🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣0⃣2⃣
مُحرمِ همدان، من و حسین را به عالم کودکیهایمان در کوچه برج میبرد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینهزنی میرفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همهمان به حسینیهی ثارالله سپاه میرفتیم که حسین سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه اشکها و عزاداریهای من و بچههایم شده بود.
باردار بودم و میدانستم این عزاداریها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تاثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل میشدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و میگفت:
« مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور میشه. »
عمه میگفت:
« قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش میشه. »
حسین نمی خواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه میآمد. برگشتیم کرمانشاه. چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه، آنجا بودیم خیلی سخت میگذشت. مسئولیت حسين در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استانها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر میکرد. خرید میکردم، بارها را جابهجا میکردم. ناچار بودم خواروبار، میوه و حتی کپسول گاز را با همان وضعیت بارداریام از پلههای طبقه اول تا سوم ببرم بالا.
مهدی، طفلی هر بار که از مدرسه میآمد و به شکل تصادفی مرا میدید، به غیرتش برمیخورد. کیف و کتاب را کنار میگذاشت و با همان سن کمش، آستین بالا میزد و عرقریزان شروع میکرد به بالا بردن وسایل.
تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونهی دیگری افتاد.
حسین از مأموریت آمده بود که دید، بستههای پلاستیکی میوه را سر پلهها چیدهام و چند تا چند تا بالا میبرم. سرخ شد، خجالت کشید و گفت:
« آخه چرا شما؟ اگه اون طفل معصوم توی شکمت، خدای ناکرده، مثل دختر اولمون زینب، آسیب ببینه چی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣0⃣2⃣
گفتم:
« تمام همّ وغم من اینه که شما فکرت درگیر مسائل خونه و بچهها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی، خدای این بچه هم ارحمالراحمینه. »
این را که گفتم، سرش را انداخت پایین و با التماس گفت:
« پروانه جان، من خیلی به تو بدهکارم، تو رو خدا حلالم کن. »
گفتم:
« فقط یه تقاضا دارم. »
پرسید:
« هر چی باشه، به روی چشم. »
گفتم:
« وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن، شما جبهه بودی، اما حالا دوست دارم برای این دخترمون، کنارم باشی. »
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
« چشم. »
نزدیک وضع حملم که شد، آمد و آوردم همدان. تیرماه سال ۱۳۷۳، دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد. حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسين، اسم سارا را پیشنهاد داد. پسندیدیم، حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد. سارا دو روزه بود که تب و لرز شدیدی به تنم افتاد. خیس عرق میشدم و یکباره مثل بید میلرزیدم. عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپولهای قوی پنیسیلین هم جواب نمیداد. حسین نگران من بود و من نگران سارا. تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر میداد. حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من میچرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش میکرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم. اما دکتر گفت:
« تا یک ماه نمیتونی به بچهات شیر بدی. »
دوباره برگشتیم کرمانشاه. بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت. داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت میکردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت:
« آماده شید، باید بریم. »
پرسیدم:
« کجا؟ »
تا آن روز هر مسئولیتی که میگرفت، نمیگفت. این بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم. گفت:
« برام حکم معاون هماهنگ کنندهی نیروی زمینی سپاه رو زدن، یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم، همه چیز آمادهاس که بریم، حاضری؟ »
خندیدم و گفتم:
« مگه راه دیگهای دارم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣0⃣2⃣
گفت:
« آره. »
جاخوردم، گیج و مبهوت پرسیدم:
« چی؟ »
لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت:
« با من بیای. »
یک مرتبه پقی زدم زیر خنده و به روش خودش ادامه دادم:
« حتما اونم بشمار سه، ها؟ »
انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت:
« شما به هیچی دست نزن، خودم همه چیزو بسته میکنم، میذارم پشت ماشین. »
مثل اینکه اسباب و اثاثیهمان هم به این جابهجاییهای ناگهانی و هرازگاهی، عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع و جور و بار خاور شدند. از بابت وسایل و بارکردنشان که خیالمان راحت شد، حسین رفت پرونده بچهها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم.
شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات، هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود. فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده، رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی، همه چیز دم دست بود.
با شروع سال تحصیلی، وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی، من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم. سارا آینه کودکیهای خودم بود، مثل من دختر دوم و مثل من عزیزدردانهی بابا. حسین از سرکار که میآمد تا ساعتی با او سرگرم میشد. گاهی که حسابی ذوق میکرد، میگفت:
« پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣0⃣2⃣
سارا بزرگتر که شد و راه افتاد، دستش را میگرفتم و میبردمش پارک، تاب و سرسره بازی. سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد. از همان اتفاقها که برای خودم، گاه و بیگاه میافتاد؛ رفته بودیم شمال، کنار دریا زیلو انداخته بودیم. پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی میکردند، سارا با ماسهها ور می رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست. جيغ زدم:
« سارا »
چشمم به دریا افتاد، موج او را بالا آورد و فرو برد. حسین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب، چند مترشنا کرد تا او را بگیرد، مردم و زنده شدم. با گریه و التماس فریاد می زدم که:
« تو رو خدا نذار بچهام بمیره. »
حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمیآمد و صورتش سیاه شده بود. حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گُردهاش زد تا راه بستهی سینهاش باز شد. بچهها مات و مبهوت مانده بودند. من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداریام میداد و میگفت:
« بخیر گذشت، خدا عمرش رو دوباره نوشت. »
بعد از دو سال، آقای عزیز جعفری، فرمانده نیروی زمینی سپاه، خانهای دوطبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود، خواست که طبقهی دوم آنجا بنشیند. حسین و آقاعزیز خیلی به هم وابسته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلق و خوی هم داشتند. حسین پذیرفت و ما طبقه بالای آنجا ساکن شدیم. آقای جعفری و خانوادهاش هم طبقه پایین. خانه، خانهای بزرگ و حیاطدار بود. وقتی آقاعزیز، عصرها از سرکار میآمد، جارو برمیداشت و حیاط را جارو میکرد. من از پشت پنجره طبقه بالا میدیدم که حسین به اصرار میخواست جارو را از دستش بگیرد اما او نمیداد. حسین هم بیکار نمیماند و آب حوض خالی میکرد. دیدن این صحنه، مرا یاد تعریفهای حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه میانداخت و توی دلم به تواضعش غبطه میخوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣0⃣2⃣
خیابان ایران یک امتیاز فوقالعاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود. هر هفته حسین دست وهب و مهدی را میگرفت و میبرد پای منبر حاج آقا مجتبی. وقتی برمیگشت، انگار از وسط بهشت خدا آمده، پراز انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمیگنجید. یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه، غم توی صورتش موج میزد. به جای آن شور و نشاط همیشگی، بغض فروخوردهای همراهش بود. آن روز حاج آقا مجتبی، روضه غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد. حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکستهای برایمان نقل میکرد که یک باره بغضش ترکید و گفت:
« یعنی میشه سر ما هم مثل اون غلام سیاه، روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی میشه؟... »
همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهلبیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانیهای خود حسين، هیئتی و مسجدی شده بودند. این حال وهوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود، تأثیر داشت. هر روز چادر نماز میپوشید و با من به مسجد میآمد. بزرگتر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی از خودش بروز داد. البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی میکشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم میشد. اما در مقابل، حسين مدام تشويتش میکرد. یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشیهای زهرا را تابلو کردهاند و زدهاند به دیوار. مدیر مدرسهشان میگفت:
« این دختر، استعداد عجیبی توی نقاشی داره، اگه بره رشته طراحی و نقاشی، حتما موفق میشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣0⃣2⃣
میدانستم که برای تحصیل در رشته نقاشی یا گرافیک، باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محيط هنرستان خوشم نمیآمد، اصلا راضی نبودم. اما برعکس من، حسین نگاه روشنی به آیندهی این کار داشت و میگفت:
« این حق بچهاس که با توجه به استعداد و علاقهاش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه. »
باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود. سارا بچه که بود، به جوجه، خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید.
آن روزها توی خانههای سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی میکردیم و من گاهی که حوصلهام از خانه سر میرفت، سارا و جوجههایش را برمیداشتم و به پارک جلوی خانه میبردم. یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجههایش غافل، که ناگهان گربهای آمد و یکی از جوجهها را قاپید. بچه یک بند گریه میکرد تا حسین از سر کار آمد و سارا را گریان دید. بغلش کرد، بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش:
« چی شده، دخترم؟ »
سارا هق هق کنان گفت:
« گربه جوجهمو خورد. »
- « چندتاشونو؟ »
سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه میکرد، به نشانه یک، بالا آورد.
- « این که گریه نداره، من برات به جای اون یکی، سه تا میخرم. »
این را گفت و بلافاصله، بدون اینکه حتی کمی استراحت کند، دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سه تا جوجه به خانه برگشت. جوجه را که دستش ديدم، کفری شدم و صدایم در آمد که:
« مگه اینجا مرغداریه؟ بوی جوجه، خونه رو برداشته اون وقت شما میری به جای یه دونه جوجه که گربه برده سه تای دیگه میخرى؟ »
به آرامی گفت:
« به بچه قول داده و باید میخریدم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣0⃣2⃣
چند ماه بعد جوجهها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی میکردند، بزرگ شده و خانه پر شد از بوی آنها. به التماس گفتم:
« حسین تو رو خدا یه فکری برای اینا بکن. »
حسین که نه میخواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند، به سارا گفت:
« این جوجه های تو دیگه بچه نیستن، مامان شدن. هوا هم داره سرد میشه ببریمشون همدان، بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه. باشه؟ »
سارا قبول کرد اما گفت:
« به جای اینا برام اسب بخر. »
حسین سارا را بغل کرد و گفت:
« اونم به چشم. »
دیگر نتوانستم کلافگیام را پنهان کنم، با عصبانیت گفتم:
« حالا بیا و درستش کن. خانم اسب میخواد. حتما میگی چون قول دادم باید به قولم عمل کنم. آره؟ »
خندید و به کنایه گفت:
« پروانه، مثل اینکه یادت رفته، خودت چه وِروِره جادویی بودی؟ »
شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات کودکیام را در ذهنم زنده کرد. خاطره شبی که از نردبان افتادم. خاطره روزی که روی دیوار خانه دخترعمه منصور، راست راست راه می رفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست. و خاطره آن روز که عقرب پایم را گزید. هرچند خاطرات شیرینی نبود اما کمکم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاببازی و گرگم به هوا و به یه قل دوقل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣0⃣2⃣
چند ماه بعد باز هم اتفاقی برای سارا افتاد که خیلی شبیه اتفاقات کودکیام بود. برای دیدن اقوام به همدان رفته بودیم، یک روز قرار شد برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم و بیشتر با فامیل باشیم برویم به یکی از باغهای عباس آباد. به باغ که رسیدیم، بچهها مشغول بازی شدند و ما هم که مدتها بود اقوام همدانی را ندیده بودیم، نشستیم به تعریف. گرم صحبتهای خودمان بودیم که ناگهان صدای گرومپ عجیبی به گوشمان رسید و بلافاصله یکی از بچهها فریاد کشید:
« سارا از بالای دیوار افتاد. »
کنار باغ، مسجدی بود و مابین این دو، دیوار بلند بدون حفاظی قرار داشت. سارا با بچهها گرگم به هوا بازی میکرده که میرود بالای آن دیوار و ناغافل از آنجا میافتد پایین. تا بالای سرش برسم، مردم و زنده شدم. از حدود ۲ متری افتاده بود زمین و وقتی رسیدیم بالای سرش مثل یک تکه گوشت، بیهوش، با صورتی کبود نقش زمین بود. هرچه تکانش میدادیم عکسالعملی نشان نمیداد، حتى ناله هم نمیکرد. حسین به نظرم براساس تجربههایی که در جنگ پیدا کرده بود شروع کرد به تنفس دادن به سارا بلکه نفسش را برگرداند اما انگار بچه رفته بود و کاری از دستمان برنمیآمد. برای لحظهای خودم را باختم، دستپاچه و مضطرب، بیقراری میکردم که عمه کمی نمک با انگشتش گذاشت روی زبان سارا. ناگهان سارا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد... وقتی به تهران برگشتیم، حسین خیلی خودش را سرزنش می کرد که باید بیشتر مراقب سارا باشد. از آن به بعد، هر روز از سر کار میآمد، خودش دست سارا را میگرفت و میبرد پارکی که دقیقا کنار خانهمان بود و من از پشت پنجره میدیدم که چقدر با شور و نشاط، انگار نه انگار که تازه از سرکار آمده است، همه جور بازی کودکانهای با او میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣0⃣2⃣
روزی یکی از همسایهها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود، گفت:
« خانم نوروزی! خوش به حالت، شوهر من که نیروی حاج آقاس وقتی میاد خونه، حال نداره با ما صحبت کنه، چه برسه به بازی با بچهها، گاهی بهش میگم، کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟ »
باز هم خبر برایم تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم میشنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر میکردم که هنوز معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاهه. برخلاف گذشتهها که این موضوعات، زمینه پرسش یا گلایهی من از حسین میشد، ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر کردم که چطور میشود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچههایش این قدر وقت بگذارد؟ توجه حسین به بچهها، تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درسهایشان معطوف نمیشد. به هر بهانهای برایشان هدیهای میخرید. از هدیه جشن تولد بگیرتا هدیه جشن تکلیف، تا هدیه نمره قبولی آخر سال و...
سارا که به سن تکلیف رسید، دیگر سنگ تمام گذاشت. یک جنت گوشواره، یک دستبند، یک انگشتر و یک چادرنماز و سجاده هدیه داد بهش. هنوز یکی دو سال از مسئولیت حسين در بسیج کشور نگذشته بود که گفت:
« قراره جابه جا بشم. »
برایم مهم نبود. دیگر تغییر مسئولیت، بخشی از زندگی حسین شده بود. هرجا نیاز بود، میرفت، سروسامان میداد و بعد از مدتی تحویل میداد و میرفت دنبال کار دیگری.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣0⃣2⃣
هرچه هم میکرد کمتر به ما میگفت و اگر میپرسیدیم، به نحوی از زیر پاسخ دادن به ما درمیرفت. اما این بار با آب و تاب داشت توضیح میداد و من به واسطه اینکه دیگر عادت کرده بودم کاری به این کارها نداشته باشم، با خونسردیای که کمی چاشنی بیتفاوتی داشت، مشغول کارهای خودم بودم. پرسید:
« نمیخوای بدونی کجا میرم؟ »
گفتم:
« هرجا که میری، زیر سایهی امام زمان باشی. »
گفت:
« احسنت! این بهترین دعا برای کسیه که قراره برای مأموریت به آفریقای محروم بره! »
جاخوردم. حالت خونسردی چند لحظه پیشم تبدیل به اضطرابی سرسامآور شده بود. هیچ انتظار شنیدن چنین مسالهای را نداشتم. چه نسبتی میان حسين و سپاه و آفریقا میتوانست باشد؟ نمیدانستم اما توان پرسیدن هم نداشتم. مات و مبهوت و البته پر از کلافگی بودم که حسین حالم را به خوبی درک کرد و بیآنکه بپرسم، توضیح داد:
« حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه شده، یکی از مأموریتهای این نیرو توی آفریقاس، رئیس جمهور یکی از کشورهای آفریقایی از ایران کمک خواسته تا چیزی مثل بسیج برای مقابله با نفوذ گسترده اسرائیلیها تو کشورش درست بشه. قراره که من این کار مستشاری رو انجام بدم. »
سعی کردم خودم را کنترل کنم و طوری که کلافگی و سردرگمیام معلوم نشود، گفتم:
« خدا پشت و پناهت. »
و دیگر هیچ نگفتم که من و این چهار تا بچه را به کی میسپاری. نپرسیدم که تا کی آنجا هستی و کی برمیگردی.
يقين قلبی داشتم که خدا، قدرت باز کردن گرههای خیلی بزرگ را در دست حسین قرار داده است و لذا سکوت کردم، تا با خیال آسوده و فارغ از دغدغههای زندگی، وظیفهاش را به خوبی انجام بدهد. یکی دو روز قبل از رفتنش، یک بنده خدایی برایم تعریف کرد که آقارحيم - فرمانده کل سپاه - خودش مراسم تودیع حسين را انجام داده و گفته:
« از روزهای اول انقلاب و آغاز بحران در کردستان، هرجایی که لازم بوده آقای همدانی میونداری کرده و حاضر بوده. حالا هم جایی میره که به یه مرد، یه مدير، یه میوندار مثل او نیازه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣1⃣2⃣
حسین رفت، بعد از ده روز که خبری از او نداشتیم، زنگ زد و گفت:
« اومدم کشور کنگو و معلوم نیس کی برگردم. »
بیشتر از این چیزی نگفت و من هم میدانستم اگر چیزی بپرسم، تلفنی جوابی نمیدهد. بچهها هم که از اوضاع و احوال پدرشان پرسیدند، همین نقل را برای بچهها گفتم که:
« پدرتون رفته آفريقا برای کار مستشاری و معلوم نیست کی برگرده، فقط براش دعا کنید. »
بچهها هرچه کوچکتر بودند، دلتنگیشان برای بابا بیشتر بود. سارا خیلی بهانه میگرفت. زهرا از زمان آمدن بابا میپرسید. مهدی کنجکاو بود که بداند بابا آنجا چه میکند و وهب اصرار میکرد که اگر شما هم نیایید، من میروم پیش بابا. وهب در تماس بعدی همین را به پدرش گفت اما حسین مشکل زبان را بهانه کرد و گفت:
« وهب جان! تو باید درست رو بخونی و اینجا نمیتونی این کار رو بکنی. »
اما وهب اصرار میکرد که یاد میگیرم. ماهها از پی هم میگذشت و ما به تلفنهای حسین و شنیدن صدای او از آن سوی مرزها، دل خوش کرده بودیم. پس از چند ماه یک دفعه برای مدتی تماسهای منظم، ۱۵ روز یک بار او قطع شد. دستم به هیچ جا بند نبود. نمیدانستم از کی باید بپرسم که برای حسین چه اتفاقی افتاده. تا اینکه بالاخره بعد از مدتی به ایران برگشت. گفت:
« پشه مالاريا، لگدم زد و افتادم و رفتم تا مرز مردن، اما توسل به خانم فاطمه زهرا، زندهام کرد. »
دیدن او پس از ماهها همه را هیجان زده کرد. بچهها قیافهاش را فراموش کرده بودند پرسیدم:
« اگه پشه نیشت نمیزد حالا حالاها اونجا بودی، نه؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣1⃣2⃣
گفت:
«پروانه اگه بدونی، چقدر این مردم سیاه، دلِ روشن دارن و چقدر مظلومن؟ اول که
رفتم، از رئیس جمهورشون آقای کابیلا پرسیدم:
شما از ما چی میخواید؟
گفت:
یه چیزی مثل بسیج خودتون، که مردم رو بیاره پای کار و مثل حزبالله لبنان، دست بذاره روی حلقوم اسرائیلیها که دارن موذیانه اینجا، گسترش پیدا میکنن. »
پرسیدم:
« خب، موفق شدی؟ »
جواب داد:
« اونا مشکلاتشون به اندازه ی ثروت خدادادی و منابع غنی جنگلی و کشاورزیشون خیلی زیاده. من قبل از هر چیزی بحثهای حفاظتی رو برای رئیس جمهور کنگو، جا انداختم. ایشون متأسفانه بیش از حد به آدمهای دور و برش اعتماد داره، نگرانم مبادا از همین جا ضربه بخوره، با این حال کارهای خوبی توی این مدت انجام شد. تا اینکه نیش پشه منو تا محضر حضرت عزرائیل برد. اما عمرم به دنیا بود و خانم فاطمه زهرا، کمکم کرد. »
و رو کرد به دخترم زهرا گفت:
« وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهزهرا کمک بخواید. گرههای کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن. »
و توضیح داد:
« مالاریا که نیشم زد، مدتی توی بیمارستان بستری بودم. اونجا مشکلات استفاده از سرنگ برای چند تا مريض خیلی متداوله و از طرفی، مریضی ایدز هم خیلی زیاده و من همش نگران بودم که مبادا یکی از این سرنگها، منو آلوده کنه. به دور و بریها میگفتم که مواظب سرنگها باشن اما خیلی میترسیدم. فشارم مرتب میافتاد. روزی پنج تا سرم میزدن اما چشمام سیاهی میرفت. چیزی مثل حالت کما داشتم بین هوش و بیهوشی و مرگ. یک بار فکر کردم که روح از تنم داره خارج میشه. شهادتینم رو گفتم. اما دلم نمیخواست اونجا بمیرم. نگران سرنگها بودم. لحظهی جون دادن، توسل به خانم فاطمه زهرا پیدا کردم چند دقیقه بعد، از این رو به اون رو شدم. دو، سه ساعت بعد دیگه هیچ وقت فشارم نیفتاد. دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی افتاده و من زبان گفتن نداشتم. همون جا نذر کردم که تا زندهام هر سال ایام فاطمیه، نذر روضه حضرت زهرا داشته باشم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم