eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣4⃣1⃣ عمه هم تهران بود و چند ماهی می‌شد که پدرم، پس از سال‌ها تنهایی، به اصرار بزرگ ترها، زن گرفته بود. وقتی مهدی به دنیا آمد از بیمارستان به خانه آمدم. نه همسری، نه مادری و نه مادرشوهری، تنها ایران بود که مثل پروانه دورم می‌چرخید. دلم داشت از غصه می‌ترکید. انگار نه انگار که مهدی به دنیا آمده است. اما باید غصه و دلتنگی‌ام را پنهان می‌کردم. سر بیشتر کوچه‌ها، حجله شهید گذاشته بودند. شهدای عملیات جدیدی به نام رمضان. حالا فهمیدم که چرا حسین نمی‌توانست بیاید. کم‌کم جای خالی حسین را برای ما حاج اقا سماوات و همسرش پر کردند. حاج آقا هر روز دم غروب برایمان نان سنگک می‌آورد. ماه رمضان بود، وهب زولبیا بامیه می‌خواست، تهیه می‌کرد و به خانه می‌داد. پیغام‌های حسین را هم می‌رساند که دارد نیروی‌های تیپ محمدرسول‌الله را برای مقابله با اسرائیلی‌ها که به جنوب لبنان حمله کرده‌اند، از مهرآباد به سوریه می‌فرستد. پرسیدم: « حسین هم میره؟! » جواب داد: « اگر بخواد بره حتما سری به شما می‌زنه. » روز آخر ماه رمضان بود، روز جمعه و روز قدس. سر ظهر داشتم مهدی را شیر می‌دادم که انگار زلزله شد. ساختمان لرزید و صدای انفجاری مهیب شهر را لرزاند. رفتم سر پشت بام و توده عظیم و سیاهی که مثل قارچ از وسط شهر به آسمان می‌رفت را دیدم. محل نماز جمعه در استادیوم ورزشی بمباران شده بود. آن روز بیش از ۱۲۰ زن و بچه که روی سجاده نماز نشسته بودند، قطعه قطعه شدند. بمب وسط‌شان خورده بود. خواهران حسین، منصور و اكرم شاهد این صحنه بودند و قطعه‌های گوشت را از گوشه و کنار جمع کرده بودند. و عصر همان روز با حالت رنگ پریده آمدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣4⃣1⃣ خسته بودند. رفته بودند گورستان برای شستن شهدا. اکرم خانم که به آب و آبکشی، دقیق و حساس بود، با لیف و کیسه‌ی حمام و سنگ پا، پیکر شهدا را شسته بود. منصورخانم می‌خندید و می‌گفت: « پروانه، نبودی ببینی، اکرم برای شهدا سنگ پا می‌کشید. خوش به حال مرده یا شهیدی که اکرم اونو بشوره. مثل برف سفید و تمیز میشه. » اکرم هم که هنوز توی حال و هوای غسالخانه بود، پشت دستش می‌زد و برای من، از دست و پاهای از بدن جدا افتاده، و از دخترکانی که هنوز هویتشان معلوم نشده بود، می‌گفت. عملیات رمضان تمام شد. ماه رمضان هم تمام شد. شهدای بمباران نماز جمعه دفن شدند و حسین آمد. مهدی ۱۷ روزه بود. یک چشم حسین خندان و چشم دیگرش گریان بود. خنده برای آمدن مهدی و گریه برای رفتن حاج محمود شهبازی. مهدی را بغل کرد و دهنش را نزدیک گوشش برد و برایش اذان و اقامه خواند. گفتم: « از وهب آروم‌تره. » گفت: « حتما تو آروم بودی که مهدی هم آروم‌تره. » به جای پاسخ نگاهش کردم، یک نگاه معنی‌دار. از همان نگاه، پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد: « می‌دونم که این چند ماه که نبودم به تو، چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه می.موندم. حاج محمود، یه شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد و کارش افتاد رو دوش من. بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی خرمشهر، عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه دادیم، اما سُمبه‌ی دشمن پر زور بود و هر چی زدیم، به در بسته خوردیم. توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم. همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم. حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی دراومدن که دستشون با اسرائیلی‌ها یکی بود. حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پله هواپیما برگردوند. مجبور شدم بمونم. آیا با این شرایط، می‌تونستم حتی یه روز به شما سر بزنم؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣4⃣1⃣ رک و صریح گفتم: « آره، به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه می‌تونستی بیای و بری. همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی. » سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانه اش گفت: « بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم. » حسین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: « پیداست که زخم پای من خوب شده، اما زخم دل تو، نه. » بغضی گلوگیر داشت خفه‌ام می کرد. بریده بریده، گفتم: « زخم زبون‌ها می‌شنوم که جگرم رو می‌سوزونه. میگن همه امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق و نازن. میگن، فرماندهان، بچه‌های مردم رو می‌فرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن. میگن... » و ترکیدم. بچه‌هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: « پروانه، امتحان تو از امتحانِ من، جنگِ من، زخمِ من، سخت‌تره. همون طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین علیه‌السلام سخت‌تر بود. با تمام وجود می‌فهمم که چه میگی. اما به زینب کبری، قَسَمت میدم، تو هم شرایط من رو درک کن. » اسم مبارک حضرت زینب را که آورد، ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد. آن روز نهار حاج آقا سماوات میهمان‌مان کرد. وهب با همه شلوغی‌اش وقتی به خانه حاج آقا می‌رفتیم، ساکت می‌شد. حسین از زحماتی که حاج آقا و حاج خانم در نبودنش متحمل شده بودند، تشکر کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣4⃣1⃣ حاج آقا گفت: « حسین آقا می‌بینی که طبق‌یه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلا قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسباب کشی می‌کنید. نذار بیشتر از این پروانه خانم و بچه‌ها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند. » حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بی‌کلام هم نظرم را می‌دانست. گفت: « حاج آقا، من و خانواده ام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. می‌دونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برا بعد. » کرمانشاه مرکز منطقه ۷ کشوری سپاه بود که سه استان همدان، ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت. حسین قبلش گفته بود: « که قراره هر استان یه تيپ مستقل از نیروهای مردمی تشکیل بدن و اگه این تیب برای استان همدان شکل بگیره، رزمندگان استان همدان مثل قبل، به یگان‌های رزم استان تهران نمیرن. » اما هیچگاه نگفت که قرار است خودِ او فرمانده این تیپ باشد. به محض رفتن حسین به کرمانشاه، حاج آقاسماوات گفت: « فکر می‌کنم هم پروانه خانم راضی باشن، هم عمه خانم. » و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب و اثاثیه‌مان را بار ماشین کرد و از برهوت چاله قام دین، نجاتمان داد. حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد. یک طبقه مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر، پسر حاج‌آقا همبازی شده بود و من همدمی مؤمن و مهربان مثل خانمِ حاج آقا پیدا کرده بودم. عمه هم که بیشتر پیش ما بود تا خانه خودش، دعاگوی حاج آقا سماوات و خانمش بود. حسین که این وضعیت را دید، و خاطرش کمی آسوده شد، کمتر از قبل به خانه می‌آمد. تا پایان زمستان سال ۶۱ به جبهه‌های استان کرمانشاه می‌رفت و می‌آمد. بعدها شنیدیم، در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار حاج همت بوده و با هم کار می‌کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣4⃣1⃣ ایام نوروز رسید مثل سال‌های گذشته کنارمان نبود. تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام را در اسلام‌آباد غرب تأسیس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمه‌ی دوم فروردین با حاج آقا سماوات از اسلام آباد آمدند و بعد از یک توقف کوتاه به ملایر رفتند، پیش امام جمعه ملایر حضرت آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان. انگار مژده گرفته و به مرادشان رسیده، هردو خوشحال و بانشاط بودند. حسین از حاج آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسين، درونش را می‌خواندم، حتی اسرار مگویش را. پرسیدم: « اُقُور بخير، پارسال دوست، امسال آشنا. بی‌خبر میای و یهو میری ملایر و شاد و شنگول برمی‌گردی. » خودش را به آن راه زد: « پروانه، توی اسلام‌آباد، رزمنده‌های بسیجی، حالی دارند، دیدنی. شب‌ها توی سوله.ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شب‌های احیای ماه رمضون. همدان که یک گردان نیرو بیشتر نداشت. حالا، پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل. » پرسیدم: « فرمانده تیپ کیه؟ » بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت: « ما همه انصارالحسینیم. نه نه اشتباه گفتم. پیرو انصارالحسین هستیم. انصار و یاوران واقعی امام حسین، علی‌اکبر، قاسم بن الحسن  ابالفضل العباس، مسلم بن عقیل، علی اصغر بودند. پس ما نشستیم زیر بیرق انصارالحسین. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج آقا رضا پیشنهاد داد. » نخواستم با پرسیدنم، بیشتر اذیتش کنم، گفتم: « خوش به حالتون. ما چی؟ همسران رزمنده‌ها کجای این قافله‌ان؟ » گفت: « آنجا که زینب کبری علیهاالسلام بود. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣4⃣1⃣ طبقه پایین خانه حاج آقا سماوات، زندگی گرمی داشتم. مشکلات‌مان کمتر شده بود. شاید هم من با شرایط کنار آمده بودم. وقتی حسین می‌آمد همه را جمع می‌کرد. خواهرانم ایران و افسانه و شوهرانشان، خواهران خودش منصور خانم و اکرم خانم و خانواده و آقام با زنش و اصغرآقا که از تهران می‌آمد. درست مثل سال‌هایی که همه مجرد بودیم و توی خانه‌ی بزرگ محله‌ی " برج " با هم زندگی می‌کردیم. از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین می‌پرسیدند و او هم شرایط راخوب و عادی و امیدوارکننده نشان می‌داد و لام تاکام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیات‌های پی‌درپی، حرف نمی‌زد. مرداد سال ۶۲، حمید پسر منصورخانم، از عملیاتی که تیپ انصارالحسین در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر۲ انجام داده بود، آمد. حال حسین را پرسیدم. خیلی خونسرد و عادی گفت: « خوبه. » جواب کوتاهش، شَکَّم را برانگیخت. ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش می‌خواستند، همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا. گفتم: « اما دلم شور میزنه. حس می‌کنم اتفاقی برای حسین افتاده. » کمی صدایش لرزید: « زن دایی نگران نباش. حال دایی خوبه. » تا خواستم بیشتر سؤال کنم، خداحافظی کرد و شتاب زده رفت. مثل مرغ سرکنده شده بودم. خواستم دنبال حمیدآقا بروم و اصرار کنم که از حسین بیشتر بگوید. چادرم را پوشیدم. مهدی را بغل کردم و دست وهب را گرفتم. به آستانه‌ی در نرسیده بودم که صدای زنگ آمد. فکر کردم که حمید آقاست که برگشته. وهب در را باز کرد. دیدن حاج آقا سماوات و خانومش، از یادم برد که می‌خواستم دنبال حمیدآقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند. انگار هر کدام از دیگری می‌خواست، شروع کند، و من همان موضوعی را که آنها برای گفتنش مشکل داشتند، پرسیدم: « برای حسین اتفاقی افتاده؟ » می‌توانستم رنگ پریده خودم را در آینه نگاه‌شان ببینم. خانم حاج آقا با ته مایه‌ای از ترحم نگاهم می‌کرد. حاج آقا گفت: « یه ترکش کوچولو خورده به کمرش. » گلویم خشک شده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣4⃣1⃣ پرسیدم: « الآن کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ » - « حسین آقا بیدی نیست که با این بادها بلرزه. حتی راضی نمی‌شد بیمارستان بره. می‌خواست بمونه تو خط. بچه‌ها به اصرار آوردنش عقب. » می‌دانستم که حاج آقا شب گذشته از جبهه برگشته و حتما از وضعیت حسین دقیق خبردارد. کمی آرام شدم. اما لحنم همچنان، مایه‌ای از نگرانی داشت. - « اگه به خراش جزئی برداشته، پس چرا نیومده؟! » - « شما که حسین آقا رو بهتر از من می‌شناسید. میانه ای با بیمارستان نداره، قراره فردا خودم برم بیارمش. » حاج آقا رفت و حسین را تا بیاورد، مردم و زنده شدم. ظاهرش سرپا بود. اما از کمرش می‌گرفت و راه می‌رفت. حتی توان نداشت، مهدی را بغل بگیرد یا وهب را روی پایش بنشاند. به حاج آقا سماوات در گوشی چیزی گفت و کنجکاوی‌ام را برانگیخت. تشویشی جانکاه بر وجودم چنگ می‌زد. سکوت‌شان و در گوشی حرف‌زدن‌شان، آزارم داد. حاج آقا سماوات سکوت را شکست: « شما یه چیزی بگو، پروانه خانم. » گفتم: « من که حسابی سردرگم شدم، نمی‌دانم شما از چی حرف می‌زنید. » حسین وارد گفت وگو شد: « این حاج آقا، زیادی ماجرا رو شلوغ می‌کنه، یه ترکش نخودی که نیازی به جراحی و اتاق عمل نداره. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣4⃣1⃣ حاج آقا سماوات گفت: « اما دیروز دکترت گفت که باید بری تهران پیش متخصص. » حسین خواست آتش درون مرا بخواند: « هرچی خانم بگه، دکتر من پروانه خانمه. » گفتم: « بریم تهران. » وهب و مهدی را پیش خواهرانم گذاشتم. با آمبولانسی که از سپاه آمد، راهی تهران شدیم. حسین پشت آمبولانس دراز کشیده بود ناله می‌کرد و ناله‌اش نگرانم می‌کرد. او که وجودش با درد عجین شده بود. از فرط درد، بی اراده ناله می‌کرد. عکس از کمرش گرفتند، ترکش کنار نخاعش بود. دکتر گفت: « دیر اومدین. سریع باید عمل بشه. » چند ساعت اتاق عمل بود و لحظه‌های انتظار به کندی می‌گذشت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بیهوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک‌هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد. و نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: « پروانه، پروانه ، پر.... » و باز پلک هایش افتاد. عمه و اصغرآقا هم آمدند. عمه کنار تختش نشست و سیر گریه کرد. حسین دوباره چشم باز کرد. بچه‌های سپاه هم با حاج آقا سماوات آمده بودند و اتاق گوش‌تاگوش، پر بود. حسین انگشتان پاهایش را تکان داد تا من و عمه بفهمیم که فلج نشده است. حالا گریه‌ام از شادی بود اما بیرون از اتاق. کنار ستون فقراتش را به اندازه یک کف دست شکافته بودند و یک ترکش کوچولو، به قول خودش نخودی، درآورده بودند. جای بخیه‌ها، زیگزاگی روی کمرش بود. راه که می‌رفت، گاهی می‌ایستاد. پایش تیر می‌کشید. عکس رادیولوژی نشان می‌داد که پزشکان، ترکش نخودی را درآورده اند. اما یه ترکش دیگر، آزارش می‌داد. دکتر گفته بود اگر می‌خواستیم ترکش دوم را برداریم، قطع نخاع می‌شد. باید با آن بسازد و تا مدتی استراحت در منزل داشته باشد. مدتی ماند. وهب دوست داشت با پدرش برود بیرون اما حسين حتی قادر نبود، بغلش کند. انگشت کوچک وهب را توی انگشتش حلقه می‌کرد و داخل اتاق، آهسته آهسته راه می‌رفت. روی خودش نمی‌آورد ولی من می‌فهمیدم که وهب کوچولو راحت‌تر از پدرش راه می‌رود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣4⃣1⃣ اتاقش محل جلسات مسئولین تیپ شده بود. این آمدن‌ها و رفتن‌ها را دوست داشتم، چون حسین پیش ما بود. اما دیری نپایید که ساز رفتن زد. گفتم: « مگر این روش چه اشکالی داره که بیان و توی خونه گزارش بدن. » خندید و خنده‌اش کش آمد: « اون وقت میگی مردم زخم زبان میزنن و بدوبیراه میگن. خب اگه فرمانده تو خونه‌اش بنشینه و نیروهاش زیر آتش باشن، میشه همون حرف طعنه‌گوها. » پس از دو سال اولین بار بود که حسین اظهار می‌کرد که فرمانده است، آن هم غیرمستقیم. حتما این مقدمه چینی‌ها برای رفتن به جبهه بود. می‌دانستم. شوخی تلخی کردم: « سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، این طور که پیش میری، نوبت قلبت رسیده. » با خونسردی جواب داد: « قلب من همراهم نیست که تیروترکش بخوره. وقتی میرم، میذارمش پیش تو و بچه‌ها. » دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود، اما این تعبیر حرف دل حسین بود. خواستم مثل خودش حرف بزنم، گفتم: « پس، اگه دلت اینجا مونده باشه، پس تیر و ترکش‌ها بالاتر میرن، اون وقت زبونم لال به سرت... » خندید: « به سرم؟ سرم را که سال‌هاست به خدا سپرده‌ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده‌ام. » کم آوردم و کوتاه آمدم. ساکش را بستم و قرآن بالای سرش گرفتم. تا آن روز او را مثل خانواده یک رزمنده، بدرقه نکرده بودم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣4⃣1⃣ عملیات خیبر در جنوب آغاز شده بود انتظار داشتم که خبری از مجروحیت حسین بیاید که نامه‌اش آمد. توی نامه از عنایت خداوند در پیروزی عملیات والفجر۵ نوشت. شادی و شور در میان کلمات نامه‌اش موج میزد. نوشته بود: « مزد تلاش ما، دیدن لبخند رضایت روی لب‌های حضرت امام است. » وقتی که آمد انتظار داشتیم همان شور و شادی را که در نامه‌اش حس کردم در سیمایش ببینم. اما پشت دستش می‌زد و می‌گفت: « حاج همت هم رفت. » بهار سال ۶۳ را با حضور گرم حسین در خانه آغاز کردیم. پدر و عمه هم ميهمانمان بودند. پدرم از تب و تاب افتاده بود کمتر به سرویس می‌رفت و جنب وجوش دوران زندگی با مادرم را نداشت. وقتی می‌آمد برای وهب و مهدی، هدیه می‌آورد. با حسین از گذشته‌ها تعریف می کرد و از بزرگی پدر حسین می‌گفت و گاهی به کودکی حسین گریز می زد و از روزهایی که او را با خودش به سرویس می‌برد. نکته‌هایی ناگفته می‌گفت. حسين باوقار گوش می‌داد و دست آخر اظهار می کرد: « شما تو دوران یتیمی‌ام برای من نه فقط دایی که جای پدر بودید و اگه خداوند به من توفيق جهاد در راه خدا داده، اثر نان حلال و همراهی دختر با کرامت شماست. » با این‌که دوتا بچه قد و نیم قد داشتم اما از این‌که تعریف و تمجید حسین را پیش پدرم بشنوم، حیا می‌کردم و خجالت می‌کشیدم. تعاون سپاه همدان برای خانواده‌های متأهل، خانه ساخته بود و حاج آقا سماوات مسئول تقسیم آنها بود. به حسین گفت: « یک واحد برای شما در نظر گرفته‌ام. » حسین گفت: « اگرچه اینجا مزاحم شماییم ولی چون من کمتر همدان هستم پروانه و بچه‌ها اینجا راحت‌ترن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣5⃣1⃣ حاج آقا دستش را گذاشت روی چشمش: « جای شما و بچه‌هات روی تخم چشم ماست. من برایتان خانه‌ای که توی چاله قام دین دارید، می‌فروشم. یک واحد کنار بقیه‌ی بچه‌های سپاه می‌خرم. » حسین راضی نشد و گفت: « من دو تا بچه دارم. اما کسانی مثل ستار ابراهیمی، چهار تا بچه دارن، خونه می‌رسه به اونا. » - « اتفاقا شما همسایه ستار ابراهیمی می‌شید، به خاطر بچه‌ها هم که شده قبول کنین. » حسین نگاهی به من کرد و دید که راضی‌ام، پذیرفت. اما کم داشتیم، اگر فرش زیر پاهایمان را هم می‌فروختیم باز کافی نبود. حسین داشت پشیمان می‌شد. خانه مورد نظر ساده و در منطقه‌ای پایین شهر بود اما پول ما به آن هم نمی‌رسید. از طرفی نمی‌خواست بدهکار شود. چند تا عتیقه ارث مادری داشتم. آنها را فروختم و خانه سازمانی را خریدیم. خانه‌ای که در انتهای خیابانی خانه پدری‌ام بود، نزدیک کوچه برج. هنوز توی خانه‌ی جدید، جاگیر نشده بودیم که حسین به جبهه جنوب رفت و پس از یک ماه برای چند روز آمد. ظاهرا سالم بود. تیروترکش نخورده بود. اما تمام صورت و دستش، مثل آبله مرغان بچه‌ها شده بود. جوش‌های کوچک سرخ و بعضی‌ها چرکین که پشه کوره‌ها بر پوستش نقش کرده بودند، قیافه‌اش را خنده دار کرده بود. فهمید و به شوخی گفت: « پشه‌های جزیره مجنون از روی پوتین هم می‌گزند، چه گزیدنی! » و روزی که خواست برود، گفت: « انگار این خونه خوش یُمنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣5⃣1⃣ پرسیدم: « چطور؟ » + « سال گذشته از حج تمتع جا موندم. امسال قراره با تعدادی از بچه‌های جبهه، اگه قسمت بشه، عازم شیم. » گفتم: « خوش به سعادتت. » مردان همسایه، اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند. با همسرانشان رفت و آمد داشتیم. همدیگر را می‌فهمیدیم اما سفره دلمان را پیش هم وا نمی‌کردیم. گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می‌کردند. تعدادی از آنها قرار بود همان سال عازم حج شوند. پس از چند ماه حسین از جبهه جزیره مجنون آمد و گفت: « قسمت نیست چشم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشه باید بمونم. اما سهم من محفوظه و قراره یه نفر جای من بره. » و طاق ابروهایش را بالا انداخته و بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم: « آخه بدون تو...؟ » + « من با توأم، شک نکن! اگه خواستی یادم بیفتی، فقط چشماتو ببند و باز کن، کنارت هستم. » کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقی مانده بود. نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه. حسين از آن کارها که دوست نداشت، کرد. چاره‌ای نداشت. اگر به آقامحسن - فرمانده کل سپاه - نمی‌گفت، ظرف دو سه روز گذرنامه‌ام صادر نمی شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم