🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣5⃣1⃣
نیاز به باز و بسته کردن چشمها نبود. زیر برق آفتاب مسجدالحرام، حين طواف، کنار مزارهای بینشان بقیع و در جوار حرم رسولخدا. همه جا حسین را کنارم میدیدم. حتی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرسنگها آن طرفتر، انصارالحسین را برای عملیات عاشورا در جبهه میمک آماده میکرد و این را حاج حسن یوسفی از دوستان او که همسفر حج ما بود، گفت. به نیت حسین، محرم شدم و اعمال را برای او انجام دادم. شب به خوابم آمد و با چشمهای گریان و با التماس گفت:
« پروانه، پشت دیوار بقيع، از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا، فاطمهزهرا علیهاالسلام »
برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنه آوج آمدیم و سرظهر، نهار کنار یک غذاخوری تو راهی، لب یک حوض روی نیمکت نشستیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم:
« از بچهها چه خبر؟! »
گفت:
« یک عملیات ناموفق توی میمک داشتیم، خیلی بمباران میشدیم بچهها رو از منطقه به عقب آوردیم. »
خندیدم، بعد اخم کردم:
« وهب و مهدی رو میگم، فرمانده! »
حسین لب گزید و سرجنباند:
« از منطقه که اومدم وهب پیش مامانم بود و مهدی پیش خواهرت افسانه خانم. مامان میگفت چند روز از رفتنت گذشته بود که وهب چند تا کله معلق زد و رفت زیر رخت خواب و بنا کرد گریه کردن. خانمها برات آش پشت پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دمپایی دنبالشان کرد و با گریه گفته بود وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار میکنید. مهدی طفلی آرام بود. وقتی آمدم، بردمشان پارک. اما باز وهب بیتابی کرد، تا اینکه مادرم او را با کاروان پیرزنها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣5⃣1⃣
به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند میآمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانهای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. پسربچهها توی حیاط بازی میکردند. وهب تا مرا دید. دوید و به پایم چسبید. بغلش کردم و بوسیدمش، مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفند سر بریدهای را که قصاب به درخت بسته بود، تماشا میکرد. خون از گلوی گوسفند شُرشُر میریخت. وهب را گذاشتم زمین و چسبیدم به مهدی. عمه هم گریهکنان آمد و توی ظرف اسپند فوت کرد و دور سرم چرخاند. پدرم را دیدم، یاد مادرم افتادم اما بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی میکرد و زیارت قبول میگفت، بخار درمیآمد. تا سه روز میهمان داشتیم و دنیا بیشتر به کام بچهها بود که با سروصدا بازی میکردند. روز چهارم حسین با میهمانها رفت. آنها به خانههایشان و حسین به جبهه و من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدنشان سیر نمیشدم. گرمی و شور میهمانی، خیلی زود جایش را به سردی زودرس زمستان داد. آن روزها عصای دستم، افسانه خواهر کوچکترم بود که بعد از ازدواج سرزندگی و خانهی خودش رفت. میماند خانم حاج اقا سماوات که از او هم دور شده بودیم و نبود که هوایم را داشته باشد. همه چیز از ارزاق عمومی، کوپنی بود. از مرغ و تخم مرغ و گوشت تا روغن و پنیر و قند و شکر و چای. با وهب و مهدی میرفتیم و کوپنها را میدادیم و با ساک یا زنبیل برمیگشتیم. مهدی هم ناچار بود راه بیاید.
گرفتن ارزاق نسبت به تهیهی نفت برای بخاری، تفریح به حساب میآمد. سرمای زمستان، زیر ۳۵ درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان، آدمهای بیخانمان را میریخت. آنها که مثل ما خانه داشتند اگر نفت نمیرسید حال و روزشان با گداها فرقی نمیکرد. مردم با بمباران خانههایشان راحتتر کنار میآمدند تا با بینفتی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣5⃣1⃣
اواسط زمستان نفتمان تمام شد. مدت زیادی از رفتن حسین میگذشت. دوستانش کم و بیش به خانوادههایشان سر میزدند و خبر سلامتیاش را میدادند. غرورم اجازه نمیداد که به آنها بگویم، نفت نداریم.
مهدی را بغل کردم و یک بیست لیتری دست دیگرم گرفتم. سه تا کوپن بیست لیتری سهمیه داشتیم. اما نمیتوانستم بیشتر از یک پیت، با خودم ببرم. چرخیها توی بیشتر کوچهها میچرخیدند و نفت جابهجا میکردند. رسیدم سر خیابان، جایی که نزدیکترین شعبه توزیع نفت بود. صف طويل مردمی که با طناب، پیتهای نفتشان را بسته بودند، نشان میداد که حالاها نوبت من نمی شود. پیت را داخل صف گذاشتم و نفر آخرشدم. آفتاب بیرمقی به برفها میخورد. پولکهای سفید برف، چشمها را میزد. وهب و مهدی سردشان بود. باوجود شال و کلاه و دستکش و چکمه، لبهایشان از سوز سرما سرخ شده بود. نیم ساعت بعد، همان آفتاب کم رمق هم رفت. بچهها میلرزیدند. اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود، من بودم. پیرمردی که با لباس خاکی، هیئت یک رزمنده را داشت، از جلوی صف بیرون آمد و گفت:
« حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر و برو. »
حلب خالی را از طناب درآورد و برد جلوی صف. سه تا کوپن را دادم و دو تا پیت هم از صاحب شعبه گرفتم. حالا میتوانستم به سه تا پیت بیست لیتری پر از نفت فقط نگاه کنم. پیرمرد لطفش را کامل کرد و رفت چرخی از صاحب شعبه امانت گرفت و بیست لیتریها را، شانه به شانه هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخها به طرف خانه حرکت داد. وهب با گریه میخواست او را هم مثل مهدی بغل کنم. یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣5⃣1⃣
نزدیک خانه یک دفعه ماشین " آریا " کنارم ترمز زد. حاج آقا سماوات بود که برای سرکشی به خانوادهی رزمندهها به محلهی ما میآمد. وقتی صحنه را دید، فرو ریخت. پیرمرد حاج آقا سماوات را شناخت. از سر دلسوزی گفت:
« احتمالا، شوهر این خانم رزمندهاس. اما ځب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن، این ضعیفه، توی این سرما با دو بچه بیاد، سر صف نفت. »
حاج آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیرمرد رفت. حاج آقا گفت:
« من و امثال من باید، بمیریم که شماها... »
و پیتها را از سرپلهها بالا آورد.
فردا برگشت با یک تانکر بزرگ نفت که دویست لیتر ظرفیت داشت. دو تا کارگر، تانکر را گوشه حیاط گذاشتند. گفتم:
« حاجآقا نه من راضیام و نه حسینآقا. »
گفت:
« نگران نباش، برای همهی همسایهها، تانکر سفارش دادم. »
آرام شدم و دعایش کردم.
زمستان نفسهای آخرش را میکشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت:
« پروانه جان، ساکت رو ببند، بچهها رو حاضر کن، بریم یه خونه دیگه. »
گفتم:
« از دربهدری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟ »
گفت:
« خونهای که به جای چند ماه یه بار، حداقل هفتهای یه بار به شما سر میزنم، خونهای نزدیک جبهه سرپل ذهاب. »
دید که رفتم توی فکر، پرسید:
« هستی؟ »
محکم گفتم:
« آره تا هرجا که بخوای با تو میام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣5⃣1⃣
دستش را به شانهام زد و گفت:
« پروانه، سالار حسین یعنی همین. »
ساک را بستم با کلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خنديد:
« اینجا زمستونه و سرپلذهاب، بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اونقدر لطیفه که فکر میکنی آخر اردیبهشته و توی باغهای فخرآباد، قدم میزنی. »
اسم قدم را که آورد یاد همسایه توی کوچهمان " قدم خیرخانم " افتادم. همسر یکی از فرمانده گردانها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته که میخواهد او را به سرپلذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم:
« فقط ما میریم؟ »
گفت:
« فعلا، بله، من باید از خودم و خونوادهام شروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونوادههاشون رو به منطقه جنگی بیارن. »
خندیدم و خندهام کش آمد:
« پس چندان هم باغ و بستان نیست. منطقهی جنگی یعنی، توپ و تانک و بمباران. »
پرسید:
« پس نیستی. »
گفتم:
« ساکمو بستم، فقط پوتین نپوشیدم. »
اگر این گفتوگوها هم نبود، حسين واقف به فکر درونی من بود و میدانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم، حتی خط مقدم.
سوار تویوتای جنگی فرماندهی تیپ شدیم. راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست. وهب و مهدی چپ و راست من، نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگهای که به طرف سرپلذهاب سرازیر میشد، رد شدیم. طبیعت، همان بهشتی بود که حسین توصیفش کرده بود. سبزهها تا زانو بالا آمده بودند و باد آنها را روی هم میخواباند. نه از سرما خبری بود و نه از برف و یخ. ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت، طراوت بهارانه داده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣5⃣1⃣
حسین شیشه تویوتا را پایین کشید و گفت:
« بو بکشید. »
و هوا را از راه بینی تا ته ریهاش فرستاد. من محو طبیعت بودم پرسیدم:
« اینجا جبهه بوده؟ »
گفت:
« وقتی عراقیها تا سرپل ذهاب اومدن، اینجا عقبه جبهه بود. »
گفتم:
« الآن جبهه کجاست؟ »
گفت:
« یه کم جلوتر میرسیم سرپل ذهاب، سمت راست شهر، مرز عراقه. اونجا یه گوشه از جبههس اما جبهه اصلی و فعال اون طرف قصرشیرینه که عراقيا بعد از اون که تموم شهر رو با خاک یکی کردن، به عقب رفتن و خط، جلوی شهر بسته شده. »
دقایقی بعد وارد شهر سرپل ذهاب شدیم. کم و بیش مردم به شهر بازگشته بودند. اما ویرانی از سر و روی شهر میریخت. خانهها یک طبقه و در و دیوارشان همه، سوراخ بودند و متر به متر آسفالت خیابانها، خراش خمپاره و توپ نشسته بود. حسين آهسته از برچسبی چالهها رد شد و هرازگاهی، نیم نگاهی به خانهای میکرد و جایی را نشان میداد که در آغاز هجوم عراقیها، محل استقرار بچههای سپاه همدان بوده و با حسرت از شهدایی میگفت که توی این خانههای خالی از سکنه، شبزندهداری میکردند. از شهیدان بهمنی، فریدی، حاج بابایی و مظاهری.
از شهر به جادهای که به پادگان ابوذر میرفت، چرخیدیم. خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما میآمدند و به سمت قصرشیرین میرفتند. از دور ساختمانهایی یک شکل و پنج طبقه نمایان شدند. وارد پادگان که شدیم، از بلندگوهای پادگان صدای اذان مغرب آمد. حسین از دژبانی رد شد و گفت:
« تو جبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اول وقت نیست. »
و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که:
« راه قدس از کربلا میگذرد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣5⃣1⃣
توی مسجد قدسِ پادگان ابوذرِ سرپل ذهاب، در قسمت خانم ها، سه چهار خانواده بیشتر نبودند اما وقتی نماز تمام شد، صدها رزمنده با لباسهای بسیجی، سپاهی و ارتشی، از مسجد بیرون رفتند.
وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصارالحسین علیهالسلام غیر از ما کسی نبود. جلوی پنجرهها به جای پرده، پتو زده بودند و پشت شیشهها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشهها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران، خرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم. اما حسین میگفت:
« پادگان ابوذر برای ما کویته. »
کویت، برای هر کس نماد، ثروت و پول و امکانات بود. اما برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی میکرد و غربت مادرم را. خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم. وهب، پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود، الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که از مکه خریده بودم، توی اطاق می چرخید و بازی میکرد. حسین هم که گفته بود حداقل هفتهای یک بار میآیم، میآمد. اما نیامده میرفت.
چند روز بعد آقای بشیری - مسئول تدارکات تیپ و محسن امیدی - فرماندهی یکی از گردانها با خانوادههایشان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد. بچهها با هم بازی میکردند و ما با خانمشان تعريف. چهارمین خانوادهای که به ما اضافه شد، خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدمخیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدمخیر از من کوچکتر بود و چهار تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازیهای مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمیتوانستیم بیرون برویم. حسین که آمد گفتم:
« اینجا پشت جبهه س. دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣5⃣1⃣
به حالت تصنعی گفت:
« جبهه و خانم؟ »
گفتم:
« مگه خودت نمیگفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر، زنها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟ »
لبخند زد و گفت:
« اما جبههای که ما میریم یک جبهه کاملا مردونهس. »
لبخندش را با خندهی طعنهآمیز جواب دادم:
« خودت میگفتی که توسالاری، مردی، چنین و چنان. نه؟ »
انگار که تسلیم شده باشد گفت:
« خب آره ولی... »
- « ولی چی، من خانمم و رفتن به خط مقدم به کار مردونهس؟ »
گفت:
« نه. »
گفتم:
« اما گرههای صورتت، داد میزنه که یه غصه توی دلت داری. »
مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت:
« فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن. »
ادامه ندادم. شام را با ما خورد و رفت و همان، هفتهای یکبار هم نیامد.
کمکم بچهها دلشان برای عمهها و خالهها تنگ شد و حوصلهشان سر رفت. مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدودهی پادگان خارج شویم. هلیکوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان مینشستند و برمیخاستند، سرگرمی آنها بودند، یا صف رزمندگانی که در حال دویدن، سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند.
یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. میخواست خانوادهاش را به همدان ببرد. سراغ من آمد و گفت:
« ما که میخوایم برگردیم. شما هم بیاین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣6⃣1⃣
پرسیدم:
« پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟ »
گفت:
« حاج آقا از این موضوع بیاطلاعه، انتخاب با شماست. »
گفتم:
« میآییم. »
با قدمخیرخانم، خداحافظی کردیم. مظلومانه با بچههاش نگاهمان میکردند. خواستم بگویم، شما هم با ما بیایید. اما چون اجازه نداشتم لب گزیدم.
از سرپل ذهاب دور میشدیم. همه جا آرام بود. یک آرامش قبل از طوفان. عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذرِ سرپلذهاب وحشتناک بمباران شده. یاد قدمخیر افتادم و بچههاش. افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم.
دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق نداشت. دل مردم شهر با بچههایشان در جبهه بود. وقتی خبر شهادت رزمندهای میآمد، حجلهای سرکوچه میگذاشتند. با این وضع، گفتن تبریک سال نو، خوردن آجیل و شیرینی و حتی دور هم جمع شدنهای مرسوم ایام نوروز، از زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس تنهاییام، افسانه هم به خانهی بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابستهام بود. اصغرآقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم مثل من بی قرار حسین بود.
حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم. یکی دو تا از همسایهها گفته بودند که:
« آقای همدانی قبل از بمباران ابوذر، خونوادهاش رو به همدان فرستاده و بقیه خونوادهها، زیر بمباران موندن. »
غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یکباره به جان زمین لرزه افتاد. برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود. به پشتبام رفتم. تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣6⃣1⃣
یک آن فکر کردم، چاله قام دين زیرورو شده، بیاختیار داد زدم:
« عمه، منصورخانم، بچههاش و... »
وهب و مهدی را که ترسیده بودند، برداشتم و به سمت محلهی قدیمیمان در چاله قام دین رفتم. راننده تاکسی گفت:
« موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده. »
از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد، آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابهجا میشدند. چند تا لودر هم به محل اصابت موشک میرفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت:
« یعنی کسی از زیر آوار زنده درمیاد؟ »
چیزی نگفتم. به چاله قام دین رسیدم. عمه و دخترش منصورخانم زیرزمین، نشسته بودند. شیشهها ریخته بود. اما خانه سرپا نشان میداد. عمه مرا که دید، گفت:
« بيا پروانه جان، بیا... »
یک آن، لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکیام برد. احوال حسين را پرسید، گفتم:
« حالش خوبه، گاهی به خوابم میاد. »
عمه ناراحت شد. وهب و مهدی را بغل کرد و گفت:
« پروانه جان، تو که به دوری حسین عادت کردی، غم به دلت راه نده. »
لبخندی زدم و از منصورخانم احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت:
« جبهه اند. »
عمه به دلداری گفت:
« خدا حافظ همه رزمندهها باشه، صدام زورش به اونا تو جبهه نمیرسه، با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی میکنه، خدا لعنتش کنه، انشاءالله مرگش نزدیکه. »
دستم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دستهای کوچولویشان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم:
« انشاءالله »
تا چند روز عمه میهمان ما بود. یکی از اهالی محله ما توی خانهاش، گاو داشت. وهب و مهدی با هم میرفتند و ازش شیر تازه میخریدند. وهب ۶ ساله میخواست دلتنگیام را در نبود پدرش با خریدهای این گونه، پر کند. با آن سن کم، روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمیشد و این تعبیری بود که اولین بار، خانم دباغ، اولین فرمانده سپاه همدان، دربارهی او گفت. با این حال کودکی میکرد و گاهی دعوا و نزاع.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣6⃣1⃣
یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوهخوری را برداشته و به کوچه میرود. دنبالش کردم. نمیتوانستم پا به پای او بروم. داد میزد که:
« وهب رو دارن میزنن. »
و می دوید.
سرکوچه، چهار نفر همسن یا بزرگتر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند. مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت، صدای من را نمیشنید، وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگها گردوخاک لباس وهب را تکاند. من با تندی گفتم:
« تو با این قد و قوارهات چطور میخواستی حریف اونا بشی؟ »
با قُدّی حاضر جوابی کرد:
« دیدی که شدم. »
کمی خوشم آمد اما تشویقشان نکردم. حسین همیشه می گفت:
« مهدی خیلی به تو وابسته شده، نذار بچه ننه بشه. »
من هم سعی میکردم مثل هم بزرگشان کنم. اگر چه ځلقشان متفاوت بود. مهدی با همهی جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش میشد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز میگذاشتم و به دو قسم مساوی، نصف میکردم تا مهدی غر نزند.
یک شب تابستانی سربالكن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچهها رساند. می خواستم فریاد بزنم. اما صدا از گلویم درنمیآمد. مرد مسلح نقابدار میخواست وهب و مهدی را بدزدد. بالشی روی صورتم انداخت تا خفهام کند. من دست و پا میزدم و به لحاف و بالش چنگ می.انداختم. در آخرین لحظات خفگی، تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: « نه »
با فریادم وهب و مهدی مثل جنزدهها از خواب پریدند. خودم هم نیمخیز نشستم. گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی، غرق آب. وهب یک لیوان آب آورد. خوردم. اما دیگر خوابم نبرد.
هربار زیر نور مهتاب به نردهی روی دیوار نگاه میکردم، تصویر بالا آمدن دزد نقابپوش در ذهنم تکرار میشد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣6⃣1⃣
فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی، زن همسایه تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم. باوجود اختلاف سنی ۱۸سالهای که با او داشتم، در حکم دخترم بود. ناچار بودم او را هم مثل بچههای خودم بخوابانم. شبها برایش قصه تعریف میکردم تا میخوابید. تعریفهایم مثل لالایی، وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد، به خواب میبرد. اما مهدی عادت داشت که سر ساعت هشت شب بخوابد. این را همه قوم و فامیل میدانستند. گاهی که به میهمانی دعوت میشدم، همه میدانستند که باید به خاطر مهدی، سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بیشام میخوابید، قوت خودم بسته میشد.
سال ۶۴ به نیمه رسید. بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد و دید وهب و مهدی کسل نشستهاند و من در تب میسوزم. نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و گفت:
« پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن. »
حالم خوب نبود تا حدی که نمیتوانستم جواب بدهم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن. با همهی سختی، تنهایی و انتظارهای طولانی، خانهی خودم را ترجیح میدادم. وقتی که تأکید یکریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم:
« سالار شدم برای این روزا. »
این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم. چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم:
« وهب و مهدی کجان؟ »
پدر گفت:
« تو با این حال و روزت، فکر وهب و مهدی هستی؟! نگران نباش، پیش افسانهان. »
حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم