eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣1⃣1⃣ امتحان ایستادن در مقابل گلوله‌ها، هر روز برای حسین تکرار می‌شد و نقطه اوج آن، سینه سپر کردن روی آسفالت جاده کرمانشاه به همدان در مقابل ستون تانک‌ها بود. آنها می‌خواستند که برای سرکوب مردم از جاده کمربندی شهر، به تهران بروند که جوانان انقلابی تحت هدایت آیت الله مدنی، راه را با چوب و آهن بستند و همه‌ی خدمه‌های تانک را خلع سلاح کردند. حسین اعتقاد داشت که این ارتش زمینه پیوستن به مردم را دارد و نه تنها ارتشی‌ها بلکه سلاح و تانک‌هایشان باید برای فردای انقلاب آسیب نبیند و لذا او دوستانش هر سلاحی را که به دست می‌آوردند به منزل آیت‌الله‌مدنی می‌بردند. هرچه زمان می‌گذشت، دور انقلاب تندتر می‌شد و ارتباط حسین با آیت الله مدنی بیشتر. هنوز مجسمه شاه، وسط میدان مرکزی شهر همدان، سوار بر اسب، مثل خاری به چشم مردم مسلمان و انقلابی بود و پلیس و شهربانی و چند تانک ارتشی دورتادور آن را گرفته بودند که کسی نزدیک نشود. حسین و دوستانش از آیت الله مدنی خواسته بودند اجازه بدهد که مجسمه شاه را پایین بیاورند. اما آیت الله مدنی با نگاه دوراندیش خود گفته بود لازم به این کار نیست و شاه رفتنی‌ست. روزشمار تاریخ، دهم بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می‌داد که با شنیدن خبر ورود امام به تهران، حسین به تهران رفت و سه روز بعد درحالی که نمی‌توانست روی پای خود بایستد، برگشت. کف پاهایش، پر از زخم بود و تاول. پرسیدم: « چرا این طوری شدی؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣1⃣1⃣ گفت: « قبل از نشستن هواپیمای امام توی فرودگاه مهرآباد، قرار شد که از فرودگاه تا بهشت زهرا، یعنی مسیر حرکت امام رو گل بچینیم. کفش‌هام گم شد و پابرهنه شدم. احساس روزهایی رو داشتم که تو ایام محرم هر سال، پابرهنه می‌شدم و توی خیابون عزاداری می‌کردم. احساس خوبی بود. دنبال کفش‌ها نگشتم. تمام مدت روز، پابرهنه بودم. تا به بهشت زهرا رسیدم. » حسین از حلاوت تاول‌ها به گونه‌ای شیرین تعریف می‌کرد که به حال او غبطه خوردم. او از سخنرانی پرشور امام در بهشت زهرا تعریف کرد و از آشنایی با جوانی نوزده ساله به اسم محمود شهبازی که اصفهانی بود و از طرف دانشجویان دانشگاه‌های تهران، مسئولیت سازماندهی جوانان و دانشجویان را برای امنیت بهشت زهرا به عهده داشت. هنوز زخم تاول ها خوب نشده بود که حسین دوباره آهنگ تهران کرد. این دفعه با آیت الله مدنی و دکتر باب الحوائجی و یک ماشین پراز اسلحه. وقت رفتن حسین یک جمله گفت: « کار شاه تمومه. » زمستان رفته بود، از نوک قندیل‌های سفید و بلوری که از زیر شیروانی آویزان بودند، آب روی آسفالت می‌افتاد. آفتاب وسط آسمان بود اما زورش به یخ‌ها نمی‌رسید. من و حسین از روی تراس خانه به محوطه چاله قام دین نگاه می‌کردیم. دل و دماغ چیدن سفره هفت سین را نداشتم. رادیو، سرود " از خون جوانان وطن لاله دمیده " را می خواند و من برای زینب ۲۰ روزه‌ام، بغض می‌کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣1⃣1⃣ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸، حسین از تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در استان همدان خبر داد و گفت: « سپاه در حال حاضر فقط در تهران تشکیل شده و ما اولین سپاه استانی تو سطح کشوریم که اعضای تشکیل دهنده‌اش بچه مسلمون‌های انقلابی و مبارز هستن و نکته جالب این‌که، فرمانده ما به زنه. زنی به اسم طاهره دباغ که ۷ تا دختر داره و یه پسر. اون یه چریکه که سال‌ها شکنجه‌های زندان ساواک رو تحمل کرده، مدت‌ها برای آموزش نظامی به لبنان و فلسطین رفته و قبل از پیروزی انقلاب در ایام تبعید امام با ایشون در دهکده نوفل لوشاتو پاریس بوده و این شیرزن باتجربه، امروز با حکم مستقیم امام به همدان آمده تا سپاه را فرماندهی کنه. » ساختمان سپاه در محل پیشاهنگی در ساختمانی دو طبقه بود که در طبقه بالا، خواهران سپاهی و در طبقه پایین برادران بودند. حسین شیفته‌ی مرام و ادب و اخلاص همکاران سپاهی‌اش بود. و بیشتر از همه از فرمانده عملیات سپاه یاد می‌کرد. می‌گفت: « اسم شناسنامه‌ای ما خیلی شبیه هم هستن؛ حسین شاهکوهی و حسین شاه حسینی اما من کجا و اون کجا. هر روز صبح جارو برمی‌داره، از سر خیابون پیشاهنگی تا وسط خیابون رو جارو میزنه و میگه زیر پای این مردم شریف، باید تمیز باشه. آقای شاه حسینی یه همافر انقلابی بوده که با بقیه بچه‌های سپاه، یه بهشت کوچولو توی ساختمون پیشاهنگی درست کردن و اسمش شده سپاه. » حسين هر روز یک مطلب تازه از سپاه می‌گفت که من به حال او و بقیه حسرت می‌خوردم. پیشنهاد دادم که عضو بخش خواهران سپاه شوم. او هم استقبال کرد. با این‌که می دانست باردارم، فقط تأکید کرد که آموزش‌های نظامیِ سنگین انجام ندهم. سپاه تازه تأسیس همدان ۳۷ عضو در قسمت برادران داشت و ۲۵ نفر در قسمت خواهران که همه به جز من مجرد بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣1⃣1⃣ آموزش فشرده‌ی نظامی، در زمستان سرد و یخبندان کوهپایه‌ی الوند و جایی که به دره‌گرگ معروف بود، شروع شد. دره‌گرگ به یک تبعیدگاه در سیبری بیشتر شبیه بود تا یک اردوگاه آموزشی. تا چشم کار می‌کرد برف بود و برف. و می‌توانستیم تصور کنیم گرگ‌هایی را که تا پشت سیم خاردارهای دور اردوگاه می‌آمدند. خواهران از همان بدو ورود، می‌خندیدند و می‌گفتند: « بیخود که به اینجا نمیگن دره گرگ، اینجا فقط گرگ دووم میاره، خدا به دادمون برسه. » دختر خانم دباغ، یکی از اعضای این گروه بود. همه‌ی خواهران می‌دانستند که متاهلم. اما او هم که از بقیه به من نزدیک‌تر بود، نمی‌دانست که باردارم. حتم داشتم که حسین هم هیچ سفارشی به مربیانِ سخت‌گیر آموزشی نکرده است. هر چهار مربی از دوستان نزدیک او بودند؛ علی شادمانی، جمشید ایمانی، محمدبهنامجو و اسدالله طهماسبی. روزها روش کار با اسلحه را یاد می‌گرفتیم. از کلت کمری تا تیربار سنگین و از کار با قطب‌نما تا نقشه‌خوانی و عبور از موانع تا کوه‌پیمایی‌های طولانی تا غروب آفتاب و بعد از نماز مغرب، از فرط خستگی مثل جنازه توی آسایشگاه افتادیم. آسایشگاهی که قرار بود روی آسایش به خود نبیند. یک شام سربازی بهمان می‌دادند و سر روی تخت چوبی و سفت نگذاشته بودیم که صدای گبارهای پیاپی مثل جن‌زده‌ها از تخت جدایمان می‌کرد و اگر ظرف سه سوت، دم درب آسایشگاه حاضر نمی‌شدیم، نمره منفی می‌گرفتیم و چند نمره منفی یعنی حذف از دوره آموزشی. نمی‌خواستم بارداری، مانع جنب وجوشم شود و هم نمی‌خواستم به توراهی‌ام آسیبی برسد. اما در این فعالیت سنگین کاملا مردانه، خیلی‌ها کم آورده بودند. به هر صورت تحمل کردم و پابه پای بقیه آمدم تا این‌که آقای ایمانی تنبیهی را برای همه در نظر گرفت که ناچار شدم به دختر خانم دباغ بگویم که باردارم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣2⃣1⃣ ماجرا از این قرار بود که ظرف‌های غذای‌مان را با آب سردی که از کنار پادگان می‌رفت، می‌شستیم. اما بشقاب یک نفر به اندازه یک بند انگشت چرب مانده بود. مربی تصمیم گرفت همه را روی برف سینه خیز ببرد. من کنار ایستادم و به دو سه نفراز جمله دختر خانم دباغ گفتم که باردارم. مربی حرفی نزد، اما از فردا بقیه خواهران که متوجه شده بودند، دعوایم کردند به خصوص آنها که می‌دانستند بچه اول من نمانده است. می‌گفتم: « مشکل ندارم نگران نباشید پابه پای شما میام و اتفاقی هم نمیفته. » و آن‌ها که حریف بگومگوی من نمی‌شدند، سربه سرم می‌گذاشتند که: « اگر بچه‌ات پسر باشه، جنگجو میشه. یه جنگجوی قُدّ و یه کلام. » دوره‌ی کوتاه مدت آموزش با همه‌ی سختی‌های آن گذشت و خواهران به دو شکل پاره وقت و تمام وقت جذب سپاه شدند. حسين، همراه فرمانده سپاه - خانم طاهره دباغ - شده بود. با او برای جلسات به تهران می‌رفتند. یک پای او هم در کردستان ناآرام بود. آنجا که گروه‌های مسلح کمونیستی در قالب دو حزب کومله و دمکرات، سنندج را به محاصره درآورده بودند. حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصره سنندج، کتابی را خواند که درباره ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحت تأثیر این کتاب قرار گرفت و از من خواست کتاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم. اسم وهب و قصه‌ی وهب به دل من هم خیلی نشست به خصوص آن قسمت از داستان زندگی وهب که سر بریده او را برای مادرش - ام وهب - می‌فرستند و او محکم و باصلابت، سر را به طرف لشکر ابن زیاد پرتاب می‌کند و می‌گوید: « قربانی که در راه خدا داده‌ام، پس نمی‌گیرم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣2⃣1⃣ حسین پس از خواندن کتاب، وصیت‌نامه‌اش را نوشت، پوتین.هایش را پوشید و برای شکستن محاصره‌ی سنندج از مسیر قروه رفت. با بچه.های سپاه به گردنه‌ی صلوات.آباد رسیدند و آنجا با نیروهای کومله درگیر شدند. قریب یک ماه از رفتن حسین گذشته بود و من پابه ماه بودم. تنها که می‌شدم، می‌رفتم سراغ کتاب زندگی وهب و بخشی را که به أم‌وهب اشاره داشت، با اشتیاق می‌خواندم و به فکر فرو می‌رفتم که چرا حسین این اسم را برای فرزندمان انتخاب کرد و چه نسبتی بین من، حسین و آن شیرزنی که سر بریده فرزندش را پس فرستاد، وجود دارد. تا این که على باب‌الحوائجی - برادر دکتر - که از نزدیک‌ترین دوستان حسین بود از کردستان آمد و گفت: « یه نفر توی بچه‌های سپاهه که سکه رو توی هوا با تیر میزنه. » پرسیدم: « كی؟ » گفت: « حسین » خیالم راحت شد که به حسین آسیبی نرسیده اما چند روز بعد خبری از رادیو شنیدم که پاهایم سست شد، وارفتم. خبر شهادت فرمانده عملیات سپاه همدان بود. نام خانوادگی شناسنامه‌ای حسین، " شاهکوهی " بود و اسم آن شهید، " حسین شاه حسینی ". و من با شنیدن اسم حسین و کلمه شاه، تعادلم را از دست دادم و بقیه اسم را نفهمیدم. دنیا روی سرم خراب شد. یاد داستان ام‌وهب افتادم و یاد آن سر بریده. گریه‌ام گرفت و فریاد زدم: « حسین شهید شد. » خواهرم ایران با خونسردی گفت: « پروانه، شلوغ نکن، این شاه، یک شاه دیگه‌اس. شاه حسینیه نه شاه کوهی. » لحن بی‌خیال ایران، آرامم کرد و یادم آمد که این " حسین شاه‌حسینی " همان فرمانده عملیاتی است که حسین ازش تعریف می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣2⃣1⃣ برای تشییع پیکرش، به میدان امام رفتیم. میدان پر بود از جمعیت و خانم دباغ از بالای یک ساختمان، سخنرانی می‌کرد و می‌گفت: « اگه شجاعت و ابتکار پاسدارانی مثل حسین شاهکوهی نبود، محاصره سنندج از محور گردنه‌ی صلوات‌آباد، شکسته نمی‌شد. ایشون زیر دید تک‌تیراندازهای حزب کومله، رفت روی جاده، پیکر شهید شاه‌حسینی رو روی دوش انداخت و آورد عقب و... » احساس خوبی داشتم و به این فکر می‌کردم که اگرحسین اینجا بود و این تعریف‌ها را می‌شنید، می‌گذاشت می‌رفت. پس از ۴۰ روز حسین با مو و ریش بلند و لباس‌های خاکی آمد و تا رسید مرا به بیمارستان برد. دکتر به او گفته بود که: « متأسفانه کمی دیر شده، یا مادر فوت می‌کنه یا بچه. » وقتی دیدم حسین دور از چشم من با خواهرم ایران، پچ‌پچ می‌کند و در گوشی حرف می‌زند، مضطرب شدم. هر چقدر پرسیدم جوابی ندادند. از آنجا به بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر متخصص. بیمارستان از حسین هزینه زیادی گرفت. وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم. به یمن به دنیا آمدن وهب و بازگشت حسین از کردستان، دوروبرمان شلوغ شد. فامیل به ویژه مادر حسین با این اسم ناآشنا، اُخت نمی‌شدند. عمه می‌گفت: « علی اسم بهتریه. » و حسین با خنده جواب می‌داد: « مامان این یکی وهب باشه تا بعدی هم خدا بزرگه. » و دور از چشم عمه می‌گفت: « حالا شدی أم‌وهب. » می‌دانستم که می خواهد برای روزهای سخت، آماده‌ام کند. بودن حسین در کنارم همان اندازه نشاط‌آور بود که به دنیا آمدن وهب. خواستم حسین را هم، شریک شادی درونی‌ام کنم. قنداقه وهب را گرفتم و گفتم: « خدا رو شکر که بچه‌مون سالم به دنیا اومد. تو به سلامت برگشتی، محاصره سنندج هم شکسته شد. » آهی از ته دل کشید و گفت: « ولی گل سرسبد سپاه همدان رو از ما گرفت. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣2⃣1⃣ با توصیفی که قبلا از حسین شاه حسینی کرده بود، فهمیدم که منظور از گل سرسبد، شهید حسین شاه حسینی است. بدون این‌که از سخنان خانم دباغ در مراسم تشییع حرفی بزنم، گفتم: « از نحوه‌ی شهادت آقای شاه حسینی بگو. » گفت: « پایگاه اصلی حزب کومله قبل از سنندج توی گردنه صلوات آباد بود. تک تیراندازهاشون لابه‌لای صخره‌ها کمین کرده بودند. من و شاه‌حسینی سر ستون و بچه‌ها پشت سر ما می‌اومدن که شاه حسینی تیر به سرش خورد و افتاد. فکر کردم درجا شهید شده اما با وجود تیری که پیشانی و سرش رو شکافته بود، هنوز جان داشت. آوردمش یه جایی که امن‌تر بود. گذاشتمش رو زمین. یه دفعه لب‌هاش جنبید و آية‌الكرسی رو خوند و بعد دست برد جیب بغلش، قرآن جیبی رو به زحمت درآورد و گذاشت رو سینه‌اش و با حس و حال یه آدم هوشیار، اسم چهارده معصوم رو آورد. دستش به علامت ادب و احترام رو سینه بود. انگار حضور یکایک چهارده معصوم رو احساس می‌کرد. من مات و متحیر نگاهش می‌کردم. لحظه‌ی آخر دستش رو آورد بالا، مشتش رو گره کرد، الله اکبر گفت و خاموش شد. قرآن رو از سینه‌اش برداشتم و باز کردم، وصیت‌نامه‌اش رو توی صفحه اول قرآن نوشته بود. » پرسیدم: « زن و بچه داره؟ » گفت: « آره سه تا پسر. » کار حسین تا چند روز، سرکشی به خانواده‌های اولین شهدای سپاه مثل شاه‌حسینی، رضوی، پورمحمود، جعفری و... بود، تا ماموریت جدیدی برای او پیش آمد. این ماموریت، مقابله با کودتاچیان در سه راهی همدان به پایگاه شهید نوژه بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣2⃣1⃣ کودتاچیان که تعدادی‌شان خلبان بودند، با یک اتوبوس و چند خودروی سواری از تهران حرکت کرده بودند که خودشان را به پایگاه برسانند و با پرواز جنگنده‌های فانتوم از پایگاه، نقاط مهم و حساس از جمله محل استقرار حضرت امام در حسینیه جماران را بمباران کنند. این توطئه با درگیری بچه‌های سپاه همدان در نطفه خفه شد. این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیه لطف خدا می‌دانست، تعریف کرد که: « توی ساختمون سپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامسونت وارد سپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتما باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. رفتن و نقشه دقیق حرکت کودتا رو روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود، گذاشتن. سریع سازماندهی شدیم و مثل برق و باد حرکت کردیم. خلبانا داشتن از پله جنگنده فانتوم بالا می‌رفتن که رسیدیم سر وقتشون. اونا از دیدن ما شوکه شدن. فکر می‌کردن ظرف دو روز با بمباران چند نقطه حیاتی، مملکت میاد تو مشت‌شون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته. » تولد وهب، دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربه تلخی که از بچه اولم زینب داشتم، روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس می‌کردم که حالش خوب نیست، می‌بردمش دکتر. ایران به شوخی می‌گفت: « پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی. » و از سر دلسوزی می‌گفت: « چقدر از این دره، چاله قام دين، بالا و پایین میری؟! » می‌گفتم: « چه کنم، حسین که شبانه روز درگیر کاره، اگه به وهب نرسم ، قصه‌ی زینب، تکرار میشه. » با مریضی وهب و نبودن حسین می‌ساختم. بدن نحیف وهب به آمپول‌های پنی‌سیلین و سرم عادت کرده بود و دکتر ترابی می‌گفت: « بچه ضعيفه، کمک شیر میخواد. خیلی از بچه‌ها تا ده سالگی این جوری هستن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣2⃣1⃣ من و عمه برای این‌که بفهمیم حسین کجاست، گوش‌مان به رادیو بود که ناگهان خبر حمله سراسری عراق از مرزهای جنوبی و غربی را اعلام کرد. یک جنگ تمام عیار از هوا و زمین و دریا که با بمباران چند فرودگاه ازجمله فرودگاه همدان آغاز شد. حسین و دوستانش قبل از هجوم سراسری عراق به مرز رفته بودند و تا وهب چهار ماهه شد، حسین نیامد. حاج محمد سماوات می‌آمد و برای بچه‌های سپاه همدان که در قصرشیرین و سرپل ذهاب بودند، تدارکات می‌برد. و هر بار که می آمد سری به ما می‌زد و خبری از حسین می‌داد. می‌گفت: « حسین آقا قبل از شروع جنگ در جلسه‌ای به بنی صدر هشدار داده بود که نیروی زمینی عراق از سمت مرز قصر شیرین در تدارک حمله است و بنی‌صدر در حضور سران ارتش پرسیده بود آقا بر چه اساس شما این ادعا رو می‌کنی. حسین آقا گفته بود من امروز از اونجا اومدم. خودم صد و پنجاه تانک عراقی رو شمردم که مقابل پاسگاه تیله کوه آرایش گرفتن. رئیس جمهور خندیده بود و گفته بود نه آقا، اونا که شما دیدی، تانک نیس، ماکت تانکه. » یادم آمد که حسین یک بار هم زخم زبان رئیس جمهور را وقتی به سپاه همدان آمده بود، چشیده بود. خودش برایم تعریف کرد که: « وقتی بنی صدر اومد سپاه ، یه نامه بهش دادیم. موضوع نامه درخواست واگذاری ساختمان ساواک، به سپاه بود. همون جا نامه رو خوند و جلوی ما پاره‌اش کرد و با عصبانیت گفت: شما میخواین مرکز قدرت بشین؟ این مملکت باید از چند جا دستور بگیره؟ » اواخر مهر بود که حسین آمد. پیش عمه بودم و بی حوصله. حسین می‌خواست از جنگ بگوید و من از نحسی وهب، پیش عمه دهنم را بستم و چیزی نگفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣2⃣1⃣ حسین وهب را بغل گرفت و گفت: « پروانه نمی‌دونی چقدر مردم آواره دیدم که از قصرشیرین فرار می‌کردن و آواره کوه و بیابون بودن. نه ماشین داشتن که باهاش مسیر ۳۵ کیلومتری قصرشیرین به سرپل ذهاب رو بیان و نه فرصتی که اسباب واثاثیه‌شون رو جمع کنن. بچه‌ها از گرسنگی و تشنگی و سرمای شب توی بیابون‌ها می‌مردن. بعثی‌ها، هم به اموال مردم تعدی کرده بودن و هم به ناموسشون. ما امکانات جنگیدن نداشتیم. اونا با تانک می‌آمدن و ما با ژ.3 مقابل‌شون بودیم. تقریبا همه‌ی اعضای شورای فرماندهی سپاه همدان رو تو پاسگاه مرزی " تیله کوه " به اسارت درآوردن و من شاهد صحنه‌ی تلخ اسارت‌شون بودم. قصرشیرین که سقوط کرد، برای دفاع از سرپل ذهاب، با بیست، سی نفر از بچه‌های سپاه همدان، عقب اومدیم. بعثی‌ها پشت سر ما، می‌اومدن و خیلی زود به ورودی شهر رسیدن. کنار پمپ بنزین با اونا درگیر شدیم. اما زورمون نرسید وارد شهر شدن. اهالی سرپل ذهاب، فرصت بیشتری از مردم قصرشیرین برای فرار داشتن. اونا به شهرهای عقب‌تر مثل كرند رفته بودن و شهر، خالی از سکنه بود. فقط ما بیست سی نفر بودیم و در مقابل‌مون ده‌ها تانک که تا ساختمان سپاه سرپل ذهاب اومده و آرم بزرگ سیاه رو که روی دیوار نقاشی شده بود، با تیر مستقیم زدن. غيرت‌مون به جوش اومد. تانک‌ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشرف به شهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام.های قراویز و بازی دراز. بچه‌های سپاه تهران تو " بازی دراز " با اونا می‌جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم اما زمین‌گیرشون کردیم، تا نیروهای کمکی رسیدن. وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همه خانه‌ها باز بود. و سقف بسیاری از خانه‌ها ويران. وسایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه‌ها، چند جعبه نوشابه بود. مقداری نون خشک پیدا کردیم و با نوشابه خوردیم و یادداشت نوشتیم که این آدرس ماست که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣2⃣1⃣ حسین آن چه را که دیده بود، هنرمندانه شرح داد. تا جایی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم. با او هم داستان شدم: « طفلی، بچه‌های بی‌مادر! » و حسین آه کشید: « صحنه‌هایی دیدم که نمی‌تونم بگم. » و آماده رفتن شد. پرسیدم: « کجا با این عجله؟ » جواب داد: « به جبهه سرپل ذهاب که اسمش شده، جبهه همدان. » و لبخندزنان گفت: « محمد بروجردی فرمانده منطقه غرب، یه اسم هم برا من گذاشته. فکر می‌کنم از شاهکوهی بهتر باشه. » با اشتیاق پرسیدم: « چی؟ » گفت: « همدانی » زمستان سال ۵۹، حسین به سرپل ذهاب برگشت و ما در کنار مشکل آب و شیلنگ‌های یخ زده، قطعی برق هم داشتیم. اداره برق از روی تیری به ما برق داده بود که ظرفیت مناسبی نداشت. دائم برق قطع و وصل می‌شد. وسیله‌ی برقی قابل استفاده نبود و خانه از سرما شده بود، زمهریر. دیگر توش و توان نداشتم وهب را ببرم دکتر. شب‌ها چند پتو روی خودمان می‌کشیدیم اما حریف سرما نمی‌شدیم. رگ غیرت عمه از این وضعیت، جنبید. به اداره برق رفت و از آنها خواست که مشکل برق را حل کنند. و خیلی زود کارگران اداره برق، تیر برق جداگانه‌ای جلوی خانه نصب کردند و برق، دیگر قطع نشد. عمه گرما را به خانه‌ام آورد ولی از پیش ما رفت. او مجبور شد به خاطر پسر دومش اصغرآقا، به تهران برگردد و من دوباره تنها شدم. روزهای پایانی سال، حسین که مسئول تدارکات سپاه همدان بود. از جبهه برگشت و خبرداد، یک جوان اصفهانی به همدان آمده و به عنوان فرمانده سپاه استان معرفی شده است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم