🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣0⃣1⃣
گفت:
« پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی میکشی. »
حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد:
« من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار میکنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتی اعدام بشم. »
چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد. گفت:
« راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟! »
یک کلمه بیشتر نگفتم:
« نه »
خودمانی شد و گفت:
« بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار. »
تصمیمم جدی بود. در سیمای نجیب و نورانی حسین، آیندهای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد. ذرهای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوست داشتم، آن لحظه تمام نشود.
چند ماه بعد عمه و حسین اسبابکشی کردند و به همدان آمدند. همه فکر میکردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار میکرد که:
« تا من زندهام، پروانه رو بفرست سر خونه و زندگیش، حسین هم از این دربه دری نجات پیدا کنه. »
بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که:
« گوهرجان بيا دست عروست رو بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣0⃣1⃣
قضیه برعکس شده بود. حسین سنگ تمام گذاشت. یک سرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه میکردند، خرید. خانه مَشقنبر را هم توی کوچه خودمان در چاله قام دين، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانه بخت رفتم. خانه مشقنبر ساده و یک طبقه بود. دو تا اتاق برای خانواده مشقنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه مینشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانه کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشت و نه حمام. سرحوض با آب سرد، لباسها و ظرفها را میشستیم. سخت، اما شیرین بود. برای اولین وعده، برنج با مرغ درست کردم. یک گاز کوچک داشتیم که با کپسول، کار میکرد. خانه مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم.
حسین که آمد، آن قدر شاد و سرحال شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد میسوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمیشد. برنج هم شفته و خمیر شده بود. خجالت کشیدم. حسین گفت:
« به به چه غذایی! »
و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلا خوردنی نیست. گفتم:
« خجالت میکشم. که اولین دستپختم سوخت و خراب شد. »
خندید و در حالی که مرغهای سوخته را به دندان میکشید گفت:
« باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم. »
غذا را با میل تمام خورد و گفت:
« پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونه مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلا به فکر من نباش. ناراحت نمیشم، اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمیشم. فقط فکر مادرت باش. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣0⃣1⃣
حرفهای حسین پر از انرژی بود. سرحال میشدم و فکر میکردم خوشبختترین عروس عالمم. عمه هم که میدید زندگی ساده و بدون امکانات ما این قدر گرم و صمیمی است، خوشحال بود. دوران دوری تمام شده بود. ما در یک زندگی گرم و پر محبت، کنار هم بودیم. حسین سر کار میرفت. اگر یک روز میماند آن را نصف میکرد. نصفش را برای صله رحم به مادرم و خواهرانش میگذاشت و نصف دیگر را به تفریح میرفتیم. گاهی از کنار باغ فخرآباد، رد میشدیم و خاطرات کودکی را مرور میکردیم. حسین می گفت:
« اینجا بود که شاخ غول بیابونی رو شکستم. »
یک روز با موتور آمد و گفت:
« دو ساعت وقت دارم، بریم سینما. »
سوار موتور شدم و به سینمای دور میدان مرکز شهر (سینما تاج) رفتیم. فيلم مربوط به محرومیتهای جهان سوم بود که در شکل یک داستان روایت شده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس، بادقت مسائل فيلم را برایم تجزیه و تحلیل کرد. متوجه شدم که من فقط صورت فیلم را میدیدم و حسین لایههای عمیق سیاسی و اجتماعی آن را.
روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت:
« اینها را بخوان. »
کتابهای " حج " و " فاطمهفاطمهی " دکتر علی شریعتی بود. خواندم. وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان میدهم تاکید کرد که باید مطالعه کنی و دَرسَت را هم بخوانی. کار جدید حسین در همدان در شرکت شن و ماسه بود. مثل تهران سه شیفت کار نمیکرد. اما مشغلهی دیگری داشت. شبها، اعلامیههای امام را از رابطین قم و تهران میگرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون میرفت. یک بار دو تا ضبط صوت آورد و یک پتو روی سرش کشید. پرسیدم:
« این زیر چه خبره؟! »
گفت:
« باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه. »
تا صبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣0⃣1⃣
خواهر بزرگم ایران، در تهران زندگی میکرد. علی و رضا، کوچک بودند و با اجازهای که حسین داد، هر روز برای پختن غذا و خرید و آماده کردن بچهها برای مدرسه، صبح تا غروب پیش مادرِ خانهنشینم بودم. آقام بیست روز یک بار میآمد و دو، سه روز میماند و میرفت. حسین برای تشویق بیشتر من برای کمک به مادرم یک راست به خانه مادرم میآمد و اگر ظرف نشسته مانده بود، از چاه آب میکشید و سرحوض مینشست و ظرفها را میشست. لباسها را روی طناب پهن میکرد. سینی بزرگ را میآورد و مثل کدبانوها، برای قورمه سبزی، سبزی خرد میکرد. مامان که این صحنهها را میدید، کِشان کِشان تا لب مهتابی میآمد و از همان بالا، با صدایی که لرزش خفیفی داشت، میگفت:
« حسین جان الهی قربونت برم، عزیزم تو چرا داری کار میکنی؟ پروانه نذار بچهام این قدر ما رو شرمنده کنه. »
حسین میخندید و با ساتور روی سبزیها می زد. هرچه زمان می گذشت، حسین در چشم و دلم بزرگ و بزرگتر میشد. برای
دیدنش لحظهشماری میکردم. وقتی میآمد، خانه پر از نشاط میشد حتی مامان، دردش را فراموش میکرد. برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود. دولا میشد و به علی و رضا می گفت:
« سوار شید. »
و طول اتاق را چاردست و پا می رفت و میآمد. وقتی از خانه می رفت شادی هم میرفت. دلتنگش میشدم اما چون میدانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است، حرفی نمیزدم. او از همه طیف دوست و رفیق داشت که بیشترشان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشان از جمله با دکتر بابالحوائجی رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خدا به دکتر یک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در "دره مرادبیک" برویم. این میهمانی، نشست سیاسی بود که اگر لو میرفت گروه متلاشی میشد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣0⃣1⃣
در مسیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما سبز شدند و همه را دستگیر کردند و بازجویی شروع شد. اول تمام لباسهایمان را گشتند. اعلامیههای ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانم دکتر میلرزید و نگران بچهاش بود. اگر دست مأموران به اعلامیهها میرسید، زندانی شدن همهی ما حتمی بود. تنها جایی که مأموران نگشتند، همان قنداق بچه بود. وقتی برگشتیم حال مامان هم برگشت. فشارش افتاد. دکتر بابالحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت:
« داره میره. »
حسین به عمه اشاره کرد که:
« بچه ها رو ببرید خونه منصورخانم. »
نمیخواست رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند. گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم:
« بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم. »
حسین با اینکه زن دایی و مادرزنش را از دست داده بود، ولی کمتر از من نمیسوخت. فقط گریه نمیکرد. توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه میکردم از درونش خبردار میشدم. داشت مثل شمع، ذره ذره آب میشد، ولی به من روحیه میداد. میگفت:
« آجی خیلی زجر میکشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم. »
کلمه، کلمهی حسین مثل آب روی شعلههای آتش دلم بود و آرامم میکرد. دو روز بعد وقت تدفين، آقام از سرویس آمد. وقتی همه جا را سیاه پوش دید، فروریخت و شوکه شد. آدم سنگین و با وقاری بود و خیلی دوست نداشت احساسات درونش را نشان بدهد. اما اینجا مثل یک بچه یتیم روی سرش میزد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣0⃣1⃣
تا مدتی بعد از مرگ مادرم، آقام به بیابان نرفت، میگفت:
« حسین مظلومه، نمیخوام از اخلاقش سوءاستفاده کنم. »
حسین قسمش داد که به زندگی برگردد و کار کند و خاطرش را جمع کرد که نمیگذارد آب توی دل يتیمهای پدرم، تکان بخورد. مدتی بعد، ایران، از تهران به همدان آمد. هردو مستأجر بودیم. اما نوبتبندی می کردیم که هیچ وقت بچهها تنها نمانند. عمه هم باغ ارث پدریشان را ۳۰ هزار تومان فروخت، چون حسین دیگر فرصت نمیکرد برای آبیاری برود به باغ. حسین با پول باغ نزدیک خانه پدرم در چاله قام دين یک زمین خرید. مقداری هم قرض کرد. کار در شرکت شن و ماسه را هم رها کرد. گفت:
« شرکت مال یه سرمایهداره، نمیخوام ادامه بدم. میرم سر یه کار حلالتر. »
و شروع کرد به ساختن خانه. تا رسید به زیرسقف، پولش تمام شد. رفت وام گرفت و بالاخره خانه را تا سفت کاری رساند. پول قرضی هم تمام شد و برای کارهای داخلی مثل لولهکشی و برقکشی ماند. گفت:
« پروانه حتی یه ریال هم پول ندارم. نمیدونم چکار کنم. »
یادم آمد که داخل سماوری که جهیزیهام بوده مثل قلک، پول می ریختم، حساب وکتاب آن را نداشتم. سماور را آوردم و پیش حسین برگرداندم و بدون این که بشمارم و بدانم چقدر پسانداز کردهام، اسکناسهای پاره پوره یا تاخورده را لابهلای اسکناسهای صاف گذاشتم و گفتم:
« این هم پول. »
برق شادی توی چشم حسین افتاد. پرسید:
« اینا رو از کجا آوردی؟ »
گفتم:
« بهم پول که میدادی، جمعشون کردم شده این. »
پولها را شمرد، خیلی نبود. اما از ابتکارم خوشش آمد. گفت:
« خیلی به موقع بود سالار. »
این دومین بار بود که با اسم سالار صدایم میکرد. خوشم میآمد. بیشتر از آن زمانی که آقام با اسم سالار صدایم میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣1⃣1⃣
بعد از یک سال از خانهی مستجری مشقنبر، اسباب کشی کردیم و به خانهی نوساز خودمان رفتیم. گچها، هنوز خیس بودند و همه جا بوی نم میداد. تا این خانه، خانه شود خیلی راه بود. به معمار مؤمن و خداشناسی به اسم حاجمهدی بدهکار بودیم. حسین از بدهکار بودن بیزار بود. تنها راهی که به فکرم رسید فروش جهیزیهام بود. یک جهیزیه خوب شامل یک تخته فرش دستباف کاشان، سرویس طلا و ظروف کامل دست نخورده را فروختیم و پول حاجمهدی را دادیم.
پشتکار و پاکدستی حسین، یکی از سهامداران اتوبوسهای مسافربری را بر آن کرد که از او بخواهد رانندهی اتوبوسهای مسیر تهران - همدان شود و این پیشنهاد همان چیزی بود که حسین میخواست. حسين قبلا گفته بود:
« رابط ما برای آوردن اسلحه، شخص مطمئنی نیست و گروه به این رسیده که یکی باید در پوشش راننده، این مأموریت رو به عهده بگیره. »
یک روز حسین آمد، ولی با پیشانی بخیه شده و چشمهای سرخ و خون مرده و پلکهای کبود. با نگرانی پرسیدم:
« چه بلایی سرت اومده ؟! »
تعریف کرد:
« با چند نفر به تهران اعلامیه میبردیم. مأموران برای تفتیش وارد اتوبوس شدن و ما دعوای الکی راه انداختیم و دوستانم دعوا رو جدی گرفتن؛ چشم وچالم رو سیاه کردند ولی مأموران خام شدن و رفتن. »
دفعه دیگر به خانه آمد از حالاتش میفهمیدم که اتفاقی افتاده، اما سعی میکرد همه چیز را حتی به من نگوید و سر و ته ماجرا را با شوخی به هم بدوزد. گفتم:
« حسین تو چشمات میخونم که اتفاقی افتاده. »
گفت:
« به خیر گذشت. جریمه شدم. یه جريمه حسابی که خیلی بهم چسبید. »
پرسیدم:
« چی چسبید؟ جریمه؟ مگه جریمه هم خوشحالی داره؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣1⃣1⃣
گفت:
« آره. »
و توضیح داد که:
« با اتوبوس از آرامگاه بوعلی خارج میشدم که پلیس آمد و گفت:
" بزن کنار "
مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحه که در جعبهی بغل بود. اگر پلیس می گرفت، بالای چوبهدار بودم. منتظر بودم که بگوید در صندوق بغل را باز کن. کنار صندلی بغل ایستاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جريمه خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم:
" چه خطایی از بنده سر زده جناب سروان؟ "
گفت:
" انگار خیلی عجله داری با اتوبوس توی شهر، چراغ قرمز رو رد کردی، خلاف از این بالاتر؟ "
قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمهای بود که آن زمان شده بودم. »
حسین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشت. کار او صبح تا شب فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود.
پائیز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم.نواز برگهای زرد و سبز و سرخ روی درختان را. باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه، میپیچید و درخت را از برگ میتکاند و کف حیاط، از حجم برگها پر میشد. مریض بودم و بیرمق و بیحال. نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیازداغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواسته دلم به هم خورد. نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم. اما او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت:
« پروانه جان، مژه هات کنار هم، جفت شده، تو میخوای مادر بشی و من صاحب نوه. »¹
و بغلم کرد و صورتم را بوسید.
_________
۱. غلط یا صحیح یک باور سنتی بود که اگر مژههای زن، دوتا جفت شود، نشانهی بارداری است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣1⃣1⃣
حس مادرانگی، حس خوبی بود که برای اولین بار تجربه میکردم. حسین هم رسید. صدای سایش پای حسین روی برگها که آمد، خجالت کشیدم و به اتاقم رفتم. عمه سلام کرده، نکرده خبر را به حسین داد. اولش باور نمیکرد. یکّه خورد و آمد سراغم و پرسید:
« مامان راست میگه؟ »
گفتم:
« عمه گوهر همیشه راست میگه. »
هرچقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود، صورت حسین از شوق و شعف، سرخ و برافروخته شد و در پوست خود نمیگنجید. گفت:
« پروانه، از امروز شما، دو نفرید، باید بیشتر مواظب خودت باشی. »
پرسیدم:
« درس و دبیرستان چی میشه؟ »
گفت:
« تا وقتی که تونستی، مدرسه برو درسِت رو بخون. »
دبیرستان شاهدخت درس میخواندم و از میان همکلاسیها با خانم مصداقی و زهراکار بیشتر ارتباط داشتم. برادر زهراکار را ساواکیها دستگیر کرده بودند و خودش هم زمينهی انقلابی داشت. او از من کتاب می خواست و من از حسین.
حسین به غیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع میکرد. وقتی که موضوع را مطرح کردم، پرسید:
« دوستات قابل اعتماد هستن؟ »
گفتم:
« آره، برادر یکیشونو ساواک دستگیر کرده، هردوشون مطمئن هستن. »
و برایشان کتابهای شریعتی و مطهری را بردم. چهارماهه شده بودم و نوزادم در شکمم میجنبید. اما مثل گذشته کار میکردم. مشکل آب آشامیدنی اصلیترین، دردسر آن روزهای زندگی من بود. هنوز با دلو از چاه آب میکشیدم. وقتی ریسمان را به ته چاه رها میکردم. صدای تالاپی میآمد چین به صورت آب میافتاد و کمتر از یک دقیقه طول میکشید تا دلو، پر از آب شود. ریسمان را، چپ راست با دست بالا میکشیدم. تا دلو به لب چاه برسد، جانم درمیآمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣1⃣1⃣
حسین که میآمد، دعوایم میکرد که:
« به خاطر بچهات هم که شده از چاه آب نکش. »
و خودش دبهها را از چاه پر میکرد. یک روز، یکی از همسایهها، صحنه آب کشیدن با دلو را دید. دلش سوخت و گفت:
« موتور چاه ما سالمه، هر وقت خواستی بگو، موتور رو روشن کنم و آب بردار، فقط به شوهرت بگو، ۷۰ متر شیلنگ بخره. »
موضوع را با حسین در میان گذاشتم. به خاطر سلامتی من و بچهام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. ۷۰ متر شیلنگ خرید. حالا شیلنگ داشتیم اما آب از شدت سرما توی شیلنگ یخ میزد و شوهر همسایه شیلنگ را میبرد توی حمام زیر شیر آب داغ میگرفت تا یخش باز شود.
سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پابه ماه بودم. داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدين گرم میکردم. گاهی فتیلهی چراغ، کز میکرد و میسوخت. تا سوختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر میشد و شیشه ها از تو یخ میزد. با ناخن، روی شیشه، شیار میانداختم تا از لابه لای خطها، هم برفهایی را ببینم که تا پشت در خانه، بالا آمده بودند و هم قندیلهای یخی را که با نوک تیزشان، از زیر سقف شیروانی خانههای روبه رو، آویزان بودند و چشم به در میدوختم تا حسین کلید بیندازد.
تا حسین کلید بیندازد. تا میرسید، پارو برمیداشت و از همان جلوی در شروع میکرد. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد و میگفت:
« فقط زينب، باید توی دل شما تکان بخوره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣1⃣1⃣
من اسم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم و حسین زینب را. میگفت:
« زينب یعنی زینت پدر و اگه برادری بعد از او خدا به ما داده بشه سنگ صبور برادر. »
من هم قبول کردم. زینب که به دنیا آمد، حسين سر از پا نمیشناخت، میگفت:
« درسته که پروانهای، اما من باید به دور تو بچرخم. »
و به دور من میچرخید. اما این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب، مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد.
آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که در کنار گل پرپرشدهمان، سر به روی شانههای هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم. حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر (باغ بهشت) برد، شست و دفن کرد. وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مُرد و خانه ، غم خانه شد. یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمیرفت عکس یک نوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش میکردم. خواب و خوراكم شده بود اشک.
حسین دلداریام میداد که غصه نخورم. میخواستم اما نمیتوانستم. در فاصلهی کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را. هر هفته سر مزارشان میرفتم گریه میکردم و سبک میشدم.
مدتی بعد حسین خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیتالله سیداسداللهمدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامهریزی میکنیم. شور انقلابی و مبارزه با رژیم طاغوت، غم بزرگ مرگ زودهنگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آنگونه که او میخواست، صبور باشم. بعد از فوت آیتاللهآخوند ملاعلیمعصومی همدانی، آیتاللهمدنی تکیه گاه مردم همدان شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣1⃣1⃣
حسين هر روز به خانهی او میرفت و با اخبار تازه میآمد. میگفت:
« این پیرشجاع و نترس از ما جوونا تو هر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سر منبر، دل و جرئت بیشتری برا افشای خیانتهای شاه پیدا کردن. »
و همین هم شد. فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد. مردم با شنیدن پیامها و خواندن اعلامیههای امام در تبعید به خیابانها میآمدند و مأموران حکومتی پاسخ اعتراض آنها را با گلوله میدادند و هر روز خبر شهادت کسی میرسید. یکی از آنها، همان همسایه دلسوز ما بود که شیلنگ یخ زده را زیر آب گرم حمام باز میکرد. یک مرد مظلوم که من برایش خیلی گریه کردم.
سرگرد کازرونی، یکی از فرماندهان حکومتی بود که وقتی پایش به کوچه یا خیابانی که مردم اجتماع کرده بودند میرسید، برای زهر چشم گرفتن، یکی را گوشهای گیر میانداخت و اسلحه کلت روی سرش میگذاشت و مغزش را متلاشی میکرد. حسین خیلی برای او داشت و هر روز که به خانه میآمد، از جنایت جدید کازرونی نکتهای میگفت و میگفت:
« بچه مسلمانها، بالاخره، این جلاد رو به سزای اعمال پلیدش میرسونن. »
روزی با خوشحالی آمد و خبر داد که بچههای " گروه حديد "¹، کازرونی را زدند. با مرگ کازرونی مردم شهر، نفس راحتی کشیدند. هرچند همچنان پاسخ الله اکبرشان، رگبار و گلوله بود. و امیر، پسر منصورخانم (خواهر حسین) از این گلولهها بینصیب نماند و تیر به شکمش خورد و کارش به بیمارستان کشید. با حسین رفتیم عیادتش، به محض اینکه امیر را دید گفت:
« یواش یواش داری مرد میشی. تیر به سر و سینه و شکم هرکس نمیخوره. آفرین بر ایمان و شجاعت تو. »
سخنان گرم و روحیهآفرين حسين، مثل مرهم بر زخم امیر نشست و تحمل درد را برای او آسان کرد.
____
۱. یکی از گروهای مسلح، متشکل از جوانان مسلمان و انقلابی که چند ماه پس از پیروزی انقلاب، منحل شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم