eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣2⃣ 🌷 قصه‌ی حنظله ۹ اسفند ۱۳۶۰ صبح زمستان، داخل درگاه اتاق به دانه‌های سفید برف نگاه می‌کردم، برفی که بعد از چند سال از آسمان جلیان آرام آرام پایین می‌آمد و سه درخت پرتقال و تنها درخت نارنج را سفید می‌کرد. سر و صدای شادی چند کودک از کوچه، توی گوشم بود که دست مرتضی روی شانه من نشست. + « دانه های برف رو میشماری دختر خاله؟ » - « شمردنم داره پسرخاله! برف تو منطقه ما نوبره! کاش میشد برف رو نگه داشت تا آب نشه. مثل تو! » دو دست گرمش را گذاشت دو سمت صورتم و گفت: « از کجا فهمیدی باید برم! » دو کلمه «باید برم» مرتضی توی مغزم کش آمد و اقیانوس آب سردی شد و روی تنم ریخت. حس کردم دست‌هایش سرد شدند و شاید هم تن من سرد شده بود. با دهان باز گفتم: « یعنی باید بری؟! » دستش را برداشت و آرام گفت: « من مسافرم. » با صورت مایوس و لب ولوچه آویزان، نگاهش کردم. التماس کردم: « به این زودی؟ لااقل تا عید بمون، بعد... » نتوانستم ادامه بدهم و بغض انگار تیغ، توی گلویم فرو رفته بود! لبم خشک و تنم کرخت شد. لبخند زد و با چهره‌ی زلال کوهستانی‌اش، دست گذاشت پشت سرم و نگاهم کرد. + « دختر خاله، می‌دونی الآن چند تا مثل من توی جبهه از خونواده شون دورن و دارن می‌جنگن؟ » بغضم ترکید. - « ولی ما تازه عروسی کردیم! » + « قصه‌ی حنظله، اون تازه داماد زمان پیامبر رو شنیدی که فوراً بعد عروسی‌اش میره جهاد و شهید میشه! » زبانم بند آمد و سعی کردم جلو گریه‌ام را بگیرم. مثل همه دخترهای تازه عروس دوست داشتم شوهرم کنارم باشد. رفتن او برای من سخت بود. برگشتم و پشتم را به برف و حیاط کردم تا اشکم را نبیند. اما چرخید و مقابلم قرار گرفت. + « مخالف رفتن منی دخترخاله. » صدایش بندبند تنم را لرزاند. همین طور که اشک می‌ریختم، سر را بالا آوردم و گفتم: « نه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣2⃣ اشک‌های صورتم را گرفتم و ادامه دادم: « بهت افتخار می‌کنم! اما می‌ترسم یه وقت برات... » + « حالا یه لبخند بزن. » لبخند زدم. دوباره دست گرمش را گذاشت روی صورتم و گفت: « اون جا برای ما زندگیه، می‌خوریم... می‌خوابیم... گاهی هم با عراقيا تفنگ بازی می‌کنیم. » دستش را برداشت و گفت: « دوست داری با حضرت زینب (سلام الله عليها) همدردی کنی؟ » به چشمان شفاف و درخشانش نگاه انداختم. - « از خدامه » + « دخترخاله، اگه زمان بی بی نبودی حالا باید نشون بدی مسلمونی و پیرو حسین (سلام الله عليه)، تو فکر کردی آقا نمی‌دونستن شهید میشن و اهل بیت‌شون اسیر؟ در حالی که می‌تونستن با یزید بیعت کنن و زندگی راحتی داشته باشن. اما این کار رو نکردن و تن به ذلت ندادن. جنگیدن و با لب تشنه شهید شدن. » نفس گرفت. از نو دستش را روی صورت و چانه‌ام گذاشت. حس کردم مرتضی از عمد حرف‌های کلیدی را با لب و گرمای انگشتانش، کلمه کلمه به جانم تزریق می‌کند. + « باید از اسلام عزیز دفاع کرد. این جا با کربلا فرقی نداره. امروز هم باید برای حفظ آبروی اسلام خون داد. حاضرم خونم به دست متجاوزای از خدا بی خبر بعثی ریخته بشه، اما یک وجب از خاک کشورم از دست نره. عمر هم دست خداس... » مات و مبهوت فقط به لب‌هایش خیره شدم و به حرف‌هایش فکر کردم. انگار داشت مسیر زندگی‌ام را روشن می‌کرد. بالاخره ساک سورمه‌ای را برداشت و با همه خداحافظی کرد. از زیر قرآن عبورش دادم و آب و نارنج را پشت سرش که ریختم، برگشت و گفت: « دختر خاله، تو تنهایی و دلتنگی، سوره واقعه رو بخون! آروم میشی. » و پلکش را بست و آیاتی از سوره را زیبا تلاوت کرد. « إذا وقعت الواقعة * ليس لوقتها كاذبه * خافضة رافعة * إذا رجب الأرض رجا * و بُسّت الجبال بَسّاء * فكانت هباء منبثا * و كنتم أزواجا ثلاثه... » و از دیدم محو شد و دوباره رفت، به همین سادگی. و باز تنها شدم و از نو دلم گرفت. سه کنج اتاق نشستم، خواستم بزنم زیر گریه. اما حرف‌های او که وجودم را پر کرده بود، نگذاشت! فکر کردم به آن چه بین من و او گذشت. به شب و روزهای متعددی که باید با تنهایی خودم بسازم و به حرف‌هایش فکر کنم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣2⃣ 🌷 اتفاق و افسانه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ مرتضی عید نوروز هم خانه نیامد و توی همین چند ماه که ندیدمش، دو عملیات "فتح المبین" و "بیت المقدس" در جبهه‌ی جنوب انجام شد و خرمشهر و مناطق زیادی از خوزستان آزاد شد. مونس من شده بود، خواندن سوره واقعه: « إذا وقعت الواقعة* .... فأصحاب الميمنة * ما أصحاب الميمنة * و أصحاب المشئمة * ما أصحاب المشئمة * و السابقون السابقون * أولئك المقربون *في جنات النعيم* » غروب داخل اتاق سقف تیری، زیر نور زرد گردسوز چشمم به نامه‌ی آخر مرتضی بود که بارها خوانده بودم. - « مادر، چُو افتاده مرتضی اسیر شده! » چشمم روی نامه بود که صدای مادر مثل تیر توی مغزم تق!تق! نشست. - « با توام! حواست کجاس دختر، همه جا شایعه شده مرتضی اسیر شده. » تیرک پشتم لرزید و دستم خورد به شیشه چراغ گردسوز و چرزید! به سرعت تمام تنم خیس عرق شد. برگشتم و خیره شدم به صورت پرچین و چشم‌های محزون مادر. بلند شدم و سیخ ایستادم. انگار تازه از شوک خارج شده بودم. - « یا حضرت زینب کی گفته مادر؟ » -« تو جلیان شایع شده! » آرامشم گرفته شد. به سرعت فکر و خیال توی سرم جوشید و خودم را زنی تصور کردم که تک تک آدم‌های ده مرا به هم نشان می‌دهند و حرف می‌زنند. ۔ « خدا صبرش بده! » - « باید شب و روز رو بشماره تا کی جنگ تموم بشه و شاید شوهرش رو ببينه. » - « اونم اگه از تو اسارت، جون سالم در ببره! » - « شهید شده بود بهتر بود، تا اسیر. » - « نرفته، باید برگرده خونه باباش! » باورم نمی‌شد به این زودی مرتضی را از دست داده باشم! ندایی از درون نهیبم میزد: " تازه شروع شد، جنگ است! " چند روز گذشت و خرد خرد باورم شد مرتضی اسیر شده و باید تا زمانی نامعلوم انتظار بکشم. اما یک‌دفعه غافلگیر شدم و مرتضی با لباس خاکی در چهارچوب در اتاق ظاهر شد! + « سلام دخترخاله! » دهانم خشک شد. پلکم را بسته و باز کردم. چشمم را مالیدم. اما هنوز ایستاده بود، با همان لبخند روشن و زیبا. آن لحظه دانستم از این به بعد زندگی من پر است از داستان و افسانه، و البته جنگی هولناک و نشاط انگیز در درونم! نزدیک او شدم. نفس او را که حس کردم، دلم می‌خواست او را می‌گرفتم و با هزاران غل و زنجیر می‌بستم به خودم. بی‌اختیار انگار مجنون‌ها، سر و صورتش را غرق بوسه کردم. + « چیه، نمی‌دانستم این قدر دوستم داری؟ » نشست. نشستم. با گریه گفتم: « نمی‌دونی تو این عیدی چی به من گذشت. گفتن اسیر شدی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣2⃣ + « اسير؟ از کجا فهمیدی دخترخاله؟ » - « پس... » + « تفریح بود! تو عملیات راه گم کردیم و تو محاصره عراقيا افتادیم و بعد چند روز هم برگشتیم! » - « به همین سادگی! مو تا موی قضیه رو برام تعریف کن. می‌دونی من چی کشیدم. » + « وقتی تو عملیات بیت المقدس به عراقيا حمله کردیم، بیسیمچی من شهید شد و تو محاصره افتادیم. منطقه رملی و گرم بود. عطش داشتیم. خودمون رو رسوندیم پشت یه خاکریز. صدای چند نفر رو شنیدیم. فکر کردیم بچه‌های خودمون هستن. خوشحال جلو رفتیم و صداشون زدیم، دیدیم عراقی هستن و شروع کردن تیراندازی به طرف ما! درگیر شدیم و دوباره فرار کردیم و تو منطقه سرگردان شدیم. بعد از یه روز و یه شب خودمون رو رسوندیم به نیروهای خودی. وقتی که برگشتیم همه جا شایعه شده بود اسیر شدیم. منم با عجله اومدم خودمو نشون بدم و برگردم! » دستم می‌لرزید و از تعریف پسرخاله هیجان زده شده بودم. صدای جیک جیک جوجه بلبل خرمایی را که شنید، گفت: « از تنهایی هم در اومدی. » گفتم: « بهش آب و دونه میدم تا بزرگ بشه و بتونه پرواز کنه! » رفت و جوجه پرنده را از توی کارتون کفش برداشت و کف دستش گذاشت و آمد پیش من. جوجه تا حد امکان دهانش را برای غذا باز کرد. مرتضی لبخند زد و گفت: « گرسنه هس. دستی شده و همدم همیشگی خودته! فقط مواظب باش گربه یه لقمش نکنه. » زمانی که یکی یکی پیر و جوان روستا آمدند و احوال او را پرسیدند، تازه فهمیدم زخمی هم شده و نگفته! و آن چند روز لحظه‌های خوش و شیرینی شکل گرفت. دلم می‌خواست این لحظه ها تا‌ قیام قیامت کش پیدا می‌کرد. اما زمان با من سر جنگ داشت و برعکسِ مواقعی که انتظار او را می کشیدم تا از جبهه برگردد، هم‌نشینیِ ما مثل برفاب زیر تابش خورشید، آب شد. + « دختر خاله، کاری نداری؟ » - « همین! کجا پسر خاله؟ » - « جبهه. » باز هراس به دلم افتاد. ساک سورمه‌ای را برداشت و تبسم شیرین خاص خودش را برایم سوغات گذاشت و رفت! تنها توانستم از زیر قرآن ردش کنم، پشت سرشآب و برگ نارنج بپاشم و بخوانم: « .... ثلة من الأولين * و قليل من الأخرين * علي سرر موضونة * متكئين عليها متقابلين * يطوف عليهم ولدان مخلدون * بأكواب و أباريق و كأس من معين * » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣2⃣ 🌷 کافه صلواتی ۲۴ تیر ۱۳۶۱ ظهر دومین روز عملیات رمضان در منطقه‌ی عملیاتی شلمچه، چشمم افتاد به جیپ لندرور عراقی که دو رزمنده‌ی جوان پرشور پشت فرمان، زیر آتش دشمن می‌راندند این طرف و آن طرف خاکریز: - « اینا دارن چیکار می‌کنن! اگه یه خمپاره بیاد وسط اونا۔ چی میشه..... فکر کردن تو فیلم جنگی دارن بازی می‌کنن! » اصغر نجفی مسؤول موتوری تیپ المهدی را صدا زدم: « اون ماشین تحویل کیه؟ » اصغر که از شدت گرمای جنوب، عرق از سر و صورتش می‌ریخت، توی تابش مستقیم نور آفتاب، چشم ریز کرد و گفت: « حاج اسدی، ماشین غنیمتیه، همون دو نفر ماشین رو غنیمت گرفتن. » پرسیدم: « ثبت شده و تحویل اونا شده...نیازه دست اونا باشه؟ » اصغر، عرق پیشانی‌اش را گرفت و کلافه گفت: « نه حاجی؛ فرصت نشده!؟ » ابرو درهم کشیدم.: « اول ماشین رو ثبت کنید، بعد اگه نیاز بود تحویل اونا بدین! مراقب باشید اینا بیت‌الماله. » ـ « چشم حاج اسدی! » با خلیل مطهرنیا مشغول بررسی اوضاع خط بودم که سر و صدا بلند شد. اصغر نجفی با دو جوان یکی به دو می‌کرد و آن‌هـا زیر بار نمی‌رفتند. بالأخره حوصله اصغر سر رفت و با تندی با آنها برخورد کرد و بعد هم از دور با انگشت، اشاره کرد به طرف من که مثلاً: " فرمانده تیپ، جعفر اسدی گفته؛ مأمورم و معذور! " دو جوان غریبه از دور نگاهی به من انداختند و ماشین را راندند و آمدند کنارم ترمز زدند. جوان لاغرتر که پشت فرمان بود، پیاده شـد و گفت: « سـلام حاجی...شما گفتین ماشین رو از ما بگیرن؟ » صورتش پر از شـور و احساس بود. صلاح دانستم به جای دستور، برای جوان توضیح بدهم. لبخندی زدم و گفتم: « بله مؤمن خدا، گفتم ماشین رو ثبت کنن و بعد اگه نیاز بود، بِدن تحویل‌تون! » جوان لاغراندام و ساده روستایی غافلگیرانه تهدید کرد: « سه ماه مأموریت داشتیم، تموم شده، حالا می‌خوایم برگردیم شهر... تسویه حساب... » نگاهی به لباس سبز و آرم مخملی زرد و آبی روی سینه او کردم. - « پاسدار هستی دیگه؟ » قیافه جدی گرفت و پلک خاک گرفته‌اش را به هم زد. - « اگه خدا قبول کنه! » نرم و شمرده گفتم: « ناراحت شدی؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🎬 «شوق دیدن» 👤 استاد 🔅 آرزوی تمام ائمه خدمت کردن به امام زمان بود...
در رابطه با رزمندگان اسلام بايد بگويم كه هميشه با توكل به خدا و ائمه معصومين و اجرای دستورات رهبر عزيز و عالی قدرمان بر دشمنان بتازيد تا آنها را از صفحه روزگار برداريد. و هيچ وقت بر پيروزی‌هايتان مغرور نشويد چون در مرحله اول اين شما نيستيد كه می‌جنگيد و اين شما نيستيد كه شليک می‌كنيد بلكه طبق آيه قرآن مجيد «و ما رميت اذ رميت ولكن‌ الله رمی» و شما بايد مجاهد فی‌سبيل‌الله باشيد آن كسی كه جهاد كند «كلمة الله هي العلياء» تا اين كه اراده خدا بالا بيايد و حاكم بر اراده‌ها شود اين همان راه خداست. شهید عباس کریمی🌷 شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، عملیات بدر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات،ملاقات با سران گروهك‌ها بود وبيشتر وقتش صرف رفت و آمدميان آنها مي‌شد.غالبا هم تنها مي‌رفت و بدون اسلحه.مثلا يك گردن كلفتي به اسم علي مريوان دارو دسته مسلح سي _ چهل نفري راه انداخته بود.عباس تصميم گرفت كه علي مريوان را وادار به تسليم كند. اراده كردو رفت پيش شان.اميدوار نبوديم زنده برگردد،جلويش را هم نمي‌توانستيم بگيريم.تصميم كه مي‌گرفت ديگرتمام بود.هرچه مي‌گفتيم بابا! اينها كه آدم نيستند، مي‌روي،سرت را برايمان مي‌فرستند،عين خيالش نبود. مدتي با آنها رفت و آمد مي‌كرد،با آنها غذا مي‌خورد،حتي كنارشان مي‌خوابيد! اينها عباس را مي‌شناختندكه كيست و چكاره است ولي بهش تو نمي‌گفتند.بالاخره علي مريوان و دارو دسته‌اش داوطلبانه تسليم شدند.دفترچه خاطره علي مريوان كه دست بچه‌ها افتاد ديدنديكجا درباره عباس نوشته:چند بار تصميم گرفتم او را از بين ببرم،ولي ديدم اينكار ناجوانمردانه‌اي است. عباس بدون اسلحه و آدم مي‌آيد. اينها همه حسن نيت او را نشان مي‌دهد.كار درستي نيست كه به او صدمه بزنم.... 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم