eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣6⃣1⃣ شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین، به غیر از جبهه، تحويل لشكر انصارالحسین و تأسيس لشکر قدس بوده است. با این حرف به خودم دلداری دادم. تابستان بود. پای وهب و مهدی به خانه بند نمی.شد. بچه های هم سن و سال آنها گوش تا گوش کوچه را پر می‌کردند. اما من نمی‌خواستم که خیلی با آنها دمخور شوند. یکی برایشان با کاغذ رنگی، فرفره درست کرد تا بازی کنند. سر فرفره‌ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی می.دویدند، باد پروانه کاغذی را می‌چرخاند و بچه‌ها خوششان می‌آمد. کم کم خودشان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول می‌گرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه می‌بریدند و با سوزن ته گرد و نی، سروته آنها را بند می‌آوردند. برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه. روی جعبه خالی، فرفره ها را می‌چیدند و روی چارپایه‌ی پلاستیکی می‌نشستند و فرفره می‌فروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبه فرفره، از بچه‌ها ناراحت شد. ولی عکس‌العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم: « مبارکه ان‌شاءالله. » باتعجب پرسید: « چی؟ » گفتم: « لشکر جدید! فرماندهی جدید و... » نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توام با تواضع و مهربانی بود گفت: « فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده‌ام و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه‌هاش. » و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت: « بچه ها سوار شید، الآن قطار راه می‌افته، جا نمونید. » وهب و مهدی سوار شدند حسين چند بار، دور اتاق، با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید. بچه ها کیف می‌کردند و من نگاه. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣6⃣1⃣ حسین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه‌ها را یه وری خواباند و گفت: « قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون. » و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه‌ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه‌ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند. طی یک هفته‌ای که همدان بود، روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان می‌رفت یا مسئولین سپاه را به خانه می.آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه‌ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام می‌داد. اگر می‌خواست تا میوه فروشی سر کوچه برود، به وهب و مهدی می‌گفت: « بچه ها بریم. » وهب یا مهدی رکاب می زدند و حسین پشت سرشان می‌دوید. وقتی می‌آمدند، وهب می‌گفت: « امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط میگه، تک چرخ نزنید. » حسين ظرف این چند روز به اندازه چند ماه که نبود، از من و بچه‌ها دلجویی کرد. هر چه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی که فرمانده‌ی لشکر باشد، چگونه می‌تواند توی کوچه دنبال دوچرخه‌ی بچه‌هایش بیفتد و آنها را هُل بدهد. روزی که خواست برود، چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیاط، دنبال وهب و مهدی افتاد و خیس‌شان کرد. من فقط نگاه می‌کردم. نگاهش به من افتاد. دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣6⃣1⃣ شب‌ها که بوی اطلسی‌ها می‌پیچید، یاد حسین تازه می‌شد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت: « ما از سپاه و لشکر انصارالحسین هستیم. مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم. » خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم: «‌ مدارک رو چرا از من میخواید؟ خب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم. » و گوشی را گذاشتم. شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و آنها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عادت نداشت، مدرکی را خانه بگذارد یا ردی از کارش را حتی برای من رو کند. چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که: « اگه مدارکی رو که می‌خوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه‌هات رو می‌دزدیم. » محکم و قاطع گفتم: « شما کوچک‌تر از این حرف‌هایید که بخواید بچه‌های منو بدزدید. » حسین گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی يا جبهه‌ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به سپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم. گفتند: « تشخیص شما درست بوده اینا ته مونده‌های منافقین‌ان که برای صدام و حزب بعث جاسوسی می‌کنن، خوب جوابشون رو دادین. » هوا داشت سرد می‌شد و برگ‌های زرد و نارنجی درختان می‌ریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راه‌مان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان، سر یک ساعت مشخص می‌آمدند و از آن طرف کوچه خانه ما را ورانداز می‌کردند. وهب با هوشی که داشت زودتر از من به آنها مشکوک شده بود. به او و مهدی گفتم: « اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت می‌خوام ببرمتون پیش بابا، سوار نشید. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣6⃣1⃣ از محل استقرار حسین بی‌اطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب می‌گرفتم. به خانه‌ی حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت: « دقیقا نمی‌دونم لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبه اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم. » ساکت ماندم. نمی‌توانستم بگویم که حامله.ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به خانه برگشتم. چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم توراهی‌ام، دختر باشد تا اسمش را " هاجر " بگذارم. این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه می‌کردم، داشتم. خانم دکتر پرسید: « از بمباران و موشک باران که نمی‌ترسی؟ »  گفتم: « شکرخدا، نمی‌ترسم. » گفت: « آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلا خوب نیست. » اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچه‌ی اولم زينب افتادم و گفتم: « خدایا خودت نگهدار هاجر باش. » اخبار تلویزیون، خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را می‌داد. حمله‌ای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود. همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمنده‌ها در جبهه، بمباران می‌شدند. بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محله‌ی پاسداران معروف بود، هیچ خانواده‌ای، خانه و کاشانه‌اش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می کرد، دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه.ها، دعای کمیل پنج شنبه‌ها، دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشن می‌کرد. گاهی با سایر خانم‌ها به خانه‌ی شهدا سر می‌زدیم. می‌خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه می‌گرفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣6⃣1⃣ نزدیک عید، حسین آمد. اول ماجرای تماس‌های مشکوک را گفتم. وقتی جواب‌هایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت: « پروانه، از عمق جانم به تو افتخار می‌کنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای دیگریست. » این جمله را آنقدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی‌ها و تنهایی‌ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی‌ام خبردادم. گل از گلش وا شد و گفت: « قدمش خیر باشه زهرا خانم. » درست شنیدم. او بدون این‌که حتی از حاملگی‌ام خبر داشته باشد، می دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زينب را. لب گزیدم و با خودم گفتم: « هاجر یا زهرا، چه فرقی می‌کنه مهم اینه که سالم باشه. » نوروز داشت می‌رسید و حسین دوباره داشت می‌رفت و باز هم دلتنگی و انتظار. موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتما می.آمد و می.بردم بیمارستان. درد و ناله‌ام را نمی.توانستم از وهب و مهدی، پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگ‌ها، بال بال می زد. مهدی هم یکریز می‌گفت: « مامان مامان. » وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد‌. تا وهب بیاید ساکم را برداشتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه بغلی، آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم و راهی بیمارستان شدیم. توی این فاصله بقیه‌ی فامیل، حتى عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم، خانه درست مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد. بچه‌ها بازی می کردند و بزرگترها تعریف، و تلويزيون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر می‌داد. اسم عملیات که می‌آمد همه ذهن‌شان معطوف حسین می‌شد. عمه می‌گفت: « الآن حسين توی این حمله‌س خدا پشت و پناه همه رزمنده‌ها باشه. » و آش‌ کاچی که درست کرده بود، توی سینی می‌چید و بین همسایه‌ها تقسیم می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣6⃣1⃣ سال تحصیلی شروع شده بود وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه می‌رفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را می‌پرسیدم. آقای موسوی می‌گفت: « خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم. » مهدی هنوز وابسته‌ام بود و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک می‌کردم مهدی را می‌خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می‌کردم و این کار هر روزم بود. یک ماه از تولد زهرا می‌گذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل می‌کرد دست‌های کوچولویش را می‌بوسید و می‌چرخید و برایش اشعار کودکانه می‌خواند و می‌گفت: « پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت. » از حمله و عملیات خیلی حرف نمی‌زد. سه نفر از فرمانده گردان‌هایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار می‌کردند به شهادت رسیده بودند.¹ آه می‌کشید و می‌گفت: « خداوند، خوب‌ها رو گلچین می‌کنه و امتحان ما رو سخت‌تر. » مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود گفتم: « اتفاقی افتاده؟ » گفت: « وسایلتون رو جمع کنین، بریم کرمانشاه. » درنگ نکردم. مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم. حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم. خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیک‌تر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر می‌دیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق می زد. چون مدرسه تا خانه‌های سازمانی که ما می‌نشستیم، چندان زیاد نبود، پیاده می‌رفت، می‌آمد. کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمی‌توانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد. چندبار جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی خانه نشین شدم. __ ۱. این سه فرمانده گردان حاج رضا شکری پور، حاج محسن عینعلی و حاج محسن امیدی بودند که در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣7⃣1⃣ روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کنار اتاق افتاد. پرسیدم: « وهب چی شده؟ » گفت: « از مدرسه می‌اومدم که یه مرد سبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن با جیپ، جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو. نگاهم از بغل به قیافه یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه رو باد تکون داد و دیدم مَرده. خیلی ترسیدم ، فرار کردم و تا خونه به نفس دویدم. » رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم: « آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبه‌ای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمی‌شناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا. » گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام می‌کرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده می شد باید به پناهگاه یا یک‌جای امن می‌رفتیم. اما جان‌پناهی نداشتیم. یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه می‌گفت: « یالا، مدرسه‌ام دیر شد. » داشتم برای او لقمه می‌گرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن‌قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمی‌توانست، بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه می‌کرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد و گریه زهرا میان صدای کَرکننده‌ی ضدهوایی‌ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه می‌آمد. زهرا همچنان گریه می‌کرد و آرام نمی‌شد. درمانده شدم‌. نمی‌دانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقه‌ی بچه‌ها نشستم و چند آیه خواندم. سروصداها که خوابید، شیشه‌های خرد شده را جارو کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣7⃣1⃣ وهب اصرار داشت که به مدرسه برود. تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد. از طرفی ماجرای آدم‌های مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند، حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. باوجود گچ پایش فکر کردم که نمی.تواند خطرساز باشد. گفتم: « مهدی جان خونه باش، زود برمی گردم. » به زهرا کمی شیردادم. آرام شد قنداقه‌اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمی‌شد. نه می‌توانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم می‌آمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، اما حالا وهب نمی‌خواست او را تا مدرسه ببرم. علی‌رغم اتفاقات گذشته، نمی‌ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد می.کرد. از خانه که دور شد، مهر مادری‌ام جوشید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدم‌های مشکوک خبری نبود. خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم. خانه‌های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه‌ای باز و صحرا می‌رسید. از همان جا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد میزد: « گرگ گرگ. » آقای صالحی¹ یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچه به بغل دید گفت: « خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهرا شما دست تنهایید. اگه کمکی از من برمیاد بگید. » خواستم بگویم که: « اگر شما، حسین را می بینید، پیغام بدهید که... » لب گزیدم و گفتم: « مشکلی نیست. » همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مريض شد. طوری که از شدت تب، نمی توانست به مدرسه برود. _____ ۱. شهید غلامرضا صالحی جانشین فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود که در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣7⃣1⃣ صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت: « عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست. » دیگر داشتم از غصه دق می‌کردم. دست بچه‌هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم زمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را می‌زد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود. گفتم: « هواپیمای ایرانه، داره میره مرز. » وهب بی حوصله گفت: « مامان بريم خونه. » از شدت تب و ضعف نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه چندان خوب شده‌اش را به زمین زد و گفت: « یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده. » با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه بان چشم کردم و سرم را چپ و راست چرخانم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمی‌آمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد، بمب‌هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمب‌ها، توده‌های خاکستری از چند جا بلند شد. تکانه‌های انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم. حسین، هم‌زمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه می‌کند، مهدی از درد پا می‌نالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید: « چی شده پروانه؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣7⃣1⃣ می‌دانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیه مردم شده بود و به آن عادت داشتیم. بدون سلام با بغضی که داشت خفه‌ام می کرد، گفتم: « وهب رو دکتر... » و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکتر جوابش کرده و بغضم ترکید. حسین زهرا را بغل کرد، دست روی پیشانی گرگرفته وهب گذاشت و گفت: « می‌برمش همدان، پیش دکتر ترابی. » پرسیدم: « کی؟ » گفت: « همین الآن. » شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان آمديم. تشخیص دکتر ترابی، برخلاف پزشک هندی بود. برایش روزی سه بار، آمپول پنی‌سیلین نوشت و گفت: « اگه آمپول‌ها رو به موقع بزنه، سر یه هفته خوب میشه. » با شنیدن این حرف، جان به تن مرده‌ام برگشت. سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل، کنار بچه‌ها باشد. وهب را برمی داشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه می‌برد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود. از کرمانشاه به اهواز اسباب‌کشی کردیم. هنوز نیم سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز. خانه‌ی ما در محله‌ی " کیان‌پارس " اهواز بود. عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده‌های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت‌سازیان، ماشاءالله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم. همسر علی چیت سازیان - خانم پناهی- تازه عروس بود. یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم افسانه، برای هم درد دل می‌کردیم. او قبل از آمدن پیش ما، در دزفول زندگی می‌کرد. دوست همسرش، سعیدصداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود. تازه عروس می گفت که همسرش نمی‌داند که به اهواز آمده. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣7⃣1⃣ گاهی وهب و مهدی را می‌برد توی حیاط خانه‌اش و سوار تاب می‌کرد. می‌گفتم: « خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن. بچه‌های من بازیگوش‌ان و بدسابقه تو تاب‌سواری. » می گفت: « این کار رو دوست دارم. » پس از مدتی خبردادند که علی چیت‌سازیان مجروح شده و خانم پناهی هم به همدان برگشت. وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم. دور جدید بمباران‌ها به خاطر عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود. اهواز نزدیک‌ترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود. حسین گفته بود هروقت هواپیماهای صدام، مردم پشت جبهه را بمباران کردند، بدانید که توی جبهه، مشت محکمی از رزمندگان خورده‌اند. بمباران‌های اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود. روزی چند وعده بمباران می‌شدیم. یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر گفت: « پروانه بیا بریم پرس وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟ » گفتم: « عمه جان ، بریم کجا توی این شهر غريب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟ » گفت: « از بیمارستانا بپرسیم اونا می‌دونن، زبانم لال کی شهید شده، کی مجروحه. » و منتظر جواب من نشد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت: « اگه تو هم نیای، خودم میرم. » چه می‌توانستم بگویم، اگر نمی‌رفتم، دلم پیش عمه می‌ماند. مادر بود و حالش را می‌فهمیدم. اگر می‌رفتم، می‌دانستم که این کار بی‌فایده است. با این وجود، زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی، پشت سرعمه راهی بیمارستان شدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣7⃣1⃣ از جلوی در تا داخل محوطه بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود. مجروحینی که اگر هر کدام را می‌تکاندی، یک دو کیلو از سرو لباسشان خاک می‌ریخت. خانواده‌هایی هم مثل ما بيمارستان را شلوغ‌تر کرده بودند و شاید دنبال بستگان‌شان می‌گشتند. صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را می‌سوزاند. عده‌ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که دادوهوار می‌کردند. کف راهروها، پهلو به پهلوی هم مجروح، سرم به دست، خوابیده بود. اتاق‌ها پر بودند. آنها را که زخم‌شان سطحی‌تر بود، توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمی‌خواستم که بچه‌ها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند. اما اگر با عمه همراهی نمی‌کردم، ناراحت می‌شد. خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم. باد گرمی می‌وزید و بوی خون را به هر طرف می‌برد. برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا می‌کردم که: « خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته، اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت. » و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان. عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند، کسی را در شکل و شمایل حسین ندید، بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد. به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان می‌دیدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم