eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣2⃣1⃣ گفت: « همان دانشجویی است که هنگام ورود امام به بهشت‌زهرا با او آشنا شده و اسمش " محمودشهبازی " است و گوشه‌ای از سوابقش را این گونه برشمرد: « عضو شورای فرماندهی ستاد مرکزی سپاهه و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکاس. سال گذشته تعدادی از جاسوسان آمریکایی رو برای پنهان کردن به همدان آورد. یه پا مُلاس، ولی بدون عبا و عمامه. معلم قرآنه و استاد نهج البلاغه‌اس. » به شوخی گفتم: « پس با این سطح علمی، چرا نرفته حوزه علمیه؟ » با جدیت پاسخ داد: « شک ندارم که سپاه رو مثل حوزه علمیه می‌کنه. » چند روز بعد همین فرمانده جوان را به خانه آورد. باوجود فاصله سنی نُه ساله با او، به قدری در این چند روزه، با هم خودمانی و رفیق شده بودند، گویی که سال‌هاست با هم بوده‌اند. محمود با لهجه شیرین اصفهانی با حسین شوخی می‌کرد و حسین با لهجه‌ی غلیظ همدانی سربه سر او می‌گذاشت و من چه می‌دانستم که این دو در آینده، پاره‌ی تن هم خواهند شد. اگر یک روز او را نمی‌دید دلتنگش می‌شد. می‌پرسیدم: « مگه این جوان با بقیه چه فرقی داره که تو رو مجذوب خودش کرده؟ » می‌گفت: « همه چیز در او جمع شده؛ از حسن رفتار و هوش سرشار تا قدرت نفوذ در دل‌ها. و تدبیر و تسلط بر کار تا خلاقیت و ابتکار با یک سیمای نورانی و شب‌زنده‌دار که مغناطیسش هر کسی را به سمت خود جذب می‌کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣2⃣1⃣ خندیدم: « حالا این آقا مجرده یا مثل تو زن و بچه داره؟ » - « مجرده اما تموم بچه‌های سپاه، اهل‌بیت اون شدن و دعوا دارن که اونو ببرن خونه‌هاشون. » حسین راست می‌گفت، این شیفتگی نسبت به فرمانده‌ی جوان نه فقط در او بلکه در همه‌ی بچه‌های سپاه بود و من همین تعریف و تمجیدها را از زبان خانم " حاج محمد سماوات " هم شنیدم.. حاج محمد سماوات، یک بازاری متمول، پیش از انقلاب بود که برخلاف بیشتر بچه‌های سپاه، دستش به دهانش می‌رسید. اما همه‌ی زندگی و داشته خود را پای انقلاب و سپاه آورده بود. حقوق بچه‌های سپاه را او می‌داد. برای متأهل‌ها دو هزار و دویست تومان در هر ماه که همین را هم بچه‌های سپاه برای خود زیاد می‌دانستند. حسین می‌گفت که: « عده‌ای از متأهل‌ها حقوق نمی‌گیرن و بیشتر مجردها نه تنها حقوق نمیگیرن بلکه به صندوق مالی حاج آقا سماوات کمک ماهیانه هم می‌کنن و هر روز صبح، همه پشت سر فرمانده جوان، سرتاسر سپاه رو جارو می‌زنن و تمیز می‌کنن. این فرمانده جوان، خانه‌ی دل همه رو آباد کرده. » فرمانده‌ی جوان به حسین دوتا هدیه داده بود؛ یکی کتاب " پرواز در ملکوت " با یک یادداشت صمیمانه که برای او نوشته بود و یک انگشتری با یک نگین سرخ که حسین همیشه به یاد او باشد. اوضاع داخلی کشور، نابسامان و مسئولین ناهماهنگ بودند. دشمن خارجی از مرزها می‌آمد و شهرها را یکی پس از دیگری می‌گرفت و رئیس جمهور به جای هماهنگ کردین ارتش و سپاه برای مقابله با دشمن خارجی، ساز مخالف میزد و بر طبل اختلاف می‌کوبید. حسین از این آقای رئیس جمهور، بیزار بود. وقت عصبانیت نرمی گوشش سرخ می شد و می‌گفت: « قراره که رئیس جمهور برای دومین بار به همدان و سپاه بیاد، بار اول که برخوردش با بچه‌های سپاه همدان خیلی تحقیرآمیز بود اما بعید می‌دونم که محمود شهبازی بزاره بنی‌صدر بیاد داخل سپاه. این مردک مایه ننگ ما همدانی‌هاس. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣3⃣1⃣ آن روز، مردم شهرچند پشته توی خیابان‌ها برای دیدن بنی صدر صف کشیده بودند و چون قرار بود اول در محل منزل پدری‌اش برای مردم صحبت کند، ما به آنجا رفتیم. وهب را پیش خواهرم، ایران گذاشتم. حسین یک کلت کمری بهم داد که جزو تیم امنیتی بخش خواهران در طبقه بالای ساختمان باشم. هرآینه ممکن بود در یک حیله‌ی خودساخته، دستی روی ماشه‌ای برود. بنی صدر را بکشد و از او بت بسازد. بتی که قرار بود تمام قد، مقابل امام، عَلم شود. سخنرانی بنی صدر در خیابان تختی منزل پدری‌اش بی‌حادثه به خیر گذشت. اگرچه او بذر فتنه را پاشید و به بهانه‌ی صحبت صریح و بی.واسطه با ملت، به تضعیف جایگاه رهبری، مجلس و نخست وزیر منتخب مجلس - محمد علی رجایی - پرداخت و بعد به طرف سپاه رفت. دل من مثل سیروسرکه می جوشید که مبادا اتفاقی بیفتد. چون حسین از محمود شهبازی شنیده بود که دروازه سپاه را روی بنی‌صدر می‌بندیم. بنی صدر تا نزدیکی سپاه رفت و چون مُخبرانش خبر داده بودند که شرایط برای ورود او به سپاه فراهم نیست، برگشت. چند ماه بعد، مجلس رأی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر به عنوان رئیس جمهور داد. او از کشور گریخت و جریان نفاق که تا آن روزها، زیر نقاب بود، آشکار شد. منافقین دست به اسلحه بردند و دور ترورهای کور مردم آغاز شد. مردمی که فقط جرمشان اعتقاد به نظام و رهبری امام بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣3⃣1⃣ حسین با موتور به سپاه می‌رفت و می‌آمد و حاج آقا سماوات، هشدار می‌داد که منافتين، مسیر رفت و برگشت تو را شناسایی و زهرشان را خالی می‌کنند. حسین از ترور و تروریست، پروایی نداشت. یک پایش شهر بود و یک پایش جبهه، و ما نمی‌دانستیم که او و محمود شهبازی در تدارک عملیاتی سنگین برای دور کردن دشمن از ارتفاعات قراویز در سرپل ذهاب هستند. چند روز مانده به عملیات، حاج آقا سماوات برای بسیج، امکانات از سرپل ذهاب آورد. وقت رفتن گفت: « محمود شهبازی تقریبا سپاه استان همدان رو برای حضور در عملیات، تعطیل کرده، و حسین آقا رو گذاشته به عنوان فرمانده این عملیات، از بس به حسین آقا اعتقاد داره. حتی خودشم فرمانده محور شده، تحت فرماندهی حسین آقا. » از روز دوازدهم شهریور، هر روز چندین شهید به شهر می‌آوردند، شهدای عملیات شهیدان رجایی و باهنر در سرپل‌ذهاب را‌. کم‌کم همه جای شهر سیاه پوش شد. مثل همه‌ی خانواده‌ی رزمنده‌ها هر لحظه انتظار داشتم، یکی زنگ خانه را بزند و خبری از شهادت یا مجروحیت بدهد، که حسین پس از یک هفته، به همدان آمد. خسته بود و بی‌قرار، مثل مرغ سرکنده بال‌بال می‌زد و می‌گفت: « بیشتر بچه‌های سپاه استان همدان در این عملیات شهید و مجروح شدن. عملیات رو یکی از عاملین نفوذی منافقین، لو داد و پیکر شهدا زیر برق آفتاب، موندن روی کوه قراویز. » از شهدا که گفت، چشمانش میان اشک نشست و با حسرت و آه خطابم کرد: « من آخرین کسی بودم که برگشتم. پیکر دوستان شهیدم رو روی زمین می‌دیدم و می سوختم. ناله مجروحین رو می‌شنیدم و فقط تونستم یکی از اونا به اسم محمد شکری‌صفا رو عقب بیارم. غروب یازدهم شهریور برای من مثل عصر عاشورا بود. قراویز، قتلگاه بچه‌ها شده بود. با ذره‌ذره وجودم، غربت و دلتنگی حضرت زینب رو احساس کردم. وقتی که برگشتم، محمود شهبازی گفت: حسین چطور به شهر برگردیم و پیش خونواده شهدا سرمون رو بلند کنیم؟ اون روز من و محمود، سر روی شونه هم گذاشتیم و گریه کردیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣3⃣1⃣ پرسیدم: « محمود شهبازی زنده‌اس. » گفت: « آره، در تدارک یک عملیات دیگه‌س. » تابستان سال ۱۳۶۰، حاج محمد سماوات برای بار دوم با من صحبت کرد که: « شما توی چاله قام دين، امکانات ندارین. خونه به سپاه، دوره و حسین آقا، این مسیر رو با موتور میره و میاد. یه سپاهی موتورسوار برای منافقین که به صغير و كبير رحم نمی‌کنن، هدف ایده‌آلیه. » گفتم: « من و حسین به شما و همسر محترمتون خیلی ارادت داریم. من حرفی ندارم اما حسين راضی نمی‌شه. مگه اینکه مادر شوهرم ازش بخواد. » عمه که اسم موتور و ترور را شنید، از حسین خواست که به خانه حاج آقا سماوات برویم. حسین نرم شد ولی گفت: « از منطقه که برگشتم ، اسباب کشی می‌کنیم. » برای عملیات رفت و پس از یک ماه برگشت و نگفت که بر او و دوستانش چه گذشته است. از حاج آقا سماوات پرسیدم: « مگه حسین برنگشته سرمسئولیتش توی تدارکات سپاه، پس چرا این قدر برای عملیات میره؟ » حاج آقا سماوات گفت: « اینو دیگه باید از محمود شهبازی، فرمانده سپاه همدان پرسید که عاشق حسین آقا شده و اسمشو گذاشته آرام دل، اون قدر قبولش داره که گاهی میذارتش جای خودش. مثل همین عملیات اخیر تو ارتفاعات تنگ کور گیلان غرب که ماجراش مفصله. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣3⃣1⃣ وهب می‌توانست روی پای خودش بایستد. اما همچنان ناآرام بود. یک نفر می‌خواست که ۲۴ ساعته مراقبش باشد. و حسین که همیشه می‌خواست مرا برای روزهای سخت آماده کند، هر روز به منزل یکی از همرزمان شهیدش می‌برد. دستم را خوانده بود. می‌دانست که خسته و دلتنگ شده‌ام و دنبال فرصتی هستم که از او بخواهم تا مدتی در شهر بماند و پیش ما باشد. وقتی از منزل خانواده شهدا برمی‌گشتیم می‌گفت: « این شهید، زن و چند تا بچه داشت، بسیجی بود و با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش، بار مسئولیتِ امثال من رو سنگین‌تر کرد. » وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانواده‌شان حرف می زد، به فکر فرو می‌رفتم به خودم نهیب می‌زدم که اعتراض نکن، اما سختی زندگی وسوسه‌ام می‌کرد که خیلی‌ها مثل حسین، سپاهی هستند و مسئولیت دارند اما اینقدر درگیر جبهه نیستند. بالاخره لب باز کردم و گفتم: « باردار شدم، یه بچه دیگه شاید مثل وهب. » با شنیدن این خبر، برق شادی توی چشمانش درخشید. گونه‌هایش گرد شد و با مهربانی گفت: « زهرا باشه یا مهدی، فرقی نمی‌کنه. بچه‌ی سالار، مثل خودش سالاره. » من زورکی خندیدم و او ادامه داد: « محمود شهبازی سپاه همدان رو ول کرد و رفت. » با تعجب پرسیدم: «‌ کجا؟ » گفت: « پیش فرمانده سپاه مریوان، احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه، ابراهيم همت. » گیج و سردرگم پرسیدم: « یعنی کسی که اون همه ازش تعریف می‌کردی، سپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟ » گفت: « نه، سه نفری رفتن دوکوهه. »¹ داشتم قاطی می‌کردم که حسین آرامم کرد: « این سه نفر توی حج امسال کنار حرم پیامبر هم قسم شدن که یه تیپ درست کنن به اسم تیپ محمدرسول‌الله (ص). » و صلوات فرستاد. ___ ۱. دو کوهه، پادگان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله در اندیمشک ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣3⃣1⃣ پرسیدم: « اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن، شما... » نگذاشت ادامه بدهم گفت: « شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دوکوهه نبری، فردای قیامت، سر پل صراط يقه‌ات رو می‌گیرم. » بغض کردم: « پس من، وهب، و این بچه، چی می‌شیم؟ » با طمأنینه جواب داد: « خدا وعده کرده که وقتی رزمنده‌ای به سمت جبهه حرکت می‌کنه، همراهشه. وقتی شهید میشه، وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر می‌کنه. » به حرف‌هایش ایمان داشتم اما دلم می‌خواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود. نمی‌توانستم در مقابل صحبت‌هایش که وعده خداست، صحبتی کنم. سرم را پایین انداختم تا محبتی که نسبت به او داشتم، سکوتم را نشکند. دست زیر چانه‌ام برد و آرام سرم را بالا آورد، نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت: « بعثی‌ها، زن و بچه مردم رو تو خرمشهر، بستان، هویزه و سوسنگرد به اسارت بردن. دار و بارشونو تو این شهرها غارت کردن، با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز می‌رسن. پس غیرت من و امثال من کجا رفته و چرا ضجه مادران بارداری رو که آواره بیابان شدند، نمی‌شنویم؟ » سرم را پایین انداختم. بوسه‌ای از روی سرم زد و گفت: « به خدا می‌دونم که زجر می‌کشی، شرمنده توام، اما باید برم. محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبده‌ی سپاه همدان رو فردا ببرم دوکوهه. » حرفی نزدم و با وهب که گریه می‌کرد، خودم را مشغول کردم. حسین رفت و از من خواست در مورد حرف‌هایی که شنیده ام حتی با نزدیک ترین دوستان و خویشانم، درددل نکنم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣3⃣1⃣ زمستان سرد و سختی بود. برف تمام پشت‌بام‌ها، کوچه‌ها و حتی خیابان‌ها را پوشانده بود. چند روزی از رفتن حسين به دوکوهه می‌گذشت که یکی از دوستانش با خانواده از بندرعباس به همدان آمدند و میهمان ما شدند. مردشان گفت: « هوای بیرون سرده، حسین آقا هم که نیست، خیلی به زحمت نیفتید، یه غذای ساده درست کنید. » عمه هم آمده بود خانه‌ی ما. آش بار گذاشت و با میهمان ها سرگرم شد. یادم آمد که کشک نداریم. وهب را پیش عمه گذاشتم و جوری که میهمان‌ها متوجه نشوند، از خانه بیرون زدم. تمام دکان‌های نزدیک به چاله قام دين، از سرما بسته بودند. برف تا زانوها بالا آمده بود. و ناچار بودم تا میدان اصلی شهر بروم. ماشین‌ها به سختی از بلندی چاله قام دين، بالا می‌آمدند. بالاخره یکی پیدا شد و سوارم کرد. رفتم و از سبزه میدان کشک خریدم. اما برای برگشتن به مشکل خوردم. بارش برف شدت گرفته بود و ماشین‌ها با زنجیر جابه جا می‌شدند. حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشین ها یخ زده بود. نزدیک یک ساعت، برای تاکسی معطل شدم. باد سرد هوره می‌کشید و به پیشانی‌ام شلاق میزد. سرم شده بود مثل قالب یخ. تا یک تاکسی خالی می‌رسید، هنوز نایستاده، مردم هجوم می‌آوردند و پنج، شش نفر، دوان دوان ، پشت سرش می‌دویدند و با زور و گاهی دعوا خودشان را توی ماشین، جا می‌کردند. چرخ ماشین ها، لیز می‌خوردند و به یخ‌ها چنگ می‌زدند، و یک‌باره حرکت می‌کردند. بقیه مردم با حسرت به تاکسی‌هایی که دور می‌شدند، نگاه می‌کردند و انتظار می‌کشیدند تا تاکسی بعدی برسد و باز تکرار آن صحنه قبل. کفش‌هایم خیس بود و جوراب‌هایم از آن خیس‌تر. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣3⃣1⃣ انگشت پاهایم از سرما گزگز می‌کرد. پوست صورتم می‌سوخت. احساس می‌کردم خون توی رگ‌هایم، یخ زده که یک‌باره گره پلاستیک کشک از دستم شل شد و افتاد. به سختی انگشتانم را به هم رساندم و کشک را برداشتم. نه یارای راه رفتن داشتم و نه ماشینی می‌ایستاد. یک آن دلم برای خودم و بچه‌ای که توی شکم داشتم سوخت. گریه‌ام گرفت. یک راننده تاکسی، جلویم ترمز کرد. شاید او هم برای یک زن یکه و تنها توی این یخبندان، دلش سوخت. از سرما دندان‌هایم به هم می‌زد. با اشاره دست پرسید: « کجا؟ » گفتم: « چاله قام دین. » شیشه بالا بود. راننده نشنید. به اندازه یک بند انگشت شیشه را پایین آورد و کلافه از اینکه هوای گرم داخل تاکسی دارد خارج می‌شود، با اخم دوباره پرسید: « کجا؟ » کلمات به زور از لابه‌لای دندان‌های به هم چفت شده‌ام، بیرون آمد: « چا..له قا..م دین. » انگشتانم نا نداشت، در را باز کنم. راننده خم شد و در را باز کرد. یک کپسول گاز کوچک جلوی پایش، روشن کرده بود. وقتی پلاستیک کشک را دستم دید گفت: « خانم چه دل خوشی داری. توی این سرما که ریش و سبیل مردا قندیل می‌بنده، از چاله قام دين تا سبزه میدون اومدی برا خرید کشک؟ » به خانه رسیدم، عمه دست و پایم را مالید و دلداری‌ام داد. به بخاری نفتی چسبیدم تا لپ‌هایم از حرارت گل انداخت. عمه گفت: « پروانه جان، وقتی بقالی سر کوچه بسته بود، باید برمی‌گشتی، نه این‌که بری تا سبزه میدان. » هیچی نگفتم. میهمان‌ها رفتند، عمه هم به تهران برگشت و زمستان هم با همه‌ی سختی‌هایش گذشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣3⃣1⃣ هنوز سبزه‌ها از دل خاک قد نکشیده بودند که رادیو مارش حمله زد. و خبر یک حمله‌ی بزرگ سراسری به نام عملیات فتح‌المبین را داد. حاج‌آقا سماوات نبود که از حسین و بچه‌های همدان خبری بدهد. او هم به خوزستان رفته بود. ایام نوروز بود و بدون حسين، سفره‌ی هفت‌سین لطفی نداشت فقط قرآن می‌خواندم و از رادیو اخبار عملیات را دنبال می‌کردم. پیام امام که پخش شد، دلم آرام گرفت. ظاهرا بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شده بود. رادیوی استان، زمان تشییع شهدا را اعلام می‌کرد. چشمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیادشهید بیاید و خبری را که نمی‌خواستم بشنوم، بدهد. روزها از پی هم می‌گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می‌شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر. پس از دو هفته، آمبولانسی با چراغ قرمز گردون، دم در خانه ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. راننده آمبولانس، دوست حسین، حاج‌آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می‌جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می‌داد، کمی آرام شدم. دو نفر سر و ته برانکارد را گرفتند و به خانه آوردنش. تیر به پایش خورده بود. زخم را در ماهشهر بسته بودند. اما هنوز لباس خاکی و شوره‌زده‌ی جبهه تنش بود و شلوارش خونی، صورتش سوخته و سیاه و کف پاهایش پر از تاول‌های ترکیده. باور نمی‌کردم زنده ببینمش. لال شده بودم. وهب با ریش‌هایش بازی می‌کرد و مواظب بودم که روی پایش نیفتد. حاج آقا مختاران وقت رفتن، به شکلی که حسين نشنود، گفت: « گلوله تیربار خورده به پاهاش، نمی‌خواست بیاد عقب، به زور آوردیمش. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣3⃣1⃣ هر روز از بهداری سپاه می آمدند و زخم را ضدعفونی می‌کردند. تب داشت ولی به روی خودش نمی‌آورد. مبادا نگران شوم. پرسیدم: « چرا بیمارستان نموندی؟ » گفت: « یه زخم سطحيه. تیر به گوشت خورده و بیرون رفته، زود خوب میشه. » به حاج آقا مختاران تلفن زد. ۷ ماهه بودم وهب هم نحسی می‌کرد. انتظار داشتم تا به دنیا آمدن فرزند دوم‌مان بماند. ابرو گره کردم: « کجا؟ یعنی نیومده میخوای برگردی با این زخم؟‌ » برعکس من، تبسم کرد و گفت: « بچه ها رسیدن پشت دروازه خرمشهر. حاج احمد متوسلیان هم مثل من از پا ترکش خورده ولی برگشته. » - « تو با این پای زخمی حتی نمی‌تونی بایستی، حداقل بمون، زخمت که خوب شد برو. » آهی کشید که از ته وجودش بالا آمد: « شاید اون وقت دیر شده باشه، حاج محمود تنهاس. » همان روز حاج آقا مختاران با همان آمبولانس آمد با دو تا عصا به جای آن دو نفر که آورده بودنش. حسین عصاها را زیر بغل زد. سیر نگاهم کرد و کشان‌کشان تا پای آمبولانس رفت. و رفت. « خرمشهر، شهر خون آزاد شد. » این خبر را از تلویزیون شنیدم و دیدم تصویر هزاران هزار عراقی را که زیرپوش‌هایشان را درآورده بودند و دست‌هایشان به علامت تسلیم بالا بود. مردم همدان توی خیابان‌ها آمده بودند و ماشین‌ها توی روز با چراغ روشن می‌رفتند و بوق شادی می‌زدند. بوی اسپند و بانگ صلوات در همه جا پیچیده بود. سر چهارراه‌ها شیرینی پخش می‌کردند و به هم تبریک می‌گفتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣3⃣1⃣ وهب را بغل کرده بودم و توی خیابان می گشتم که چشمم به پلاکاردی افتاد که میخکوبم کرد. نوشته بود: «پرواز ملکوتی فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ ۲۷ محمد رسول الله حاج محمود شهبازی بر مردم شریف و انقلابی...» چشمانم سیاهی رفت و یک گوشه نشستم. حاج محمود و حسین مثل یک روح در دو بدن بودند. می‌توانستم حدس بزنم که حسین چه حال و روزی دارد. دیگر نه به فکر زخم پای او بودم و نه در اندیشه بچه توراهی‌ام. فقط از خدا می‌خواستم، او را زنده ببینم. تا یکی از بچه‌های سپاه را که از خرمشهر آمده بود، دیدم و ازحسين پرسیدم ، گفت: « حالش خوبه، عصا رو هم کنار گذاشته. » پرسیدم: « پس چرا نمیاد؟! » سکوت کرد و رفت. چند روز بعد پیکر محمودشهبازی و سایر شهدای فتح خرمشهر را برای تشییع به همدان آوردند. پشت سرتابوت او از میدان امام تا خیابان شهدا رفتم. احساس می‌کردم پشت تابوت حسین می‌روم. همسر حاج آقا سماوات که نگرانی‌ام را می‌دید، گفت: « نگران نباش، حسین آقا حالشون خوبه اما چون مسئولیت دارن، ناچارن بمونن. » محمود شهبازی را برای تدفین به شهرش اصفهان بردند. تعدادی از خواهران سپاهی هم به اصفهان رفته بودند و می‌گفتند: « پدر و مادر شهید شهبازی تا روز تشییع نمی‌دونستن، فرزندشون، فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ محمد رسول اله بوده. » شهادت شهبازی داغی سنگین بر دل حسین بود. این را در لابه‌لای، نامه‌ای که برایم نوشت، فهمیدم. نوشته بود: « محمود شهبازی رفت. دنیا براش کوچیک بود، خیلی کوچیک! » و در انتهای نامه احوال وهب و بچه‌ی توراهی‌ام را پرسیده بود. فرزندمان پسر بود و قرار بود اسمش مهدی باشد. پابه ماه بودم. خواهرم ایران از وهب مواظبت می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم