من تماشای تـو مي كردم
و غافل بودم
كز تماشای تـو
خلقی به تماشای من اند..
شهید علی عابدینی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نه خون من رنگین تر از
خون حضرت علی اکبر(ع)است،
نه شما بیشتر از حضرت زینب(س)
به خدا مقرب تر.....
فرازی از #وصیت_نامه شهید #علی_سیفی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۳۱ تا ۲۳۵ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣3⃣2⃣
🌷 شرط بندی
۱ آذر ۱۳۶۲
- « برادر امیری، راست میگی برو با اشلو مصاحبه کن. اون تو دل حوادث و اتفاقات جنگه. »
- « اشلو؟ »
- « مرتضی جاویدی، فرمانده گردان فجر. »
داخل پادگان، با هر رزمنده عادی و با هر فرماندهای که از لشکر المهدی مصاحبه میکردم تا خاطرههای آنها را برای تبلیغات قرارگاه ضبط کنم، حرف مرتضی جاویدی و حماسه تپه برد زردی را میزدند. میگفتم:
« اونش با من؟ »
- « نمیتونی؟ »
- « شرط میبندم. »
جایی که مجبور شدم با چند نفری روی چلوکباب خوشمزه سه راه خرمشهر، شرطبندی کنم. چلوکبابی که با نوشابه و ماست، دستی بیست تومان آب میخورد، در حالی که جاهای دیگر با ده، دوازده تومان میشد همین کار را کرد.
صبحگاه پاییزی رفتم و مرتضی را توی نمازخانه پادگان پنجم شکاری امیدیه پیدا کردم. ابتدا فکر کردم اشتباه گرفتهام. جوانی روستایی، ساده، لاغراندام، با لباس خاکی بسیجی. به نظرم آدمی خجالتی به نظر میرسید. حقیقتش به شک و تردید افتادم. با خودم گفتم:
" فرمانده اینه؟ این که دو تا نیرو هم بهش بدی، نمیتونه از پسشون بربیاد. شاید اشتباه کردم. "
با همان شک و تردیدی که دست از سرم برنمیداشت، پرسیدم:
« ببخشین، مرتضی جاویدی. »
برگشت به صورتم نگاه کرد. صدایش هم مثل چهرهاش آرام بود.
+ « در خدمتم. »
حکم مأموریت ممهور به مهر قرارگاه را نشانش دادم.
- « از طرف قرارگاه، خاطرات فرمانده.ها رو جمع میکنم. »
چشم از حکم مأموریت برداشت. لبخندی زد و گفت:
« برادر ناصر امیری، هر چند که یه روز از تاریخ اعتبار حکم شما گذشته، اما در خدمتم. »
از تیزبینی او که - به خلاف نفرات قبلی ۔ تاریخ حکم و اسمم را دقیق خوانده بود، خوشم آمد. گفتم:
« شنیدم شما خاطرات خوبی دارید، میخواستم یه قرار بذاریم برای مصاحبه. »
تسبیح توی دستش را چرخاند.
+ « میتونی از معاون گردان، برادر اسلامی یا بدیهی بپرسی. »
- « میخوام با خود شما مصاحبه کنم. »
+ « خیلی چیزی ندارم بگم. »
به خود گفتم:
" با همچین افرادی باید از موضع بالا صحبت کرد. "
با تحکم گفتم:
« برادر عزیز، من از طرف قرارگاه اومدم، این کار خیلی مهمه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 7⃣3⃣2⃣
+ « قربون قد و بالای تو و قرارگاه بشم، بچههای گردان همه کاره هستن. با اجازه شما. »
و رفت. تمسخر دوستان و فکر باختن چند دست چلوکباب، آزارم میداد. دستبردار نبودم و آنقدر سر راه او سبز شدم و در خواست مصاحبه کردم و از ضرورت این کار برای قرارگاه اسلام و مسلمین گفتم، تا بالأخره کوتاه آمد.
+ « فردا بعدازظهر در خدمتم. »
توی همین فرصت رفتم و کلی تحقیق در مورد او کردم و روز بعد داخل اتاق گردان فجر که شدم، مرتضی با زیرشلواری نشسته بود. بلند شد. سلام کرد و روبوسی و تعارف کرد و من را کنار خودش نشاند. ضبط صوت و دم و دستگاه را گذاشتم جلو مرتضی و از هر دری گفتم.
- « میگن شما تو گردان فجر نظم خاصی حاکم کردین. »
عکس العمل نشان داد:
« چه نظمی؟ »
صدایم را صاف کردم.
« همین که تو خط اول جبهه و پشت خط، تو سنگر و چادر، افراد پتوهاشون رو جوری جمع میکنن و جا میدن که کسی اونا رو نمیبینه. نظم صبحگاهی، دعای سر سفره، هر شب خواندن سوره واقعه، دعای توسل و کمیل، ورزش و فوتبال و... خود شما تو مرخصیات میری خونهی افرادت توی شهرستانها و خلاصه این که تو خونه هیچوقت روی بالش و رختخواب نمیخوابی. »
حرفم را قطع کرد.
+ « حالا چی از من میخوای پسرخاله؟ »
لفظ قلم شروع کردم به حرف زدن:
« ببین برادر جاویدی، این تاریخ برای آینده و نسلهای بعد باید بماند. اونا باید بدونن مرتضی جاویدی چه فداکاری... »
حرفم را برید.
+ « ببین آقای امیری، من تجربه زیادی ندارم و اومدنم به جنگ، لطف خدا بوده. این من و امثال من نیستن که نیروها رو هدایت و فرماندهی میکنن. توی گردان، خدا دست همه ما رو میگیره و میبره روی سر دشمن. بقیهاش هم ایمان و اعتقاد جوانهای مملکت اسلامی مونه. »
ساکت شد. گفتم:
« همین؟ »
+ « همین برادر عزیزِ قرارگاهی »
- « یعنی خاطره، زندگینامه و.... نداری؟ »
+ « نه خدا نونت رو نبره. اینم چون خیلی اصرار کردی، دعوتت کردم؛ حالا هم اگه قابل میدونی، شبی رو مهمون ما باش. »
حسابی توی ذوقم خورد. تند ضبط را خاموش کردم. بلند شدم و گفتم:
« نوبرش رو آوردی؟ »
آمدم قهر کنم. آمد جلو و پیشانیام را بوسید، گفت:
« ناراحت نشو کاکو، من نه مصاحبه بلدم و نه میتونم خوب صحبت کنم، برو با اسلامی و بقیهی بچهها مصاحبه کن. من نوکرتم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 8⃣3⃣2⃣
🌷 کتک صادق
۷ آذر ۱۳۶۲
عصـر توی محوطه پادگان امیدیه، از چاهی که "کریم آزادیـان" با چرخ چاه ابتکاری خود زده بود، آب کشیدم و لباسم را شستم. لباس را روی بلوک سیمانی اطراف آسایشگاه گردان که پهن کردم. صدایی خورد به گوشم.
- « نامردا، چند نفر به یه نفر، مادرتون رو به عزاتون میکشم. »
برگشتم به سمت صدا. "صادق صائب"، تک تیرانداز گردان با لباس خاکی، راه به راه سکندری میخورد و پاهایش مثل گربهای کمرشکسته به عقب کشیده میشد. دویدم و زیر بغلش را گرفتم. زیر چشمش بادنجان کاشته بودند و لب و دهان عنابی و ظریفش پف، و بینیاش انگار چکش خورده باشـد، ورم کرده بود و پهن شده بود. از بینی و لبش خون میآمد و آب لَکُ و لُنجش هم آویزان بود. درد تنش را هم میشد به وضوح توی چروک صورتش دید. متعجب پرسیدم:
« این چه وضعیه صادق، تصادف کردی؟ »
نتوانستم جلو خنده.ام را بگیرم و هِر و هِر خندیدم. توپ و تشـر زد که:
« بخند بیوجدان خوشقدم. »
سخت جلو خندهام را گرفتم، گفتم:
« حالا کی به این روزت انداخته؟ »
چشم هایش را به زور باز کرد و انگشت گرفت طرف آسایشگاه گردان کمیل.
- « نامردا ریختن و یه دست کتک مَشت زدنم. »
- « کیا؟ »
- « بچههای گردان کمیل. »
تعصب همگردانی و همشهریگری، وجودم را پر کرد و خون توی صورتم دوید و داد زدم:
« برای چی؟ »
۔ « الک الكی؟ »
زیر بغلش را گرفتم تا زمین نخورد. او را کشیدم داخل راهروی ساختمان هتل H، صدایم را بلند کردم و چند بار داد زدم:
« آهای ایها الناس.... »
بچههای گردان فجر، سراسیمه از اتاقها بیرون ریختند و ما را با آن وضعیت دیدند.
- « چی شده؟ »
- « چرا خونین و مالینی؟ »
هیجان زده، صادق را رها کردم و طبع شعرم گل کرد. دم سینه گرفتم و با مشت کوبیدم روی سینه و خواندم:
« صادق صائب کتک خورده است.
کتک ز گردان کمیل خورده است.
ما ولكن نیستیم، ما ولكن نیستیم. انتقام....انتقام... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 9⃣3⃣2⃣
شعر بند تنبانی من کار خودش را کرد. همه با یک دنیا شور و هیجان، شعر خواندند و برای انتقام به طرف مقر گردان کمیل سرازیر شدند.
- « صادق صائب کتک خورده است،
کتک زگردان کمیل خورده است،
ما ولكن نیستیم، ما ولكن نیستیم
انتقام.. انتقام »
میانهی راه سی، چهل نفر پشت سر من و صادق راه افتاده بودند. توی گود زورخانه ساختمان، ابوالفضل صادقی مرشد گردان، داشت با قابلمه خالی ضرب میزد و میخواند و ده، پانزده نفری با اسلحه کلاش بدون خشاب، میل میزدند. با هیجان داد زدم:
« مرشد وقت جنگ است، خاموشی ننگ است. »
خندید و ضربات انگشتش را روی قابلمه زیاد کرد. شعار صادق صائب کتک خورده را تکرار کردم. همه غیر از مرشد از گود بیرون آمدند و به ما اضافه شدند. آتش جنگ لحظه به لحظه تیز و تیزتر میشد.
علمدار گروه بودم و نرسیده به ساختمان گردان کمیل، رسیدم به حمامی که "قاسم باقرنژاد" معروف به "تکچرخ" ساخته بود. آنی از در حمام، عمو مرتضی و علی اصغر سرافراز، فرمانده گردان کمیل، با دست و صورت سیاه و دودزده بیرون آمدند. انگار با هم حمام را تعمیر میکردند. خشکم زد و شعار توی دهانم ماسید. هر چه نگاه عمو مرتضی بیشتر میشد، شعارها انگارِ ضبط صوت خراب، کشیده و آهستهتر و کمی بعد هم خاموش شد. افراد پشت سر من یکییکی عقبنشینی کردند و من ماندم و صادق. عمو مرتضی جلو آمد و نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، به سر و صورت داغون و پنچر صادق نگاهی انداخت. لبخندی زد و گفت:
« حموم آماده ست، به آب گرم رو خودت بریز، حال بیای. »
آمدم دست و پایم را جمع کنم و به قول معروف، فرار را بر قرار ترجیح بدهم، عمو مرتضی صدایم زد:
« محمد خوشقدم. »
مثل چرخی که هرز میچرخد و به جایی که باید گیر کند نمیکند، در جا زدم برگشتم و گفتم:
« در خدمتم عمو. »
+ « تو هم با صادق برو حموم، بلکه آتیشت خاموش بشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 0⃣4⃣2⃣
🌷 خون نامه
۱۵ دی ۱۳۶۲
عصر توی پادگان امام خمینی در به در دنبال پارتی میگشتم تا خودم را توی گردان فجر جا بزنم. نزدیک میدان صبحگاه برخوردم به مردی لباس خاکی که مهربان به نظر می رسید. صدا زدم:
« اوی کاکو. »
برگشت طرفم و جواب داد:
« در خدمتم، امریه؟ »
- « مال این جایی؟ »
+ « اگه خدا بخواد، شما چی، نیرو جدیدی؟ »
- « ها، امروز اعزام شدیم. »
+ « بچه شیرازی؟ »
- « از کجا فهمیدی؟ »
+ « لهجهات جار میزنه. »
چشمان درخشان و شور و سرخوشی صورتش به من جرأت داد، گفتم:
« تو باید نیروی قدیمی باشی، درست میگم؟ »
خودمانی چشمکی زد.
+ « تو هم باید دست برده باشی تو شناسنامت. »
سگرمه هایم توی هم رفته
- « از کجا فهمیدی؟ »
+ « قیافهات میگه. »
آهسته دهانم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
« مسؤول، پسئول که نیستی منو لو بدی؟ »
با حرارت گفت:
« حرف حسابت چیه کاکو شیرازی؟ »
شانه بالا انداختم و خشک و کوتاه گفتم:
« هر کی میخوای باش، این جا کومد گردان جنگیه؟ »
+ « جبهه همه جاش خوبه. حتی تو آشپزخونه. »
سگرمه هایم توی هم رفت.
- « انگار حالیت نیس، اومدم جنگ، نه آشپزی. »
+ « جنگ جنگه! چه فرقی داره؟ »
با ابروی ترش کرده گفتم:
« ها، دیدی تو باغ نیستی. میگن گردان فجر جنگیه؟ »
+ « چه فرق داره. »
- « فرقش اینه که فرمانده گردانش اشلوئه. »
+ « میشناسیش؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊🌹🌹🌹🌹🕊
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت #نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت 🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم