🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣4⃣1⃣
حاج آقا گفت:
« حسین آقا میبینی که طبقیه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلا قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسباب کشی میکنید. نذار بیشتر از این پروانه خانم و بچهها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند. »
حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بیکلام هم نظرم را میدانست. گفت:
« حاج آقا، من و خانواده ام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. میدونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برا بعد. »
کرمانشاه مرکز منطقه ۷ کشوری سپاه بود که سه استان همدان، ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت. حسین قبلش گفته بود:
« که قراره هر استان یه تيپ مستقل از نیروهای مردمی تشکیل بدن و اگه این تیب برای استان همدان شکل بگیره، رزمندگان استان همدان مثل قبل، به یگانهای رزم استان تهران نمیرن. »
اما هیچگاه نگفت که قرار است خودِ او فرمانده این تیپ باشد.
به محض رفتن حسین به کرمانشاه، حاج آقاسماوات گفت:
« فکر میکنم هم پروانه خانم راضی باشن، هم عمه خانم. »
و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب و اثاثیهمان را بار ماشین کرد و از برهوت چاله قام دین، نجاتمان داد. حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد. یک طبقه مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر، پسر حاجآقا همبازی شده بود و من همدمی مؤمن و مهربان مثل خانمِ حاج آقا پیدا کرده بودم. عمه هم که بیشتر پیش ما بود تا خانه خودش، دعاگوی حاج آقا سماوات و خانمش بود. حسین که این وضعیت را دید، و خاطرش کمی آسوده شد، کمتر از قبل به خانه میآمد.
تا پایان زمستان سال ۶۱ به جبهههای استان کرمانشاه میرفت و میآمد. بعدها شنیدیم، در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار
حاج همت بوده و با هم کار میکردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣4⃣1⃣
ایام نوروز رسید مثل سالهای گذشته کنارمان نبود. تیپ ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام را در اسلامآباد غرب تأسیس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمهی دوم فروردین با حاج آقا سماوات از اسلام آباد آمدند و بعد از یک توقف کوتاه به ملایر رفتند، پیش امام جمعه ملایر حضرت آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان. انگار مژده گرفته و به مرادشان رسیده، هردو خوشحال و بانشاط بودند. حسین از حاج آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسين، درونش را میخواندم، حتی اسرار مگویش را. پرسیدم:
« اُقُور بخير، پارسال دوست، امسال آشنا. بیخبر میای و یهو میری ملایر و شاد و شنگول برمیگردی. »
خودش را به آن راه زد:
« پروانه، توی اسلامآباد، رزمندههای بسیجی، حالی دارند، دیدنی. شبها توی سوله.ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شبهای احیای ماه رمضون. همدان که یک گردان نیرو بیشتر نداشت. حالا، پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل. »
پرسیدم:
« فرمانده تیپ کیه؟ »
بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت:
« ما همه انصارالحسینیم. نه نه اشتباه گفتم. پیرو انصارالحسین هستیم. انصار و یاوران واقعی امام حسین، علیاکبر، قاسم بن الحسن ابالفضل العباس، مسلم بن عقیل، علی اصغر بودند. پس ما نشستیم زیر بیرق انصارالحسین. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج آقا رضا پیشنهاد داد. »
نخواستم با پرسیدنم، بیشتر اذیتش کنم، گفتم:
« خوش به حالتون. ما چی؟ همسران رزمندهها کجای این قافلهان؟ »
گفت:
« آنجا که زینب کبری علیهاالسلام بود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣4⃣1⃣
طبقه پایین خانه حاج آقا سماوات، زندگی گرمی داشتم. مشکلاتمان کمتر شده بود. شاید هم من با شرایط کنار آمده بودم. وقتی حسین میآمد همه را جمع میکرد. خواهرانم ایران و افسانه و شوهرانشان، خواهران خودش منصور خانم و اکرم خانم و خانواده و آقام با زنش و اصغرآقا که از تهران میآمد. درست مثل سالهایی که همه مجرد بودیم و توی خانهی بزرگ محلهی " برج " با هم زندگی میکردیم. از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین میپرسیدند و او هم شرایط راخوب و عادی و امیدوارکننده نشان میداد و لام تاکام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیاتهای پیدرپی، حرف نمیزد.
مرداد سال ۶۲، حمید پسر منصورخانم، از عملیاتی که تیپ انصارالحسین در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر۲ انجام داده بود، آمد. حال حسین را پرسیدم. خیلی خونسرد و عادی گفت:
« خوبه. »
جواب کوتاهش، شَکَّم را برانگیخت. ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش میخواستند، همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا. گفتم:
« اما دلم شور میزنه. حس میکنم اتفاقی برای حسین افتاده. »
کمی صدایش لرزید:
« زن دایی نگران نباش. حال دایی خوبه. »
تا خواستم بیشتر سؤال کنم، خداحافظی کرد و شتاب زده رفت. مثل مرغ سرکنده شده بودم. خواستم دنبال حمیدآقا بروم و اصرار کنم که از حسین بیشتر بگوید. چادرم را پوشیدم. مهدی را بغل کردم و دست وهب را گرفتم. به آستانهی در نرسیده بودم که صدای زنگ آمد. فکر کردم که حمید آقاست که برگشته. وهب در را باز کرد. دیدن حاج آقا سماوات و خانومش، از یادم برد که میخواستم دنبال حمیدآقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند. انگار هر کدام از دیگری میخواست، شروع کند، و من همان موضوعی را که آنها برای گفتنش مشکل داشتند، پرسیدم:
« برای حسین اتفاقی افتاده؟ »
میتوانستم رنگ پریده خودم را در آینه نگاهشان ببینم. خانم حاج آقا با ته مایهای از ترحم نگاهم میکرد. حاج آقا گفت:
« یه ترکش کوچولو خورده به کمرش. »
گلویم خشک شده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 3 روز باقیست...
8️⃣ 2️⃣کلام بیست و هشتم
سیدالشهدا علیه السلام:
عَمِيَتْ عَيْنٌ لاَ تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً.
چشمى كه تو را مراقب خويش نبيند، كور است.
📚بحار الانوار، ج ۹۵ ص ۲۲۶ ح۳
✅من که این گونه در هیاهویم
تا نفس هست از تو میگویم یا حسین...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_اربعین
🏴 تنها ۳ روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_اربعین
🏴 تنها ۳ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
جابر ز قتلگاه بیا سوی علقمه
کانجا حسین را سر و سر دار و لشگر است
از جان مزار حضرت عبّاس را ببوس
چون با سرشک فاطمه خاکش مخمّر است
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری
روزشمار اربعین
📆 3 روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام_اربعین
💠 عنوان کلیپ: بازگشت زائر با قلبی مسرور...
هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
🔸آماده باش!
🎙سخنرانی حجتالاسلام مهدوینژاد
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السلام :
✍مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلَى اللّهِ يَومَ القِيامَةِ وتَهونَ عَلَيهِ سَكرَةُ المَوتِ وهَولُ المُطَّلَعِ ، فَليُكثِر زِيارَةَ قَبرِ الحُسَينِ عليه السلام؛
⚫️هر كس خوش دارد كه روز قيامت ، به خدا بنگرد و سختى هاى مرگ ، و بيم و هراس پس از آن بر او آسان شود ، به زيارت قبر حسين عليه السلام فراوان برود.
📚كامل الزيارات، ص ۲۸۲،ح ۴۵۱
#حدیث_روز
💠 خواب سید محمد فرزند شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر
قصد داشتم برای #اربعین به کربلا برم.
پیاده روی نجف تا #کربلا، به نیابت از شهیدم و همه شهدا...
همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره
ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده.
دلم پر میزد برای رفتن
سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم.
مامانم باجون ودل مراقبش بود
یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه.
میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده.
بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم. بالا بود، پیش سقف.
کلی باهام بازی کرد. برام غذا آورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم
#شهیدمدافعحرمسیدرضاطاهر..🕊🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم