eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣1⃣1⃣ می‌گفت: « چند دفعه کمدم رو زیر و رو کردن و همه‌ی کتاب‌هامو بردن. » یاد گرفته بود که سریع کتاب‌هایش را بین سربازها پخش کند. سلام بر ابراهیم و خاک‌های نرم کوشک را زیاد می‌برد. از یک زمانی به بعد، شش دانگ حواسش رفت سمت کتاب‌های عقیدتی. از مرخصی که برگشت، تعدادی کتاب بهش دادم: خاطرات دکتر تيجان، المراجعات و اصول عقاید. شده بود محل رجوع سربازانی که برایشان شبهه ایجاد می‌شد. دهه اول محرم همان سال، هیئت مؤسسه برگزار نشد. بچه‌های پای کار یا دانشگاه بودند یا سربازی. محسن از پادگان زنگ زد: « حاج احمد راضیه به این کار؟ » گفتم: « بابا نمیشه... نمیان! » مرخصی گرفت آمد نجف‌آباد. کلاً سه نفر بودیم. تقسیم کار کردیم. محسن برای پنج شب آخر صفر پوستر طراحی کرد. در طول یک هفته با گوشی خودمان هر روز به بچه‌ها پیامک می زدیم. از جاهای مختلف خيّر جور کردیم برای شام. سخنران هم دعوت کردیم. مداح پیدا نمی‌کردیم. سرشان شلوغ بود. محسن گفت: « خودم پایه ام برای مداحی. » اتفاقی، مداح هم جور شد. با وجود این، قرار شد زیارت عاشورای اول مجلس را خودش بخواند. این طوری مداحی کردنش هم شروع شد. رفتیم طلائیه، بعد از این‌که منبری روضه خواند، محسن همه را به خط کرده سینه بزنیم. چند تا از مداحی های محمود کریمی را خیلی خوب خواند. از آنجا معروف شد به حاج محسن چیذری. بچه‌ها می‌گفتند: « حاج محمود رو میشناسی؟ این محسنشونه! » ازش می‌پرسیدیم: « برنامه‌ی بعدی تون کجاست؟ » می‌گفت: « دیگه بیاید چیذر. » کار به جایی رسید که دانشجویان آمده بودند که: « ما مداح نداریم، میشه برای کاروان ما هم بخونی؟ » 🗣 راوی: دوست شهید (مجید شکراللهی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣1⃣1⃣ مهدی جهانگیری دوست شهید عرفه سال ۸۸ رفتیم اردوی راهیان نور. در شلمچه حال و هوای معنوی خوبی دست داد. سوار اتوبوس‌ها که شدیم، با محسن درددل کردم. نگران بودم که چه کنم از این فضا بیرون نروم و بیشتر حواسم به خودم باشد. یادم می‌آید یک باران حسابی هم زد. جاده گل شد و ماشین گیر کرد. در همان اوضاع با محسن عهد بستیم که هوای هم را داشته باشیم. قرار شد اگر در جمع یکی داشت خطا می‌کرد، دیگری با یک نشان به او گرا بدهد. محسن نگاهی به انگشت کوچک من انداخت و گفت: « همین باشه نشونه! » انگشتم در فوتبال شکسته بود و به حالت خم جوش خورده بود. همین شد رمز. هر موقع یکی‌مان داشت میزد جاده خاکی، سریع انگشت کوچک خم شده را به هم نشان می‌دادیم و تا ته خط را می‌رفتیم. تا این‌که من آمدم قم. همسرم در مسجد جمکران در فروشگاه عفاف حجاب کار می کرد. به سبب شیفت کاری‌اش در ساعات مختلفی از شبانه روز می‌رفتم دنبالش. یک دوره، خیلی اتفاقی شب‌های جمعه محسن را در جمکران می‌دیدم. گاهی تنها، گاهی با همسرش و گاهی با پدرخانمش. می‌گفتم: « اینجا چی‌کار می‌کنی؟ » می‌گفت: « اومدم زیارت. » به خودم می‌گفتم که با چه انگیزه‌ای هر هفته توی سرما و گرما بلند می‌شود می‌آید جمکران؟ زیاد هم نمی‌ایستاد. شب جمعه می‌آمد دعای کمیلش را می‌خواند و صبح جمعه بعد از دعای ندبه برمی‌گشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣1⃣1⃣ سیدمجتبی موسوی مربی موسسه شهید کاظمی پرسید: « چیکار کنم شهید بشم؟ » دست زدم روی شانه‌اش و با خنده گفتم: « ان‌شاء‌الله ويژه شهید شی! » گل از گلش شکفت. - « خب، حالا چیکار کنم؟ » + « به نظر من، ما خودمون نمی‌تونیم این راه رو بریم. باید یکی دستمون رو بگیره. » و بعد این شعر را برایش خواندم: + « گر می‌روی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ » مرتب گوشزد می کردم رفیقی از جنس شهدا داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد مؤسسه شهید کاظمی شده بود، تکرار می‌کردم. در مؤسسه طرحی راه.اندازی کردیم به اسم «رفیق آسمانی». خداوند در آیه ۶۹ سوره نساء می‌فررماید: « حسن اولئك رفيقا. (اینها رفیق های خوبی هستند.) » بعد در سوره آل عمران علتش را می‌فرماید: « زنده اند، از آنها کار برمی‌آید؛ چون عند بهم يرزقون‌اند و آرامشر بخش‌اند. » به این سه دلیل، خداوند به شهدایش می‌بالد. حدود چهل جلسه برای بچه‌ها با این موضوع صحبت کردم که یک رفیق شهید داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج احمد؟ به بچه ها می‌گفتم: « این رفاقت شرط و شروط داره. نمی‌تونیم بهش نارو بزنیم. باید بریم ببینیم او از ما چی می‌خواد. » و مدام از سیره شهید کاظمی خاطراتی تعریف می‌کردم. گذشت تا اینکه خیلی از این بچه‌ها ازدواج کردند. جلسات ویژه متأهلين با موضوع خانواده آغاز شد. ماهیانه در خانه‌شان می چرخید. همیشه محسن ابتدای جلسه حدیث کساء می‌خواند. حدیث کساء خواندن بین این جمع سنت شده بود؛ چون می‌دانستند حاج احمد، حضرت زهرایی است. نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی.شد، جلسه را می انداخت خانه خودش. خانه اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت. دفعه اول که رفتم، دیدم تمام پله ها رنگ آمیزی شده. خیلی خوشم آمد. گفت: « خودم این پله ها رو رنگ زدم که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣1⃣1⃣ مهدی شریعت زاده دوست شهید به هوای دورهمی و اردو و بگو بخند به مؤسسه آمدیم. گروه‌بندی شدیم و عدل آقامحسن شد سرگروهمان. با خوش اخلاقی و خنده‌رویی من را شیفته خودش کرد. با کتاب "دیدم که جانم می‌رود"، نگاهم را درباره شهدا عوض کرد. خودش کتاب "هنر اهلبیت (علیهم‌السلام)" را دوست می‌داشت. با عشق از آن حرف می زد. دستگیری اهل‌بیت از شهدا وسط جنگ و جبهه را تعریف می‌کرد. در گوش‌مان می‌خواند که رفیق شهید انتخاب کنید. می‌گفت: « برو تو گلستان شهدا، یکیشون بهت چشمک میزنه، همون رفیقته. » خودش هم با حاج احمد طرح رفاقت بسته بود. جمله‌هایش را روی تابلو می‌نوشت. از میان‌شان این در ذهنم حک شد: « خدایا! با تمام وجود درک کردم که عشق واقعی تویی و شهادت، تنها راه رسیدن به این عشق است.» اردوی راهیان نور، به فکه رسیدیم. تا از اتوبوس پیاده شدیم، کفش‌هایش درآورد. صحبتی از حاج حسین یکتا را برایمان نقل کرد: « ما اینجا داریم قدم می‌ذاریم رو چشم شهدا، وقتی جنازه‌ای پیدا می‌شه، فقط چند تیکه استخونه؛ گوشتش کجاست؟ سرش کجاست؟ چشمش کجاست؟ همه‌ی اینها تو این خاکه. » هر هفته می‌رفت جمکران. یک سفر با هم رفتیم. شب جمعه بود و شهادت حضرت زهرا (علیهاالسلام). اول رفتیم تهران، روضه‌ی بیت رهبر . توی صف ورودی گفت: « میای برای آقا نامه بنویسیم ؟ » - « چرا که نه ! خب حالا چی بنویسیم؟ » + « بنویس، آقا دعا کنید شهید بشیم. » بعد از روضه شام قيمه دادند. نصف غذایش را نخورد. پرسیدم: « چرا نمی‌خوری؟ » گفت: « می خوام تبرکی ببرم برای خانمم. » در طول مسیریا با تسبیح تربتش ذکر می‌گفت یا سخنرانی حاج آقا پناهیان را گوش می‌داد. میان حرف‌ها درددل کرد که زیاد شهید مدافع حرم داریم؛ ولی تأثیرشان در حد خانواده، اطرافیان و شهرشان بوده. از ته دل آرزو می‌کرد که ای کاش بتواند با خونش جریان ساز باشد. در آخرین پیامش برایم نوشت: « سلام داداش، خوبی بدی دیدی، حلال کن ان‌شاء‌الله امروز عازمم، دعا کن روسفید بشم. » بهش زنگ زدم. پرسیدم: « کی برمی‌گردی؟ » خیلی جدی گفت: « ان‌شاء‌الله دیگه برنمی‌گردم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣2⃣1⃣ رضا حجتی دوست شهید تا می‌گویند محسن حججی، نیش تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش می‌بندد. وقتی بهش می‌رسیدی، فقط می‌خندید و می‌خنداند. دفعه‌ی اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقامحسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: « بابا بی‌خیال! ما رو دست ننداز! » اصلاً به این روحیه طنز و بذله گو نمی‌خورد اهل این حرف‌ها باشد. می‌آمد داخل مغازه‌ی عطرفروشی که آنجا کار می‌کردم. از بس شوخی می‌کرد دلم را می‌گرفتم و ریسه می‌رفتم... آشنایی ما برمی‌گردد به اردوی راهیان نور مؤسسه‌ی شهید کاظمی در سال ۸۹، اتوبوس شماره ۶، گروه حضرت سلمان. هرچه بچه‌ی اول دوم راهنمایی بود، چپاندند داخل این اتوبوس. آقامحسن را آنجا شناختم؛ به عنوان جانشین مسئول گروه. ظاهرش را که برانداز کردم، گفتم این چقدر له است. وقتی فهمید فرزند شهید هستم حساب ویژه‌ای رویم باز کرد. با این‌که هفت سال کوچک‌تر از محسن بودم و مربی‌ام بود، خیلی عزت و احترامم می‌گذاشت. آن هم به حساب پدرم. بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌برد تخت‌فولاد. جلو می‌ایستاد شهدا را می‌خواند. صدایش بدک نبود، ولی نمی‌شد گفت از این مداح‌ جهنمی‌هاست! زیاد از حاج احمد کاظمی حرف می‌زد. ردخور نداشت سالگرد شهادت حاج احمد را فراموش کند. یادآوری می‌کرد، ولو با یک پیامک: « خداوندا! روزی از توشهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت (شهیدحاج احمدکاظمی). سالگردی دیگر از پرواز فرمانده عزیزمان گذشت. هدیه به روح شريفشان صلوات. » بعد از ازدواجش، ارتباطمان بیشتر پیامکی شد تا حضوری. همه را نگه داشته‌ام. خواب دیدم سر چهارراه شکرچیان نجف آباد عکسش را زده‌اند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚽️ بالاخره تموم مي‌شه ⚽️ ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 فوتبال يك وقت مشخص داره كه به همه تلاشا و اضطرابا خاتمه مي‌ده. دونستن و توجه به اين موضوع، تحمل آدم رو بالا مي‌بره. 🔵 انتظار ظهورم روزي به آخر می‌رسه و وعده خدا محقق می‌شه و همه كساني كه اين دوران رو تحمل كردند و وظايفشونو انجام دادن، شيريني پيروزي رو در زماني كه سوت پايان انتظار رو بزنن كاملاً مي‌چشن. 📚 کتاب انتظار با طعم فوتبال/ استاد حسن ملایی
✊ ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۱ آذر ماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم " " و " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... اول آذر سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج): 🕊 شهادت شهید مدافع حرم حسن حزباوی 🕊 شهادت شهید مدافع حرم یدالله قاسم‌زاده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🖋 🔹 مشارطه، مراقبه،محاسبه در دفترچه یادداشتش، از کارهایی که مقید به انجامشان بود لیستی تهیه کرده بود به این شرح: «خوش‌رفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیاده‌روی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه.» گاهی به سراغ دفترچه می‌رفت و این موارد را مرور می‌کرد تا خیالش از بابت عمل به‌تمامی آن‌ها آسوده باشد. 🌹 ....🕊🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم