eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
297 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣8⃣1⃣ نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حسین داشت پایان نامه‌اش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ، می‌نوشت و کمتر به خانه می‌آمد و با هم دوره‌ای‌هایش درس می‌خواند. صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد. چشمانش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود. فکر کردم شاید اثر بی‌خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم: « چرا چشمات این طوری شده؟ » یک‌دفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه می‌کرد و نمی‌توانست حرف بزند. با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: « امام ... » و زانوهایش خم شد و دست روی سرش گذاشت و زار زد. از صبح، راديو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجریِ خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند. من هم به گریه افتادم. وهب و مهدی که برای مدرسه آماده می‌شدند، نگاهمان می‌کردند. حسین پیراهن سیاهش را پوشید گفتم: « ما رو هم برای تشییع ببر. » گفت: « میرم جماران و میام. » رفت و من تن همه بچه‌ها، لباس عزا پوشیدم. فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. سوارمان کرد اما از هر کوچه و خیابان که می‌خواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت می‌خوردیم. یک‌جایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم. از همه جا آمده بودند. سیاه‌پوش و گریان، از زن و مرد و پیر و جوان. چند کیلومتر راه تا بهشت زهرا زیر گرمای سوزان خرداد، پیاده رفتیم. تیزی آفتاب و گردوغباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود، همه را تشنه و عطش زده کرده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣8⃣1⃣ زهرا بغلم بود. وهب و مهدی، گام به گام با بابایشان می‌رفتند. هرچند من و حسین مثل همه مردم در قیدوبند بچه‌هایمان نبودیم. صحنه‌ای مثل قیامت بود. گویی که همه فرزند و قوم و خویش را فراموش کرده‌اند. چشم‌ها به هلی‌کوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطه بهشت زهرا آورده بود و تعدادی از مردم، معلق میان زمین و آسمان از هلیکوپتر آویزان بودند. اشک روی صورت‌های خاکی‌مان را شیار می‌انداخت و لب‌هایمان را خیس می‌کرد. آن روز سخت‌ترین روز تمام عمرم بود. حسین دانشکده فرماندهی و ستاد را با نمره عالی برای پایان‌نامه‌اش گذراند و برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند. پاکستان اولین تجربه خارج از کشور او بود. از مردم مسلمان آنجا تعریف می‌کرد که عاشق امام هستند و از فقر و تنگدستی‌شان که هر روز صبح‌ها مأموران شهرداری در شهر کویته، اجساد کارتن خواب‌ها را جمع می‌کنند و از فاصله و شکاف عمیق جامعه میان فقیر و غنی.  و می‌گفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشم‌مان به اشاره‌ی او باشد. حسین از پاکستان بازگشت و چند روز بعد، آیت الله موسوی همدانی، امام جمعه همدان و آقای محسن رضایی فرمانده کل سپاه به خانه ما آمدند. فکر کردم که برای دیدن حسین آمده‌اند. اما امام جمعه همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصارالحسین به همدان برگرداند. ظاهرا حسین تمایل داشت که دوباره به همدان برگردد. اما فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام، اصرار امام جمعه، کارگر افتاد و به همدان برگشتیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣9⃣1⃣ حسین تا قبل از معارفه، وردست بنا کار کرد تا جلوی خانه‌مان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد. پس از ۷ سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشکر انصارالحسین شد و برخلاف گذشته که خودش بود و خودش، ما را هم در بسیاری از کارها مشارکت داد. به منزل شهدا سرکشی می‌کردیم. به هیئت رزمندگان ثارالله سپاه می‌رفتیم. به گلزار شهدا سر می‌زدیم. به پارک هم می‌رفتیم. امام جمعه از حسین خواسته بود که خانواده‌ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته می‌رفتیم اما در وقت خلوت. یک روز حسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت: « اُسرا دارن آزاد میشن، می‌خوام برم مرز قصرشیرین به استقبالشون. » و لباس سپاه را که همیشه تنش بود، کَند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه می‌پوشید، به تن کرد. با تعجب پرسیدم: « با این لباس‌های کهنه می‌خواهی بری سرکار؟ » گفت: « آره، لب مرز فقط راننده اتوبوس‌ها می‌تونن به داخل عراق برن و قراره من و آقای قالیباف¹ بشیم راننده و کمک راننده. بریم اولین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم. » گفتم: « با یه دست لباس ساده هم میشه رفت. » با دست خاک و لکه‌ها را از روی آن تکاند و گفت: « همینا خوبه. » و رفت. شهر آماده استقبال شده بود و کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانواده‌های چشم انتظار و چه مردم عادی، کیپ تا کيپ توی خیابان باباطاهر تا محوطه سپاه، می‌ایستادند تا کاروان اسرا بیایند. حسين با اولین گروه آمد. دل دل می‌کردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود. ----------------- ۱. سردار حاج باقر قالیباف، فرمانده لشکر ۵ نصر استان خراسان در سال‌های دفاع مقدس و شهردار کنونی تهران. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣9⃣1⃣ من و بچه ها هم میان جمعیت، وُل می‌خوردیم. اگر داخل سپاه هم می‌رفتیم، فقط باید مثل بقیه مردم اشک شادی می‌ریختیم. دوستانِ اسیرِ حسین که یکی یکی می‌آمدند، مردم گل روی گردن‌شان می‌انداختند و روی دوش، آنها را تا پشت بامی که مشرف به محوطه باز بود، می‌بردند. مجرى اسم‌ها را با مسئولیت‌هایشان خواند. بیشتر اسم‌ها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی؛ مسئول پرسنلی سپاه، حاج احمد قشمی؛ مسئول بسیج سپاه، آقایحیی ترابی؛ جانشین فرمانده سپاه، حاج سعید فرجیان زاده؛ مسئول اطلاعات - عملیات لشکر انصارالحسین، حاج رضا مستجیری. جانشین گردانی مسلم بن عقیل، باقر سیلواری؛ مسئول محور جبهه قصرشیرین كاظم جواهری و آقاجمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظه اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود. تقریبا همه کسانی را که می‌شناختم، صورت‌هایشان سوخته و گونه‌هایشان استخوانی و لاغراندام شده بودند. حسین را هم از دور می‌دیدم از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. دست اسرا را یکی‌یکی می‌گرفت و مثل یک قهرمان ملی آنها را روی پشت بام بلند می‌برد. کنارشان می‌ایستاد و گاهی نمی‌توانست اشک شوقش را پنهان کند. فردا صبح زود دیدم که کاغذ و قلم برداشته و نامه‌ای خطاب به فرمانده كل سپاه تنظیم می‌کند. به شوخی گفتم: « جنگ که تمام شد. داری وصیت‌نامه می‌نویسی؟ » جواب داد: « از وصیت‌نامه هم مهم‌تره، به آقامحسن نامه می‌نویسم که من و همکارانم توی این چند سال، امانت‌دار سپاه بودیم. حالا که توی کاروان اسرا از فرمانده سپاه تا معاوناش هستن، اونا بر من و معاونام ترجیح دارن و ما آماده‌ایم که کار رو تحویلشون بدیم و هر جا صلاح بدونن کار کنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣9⃣1⃣ حسین نامه را نوشت و مسئولین و شورای فرماندهی سپاه همدان و لشکر انصارالحسین را با خود به تهران برد و یکی دو روز بعد، برگشت. پرسیدم: « چی شد؟ » گفت: « متأسفانه آقامحسن قبول نکرد ناچارم ادامه بدم، هرچند از ته دل راضی بودم که معاون حاج حمید نوروزی بشم. » کار حسین بعد از جنگ، سرحال نگاه داشتن روحیه و انرژی بسیجی‌های از جنگ برگشته بود و می‌خواست با روشی تازه، ظرفیت‌های متراکم رزمنده‌ها را از حیث معنوی، اخلاقی، ورزشی حفظ کند و حتی به نوجوان و جوانان انتقال دهد. دائم میان بسیجیان و پایگاه‌های مقاومت می‌چرخید و تا پاسی از شب با آن‌ها هم کلامی می‌کرد تا راه‌کاری برای ایجاد انسجام و رزمندگان بسیجی و سپاهی و انتقال میراث دفاع مقدس به آیندگان پیدا کند. تا سرانجام با راه‌اندازی اولین کانون بسیج جوانان در سطح کشور، این خواسته را عملی کرد. کانون بسیج، پاتوقی برای رزمندگان و جوانان بود که یک روز متعلق به برادران بود و یک روز در اختیار خواهران. حسین همه همکاران پاسدار و بسیجی را تشویق می‌کرد که پای فرزندان دختر و پسر و حتی همسران خود را به کانون باز کنند. و مثل همیشه خودش جلودار شد و اسم وهب و مهدی را نوشت. وهب به شنا علاقه داشت و مهدی به کشتی. وقتی که وهب و مهدی از کانون برمی‌گشتند با آب و تاب از آنچه که یاد گرفته بودند، تعریف می کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣9⃣1⃣ وهب می‌گفت: « علی آقا شمسی پور مربی شنای ماست¹. توی جنگ، غواص بوده و آدم شوخ و بامزه‌ایه. کنار استخر، دست و پا زدن شنای کرال و قورباغه رو یادم داد بعد ولم کرد وسط چهار متری و گفت حالا بیا بیرون. دست و پا زدم. باور نمی‌کردم به این زودی شنا یاد بگیرم. وقت برگشتن پول تاکسی نداشتم. راه خانه دور بود. از شوق یادگیری شنا تا خونه دویدم. » مهدی هم از کلاس کشتی تعریف می کرد. حسین هم که خودش در نوجوانی و جوانی، کشتی‌گیر قابلی بود. تشویقش می‌کرد. کم‌کم کانون بسیج الگویی فراگیر در سطح کشور شد و زمینه ارتباط حسین را با فرماندهان نیروی مقاومت بسیج بیشتر کرد. از سر کوچه تا خانه پدرم در چاله قام دين، چراغانی شده بود. مردهای فامیل ریسه‌ها را به شکل زیگزاک با لامپ‌های سبز و قرمز و زرد می‌بستند و زن‌ها، کوچه را آب و جارو می‌کردند. از دم در طبقه پایین تا طبقات بالا و حتی پشت بام، فرش انداخته بودیم تا میزبان میهمانان حسين باشیم که از حج تمتع برمی‌گشت. حسین دو بار در سال های جنگ، بین رفتن به حج واجب و جهاد در راه خدا، جبهه و جهاد را انتخاب کرد. پس از عملیات برون مرزی در داخل کردستان عراق، - پس از جنگ - یکباره هوای حج به سرش زد و با دوست و همرزمش سعید قهاری، توی یک کاروان مردمی و عمومی ثبت نام کردند. --------------------- ۱. سردار شهید علی شمسی پور پس از سال‌ها مجاهدت در دفاع مقدس برای دفاع از حرم حضرت زینب به سوریه رفت و تقدیر چنین بود که روح ناآرام او در حین تفحص شهدا در استان سلیمانیه عراق و در پای ارتفاع کانیان در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ آسمانی شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣9⃣1⃣ آن سال‌ها، فرماندهان سپاه، بیشتر در قالب کاروان‌های سپاه عازم حج می‌شدند. حسین همیشه تعریف می‌کرد که بنای تأسیس لشکر ۲۷ محمد رسول الله توسط دوستان‌اش، حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج محمد ابراهیم همت در حج سال ۶۰ در کنار حرم پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله گذاشته شد. او به عنوان نفر چهارم تاسیس این لشکر بود که از بقیه جدا افتاده بود. به هر بهانه یادشان می‌کرد و حتم داشتم که در ایام حج به ویژه در جوار مرقد رسول خدا بیشتر از همیشه، به یاد آن سه نفر خواهد بود. حالا داشت می‌آمد و بانگ صلوات و بوی اسپند کوچه و سراسر محل را پر کرده بود. بچه‌های سپاه همدان، سپاه کرمانشاه و لشکر انصارالحسین، خودشان دنبال رتق و فتق امور میزبانی بودند. قرار بود کاروانی از آنان به اسقبال حسین و سعید قهاری در میدان شهر بروند. وهب با پسر عمه اش ـ امير ـ هم برای آوردن حسین به فرودگاه رفتند. دم غروب بود که وهب از تهران زنگ زد و گفت: « ترمینال حج، خالی شده اما از بابا، خبری نیست. » همه حاجیان آمدند و عمه پرسید: « یعنی بچه‌ام، کجاست؟ » گفتم: « عمه جان، نگران نباش، شاید اومده، رد شده و وهب ندیدتش. » و همین طور هم بود. اما حسین اگر در فرودگاه به چشم وهب و امیر نیامده، ورودی شهر، هم که صدها نفر منتظرش بودند، همچنان چشم انتظار و پرسان ماندند. و پچ‌پچ‌ها که بالا گرفت، سر و کله‌ی تراشیده حسین، تک و تنها، میان کوچه پیدا شد. بی‌هیچ همراهی. ماشین‌ها و اتوبوس‌های مستقبلين بعد از او بوق زنان رسیدند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣9⃣1⃣ همه هاج و واج مانده بودیم که ماجرا چیست. حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه و نه در میدان شهر، باوجود هماهنگی و تماس قبلی هیچکس او را ندیده بود. ماجرا از این قرار بود که حسین به سعید قهاری پیشنهاد داده بود که بیا یک سواری شخصی کرایه کنیم و بی سروصدا برویم و مردم را معطل خودمان نکنیم. آقای قهاری هم قبول کرده بود. وقتی آمد. کوچه خلوت و خالی بود و فقط، چند قصاب، چاقو به دست، جلوی خانه ایستاده بودند و عمه سینی اسپند را می‌چرخاند و قربان صدقه حسین می‌رفت و مهدی هم، یک تکه چوب گرفته بود و بیست رأس گوسفندی که مردم و دوستان و همکاران و فامیل آورده بودند را به خیال خودش چوپانی می‌کرد. حسین بعد از دیدوبازدید، به پدرم گفت: « دایی جان، فقط یه گوسفند برا قربانی کافیه، بگو بقیه رو ببرن تحویل دارالایتام بدن. » پدرم حرفی نزد، حسین یک ساعتی پیش میهمانان نشست و بعد آمد توی کوچه، آستین بالا زد و چراغ‌ها را باز کرد. روی نردبان به سختی می‌ایستاد. وقتی پایین آمد، یک لحظه دست روی کمرش گذاشت. پرسیدم: « چی شده؟ » گفت: « بعداً میگم. » جوری که به پدرم برنخورد جا انداخت که از تشریفاتی که بین او و بقیه مردم تفاوت وفاصله ایجاد کند، فراری است. آن شب، حاج آقارضا فاضلیان امام جمعه ملایر، چند ساعت کنار حسین بود. به آیت الله موسوی امام جمعه همدان گفته بود، این آقای همدانی، هیچ چیزی را بر مصالح اسلام و مسلمین ترجیح نمی‌دهد. تا سه روز میهمان داشتیم. حسین از میهمان و میهمانی خوشش می‌آمد ولی از بریز و بپاش نه. هر شب غذاهای اضافی را قابلمه می‌کرد و می‌داد و می‌بردند، محله‌های فقیرنشین. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خداحافظ سالار: 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣9⃣1⃣ ساکش را که تا نصفه خالی بود، باز کردم. چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود. قبل از رفتن به حج، چندبار کتاب حج شریعتی را خواند و گفت: « خدا کنه توی این به ماه به دنیا مشغول نشم. » سرمان که خلوت شد پرسیدم: « حسین تو یه چیزیت شده و نمی‌خوای بگی، مجروح شدی تو حج؟ » پرسید: «مگه اونجا جبهه‌اس که مجروح و شهید بده.» گفتم: « آره، مگه چند سال پیش این وهابی‌های از خدا بی‌خبر، حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و نیرو تفنگ، نمی‌زدن؟ » خندید و گفت: « ای بابا، لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره. » و در حالی‌ که نفس می‌کشید و دست روی دنده‌اش می‌گذاشت ادامه داد: « صابون زیر پام بود، سُرخوردم و افتادم و نمی‌دونم چرا از هوش رفتم. فقط یادم میاد که یه لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه می‌شدم. » گفتم: « این یه اتفاق ساده‌اس؟ این جور که تعریف می‌کنی، خدا عمرت رو دوباره نوشته. » آهی کشید و گفت: « پروانه، این حرفت، منو یاد یه پیرمرد نورانی توی کاروان انداخت که روز آخر به هم می‌گفتیم، ایشاالله خدا عمری بده، دوباره سال بعد بیام حج، اون پیرمرد در جواب گفت من مطمئنم که خونه خدا رو دوباره نمی‌بینم. همین که برگشتیم، به رحمت خدا رفت. » گفتم: « اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه‌ات ، ضربه به سرت می‌خورد و... » حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت: « من توی این اتفاقات تا آستانه مردن میرم ولی نمی‌میرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت، قرار بده. » خندیدم و به شوخی گفتم: « کو جبهه که تو بخوای بری بجنگی و شهید بشی. جنگ تموم شد. تو هم مثل بقیه رزمنده‌ها باید با زندگی بعد از جنگ، کنار بیای. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣9⃣1⃣ لبخندی زیرکانه زد: « پروانه، میخوای زیرزبون منو بکشی؟ » با این سؤالش گیج شدم و منظورش را نفهمیدم تا چند روز بعد که دوباره مثل سال‌های جنگ، رفت و بعد از یک ماه برگشت. وقتی آمد، لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد. ولی راننده‌اش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانده یک عملیات برون مرزی بوده که در عمق ۱۵۰ کیلومتری کردستان عراق، علیه نیروهای سازمان منافقین، انجام شده. وقتی این ماجرا را از وهب شنیدم، فهمیدم که چرا می گفت: « تو می‌خوای زیر زبون منو بکشی. » حسین معاون قرارگاه نجف شد. ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد. من به این اسباب کشی‌های ضرب‌الاجلی و بچه‌ها به جابه جایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر، عادت کرده بودیم. یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد، پرسیدم: « پسرم! چرا این قدر گرفته‌ای؟ » گفت: « مامان! می‌دونی به فرماندهان سپاه درجه میدن؟ » خیلی بی تفاوت گفتم: « خب بدن، به ما چه ربطی داره؟ » با ناراحتی گفت: « یکی از همکلاسی‌هام امروز بهم گفت درجه‌های سرتیپی همه رو دادن، بابای تو چه درجه‌ای گرفته؟ » بهش گفتم: « بابای من درجه نداره. » اون هم به طعنه گفت: « هیچی ندن، درجه سرهنگی رو بهش میدن، ناراحت نباش. » گفتم: « پسرم، اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن، براش فرقی نمی‌کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣9⃣1⃣ وقتی حسین به خانه آمد. از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: « درجه خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن، من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه اونا که یه درجه خداییه برسیم. اگه بخوایم، برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم. » با این جواب، همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا این‌که چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می‌کردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک، گفت که: « شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده. » از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم، دلم گرفت. با خودم گفتم که رازداری و پنهان‌کاری هم اندازه‌ای دارد، چرا باید بعد از یک ماه، خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟ این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود، هم خوشحال شد و هم ناراحت که: « چرا بابا این قضایا رو به ما نمیگه؟ » به او حق می‌دادم. پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبيل سایه زده بود. همان روزها داشتم لباس‌های داخل کمد را مرتب می‌کردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد. باید خوشحال می‌شدم اما کلافگی‌ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی‌داند. زمان جنگ که مجروحیت‌هایش را از ما پنهان می کرد و حالا هم مسئولیت‌هایش را. وقتی به خانه آمد. به گلایه گفتم: « همسایه زنگ میزنه تبریک میگه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون می‌کنی؟ » لبخندی زد که نمی دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همه تلخی‌ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره‌اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری‌ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم. بعد خیلی پدرانه گفت: « پروانه! محمود شهبازی رو یادت میاد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره‌ای؟ گفته بود باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم، چمنا رو آب میدم! البته دروغ هم نگفته بود. غیر از باغبونی، محوطه سپاه رو هم جارو میزد. محمود شهبازی تربیت شده‌ی نهج‌البلاغه بود و ما شاگرتنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه‌هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣9⃣1⃣ گفتم: « حسین جان! من با تو زندگی می‌کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می‌شناسم اما بچه ها براشون مهمه. » خیلی قاطع گفت: « باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم نباشه. » نمی‌خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه‌اش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید. خیلی خوشم آمد، بهش می‌آمد و با ابهتش می‌کرد. وقتی حظّ را توی چشم‌هایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: « خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سرکار. » پرسیدم: « این ریختی؟ » گفت: « مگه چشه؟ سرکار که رسیدم، پیرهن سفید رو درمی‌آورم. اصلا چه اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن می‌مونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون میشه. » اتفاقا ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان می‌رفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می‌پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می‌کرد. آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان می‌رفتیم، پلیس جلوی ماشین‌مان را گرفت و از راننده‌ی حسين، آقای مدبران، مدارک خواست. همین که حسین را شناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشت و از جریمه صرف‌نظر کرد. اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده‌اش گفت: « خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم میاد، پس خیلی رعایت کن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم