eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣7⃣1⃣ آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود. عمه از عمق جانش فریاد زد: « یا اباالفضل » و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش. چهار پنج نفر، دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدم‌هایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است. وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند. خواست که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخدار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمی‌توانست روی پایش بایستد. پایش را آتل‌بندی کرده بودند. اینها نشان می داد که او مدتی تحت درمان بوده و مثلا بهتر شده که به خانه آمده است. همراهان حسين پاسداران گیلانی بودند. تعارف کردیم و برای ساعتی میهمان‌مان شدند. عمه به حسین گفت: « به دلم برات شده بود که یه اتفاقی برات افتاده. » حسین نگاه پرمهری به او کرد و گفت: « مال اون دل صافته. » عمه ادامه داد: « خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتيم. توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟ » یکی از همراهان به جای حسین جواب داد: « حاج آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیرکالیبر خورده بود زیر کاسه زانوش، اما توی اتاق عمل به جراح‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده. بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به زحمت میان و میرن، گفت راضی به زحمت مردم نیستم. ببریدم اهواز. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣7⃣1⃣ بهار زودرس اهواز در بهمن‌ماه رسیده بود. ما که سرما و برف و بخبندان همدان را در این ماه دیده بودیم، ذوق می‌کردیم که در این هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان هست. کم‌کم صندلی چرخدار را کنار گذاشت و با عصا راه رفت. هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه می‌آمدند و با حسین جلسه می‌گذاشتند. هنوز بهمن به روزهای آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت و همه سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز، پیش چشمم بي‌روح شد. نزدیک عید از همدان برایمان میهمان آمد. اکرم خانم بود و دخترش که برای احوالپرسی حسین آمده بودند. تعریف می‌کردند که همدان از بس بمباران شده مردم به باغات و روستاهای اطراف رفته‌اند و عده‌ی کمی مانده‌اند که کارشان تشييع شهدای جبهه و بمباران شده است. به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند: « مثل این‌که اینجا اوضاع از همدان بدتره. » حداقل روزی یک‌بار سروکله‌ی هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز پیدا می‌شد. وقت بمباران باید همه به چاله بزرگی که گوشه حیاط کنده بودند، می‌رفتیم. چاله، حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه خورد، ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جان‌پناه در مقابل یک نارنجک هم مقاومت نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی. اما وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز می‌کرد و آژیر قرمز کشیده می‌شد، داخل همین چاله که می‌رفتیم، احساس امنیت می‌کردیم. تعدادمان زیاد بود و جان‌پناه کوچک و تاریک. عمه، اکرم خانم و دخترش و بچه‌ها در هم مچاله می‌شدیم. وقتی از جان پناه بیرون می‌آمدیم، کفِ جان‌پناه به خاطر نم خاک پر می‌شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار. جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند. یک بار وهب بیرون از جان‌پناه برای خزندگان لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود. دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت و جعبه شکست. نوه عمه، جیغ کشید. با وهب داشتم دعوا می‌کردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم دارد سقوط می‌کند. بمب‌هایش را روی خانه‌ها رها کرد و اوج گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣7⃣1⃣ هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند. همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم و تنها عمه بیرون بود، صدایش می‌زدیم: « بیا تو، سنگ و شیشه می‌ریزه رو سرت. » عمه هم انگار که از همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد، صدای ما را نمی‌شنید. وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده، رو به آسمان، صدام و خلبان‌هایش را خطاب و عتاب و نفرین می‌کرد. آن‌قدر جدی و محکم که انگار خلبان‌های صدام روی پشت بام نشسته‌اند و دادوهوار او را می‌شنوند. بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد. تا این حد از بمباران، سهمیه هر روز و برایمان عادی بود. ما هم طبق معمول تا آژیرسفید اعلام شود، بلندبلند حرف می‌زدیم یا صلوات می‌فرستادیم. ولی آن روز، صدام تصيمم داشت، آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند، شهر را خالی کنند. بمب از پی بمب، فرود می‌آمد و جان‌پناه با انفجار هر بمب، مثل گهواره می‌جنبید و چپ و راست می‌شد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود. زلزله‌ای که پایان نداشت. هواپیماها بمب‌هایشان را روی شهر می‌ریختند و می‌رفتند. بلافاصله چند تای دیگر می‌آمدند. جان.پناه روباز بود و توده‌ی عظیم دود که از هر طرف شهر به آسمان می‌رفت، پیدا. زهرا را محکم توی آغوش گرفتم. وهب و مهدی به پاهایم چسبيدند. سکوت سرد و سنگین داخل جان‌پناه، فقط با انفجار بمب‌ها شکسته می.شد. یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه.تکه می‌شوند و شاید مقصد یکی از این بمب‌ها، خانه ما باشد. بچه‌ها را بغلم چسباندم و زیر لب شهادتینم را گفتم. چشمانم را بستم و صورت خاک خورده حسين، در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید: « پروانه، صبور باش. » هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان می‌چرخیدند و تا آژیر سفید زده شود، اهواز زیرورو شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣7⃣1⃣ نزدیک عید، حسین سری به خانه زد و گفت: « اسباب‌ها رو جمع کنین. » به خانه‌به‌دوشی عادت کرده بودم. دیگر نمی‌پرسیدم کجا و چرا. اسباب‌کشیِ پی در پیِ ما، تابعی از مسئولیت و کار حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمی‌زد و من حدس می‌زدم که صحنه‌ی جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال‌غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. مقداری خرت و پرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم. عمه قبل از ما با میهمان.ها از اهواز به همدان برگشته بود. اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از سمت گردنه آوج به طرف همدان برگشتیم. سرما و کولاک، از درز شیشه‌ها، زوزه می‌کشید و داخل می آمد. وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و می‌لرزیدند. من هم زهرا را داخل پتو پیچیده بودم. نفس که می‌کشیدیم از دهان‌مان، بخار بیرون می‌آمد و لایه‌های یخ، شیشه‌های داخل ماشین را ضخیم‌تر می‌کرد. بخاری ماشین، زورش به سرما نمی‌چربید. حسین چشمش از پشت شیشه یخ زده به جاده بود، گاهی با آستین کاپشنش، شیشه را به اندازه‌ای که ببیند، می‌تراشید اما خیلی زود با چند بازدم، شیشه گرفته و تار می‌شد. حتی برف پاک کن هم نمی‌توانست یخ‌های روی شیشه را بردارد. آهسته و با احتیاط می‌راند که گویی ماشین ایستاده است. بچه‌ها داشتند می‌پرسیدند: « کی می رسیم؟ » که ناگهان لاستیک‌ها روی یخ لیز خوردند. حسين به تکاپو افتاد. نمی‌توانست پا روی ترمز بگذارد. با مهارت، دنده‌ها را جابه‌جا کرد تا ماشین ایستاد. با گوشه چادرم، یخ شیشه را پاک کردم تا بیرون را ببینم. لب پرتگاه ایستاده بودیم، در یک قدمی مرگ. بچه‌ها ترسیدند. حسین انگار که اتفاقی نیفتاده، برای روحیه دادن به ما صلوات فرستاد. وهب و مهدی هم با صدای بلند صلوات فرستادند و زهرا از خواب پرید و گریه کرد. بالاخره به همدان رسیدیم. به خانه‌ی سردی که فقط با گرمی حسین، قابل تحمل می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣8⃣1⃣ ما را که سروسامان داد، رفت احوال‌پرسی حاج آقا سماوات. حاج آقا سرطان حنجره داشت و دکترها جوابش کرده بودند. حسین تا چند روز مرتب به حاج‌آقا سر می زد. خودش را خیلی مدیون حاج آقا می‌دانست و می‌خواست محبت‌های گذشته او را جبران کند. حاج آقا دارایی‌اش را وقف بچه‌های سپاه، جنگ و جبهه کرده بود. حالا نوبت حسین بود که گوشه‌ای از زحمات او را جبران کند. باید به منطقه می‌رفت ولی دلش گیر حاج آقا بود و نگران که مبادا برود و برگردد، حاج آقا نباشد. سرانجام جبهه را انتخاب کرد. با غم آشکاری که در چهره داشت دست و صورت حاج آقا را بوسید و رفت. حسین معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه شده بود و برای شناسایی عمق خاک عراق با لباس کردی به کردستان عراق رفته بودند. این واقعه را خودش - بعدها ۔ وقتی برای سرکشی به منزل خانواده شهید صالحی یکی از فرماندهان همراهش در این شناسایی رفته بودیم، تعریف کرد. حسین پس از دو ماه بی‌خبری محض و زندگی در کردستان عراق وقتی بازگشت، ستاد قرارگاه قدس در همدان بود. حسین برای جلسات می‌رفت و می آمد و من از رادیو شنیدم که عراق شهر فاو را پس گرفته و به جزیره مجنون و شلمچه حمله کرده است. ثقل جنگ باز به سمت جنوب سنگین شده بود و حسین تنها حرفی که زد این بود که: « آقا عزیز¹ گفته خودت رو به جنوب برسون. » و به جنوب رفت و عراق برای اشغال مجدد خرمشهر از شلمچه حمله کرد. وقتی خبر را شنیدم، می‌فهمیدم که غیرت پاسداری حسین برای دفاع از خرمشهر، به تپش درآمده و الان در تکاپوی سازماندهی مردم و رزمندگان برای مقابله با دشمن است. خبر پشت خبر، نگران کننده بود. هنوز چند روز بیشتر از خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران نگذشته بود که گفتند سازمان منافقین از سمت غرب با حمایت ارتش صدام تا شهر اسلام‌آباد پیشروی کرده‌اند. حالا نیازی نبود که اخبار را تنها از رسانه‌ها بشنوم. زنان همسایه هرکدام یک کانال خبری شده بودند که از زبان شوهران‌شان، خبرها را جزبه جزء تعریف می‌کردند. _____ ۱. سرلشکر عزیزجعفری فرمانده وقت قرارگاه قدس سپاه و فرمانده کل سپاه در حال حاضر. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣8⃣1⃣ همدان فاصله چندانی با مرکز درگیری که آن سوی کرمانشاه بود نداشت. رزمندگان برای پشتیبانی می‌رفتند و می‌آمدند و همه آنها در یک قول متفق و مشترک بودند که: « آقای همدانی، اولین فرماندهی بود که خودش را به کانون درگیری در چارزِبَر رساند، لشکرها را سازماندهی کرد و منافقین را در چارزبر به دام انداخت. » حسین از تعریف و تمجید بدش می‌آمد. وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، به خانه آمد. از کار و تلاش و نقش خودش که همه نقل می.کردند، حرفی نزد. تنها از پذیرش قطعنامه گفت و از این‌که پس از ۸ سال دفاع، هرچه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشد. چه جنگ و چه صلح. تنها از یک جمله‌ی امام غصه.دار بود که چرا امام فرموده: « من جام زهر را نوشیدم. » و حسرت می‌خورد و می‌گفت: « خوش به حال شهدا که به تکلیفشون بهتر از ما عمل کردن. » وقتی حسین با حسرت از شهدا حرف می‌زد، گفتم: « منم همین سوال رو دارم. چه اتفاقی افتاد که امام این جمله رو فرموده؟ » حسین گفت: « آمریکایی‌ها که تاکنون از صدام حمایت اطلاعاتی می‌کردن، مستقیما وارد جنگ شدن. جنگ رو به خلیج فارس کشاندن. سکوهای نفتی‌مون رو، روی دریا و هواپیمای مسافربری‌مون رو توی آسمان زدن. به صدام اجازه دادن که با بمب‌های شیمیایی به شهرها حمله کنه و روس‌ها و کشورهای اروپایی هم تمام قد به حمایت صدام اومدن و از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن رو در اختیارش قرار دادن. عرب‌ها هم با پول نفتشون، صدام رو به موت رو، دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام نخواست که مردم بی.دفاع بیش از این آسیب ببینن و قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد، همان صلاح ماست. » پرسیدم: « منافقین این وسط چی میگن؟ » با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت: « یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن، تا سه روز دیگه می‌رسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط می‌کنیم. دروغی که صدام، ۸ سال پیش تو گوش فرمانده.هاش خونده بود که سه روزه می‌رسیم به تهران. » - « خب چی شد؟ » + « مردم و رزمنده ها، پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣8⃣1⃣ آلبوم عکس‌هایش را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و آه می‌کشید. توی چشمانش که حلقه‌ای از اشک نشسته بود، می‌گفت: « پروانه، بیشتر این بچه‌ها در آزمون جهاد هشت ساله نمره قبولی گرفتن. پاک بودن. مخلص بودن و خدا انتخابشون کرد اما من تنبل بودم. موندم. باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم، تا اون دنیا شرمنده شهدا نباشم. » هر روز برای دلجویی به خانواده‌ای سر می‌زد. بخشی از اوقاتش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ می‌گذاشت. یکی از آنان حاج آقا سماوات بود. آخرین بار که او را به خانه آورد. آب ماهیچه برایش گذاشتم. نمی‌توانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاه‌مان می‌کرد. حسین با یک آمبولانس، حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج اقا به آلمان اعزام شد اما پس از چند روز برش گرداندند. دکترها جوابش کرده بودند چون سلول‌های حنجره‌اش، براثرگازهای شیمیایی، از کار افتاده بود. مظلوم بود، مظلوم‌تر شده بود. نمی‌توانست حرف بزند. نفسش به سختی بالا می‌آمد. باید گوشَت را تا نزدیک دهانش می‌بردی تا حرف‌هایش را بشنوی. خیلی کم حرف می‌زد و اگر می‌زد، با حسین بود. بعد از بی‌نتیجه ماندن سفر آلمان، حسین دوباره به تکاپو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت: « ببریمش پابوس آقا امام رضا. » خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از سه روز از مشهد برگشتند. حال حاج آقا به ظاهر، تغییر نکرده بود فقط، نگاه مظلومانه‌اش با تبسمی محو قاطی شده بود که بیشتر دلم را می‌سوزاند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣8⃣1⃣ میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پای تعریف‌های حاج خانم: « خدا خیر بده به حسین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیک‌تره. » و ادامه داد: « دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. با این‌که حاج آقا رو روی ویلچر پتوپیچ کرده بودیم، ولی می‌لرزید. بدتر از همه، خدام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازه ورود به کسی نمی‌دادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خادم صحبت کرد و حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانه حرم ببریم و زود برگردیم. نمی‌پذیرفتن. می‌گفتن که برامون مسولیت داره‌. حسین آقا که همه درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلا خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدام حال و روز ما رو بیشتر از بقیه درک کرده بود، به حسین آقا گفت فقط شما و این مریض و خانمش برید تو و خیلی زود برگردید. ما قبول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرُق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از سکوت. حسین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشون کردم، حسین آقا غبار از لابه‌لای شیشه‌های ضریح، با کف دستش می‌گرفت و به صورت حاج آقای ما می‌مالید. دیدن این صحنه اشکم رو درآورد. وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود، برای حسین آقا قصه زندگی خودشو تعریف کرد. » از حسین پرسیدم: « خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟ » گفت: « اون خادم، خودش از امام رضا شفا گرفته بود. » پرسیدم: « ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟ » حسین گفت: « وقت برگشتن، خادم دستم رو کشید و گفت دوست دارم قصه خودم رو برات تعریف کنم. با این‌که هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣8⃣1⃣ گفت که: « تو دوران حکومت شاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می‌کردم. زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا این‌که توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حسابی خونه‌نشین شدم تا این‌که یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکست و یاد ایران و امام رضا افتادم. گفتم آقا میشه نظری به من کنی؟ توی این حال وهوا خوابم برد. کسی رو تو شمايل یه سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی‌ام گفتم میخوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده‌اش گرفت و گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی میخوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمیخوای می‌تونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شد. اومدیم مشهد با یه ويلچر. درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید، مثل حالا در حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم و به آقا متوسل شدم و گفتم اگه شفا بگیرم یه عمر خادم این حرم می‌شم. وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می‌جنبید. بیشتر از همه، خانم آمریکایی‌ام بهت زده شده بود. خدا خواست که سرپا شم. اما خیلیا رو می‌شناسم که خدا براشون نوعی دیگه رقم زد. » همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم، حاج آقا سماوات ماندنی نیست. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣8⃣1⃣ چند روز بعد، حاج آقا به رحمت خدا رفت. حسین می‌خواست تودار باشد اما غصه از صورتش می‌بارید. مهربانی‌های حاج آقا سماوات از یادمان نمی‌رفت. او خیلی زود رفت و خاطرات شیرین زندگی با او و خانواده‌اش با ما ماند هرچند برای حسین مرحله جدیدی از تعهد به فرزندان حاج آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچه‌های خودش احساس مسئولیت می‌کرد. یک روز وهب با یاسر - پسر حاج آقا سماوات۔ دعوایشان شد. یاسر چغلی وهب را با آب وتاب و اشک و آه به حسین کرد. حسین اصلا تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت. یاسر را به نماز جمعه برد و برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت‌خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسين رسید‌. توی کمد زندانی‌اش کرد و گفت: « بگو که اشتباه کردی. » وهب هم جواب داد: « بابا، كاغذ و قلم بده. » حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد. وهب روی کاغذ نوشت. « چون بابا میگه، اشتباه کردی، می‌پذیرم. » حسین وقتی دست‌خط را خواند، خندید و به وهب گفت: « تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشه هیچ وقت دل به بچه یتیم رو نشکنی. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣8⃣1⃣ پرسیدم: « حالا که جنگ تموم شده ، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمیریم؟ » با خونسردی گفت: « جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟ » گفتم: « همین طوره. » کف دست هایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل کهرُبا مجذوبم می‌کرد، گفت: « حالا باحوصله، نه مثل همیشه عجله‌ای، اثاث خونه رو جمع کن. می‌خوایم بریم تهران. » و توضیح داد که قرار است، چهار نفر از فرماندهان سپاه اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.¹ حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه‌ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان² با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم. آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار می‌کرد. عرق ریزان، وسایل را جابه جا می‌کرد و ما نمی‌دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله قام دين. پرسیدم: « چرا اینجا؟ بچه‌ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟ » گفت: « توان مالی من بیشتر از این نیست. » گفتم: « این خونه، هیچی نداره. » گفت: « سیدالشهدا رو که داره. » و با دست به مسجدی که دقیقا روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود: « مسجد سیدالشهدا. » ------------------------- ۱. چهار نفر، سردار سلامی، سردار احمدی مقدم، سردار همدانی و سردار یزدان بودند که اولین دوره دانشکده فرماندهی و ستاد - دافوس - را در ارتش طی کردند. ۲. سردارشهید سعید اسلامیان، معاون عملیاتی لشکر۳۲ انصارالحسین که در همین سال ۱۳۶۷  در حین انجام ماموریت به شهادت رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣8⃣1⃣ مهدی به کلاس اول می‌رفت و وهب به کلاس سوم. حسین هفته‌ای یکبار دست هردوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می‌برد. وهب و مهدی وقتی می‌آمدند، از جای زخم‌ها و بخیه‌های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف می‌کردند. یک روز دایی‌ام عباس آقا، برای احوال‌پرسی آمد. زهرا کوچک بود، هر روز باید لباس‌هایش را می‌شستم. وقتی دید که آب گرم ندارم، بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقه اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت: « نمیشه، جواب نمیده. » و عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت: « میرم یه خونه پیدا کنم که آب گرم داشته باشه. » گفتم: « با همین می‌سازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست. » ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت: « تیکه‌های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم می‌شوریم. » می‌خواست کمک کند اما نمی‌گذاشتم. مثل یک دانشجوی سخت، درگیرِ خواندن و مطالعه بود. وقت خالی‌اش را هم با بچه‌ها پر می‌کرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت می‌برد و با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت می‌کرد. می‌گفت: « توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچه‌های مدرسه ابتدایی، کنار هم می‌نشینن و قرآن می‌خونن. وهب برای اولین بار سورۂ تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن میخونه، مهدی هم دوست داره مکّبر بشه. اگرچه گاهی اذکار رو جابه‌جا میگه و پیرمردهای مسجد، خوششون نمیاد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم