⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۱۲۶ تا ۱۳۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣3⃣1⃣
+ « آتیش تهیه! »
مرتضی گفت و دوربین را روی چشم گذاشت و اطراف تپه را به دقت نگاه کرد.
گفتم:
« چیزی شده؟ »
دوربین را از روی چشم برداشت و با انگشت به ترتیب جنگل، نهر آب و دامنهی تپهی مشرف را نشان داد.
۔ « سلمان، اونجا رو نگاه کن. یعنی اونا کُردای عراقین؟... من باورم نمیشه. »
ابتدا به سمت چپ نگاه انداختم. بیش از یک گروهان نیرو با لباس کُردی، مسلح به کلاش و سیمینوف با لباسهای سیاه با خط سفید راه راهی، از زیر تپه مجاور پارک موتوری به طرف ما میخزیدند. گفتم:
« صدام میخواد بگه ما هم بسیجی داریم. »
مرتضی گفت:
« باید ببینیم بسیجیای صدام واقعی هسن یا قلابی؟ »
از سمت نهر و جنگل هم دو گروهان تکاور پیشروی کرد.
« چه خبره؟ چند نفر به یه نفر! جنگ سختی پیش داریم. »
+ « خدا نونت رو نبره، از شهادت که نمیترسی؟ »
گفتم:
« تا شما هستی، منم هستم! »
گروهان عراقی با لباس کُردی رسیدن پای تپه و مثل بز کوهی از دامنه تپه، چهار دست و پا بالا آمدند.
+ « سلمان هر کی رو که میتونه تیراندازی کنه، مستقر کن تو مواضع. زود... »
بعد تند صدا زد:
« حمامی. »
حمامی یکهو ظاهر شد..
- « بله عمو »
+ « خدا نونت رو نبره، چوپان رو بگیر! »
خمپاره پشت سر ما زمین خورد و خم شدم. عمو مرتضی خونسرد گوشی را از جلیل گرفت. شصتی بیسیم را فشار داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣3⃣1⃣
+ « مرتضی، مرتضی، ابوالقاسم. »
- « مرتضی به گوشم. »
+ « ابوالقاسم میبینی مهمونا رو... بچههات رو سازماندهی کن. قرار اینه...هر کی پاتک خودش رو زودتر دفع کرد، نیروهاش رو میفرسته کمک اون یکی؛ مفهومه؟ »
- « مفهومه عمو. »
مرتضی رو کرد به من و ادامه داد:
« حجم آتیش زیاده... نمیتونن سر بالا کنن. باید کمکشون کنیم. اونجا سقوط کنه، کارمون تمومه. »
رفت و رو دست بیست، سی نیروی باقیمانده گروهان گشت و آنها را سازماندهی کرد و برگشت. نشست پشت تیربار دولول غنیمتی و از بغل، عراقیها را نشانه رفت.
من هم تیربار گرینف روسی را با قطار فشنگ برداشتم و از فاصلهی دور دشمن را نشانه رفتم. از شدت آتش دشمن، دود و خاک، اطراف را گرفته بود. مرتضی فریاد زد:
« سلمان، وقتی گفتم آتیش کن. »
عراقیها از سه محور غیر از بالا که نیروهای چوپان بودند، دایرهی محاصره را تنگتر میکردند و با یک گردان نیروی تکاور و اکراد عراقی به نوک تپه نزدیک میشدند.
حدود نه صبح، افسر تکاور چهارشانهی عراقی جلودار، بدون مانع تا نزدیکی به آمده و با خیال راحت کلت مخصوصش را به طرف آسمان گرفت و منور قرمز رنگی شلیک کرد و بلافاصله آتش تهیه دشمن قطع شد. همین مجالی شد تا بچهها سرشان را از سنگر بیرون بیاورند. مرتضی انگار منتظر فرصت بود، اولین گلوله را دقیق توی سر افسر زد و فریاد زد:
« الله اکبر... آتش... »
- « یا مهدی ادرکنی... »
از فریاد مرتضی و کشته شدن افسر عراقی روحیه گرفتم و توی گودالی بین بسیجی و سپاهی، انگشتم را روی ماشه تیربار گرینف گذاشتم و هم زمان فریاد و تیر را به سوی دشمن روانه کردم. پشت سر هم قطارهای فشنگ را عوض، و به سمت دشمن شلیک میکردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣3⃣1⃣
از شدت آتش، لوله تیربار گرینف ذوب شد. تیربار را انداختم و تفنگ کلاش برداشتم. تعدادی از کماندوها و کُردها با جسارت و شهامت به نوک تپه رسیدند. جنگ تن به تن شد و یکی دو نفر از بچهها تیر خوردند و از بلندی تپه سقوط پایین.
نگران سقوط تپه بودم که دستی گلویم را فشار داد. کلاش از دستم افتاد. داشتم خفه میشدم، به سختی چرخیدم و به بالای سر نگاه کردم جوان بیست و چند ساله بسیجی با چشمانی که از زور درد میخواست از بیرون بزند، زل زده بود به من و با دستهایش گلویم را فشار میداد. سرش تیر کالیبر خورده بود. کاسهی سر پریده و مغزش بیرون ریخته بود و لب چانهاش میلرزید. دلم ریش ریش شد و انگار مغز خودم زده بود بیرون. از زور درد، چنگ میانداخت به گلویم و انگار التماس میکرد تا از درد خلاصش کنم. پریشان ماندم چه کنم؟ با بغض گفتم:
« چیه؟ »
- « ک... ک.... »
حرف توی گلوی او بالا نیامد و انگارِ تکه سنگی افتاد توی بغلم و جان داد. گرمای خون و نَرمای لجز مغز را روی صورت حس کردم. شوک زده، میلرزیدم. جنازه را خواباندم کف گودال و چفیه روی صورت خونین او انداختم. حمامی داد زد:
« عراقیا از سمت نهر پیشروی میکنن. »
دستهای از کماندوها نهر آب و رودخانه را پشت سر گذاشتند و با بچههای داخل سنگرهای پایین تپه درگیر شدند. کماندوها دو، سه سنگر را دور زدند و از آن بالا دیدم که داخل سنگرها نارنجک انداختند. با این حرکت، دشمن ورودی تپهی کوتاهتر برد زرد را تصرف کرد. مرتضی صدایم زد:
« سلمان، چند تا از بچه ها رو بردار و با من بیا. »
معطل کمک آرپیجی زن نشد. گلولهی اول را جا زد تو قبضه آرپیجی و روی دوش گذاشت. کوله آرپیجی را هم کشید به دنبال خودش. تیربار را برداشتم و با اسماعیل توکلی و ابراهیم کارگر و چند نفر دیگر به دنبال مرتضی دویدم. مرتضی بدون جان پناه توی سرازیری شروع کرد به دویدن به سمت کماندوهای عراقی که بالا میآمدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣3⃣1⃣
نفهمیدم چگونه کوله گلولهها را روی پشت انداخت و صاف به سمت انبوه کماندوها دوید و اولین گلوله را زد بین آنها و توی هوا پرتاب شدند. تجمع کماندوها از هم ترکید و هر کس به سمتی پرت شد. کماندوها ناباورانه با دیدن مرتضی و جمع ما که به دنبال او میدویدیم و شلیک میکردیم، هاج و واج از هم متلاشی شدند و تعدادی به پشت نهر عقبنشینی کردند و بقیه هم پناه بردند داخل سنگرهایی که چند لحظه پیش تصرف کرده بودند و شروع کردند با تیربار و آرپیجی، جواب حملهی ما را دادن. هر کس بهشان نزدیک میشد، مورد اصابت تیر قرار می گرفت. مرتضی گفت:
« تصرف همین چند سنگر دردسره... هم راه نهر رو بستن و هم جا پای مناسبیه واسه تصرف تپه. »
ساعت دوازده بالأخره حمله عراقیها در هم شکست و کمکم از نقاط تپهی برد زرد عقبنشینی کردند و تعدادی از بچهها هم به کمک ما آمدند. اشاره کردم عراقیها
« با اینا چیکار کنیم؟ »
مرتضی گفت:
« همینجور که ما با تصرف این تپه شدیم خار تو گلوی اونا، ایناد شدن خار تو گلوی ما. باید زودتر از تو سنگرا بکشیمشون بیرون، و گرنه پاتک بعد به مشکل برمیخوریم. »
فکری کرد و مش موسی را صدا زد:
« یه بلندگو دستی بیار. کسی تیراندازی نکنه. »
وقتی تیراندازی قطع شد، کماندوهای پناه برده به سنگرها هم تیراندازی نکردند و سکوت نسبی برقرار شد. مرتضی بلندگوی دستی را جلو دهان گرفت و از پناهگاه بیرون آمد و خونسرد با عربی دست و پا شکسته شروع کرد به صحبت کردن.
+ « ای شی لونگ اشلونک... یا اخي... صباح الخير.... »
- « الأثه که عمو رو تیربارون کنن. »
- « عمو میدونه چکار میکنه. »
مرتضی مطمئن حرف میزد و جوری به سمت آنها می.رفت که انگار عراقیها چند روز در محاصره ما بودن. همان ثانیه اول چند گلوله کنار عمو مرتضی زدند تا به خیال خود، طرف خودشان را ارزیابی کنند. انگار مرتضی هم مشتری.های خود را می.شناخت. پلک هم نزد و خونسرد به موعظه کردن دشمن ادامه میداد. طولی نکشید که اولین کماندو با پیراهن سفیدی از سنگر اول بیرون آمد. مرتضی هم انگار روانشناسی کارکشته و با تجربه، به پیشواز کماندو رفت و جلو چشم بقیه، او را به آغوش کشید و بوسید. در عرض چند دقیقه هفده، هجده کماندو بدون شلیک حتی یک گلوله تسلیم شدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣3⃣1⃣
🌷 گزینه
۲۰ تیر ۱۳۶۲
- « علامتی که هم اکنون میشنوید... وضیعت قرمز... معنی و مفهوم آن حمله هوایی حتمی.. پناهگاه بروید.. »
نزدیک ظهر رادیوی جیبی یک موج برای دومین بار آژیر قرمز زد. صدای وحشتناک ضدهوایی توی گوشم بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید:
" باید خبری شده باشه خدایا به خیر بگذره... مرتضى الآن کجاس و داره چیکار میکنه.... بلایی.... زبونم رو گاز بگیرم.... الا بذكر الله تطمئن القلوب."
از تنها پنجره اتاق صد و ده، جای خالی مرتضی را میدیدم و آخرین خداحافظی او. بلبل خرمایی هم از توی قفس خواندنش گرفته بود.
پیرمرد ریش سفید لاغر اندام متصدی هتل قیام گفته بود:
« خانم جاویدی، هواپیماها خیابان نادری رو بمبارون کردن. یه عالمه شهید و زخمی شدن. »
چادر پوشیدم. رادیو را برداشتم و داخل اتاق پروین خانم شدم. سمیه کوچولو وحشت زده پرید داخل بغلم.
- « خاله میترسم. بوسیدمش. »
- « چیزی نیس خاله جون. »
رادیو اهواز آژیر سفید زد و برنامه خانه و خانواده را از سر گرفت. پروین، همسر آقای ستوده، دخترش را توی بغلم که دید، جنگ را رها کرد و از زندگی حرف زد:
« آمنه، بچه نمیخوای؟ »
سر به زیر انداختم. سکوتم که طولانی شد، ادامه داد:
« بچه نعمت بزرگیه. »
سمیه شاد و کودکانه از شانه و کمرم بالا میرفت. دوباره برنامه عادی رادیو قطع شد و مارش پیروزی زد. صدای مارش، حاشیه شد و صدای گوینده، اصل...
« شنوندگان عزیز توجه فرمایید... »
گوش سپردیم به خبر رادیو
- « شنوندگان عزیز...خبرمهمی که هم اکنون... گزارش قرارگاه... »
دلم از جا کنده شد و ناخواسته و محزون گفتم:
« دوباره حمله. »
و هجمههای جوراجور و پریشان، چنگ انداخت به مغزم! هراس و وحشت، سینهام را پر کرد و گلویم را فشار داد. ماتِ صورت پروین شـدم که لحظه لحظه سفیدی آن زیادتر میشد. دست خودم نبود و هی پردهی اشک روی چشمم بسته میشد و هی فرو میریخت و از نو ساخته میشد.
- « خاله، خاله... »
و تکانهای سمیه کوچولو به زندگی برگرداندم. مارش حمله رادیو گوشت تنم را عین خوره میخورد و استخوانم را میتراشید. پروین نگاهی به سمیه انداخت و کلمهها را فشرده از بین دو لب لرزانش بیرون داد:
« یعنی تیپ المهدی هم بوده؟ »
سرد زمزمه کردم:
« نمیدونم، هر چی خیره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء شانزدهم
🌕 بزودی همه حضرت مهدی -عجل الله فرجه- را خواهند شناخت
#آیات_مهدوی
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_روز_با_شهدا
روز شانزدهم:
درس دل بریدن از دنیا از شهید #مجید_قربانخانی
#عند_ربهم_یرزقون
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۸ فروردین ماه سالروز شهادت مدافع حرم " ابوالفضل راه چمنی" گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊هجدهم فروردین ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " ابوالفضل راه چمنی"
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🕊پرواز را . . .
تو تجربہ ڪردی ، مبارڪت
حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش
#شهیدناصر_تقیپور 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم