم نمانده بود. برای همین دست از تقلا کشیدم و منتظر شدم تا عراقی‌ها به من برسند. اما با صدای آشنایی دوباره چشم باز کردم. یکی از بچه‌های خودمان بود که آمده بود ببیند کسی زنده مانده است یا نه؟ تا چشم باز کردم؛ معطل نکرد و مرا روی کولش انداخت و عقب کشید. سیصد چهار صد متر که رفتیم مرا روی زمین گذاشت و گفت: « همین جا باش تا بچه‌ها بیان ببرنت. من باید برگردم تا اگه کسی زنده باشه با خودم بیارم.. آن برادر رزمنده که تا امروز نمی‌دانم که بود و از کجا پیدا شد دوباره به سمت عراقی ها برگشت و مرا تنها گذاشت. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که حاج عبدالله عرب نجفی با موتور پیدایش شد. تا مرا دید خوشحال شد و گفت: « علی‌رضا تو سالمی؟ داداشت لب آب کلی نگرانه. مرا تَرکَش سوار کرد و به طرف اسکله راه افتاد. » 📝 راوی علیرضا جواهری (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم