🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣1⃣2⃣
به شکرانهی سلامتی حسین، منتظر ایام فاطمیه نشدم و سنگ بنای روضه حضرت زهرا را از همان وقت گرفتم. هنوز یک ماه از آمدن حسین به ایران نگذشته بود، که سر ظهر، اخبار سراسری تلویزیون خبری را گفت که اشک را توی چشمان حسین نشاند. خبر این بود:
« کابیلا، رئیس جمهوری کشور آفریقایی کنگو توسط یکی از نزدیکانش کشته شد. »
وهب وقتی گریه بابا را دید، متعجب شد و پرسید:
« بابا برای یه آدم کمونیست اینجوری ناراحت شدی؟ »
حسین گفت:
« همان کسی که خیلی بهش اعتماد داشت، ضربه خورد. حالا ببین بعدا چه اتفاقی تو کنگو میافته. »
چند روز بعد، حسین حرف ناتمامش را برای وهب و ما کامل کرد و گفت:
« کابیلا رو کشتن و پسرش ژوزف رو جاش گذاشتن و ژوزف هم رفت آمریکا و کنگو پایگاه اسراییلیها شد. من برای اینکه این اتفاق نیفته، خیلی خون دل خوردم. »
جسم حسین میان ما بود اما گویی روحش را میان محرومین سیاه آفريقا جا گذاشته است.
فرمانده کل سپاه، یکی دو کار به او پیشنهاد داد، یکی از آنها فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود. فرمانده سپاه با شناختی که از روحیه حسین داشت، این پیشنهاد را داده بود. اما برای حسین مهم بود که به جای چه کسی منصوب میشود و فرمانده قبلی پس از تحویل کار به کجا میرود. آیا شأن و جایگاه او حفظ میشود یا نه؟ اتفاقا فرماندهی قبلی او همرزم سابق و دیرینش، حاج احمد سوداگر بود. حسين او را نابغهی ناشناخته و بنیانگذار اطلاعات در جنگ میدانست.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣1⃣2⃣
تصویری که حسین از احمد سوداگر در ذهنم ترسیم کرده بود، سیمای یک جوان پرکار، متواضع، بااخلاص، باهوش و خستگیناپذیر بود که یک پایش را در آغاز جنگ در جبهه جا گذاشته بود و پای مصنوعی داشت. حسین اینگونه از استقامت و بزرگی او یاد میکرد: « اواخر جنگ، من و احمد سوداگر معاونین فرمانده قرارگاه قدس بودیم. من معاون عملیات بودم و او معاون اطلاعات عملیات بودم و او معاون اطلاعات- عملیات.
وقتی از شناسایی ارتفاعات سربه فلک کشیده کردستان عراق برگشتیم، احمد پای مصنوعیاش را درآورد. به حجم یه کاسه داخل پای مصنوعیاش خون جمع شده بود. استخوان پای بریده توی گوشت نشسته بود. اما خم به ابرو نمیآورد. پای مصنوعی رو از خون خالی کرد و پوشید. این یه گوشه از گمنامی حاج احمد توی جنگ بود، بعد از جنگ هم ناشناخته موند و من نمیخوام برم جای این مرد بزرگ. »
گفتم:
« شما میری جای اون، ایشونم میره جای یکی دیگه. »
+ « احمد میخواد بره دنبال کار بیرون از سپاه، اصرار داره که برم جاش اما نمیخوام برم. »
حسین بلاتکلیف مانده بود. میرفت و پای درد دلهای احمد سوداگر مینشست و سر دو راهی تصمیمگیری قرار گرفته بود. تا یک اتفاق که نه، یک خواب، تردیدش را به يقين، تبدیل کرد. توی خواب با خودش حرف میزد، حتی گریه میکرد با صدای او من هم از خواب پریدم، بالشش خیس آب بود. چراغ را روشن کردم و یک لیوان آب و بیدمشک بهش دادم. هنوز گرم خواب بود و باور نمیکرد که بیدار شده. مثل کسی که از دنیای دیگری آمده باشد، غريبهوار دور و بر را نگاه میکرد. پرسیدم:
« حسین جان، چی شده، چی توی خواب دیدی؟ »
گفت:
« خیلی سخت بود. »
پرسیدم:
« مگه کجا بودی؟ »
با صدایی که هنوز صاف و روان نبود گفت:
« پل صراط. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣1⃣2⃣
و بریده بریده خوابش را گفت:
« روز قیامت شده بود. باید از پلی باریک عبور میکردم. من این طرف پل صراط بودم. اون طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمیشد. جرئت رفتن نداشتم. پاهام به زمین چسبیده بود. به خدا التماس کردم. تمام اعمالم یک آن جلوی چشمم آمد. گریهام گرفت که یه دفعه از اون طرف، غبارها کم شدن و چند نفر اومدن لب پل. غبارها که کنار رفتن، دوستان شهیدم رو دیدم؛ احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت. جلوتر از بقیه بودند و اشاره میکردند که نترس بیا. راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت، وقتی رسیدم با هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم. »
خواب حسین، کار خودش را کرد. به فرمانده کل سپاه - آقارحیم - پیغام داد که مسئولیت لشکر ۲۷ محمد رسول الله را میپذیرم. حسین این خواب را دلیل و حجتی بر خودش میدانست که باید زندگیاش را به شهدا گره بزند تا عاقبت بخیر شود.
قبل از شروع کار در لشکر، به همدان رفت و ساختمانی را برای ستاد کنگره سرداران و فرماندهان ۸۰۰۰ هزار شهید استان همدان، تهیه کرد برای خودش هم یک قبر در نزدیکترین جا به شهدا خرید. وقتی از همدان برگشت، خیلی سرحال بود. گفت:
« یه خونه به قد خودم توی باغ بهشت خریدم که باید با شهدا چراغونیش کنم. »
از ماجرای خرید قبر، خبر داشتم و به شوخی گفتم:
« تا حالا که میگفتی، پروانه فامیلی تو چراغ نوروزیه، و چراغ خونه منو تو روشن کردی. »
جدی و قرص گفت:
« حالا هم میگم. همیشه دلم به حمایت تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی، خدا ازم راضی نمیشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣1⃣2⃣
گفتم:
« بازم شروع کردی حسین، حالا که نه جنگی هست و نه تیر و ترکشی، داری از این حرفا میزنی. »
لحنش نرم شد:
« موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و روشنایی گفتم، که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه، راه رو گم نمیکنه. »
و ادامه داد:
« حالا که نوروز داره می رسه شما باید مثل همیشه، چراغ خونه باشی. مامان هم که قراره بیاد تهران. »
چند روز بعد، عمه ميهمان ما شد. از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود. عمه گفت:
« ننه جان تو که از بچگی با نبود آقات ، برای
من پدری کردی، حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر كربلا، من آفتاب لب بومم و میترسم حسرت به دل برم زیرخاک. »
حالا حسین به فکر افتاد، اصلا مانده بود چه جوابی بدهد. عمه نمیدانست که سکوت او برای چیست و حسین نمیخواست که به او بگوید که باوجود صدام، اعتقادی به زیارت کربلا ندارد. اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود. عمه که سکوت طولانی حسین را دید، با التماس گفت:
« اگه مشکل پول سفره، چند تا النگو دارم میفروشم. »
حسین به غیرتش برخورد. اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت. به دلداری عمه، دستش را بوسید. با خوشرویی گفت:
« وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم. »
عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید: « بگو وقتش کیه ؟ »
گفت:
« حالا ساکت رو بذار توی خونه ما، سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر. »
عمه آرام شد اما حسین باز هم در تردید بود. بهش گفتم:
« حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمه و ما داره، مگه یه عمر برای این زیارت له له نمیزدی و اشک نمیریختی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣1⃣2⃣
حسین ابروهایش را درهم کشید:
« با بودن صدام نه. »
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت. روحانی گفته بود که:
« به خاطر مادرت حتی با بودن صدام، به کربلا برو. »
بلافاصله پیکان را برای هزینهی سفر فروخت. قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم. تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم. باور نمیکردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدستههای حرمین نجف و کربلا، سامرا و کاظمین، روشن شود. هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلیام به حج تتمع بود. به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه، حسین کنارم بود. یک روز مانده به سفر، حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت. گفت:
« شما برید، من باید برای کاری بمونم. »
نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد. من بیخبر از این موضوع، دادوقالم بلند شد که:
« این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟ مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار رو انجام بده. حالا که زمان جنگ نیست که میگفتی، اگه وقت عمليات جبهه رو رها کنی و بیای حج، خون شهدا میاد گردنت. حالا که وضعیت آرومه، دیگه بهانهات چیه؟ اصلا جواب عمه رو چی میخوای بدی؟ اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی میشه؟ »
من یکریز میگفتم گاهی، هق هق گریه، طوفان شکوائیهام را میبرد. حسین فقط نگاهم میکرد و سکوت معنادارش، لجم را درآورد و برای اینکه به حرف بیارمش گفتم:
« اصلا ما هم نمیریم، خودت جواب عمه رو بده. »
یک لبخند حوالهام کرد و آرام گفت:
« شما برید. قبل از اینکه به کربلا برسید،
خودمو میرسونم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣1⃣2⃣
باز نگاهم کرد و نگاه نجیبش، شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی نزدم. ساکمان را دوباره مرتب کردیم و حسین به عمه همان را گفت که به من قول داده بود:
« شما برید، منم خودمو میرسونم. »
عمه مثل من یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد. سوار اتوبوس شدیم. به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم. همهجا حسین را کنار خودم میدیدم. اصلا صدایش را میشنیدم.
حسین جنگ را از جبهههای غرب و از مسیری که ما از آن میگذشتیم، آغاز کرده بود. برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه چار زبر، در حد شنیدههایی جسته گریخته از حسین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری، کامل میکرد. به سرپل ذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که در ورودی شهر نوشته بود، عبور کردیم. روی تابلو نوشته بود:
« به شهر مظلومانِ فاتح، خوش آمدید. »
کمی جلوتر از سرپل ذهاب، راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد. تصویر حسین زندهتر از قبل در ذهنم جان گرفت. حسین همیشه میگفت:
« غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریور ماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم. »
به قصرشیرین رسیدیم و باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید که بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی، در قالب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمیاش روشن شود. شب مرز، بوی جبهه میداد. دلم نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد. او زیارت را باوجود صدام نمیخواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمیخواستم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣1⃣2⃣
ستارهها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش - حاج علاء حبیبی - به مرز رساند. سرشار از نشاط شدم. عمه قربان صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد:
« حسین جان، زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی. »
از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم. قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند. نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد. دلم ریخت. حسین بیخیال مامور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. سر ظهر به بغداد رسیدیم. میگفتند که شما امروز مهمان رئيس القائد صدام هستید. حالا بیشتر از قبل، دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم. در مسیر کاظمين پرسیدم:
« حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟ »
خلاصه و کوتاه گفت:
« میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم. »
سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم:
« اگه میگفتی که میزبان آقا هستی، من به خودم اجازه نمیدادم که اون حرفها رو بهت بزنم. »
حسین نخواست و نگذاشت، که به حرف های دو سه روز گذشته فکر کنم گفت:
« خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن. ما زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اونها همیشه پیش امام حسینن. »
وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم. پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا میدیدیم. چشمانم را میمالیدم که خوابم یا نه. باور نمیکردم که بیدارم. اشک روی چشمانم پرده میشد و میافتاد. عمه و پدرم هم حال خوشی داشتند. اما حسین حس مغموم دل شکستهای داشت که احساسش را بروز نمیداد. گوشهی صحن، زیارتنامه و نماز میخواند و به ضریح چشم میدوخت.
شاید که نه، حتما دوستان شهیدش یکییکی از ذهنش عبور میکردند و بیکلام با آنها درددل میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣1⃣2⃣
دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیدهی درونش را با باران اشک خاموش کند. اما فقط نگاه میکرد و همین مرا میسوزاند. وقتی هم که از حرم خارج میشدیم مثل پروانه به دور عمه و پدرم میچرخید و دستشان را میگرفت و نمیگذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر میدید. سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم، حسین بیمقدمه گفت:
« باید برای رهب، زن بگیریم. »
پرسیدم:
« درخواست وهبه یا شما؟ »
گفت:
« نباید بذاریم جوون بیاد و بگه زن میخوام، اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرفهاشو میزنه، اما تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد منه. »
گفتم:
« حتما کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری. »
گفت:
« نه انتخاب با خودشه، ازدواج به زندگی جهت میده. »
خنده شیطنت آمیزی کردم و گفتم:
« شما که این قدر به ازدواج توسن پایین اعتقاد داری، چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی ؟ »
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضرجوابی کرد:
« دختردایی، مثل اینکه یادت رفته همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی وگرنه خودت میدونی که مامانم از بچگی، تورو برا من، انتخاب کرده بود و... »
دهنش گرم و ذائقهاش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. میخواست سربه سرم بگذارد اما من رفتم سر ازدواج وهب:
« من که از خدامه عروس بیارم، یه عروس مؤمن و نجيب و با اصالت. »
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچهام سرش را پایین انداخت و گفت:
« هرچی شما بگید. »
تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم. دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب، شهرت و ثروت، ملاک انتخاب نبود. همترازی خانوادهها را در ارادت به اهلبیت معنا میکردیم و خیلی زود به گزینهی مناسب رسیدیم. خانواده دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آنکه فکر میکردیم، سوروسات عقد فراهم شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣2⃣2⃣
حسین به نمایندهی ولیفقیه و امامجمعه همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبه عقد وهب و عروس خانم را خواند.
حسین تحت تأثیر پدر من، خیلی به قرضالحسنه اعتقاد داشت. از کودکی، همه جا و در هر شرایطی دیده بود که آقام از آدمهای مریض، دست تنگ، افتاده، با دادن پول به شکل قرض و بدون تعيين زمان بازگشت و به دور از هیاهوی تبلیغ و تظاهر با حفظ کرامت و حرمت فرد بدهکار، از آن فرد دستگیری میکند. حسین میگفت:
« یکی از احکام خدا و قرآن که بهش کمتر عمل میشه، همین قرض الحسنه س، بنا دارم یه صندوق تو سطح استان همدان راه بندازم که همه علاقمندان مثل من با نیت کاملا معنوی و به دور از هرگونه چشمداشت مالی، توانمون رو روی هم بذاریم و یه باقیات و صالحات برای آخرتمون درست کنیم. »
گفتم:
« آقای من که این کار رو میکنه، دستش به دهنش میرسه، اما شما که برای خرج کربلای مادرت، ماشینت رو فروختی، از کجا میخوای پول بیاری برای یه استان؟ »
گفت:
« آدمای خیّر مثل دایی، زیاد میشناسم. باهاشون صحبت کردم. اعلام آمادگی کردن. اسم صندوق رو هم گذاشتیم صندوق قرض الحسنه عدل اسلامی و رفتیم پیش حاج آقا موسوی اساسنامه رو برای ایشون خوندیم که قراره کارمزد بیشتر از سه درصد نگیریم. ایشون فرمودند، این همون چیزیه که فقه اسلامی میگه؛ پول از آدمهای خیر بگیری و به دست نیازمندان برسونی. »
ته دلم راضی نبودم. حس پنهانی به من میگفت که حسین کار پردردسری در کنار فرماندهی سپاه برای خودش درست کرده اما چون به نیت پاک و قصد قربت او مطمئن بودم، مانعش نشدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣2⃣2⃣
صندوق عدل اسلامی، طبق پیشبینی حسین خیلی زود پا گرفت. به سرعت با ایجاد چند شعبه در سطح استان همدان، اعتماد مردم را به شدت به خود جلب کرد. خیرین با انگیزه قرضالحسنه پول آوردند و شعبهها با تحقیق و اطلاع از وضعیت نیازمندان آن را با حداقل کارمزد یعنی سه درصد برای خرید جهیزیه، ازدواج، درمان، هزینه دانشگاه و... به انبوه متقاضیان میرساندند. حسین روزهای پنجشنبه و جمعه از تهران به همدان میرفت تا بر حُسن اجرای اساسنامه نظارت کند. کمکم آوازهی این صندوق به خارج از استان رسید. حسین با شور و نشاط از نتیجهی آن صحبت میکرد و میگفت:
« پروانه، لذت عمل به آیه قرآن رو تا به حال این اندازه احساس نکرده بودم. »
میگفتم:
« نمیترسی که فردا بگن، فرمانده لشکر برای خودش بانک درست کرده و پشت سرت حرف بزنن؟ »
میگفت:
« خدا گواهه که حتی برای رفتن به همدان، از هزینه شخصیام استفاده میکنم و حتی یک ریال پول مردم به جیب هیئت مدیره نرفته و نخواهد رفت. خودتم اینو خوب میدونی. »
گفتم:
« من میدونم، اما میترسم. »
جواب داد:
« اگه بدونی اون آدم با آبرویی که میخواست برای خرید جهيزيهی دخترش، کلیهاش رو بفروشه، حالا با گرفتن به وام قرضالحسنه، چقدر دعا میکنه، مثل من دلت قرص میشه. »
ناگهان به یاد خوابی که چندی پیش دیده بود، افتادم.
« گفتی که گذر از پل صراط خیلی سخته، گفتی که شهدا اومدن و دستت رو گرفتن، خب حالا هم برودنبال یه کاری که توی همون مسیر باشه. »
انگار که تصویر ذهنم را دیده باشد گفت:
« سنت قرض الحسنه و کمک به امثال اون آدم باشرافتی که برای خرید جهیزیه دخترش، میخواست کلیهاش رو بفروشه، هیچ منافاتی با صراط شهدا نداره. اتفاقا اگه بخوایم که شهدا دستمون رو بگیرن باید ما هم از حاجتمندان، دستگیری کنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣2⃣2⃣
حسین به موازات فعالیت قرض الحسنه، ستاد کنگره فرماندهان و ۸۰۰۰ شهید استان همدان را راهاندازی کرد و خودش در همان دو روز آخرهفتهای که به همدان میآمد، به هدایت مجموعهی استان برای معرفی سیرت شهدا پرداخت.
این کار به او انرژی میداد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانهروزی او انرژی میگرفتند. گویی که کنگره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست. به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند. این شناساندن، داغ او را تازه میکرد.
گاهی تصویر او را توی تلویزیون میدیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف میزند و اشک میریزد. اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی میکرد تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود. تلاش هنرمندانهی حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست. من و دختران و پسرانم را هم تشویق میکرد که در این عرصه وارد شویم.
با او به گلزار شهدا میرفتیم. قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت میکرد و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان، خاطرهها میگفت.
پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشمنواز در زندگی ما جاری شد. تا که در دیدگاه عموم مردم، آن فرماندهی لشکر خطشکن سالهای جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همهی عرصههای فرهنگی داد که از فیلمسازان برای ساخت فیلم، از نویسندگان برای نگارش کتاب، از پژوهشگران برای تدوين تاریخ جنگ، از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت کند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣2⃣2⃣
به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم، ایران شدیم. ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درددل کرد و گفت:
« حسین آقا چند وقتی که چشمام تار میبینه، سرم گیج میره. »
محسن آقا شوهر ایران، مرد دلسوز و جورکشی بود. برای خواهرم کم نمیگذاشت اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر بود. لذا پیشنهاد داد:
« بریم تهران پیش دکتر چشم. »
دکتر از سر ایران سی.تی.اسکن گرفت و گفت:
« یه تومور توی سراین خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل، بیناییاش از دست بره. »
ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت:
« هرچی حسین آقا بگه. اگه لازمه عمل کنم. »
حسین بعد از مشورت با دکتر ذبیحی پزشک معالجش به ایران گفت:
« نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته. »
ایران را به اتاق عمل بردند. من توی راهروی بیمارستان، چشم انتظار بودم و نگران
خواهری که برایم از کودکی، مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون می آید یا فلج میشود و هرچه زمان میگذشت نگرانتر میشدم و بغض میکردم. بالاخره بعد از ۱۲ ساعت ایران، از اتاق عمل بیرون آمد. سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند. میترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد. به هوش آمد چشم گرداند و گفت:
« پروانه تویی؟ »
دنیا را بهم دادند. غرق بوسهاش کردم و با آقامحسن و حسین بردیمش منزل. یک کلاه سفید پیش نامحرمها میپوشید. حسین هم سر به سرش میگذاشت و میگفت:
« ایران شدی مثل حاج آقاها که بار اول میرن مکه. »
ایران میخندید و حسین برایش آب میوه میگرفت و میگفت:
« بخور تا بخیههات زودتر جوش بخوره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم