🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣3⃣1⃣
نفهمیدم چگونه کوله گلولهها را روی پشت انداخت و صاف به سمت انبوه کماندوها دوید و اولین گلوله را زد بین آنها و توی هوا پرتاب شدند. تجمع کماندوها از هم ترکید و هر کس به سمتی پرت شد. کماندوها ناباورانه با دیدن مرتضی و جمع ما که به دنبال او میدویدیم و شلیک میکردیم، هاج و واج از هم متلاشی شدند و تعدادی به پشت نهر عقبنشینی کردند و بقیه هم پناه بردند داخل سنگرهایی که چند لحظه پیش تصرف کرده بودند و شروع کردند با تیربار و آرپیجی، جواب حملهی ما را دادن. هر کس بهشان نزدیک میشد، مورد اصابت تیر قرار می گرفت. مرتضی گفت:
« تصرف همین چند سنگر دردسره... هم راه نهر رو بستن و هم جا پای مناسبیه واسه تصرف تپه. »
ساعت دوازده بالأخره حمله عراقیها در هم شکست و کمکم از نقاط تپهی برد زرد عقبنشینی کردند و تعدادی از بچهها هم به کمک ما آمدند. اشاره کردم عراقیها
« با اینا چیکار کنیم؟ »
مرتضی گفت:
« همینجور که ما با تصرف این تپه شدیم خار تو گلوی اونا، ایناد شدن خار تو گلوی ما. باید زودتر از تو سنگرا بکشیمشون بیرون، و گرنه پاتک بعد به مشکل برمیخوریم. »
فکری کرد و مش موسی را صدا زد:
« یه بلندگو دستی بیار. کسی تیراندازی نکنه. »
وقتی تیراندازی قطع شد، کماندوهای پناه برده به سنگرها هم تیراندازی نکردند و سکوت نسبی برقرار شد. مرتضی بلندگوی دستی را جلو دهان گرفت و از پناهگاه بیرون آمد و خونسرد با عربی دست و پا شکسته شروع کرد به صحبت کردن.
+ « ای شی لونگ اشلونک... یا اخي... صباح الخير.... »
- « الأثه که عمو رو تیربارون کنن. »
- « عمو میدونه چکار میکنه. »
مرتضی مطمئن حرف میزد و جوری به سمت آنها می.رفت که انگار عراقیها چند روز در محاصره ما بودن. همان ثانیه اول چند گلوله کنار عمو مرتضی زدند تا به خیال خود، طرف خودشان را ارزیابی کنند. انگار مرتضی هم مشتری.های خود را می.شناخت. پلک هم نزد و خونسرد به موعظه کردن دشمن ادامه میداد. طولی نکشید که اولین کماندو با پیراهن سفیدی از سنگر اول بیرون آمد. مرتضی هم انگار روانشناسی کارکشته و با تجربه، به پیشواز کماندو رفت و جلو چشم بقیه، او را به آغوش کشید و بوسید. در عرض چند دقیقه هفده، هجده کماندو بدون شلیک حتی یک گلوله تسلیم شدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣3⃣1⃣
🌷 گزینه
۲۰ تیر ۱۳۶۲
- « علامتی که هم اکنون میشنوید... وضیعت قرمز... معنی و مفهوم آن حمله هوایی حتمی.. پناهگاه بروید.. »
نزدیک ظهر رادیوی جیبی یک موج برای دومین بار آژیر قرمز زد. صدای وحشتناک ضدهوایی توی گوشم بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید:
" باید خبری شده باشه خدایا به خیر بگذره... مرتضى الآن کجاس و داره چیکار میکنه.... بلایی.... زبونم رو گاز بگیرم.... الا بذكر الله تطمئن القلوب."
از تنها پنجره اتاق صد و ده، جای خالی مرتضی را میدیدم و آخرین خداحافظی او. بلبل خرمایی هم از توی قفس خواندنش گرفته بود.
پیرمرد ریش سفید لاغر اندام متصدی هتل قیام گفته بود:
« خانم جاویدی، هواپیماها خیابان نادری رو بمبارون کردن. یه عالمه شهید و زخمی شدن. »
چادر پوشیدم. رادیو را برداشتم و داخل اتاق پروین خانم شدم. سمیه کوچولو وحشت زده پرید داخل بغلم.
- « خاله میترسم. بوسیدمش. »
- « چیزی نیس خاله جون. »
رادیو اهواز آژیر سفید زد و برنامه خانه و خانواده را از سر گرفت. پروین، همسر آقای ستوده، دخترش را توی بغلم که دید، جنگ را رها کرد و از زندگی حرف زد:
« آمنه، بچه نمیخوای؟ »
سر به زیر انداختم. سکوتم که طولانی شد، ادامه داد:
« بچه نعمت بزرگیه. »
سمیه شاد و کودکانه از شانه و کمرم بالا میرفت. دوباره برنامه عادی رادیو قطع شد و مارش پیروزی زد. صدای مارش، حاشیه شد و صدای گوینده، اصل...
« شنوندگان عزیز توجه فرمایید... »
گوش سپردیم به خبر رادیو
- « شنوندگان عزیز...خبرمهمی که هم اکنون... گزارش قرارگاه... »
دلم از جا کنده شد و ناخواسته و محزون گفتم:
« دوباره حمله. »
و هجمههای جوراجور و پریشان، چنگ انداخت به مغزم! هراس و وحشت، سینهام را پر کرد و گلویم را فشار داد. ماتِ صورت پروین شـدم که لحظه لحظه سفیدی آن زیادتر میشد. دست خودم نبود و هی پردهی اشک روی چشمم بسته میشد و هی فرو میریخت و از نو ساخته میشد.
- « خاله، خاله... »
و تکانهای سمیه کوچولو به زندگی برگرداندم. مارش حمله رادیو گوشت تنم را عین خوره میخورد و استخوانم را میتراشید. پروین نگاهی به سمیه انداخت و کلمهها را فشرده از بین دو لب لرزانش بیرون داد:
« یعنی تیپ المهدی هم بوده؟ »
سرد زمزمه کردم:
« نمیدونم، هر چی خیره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء شانزدهم
🌕 بزودی همه حضرت مهدی -عجل الله فرجه- را خواهند شناخت
#آیات_مهدوی
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_روز_با_شهدا
روز شانزدهم:
درس دل بریدن از دنیا از شهید #مجید_قربانخانی
#عند_ربهم_یرزقون
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۸ فروردین ماه سالروز شهادت مدافع حرم " ابوالفضل راه چمنی" گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊هجدهم فروردین ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " ابوالفضل راه چمنی"
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🕊پرواز را . . .
تو تجربہ ڪردی ، مبارڪت
حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش
#شهیدناصر_تقیپور 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸چه روزیست امروز... فرزندان و مریدانت و آنهایی که با دستان تو سلاح به دست گرفتند وارد میدان رزم شدند آمادهاند که حماسهسرایی کنند و قصه را سر خواهند کرد؛ آنچه تدارک دیده بودی و آنچه در سینه داشتی آرام آرام در حال نتیجه دادن است و همه چیز برای ما مثل روز روشن خواهد بود که دشمن شکست خورده و مهزوم ناچار سر اطاعت فرود خواهد آورد و ما همه پیروز این میدان خواهیم بود.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #ابوالفضل_راه_چمنی
♨️جعبه مهمّات
🎙راوے: همرزم شهید
یک شب در سوریه، دیدم ابوالفضــــل ناراحته و انگار از بیماری رنج میبره و معلوم بود کمــــردرد داره. بهش که رسیدم، گفتم چیــــه برادر؟ چی شده؟ گفت چیز خاصی نیــــست؛ انشاءالله خــــوب میشه؛ فقط ناراحتــــم از اینکه از رسیــــدگی به کارهای بچــــهها و عملیــــات جا بمانــم. امیدوارم سریعتــــر خــــوب بشــم💪😎
خلاصه، من شروع به ماساژ کمرش کردم ولی میدانستم این کمردرد، همینطوری نیست؛ چون دو سهساعت قبل خوبِ خوب بود. خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده، بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط، احتیاج مُبرمی به مهمّات داشت و بعلت خطر زیاد، کسی حاضر نشد مهمات رو به جلو ببره🧱🧨
باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمّات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم. همین امر، باعث کمردردم شده. با خودم گفتم هنوزم شهید ابراهیم همّت پیدا میشه! خودش فرماندهی گردانه و جعبه مهمات میبره😢💙
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔖#معرفی_شهدا
نام : ابوالفضل
نام خانوادگی : راهچمنی
نام پــــدر : علیاکبر
نام جهادی : ابوذر
تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۱۲/۰۲ - تهران🇮🇷
دیـن و مذهب : اسلام شیعه
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۱/۱۸ - العیس🇸🇾
مـزار : پاکدشت - گلزار شهدای ارمبویه
توضیحات : استاد صخرهنوردی ، راپــــل ، کــــوهنوردی ، حافــظ ۵جزء قــــرآن کریم ، مــــداح اهلالبیــــت ، مربی غــواصی ، چترباز و غریق نجـات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهید
●همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#سالروز_شهادت 🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم