eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣2⃣2⃣ هنر حسین در آرام کردن مریض‌ها، زبانزد فامیل بود. مثل یک پزشک بهش اعتماد داشتند و حتی قبل از پزشک از او کسب تکلیف می‌کردند. این ماجرا برای پدرم قبل از ایران اتفاق افتاد. آقام را هم چند سال پیش از مریضی ایران با حسین بردیم پیش دکتر. دکتر یواشکی به حسین گفت که: « ایشون سرطان خون دارن. » حسین با دکتر مشورت کرد که: « صلاحه که به مريض بگیم یا نه؟ » دکتر گفت: « اگه از سرطان حرفی نزنید، بهتره. فقط باید هر روز تا می‌تونه آب بخوره با یه قرص. اگه روحیه‌اش بالا باشه تا ده سال زنده می‌مونه. » چشم همه ما به دهان حسین بود که به آقام بگیم یا نه و حسین گفت: « همون رو که دکتر گفت انجام می‌دیم. » آقام از خارش بدنش که حرف می‌زد، حسین می‌گفت: « دایی جان حساسیته باید زیاد آب بخوری، حداقل روزی یه پارچ آب. » آقام گوش می‌داد و گاهی حسین را صدا می‌زد و می‌گفت: « صورتم تاول زده. » حسین می‌پیچاندش: « سرما خوردی، باید این قرص رو مرتب بخوری که نه تاول بزنی و نه بدنت خارش بگیره. » آقام این وضعیت را چند سالی سر کرد. از وضع خودش خبر نداشت اما دلش برای ایران خیلی می‌سوخت. می‌گفتیم: « آقاجان غصه نخور بدنت می‌پاشه و خارشت بیشتر میشه. » و با این وضعیت، بدون این‌که بداند، با سرطان کنار آمد. آن سال‌ها زندگی آرامی داشتیم. بیشتر به فکر سروسامان دادن بچه‌ها بودیم که مهدی پایش را کرد توی یک کفش که: « می‌خوام طلبه بشم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣2⃣2⃣ من و حسین، حرفی نداشتیم. رفتم یک سری خرت و پرت ساده برای یک زندگی طلبگی مثل قابلمه، کاسه بشقاب خریدم. یکی دو ماه رفت مدرسه مروی در تهران. اما زود نظرش عوض شد و گفت: « می‌خوام برم نیرو هوایی سپاه. » درس طلبگی را ول کرد و آزمون استخدامی برای خلبانی هواپیمای جنگنده در سپاه داد و مرحله اول قبول شد. تست‌های چندگانه را یکی‌یکی پشت سر گذاشت. خودش و ما داشتیم امیدوار می‌شدیم که گفت: « سرتست شنوایی رد شدم. » کلافه و کمی عصبی بود و متوسل شد به حسین که: « بابا به این بچه‌های نیروی هوایی بگو که گوشم ضعیف نیست. فقط یه صدای ضعیف رو نشنیدم. انصافه که اون همه تست‌های مثبت رو نادیده بگیرن و سر یه صدا گیر بدن؟‌ » حسین گفت: « باشه من از همکاران سؤال می‌کنم ولی می‌دونم مو لای درز کارای بچه‌های نیروی هوایی نمی‌ره. » و صحبت کرد. بهش گفته بودند: « آقامهدی شما، از هرجهت در تمام بخش‌ها سربلند بیرون اومد. اما برای خلبان اونم خلبان هواپیمای جنگنده، نشنیدن یه صدا، ولو صدای ضعیف یه فاجعه رو به دنبال داره. » حسین که از قبل می‌دانست چه پاسخی می‌شنود، آمد و مهدی را آرام کرد و گفت: « تو به سپاه علاقه داری، برو به بخش‌های زمینی، البته اونجا هم من سفارشت رو نمی‌کنم، مثل یه داوطلب معمولی وقتی اعلام جذب شد، برو آزمون بده آقای متقی‌نیا. » هم من و هم مهدی فهمیدیم که با چه قصد و منظوری به جای همدانی از متقی‌نیا استفاده کرد. مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود، اما دوست داشت مثل باباش عضو سپاه باشد. عاشق اخلاص و تواضع بچه‌های سپاه بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣2⃣2⃣ اتفاقا سپاه آزمون گرفت و مهدی قبول شد و برای انجام دوره آموزشی به کاشان رفت. چند ماه گذشت، حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند. دلم برای بچه گ‌ام حسابی تنگ شد. گفتم: « حسین بیا بریم دیدن مهدی. » گفت: « اون وقت دوستای مهدی بهش میگن، بچه ننه. » گفتم: « من مادرم دلم براش یه ذره شده، میریم جلوی پادگان می‌بینیمش. » گفت: « اون وقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون می‌شکنه، مهدی هم راضی نیست به این کار. » گفتم: « باشه، یه قراری توی شهر می‌ذاریم که کسی ما رو با بچه‌مون نبینه. » و همین کار را کردیم. مهدی مثل مجرم‌ها، دور و بر را نگاه می‌کرد که کسی او را با ما نبیند و غر می‌زد که: « اصلا چرا اومدید؟ مگه من بچه‌ام. » وقتی از کاشان برگشتیم، حسین گفت: « برا مهدی برو خواستگاری. » دیگه مثل ماجرای وهب، از سن وسال و کار پسرم حرفی نزدم. گشتم و چند گزینه خوب و مناسب پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد. از میان آن‌ها، اسم خانواده‌ی آقای دریایی را که آوردیم، سرش را پایین انداخت و گفت: « هرچی شما صلاح می‌دونید. » ماجرا را با حسین در میان گذاشتم گفت: « آقای دریایی روسال‌هاست می‌شناسم. خانواده‌ی خیلی خوبی‌ان. » دوره‌ی آموزشی مهدی که تمام شد، قرار و مدارها بسته شد. پیشنهاد کردند که خطبه عقد را حضرت آقا بخواند. حسین پیگیری کرد. گفته بودند که: « قراره آقا سفری به همدان داشته باشن، اونجا میشه خطبه عقد رو بخونن. » سفر حضرت آقا انجام شد. حسین برای استقبال، قاطی مردم با لباس شخصی رفت و از سر شب لباس سپاه پوشید و مثل یک سرباز تا آخرین روز کنار آقا بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣2⃣2⃣ دفتر گفته بودند که عروس خانم و آقا داماد بیابند اما همان زمانی را که مشخص کرده بودند، عروس خانم آزمون سراسری داشت و نتوانست به همدان بیاید. دوباره من و مهدی به حسین اصرار کردیم که برای تهران هماهنگ کن. گفت: « این اصرار ما نوعی خودخواهیه. مگه ما کی هستیم که با بقیه مردم فرق داشته باشیم. یه ملته و یه رهبر با یه دنیا درددل، وقت آقا باید به امور مهم تر صرف بشه. » همه پذیرفتیم و خطبه عقد را یکی از سادات در تهران خواند. هنوز از کش وقوس‌های ازدواج مهدی بیرون نیامده، برای دخترم، زهرا خواستگار آمد. اسم خواستگار امین آقا بود یک خانواده آرام و مؤمن و بی‌سروصدا که با هم در یک آپارتمان توی شهرک فجر زندگی می‌کردیم. مادر امین آقا، زهرا را به پسرش پیشنهاد داده بود. یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و موافقت اولیه شد ولی گفتم: « اگه میشه آقا پسرتون با حاج آقای ما یه دیدار و گفت‌وگو داشته باشن. » امین آقا که بعدا داماد ما شد، تعریف می‌کرد که وقتی مادرم گفت: « باید با آقای همدانی، جداگانه صحبت کنی، اولش ترسیدم. بعد نماز خوندم و آروم شدم با خواندن حدیث کساء آروم‌تر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم. از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد و اعتقادات و عالم سیاست آماده کرده بودم. درست مثل پرسش کنکور برای هر سؤالی، پاسخی داشتم. اما حاج آقا نه از مهردخترش حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و درآمد من. فقط یک جمله گفت: " زهراخانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود. خیلی سعی کردم که به اون و بقیه بچه‌هام، نون حلال بدم و حروم توی زندگی‌ام نیاد. اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال بهش بدی. " حاج آقا با طرح موضوع ورود مال حلال به زندگی، مطلبی رو از من خواست که تو سایه‌ی اون، همه‌ی امور زندگی معنا می شد. تو همون اولین دیدار شیفته‌اش شدم و گفتم تلاش می‌کنم مثل شما نان حلال بهش بدم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣2⃣2⃣ دیدار امین آقا و حسین، زمینه توافق نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد شدند. ازدواج مهدی و زهرا در یک سال، زندگی‌مان را طراوتی تازه داد. دورمان شلوغ شد و عمه که حالا نوه‌هاش به خانه‌ی بخت رفته بودند، تا مدتی میهمانمان بود. یک روز داشت برای نماز صبح وضو می‌گرفت که افتاد و با ناله و فریاد او حسین زودتر از ما بالای سرش رفت. دید از بینی‌اش خون می‌آید. خواست بغلش کند که عمه گفت: « حسین جان تکونم نده ، کمرم شکسته. » باعجله اورژانس را خبر کردیم، پرستاران بهش دست که می‌زدند، ناله‌اش بالا رفت و مرتب حسين را صدا می‌زد. مأموران اورژانس بلندش کردند و بی‌توجه به ناله و التماس او و نگاه نگران من و حسین، بردنش بیمارستان. بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت. هیچکس، پاسخگو نبود. من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفه تمیز بودیم که نبود و حسین رفت دنبال دکتر که او هم سرشیفت کاری‌اش نبود. حسین گفت: « مامان می‌برمت یه بیمارستان درست و حسابی. » پرونده‌اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم. حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت. باید می‌رفت ولی دلش پیش مادرش بود. به اصرار ما رفت و زود برگشت. وزنه به پاهای عمه بستند، دردش چند برابر شد. التماس می‌کرد که وزنه‌ها را برداريم. من وزنه‌ها را کم می‌کردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می‌آمدند. وزنه‌ها را می‌گذاشتم سرجایشان. تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند و گفتند: « باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کامل بهش بدیم، برنمی‌گرده و چاره‌ای جز بیهوشی موضعی نیست. » حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصين، اعتراضی نداشت. ایران گفت: « پروانه تو خسته‌ای، برو خونه، حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره، من می‌مونم پیش عمه. » و با این‌که خودش حال و وضع خوبی نداشت، پیش عمه ماند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣2⃣2⃣ همان روز پدرم از همدان آمد. پیرهن سیاه به تن داشت. با وجود خنده‌ی نابهنگام، نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم. گفتم: « آقا چرا لباس عزا پوشیدی؟ » رفت و قبل از این‌که همه ببینندش، لباسش را عوض کرد. همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم حتی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سر گذاشته بود. چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریض‌ها را در اتاق عمل، لحظه به لحظه گزارش می‌کرد. پس از چند ساعت روی تابلو نوشت: « گوهرتاج شاهکوهی، پایان عمل جراحی. » امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت: « درحال ریکاوری. » اما هرچه نگاه کردیم خبری از به هوش آمدن عمه ندیدیم. همچنان نگران نشسته بودیم که دکتر خاتمی رئیس بیمارستان، حسین را گوشه‌ی راهرو دید و گفت: « آقای همدانی بریم اتاق من یه چای با هم بخوریم. » حسین رو کرد و به من و ایران، گفت: « مامان رفت. » فردا برای مراسم تدفین و فاتحه به همدان رفتیم. حسین قبری را که کنار قطعه شهدا برای خودش خریده بود. به عمه داد. وقتی از سر خاک برمی‌گشتیم گفت: « از دار دنیا همین یه قبر رو داشتم، قسمت نبود که همسایه شهدا بشم. » همان جا کنار مزار مادرش نشست و از یکی از بسیجیان خواست زیارت عاشورا بخواند. مراسم مسجد هم خیلی معمولی برگزار شد. حسین در مسیر تهران چندبار بغض کرد. تا به خانه رسیدیم، سفره را انداختم خیلی خودش را نگه داشت که پیش میهمان‌ها بنشیند. اما یکباره گریه امانش نداد و بلند شد و رفت توی اتاقش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣3⃣2⃣ حسین با حاج احمد کاظمی خیلی رفیق بود. خیلی هم قبولش داشت. فرمانده کل سپاه از حاج احمد خواسته بود که قرارگاه ثارالله تهران بزرگ را به حسین بسپارد و فرمانده نیروی هوایی سپاه شود. حسین برخلاف دفعه قبلی در پذیرش مسئولیت لشکر، هیچ مقاومتی نکرد و به جای حاج احمد به عنوان جانشين قرارگاه ثارالله معرفی شد. حسین با فرمانده کل سپاه شرط کرده بود که کارهای فرهنگی و امور خیریه و قرض الحسنه و هیئت رزمندگان استان را ادامه دهد و این اواخر تشکیلات دیگری را تحت عنوان مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت به امور سابق، اضافه کرده بود. با این‌که در مسئولیت قرارگاه ثارالله، كم نمی‌گذاشت اما تا فرصت پیدا می‌کرد راهی همدان می‌شد و می‌گفت: « پروانه، خبرهای بدی از همدان می‌رسه که مجبورم چند روز یک‌بار برم همدان. » و نگفت که خبر بد چیست و من هم نپرسیدم. می‌رفت و می‌آمد و فکرش درگیر بود. نمی‌خواست دغدغه فکرش را به من و بچه‌ها انتقال دهد. بالاخره کاسه صبرم سرآمد. از وهب و مهدی پرسیدم: « چه اتفاقی افتاده که بابا این قدر آشفته شده؟ » گفت: «عده‌ای جوسازی کردن و شایعه انداختن که صندوق عدل اسلامی، ورشکست شده و سپرده‌گذاران تحت تأثیر این شایعه جلوی شعبه‌ها، ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن. » یک آن عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت و قیافه مظلوم حسین که حتما هدف اتهام‌ها و دشنام‌ها بود. پرسیدم: « کدام از خدا بی خبری این شایعه رو انداخته؟ » وهب که اصول بانکداری را خوب می‌شناخت جواب داد: « آنها که از یک مدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣3⃣2⃣ حسین گاهی روزی دو بار به تهران می‌آمد و به همدان برمی‌گشت. حرف نمی‌زد. همین سکوت غریبانه‌اش، دلم را می‌سوزاند. دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ، واهمه داشتم. فقط به دلداری گفتم: « حسین تو و دوستات به خاطر خدا وارد این عرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن. » او که تا این لحظه سکوت کرده بود، صورتش برافروخته شد و با تندی و ترشرویی گفت: « به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟ » من هم غضبناک شدم و پرسیدم: « یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان، این شایعه جمع میشه و مردم به پولشون می‌رسن؟ » سعی کرد خشمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و باطمأنینه گفت: « اگه خدا کمکمون کنه، بله. » گفتم: « من دلم طاقت نمیاره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو یه شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره. » سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد. توی راه گفت: « عده ای به مخالفت از من و عده ای به موافقت، در مسجد جامع شهر تحصن کردن. سردمداران مخالفين به سپرده گذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عده‌ای هم شایعه کردن که به تل‌آویو رفته‌ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم. » ما را گذاشت چاله قام دين و به مرکز شهر رفت. کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه‌ای غم نبودن عمه جای غصه‌های حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا می‌کرد که: « پروانه نذار هیچ‌وقت حسین تنها بمونه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣3⃣2⃣ یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و می‌گفت: « می‌بینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض‌الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باورکنید و صف بکشید و بخواهید حسابتون رو مطالبه کنید. » خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت: « آقا من همین الآن تمام و کمال، پولم رو می‌خوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ‌های تو رو باور می‌کنن. » حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد. غروب آن روز، دلگیرتر از همیشه بود. پیش خواهرم ایران نشسته بودیم که حسین با یک قیافه خسته وارد شد. به دلداری گفتم: « چرا به خاطر این مردم قدرنشناس این قدر حرف و فحش می‌شنوی؟ کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد سپر بلاكنی؟ » ایران معصومانه نگاه‌مان کرد. حسین از آن جواب‌های از دل برآمده که خاص خودش بود داد: « تا دیروز توی جبهه، ترکش و تیر می‌خوردیم، امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو می‌خوریم. من که از شهید بهشتی بالاتر نیستم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد. » گفتم: « امام، پشت سر شهید بهشتی بود اما هوای تو رو کی داره؟ » گفت: « خدا » چند روز بعد، انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصی‌شان را آوردند و در اختیار شعبه‌ها گذاشتند. مردم هم کم‌کم اعتمادشان جلب شد و به سپرده‌هایشان رسیدند. مقروضین به قرض الحسنه هم به تدریج اقساط‌شان را دادند تا کتاب تلخ قرض‌الحسنه عدل اسلامی در همدان بسته شود. در این فاصله حسین به اندازه ۱۰ سال پیر شد. به وهب و مهدی گفته بود: « فشاری که تو این چند روز به من رسید از عملیات کربلای ۵ سنگین‌تر بود. » شرایط که آرام شد گفتم: « فکر نمی‌کنم دیگه به سرت بزنه که قرض الحسنه درست کنی. » خندید و گفت: « اتفاقا می‌خوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم. مگه میشه، حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید، ترک کرد. میشه؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣3⃣2⃣ عید نوروز، دل و دماغ دیدوبازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم. اما حسین برخلاف من، خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبۂ معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد. مسیر همدان، تهران را بدون راننده می‌رفت و می‌آمد. گاهی نیمه شب می‌رسید. نمازشب می‌خواند و تا صبح بیدار بود. و صبح قبراق و سرحال سرکار می‌رفت . دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت می‌رود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده می‌کردیم که ایران، حالش خراب شد. پنج سال از برداشتن تومور مغزی او می‌گذشت و داشت زندگی عادی‌اش را می‌کرد که یک باره افتاد و به حالت کما رفت. اول توی بیمارستان بود. پزشکان که قطع امید کردند، به خانه آوردنش. مثل یک تکه گوشت بی‌حال، یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود اما هیچ‌کس را نمی‌شناخت. روزها کنارش می‌نشستم. با این دلخوشی که صدای مرا می‌شنود، از گذشته‌های شیرین کودکی‌مان برایش تعریف می‌کردم؛ از پشت بام‌های رؤیایی و زمستان‌های سخت و رفتن با مامان سرچشمه برای شستن لباس‌ها و از مدرسه‌ی ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا می‌برد و از پسرعمه‌ی سر به زیر و نجيب که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شادی‌ها را گرفت. از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بی‌نتیجه، از مجروحیت‌های پی در پی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد. همه را با گریه تعریف می‌کردم و نگاه به چشمان سفید ایران می‌انداختم تا با این قصه‌ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد اما فقط زل زده بود به یک نقطه. نه حرف می‌زد و نه تکان می‌خورد. غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی، داخل معده‌اش می‌فرستادند. این نگاه ثابت رو به آسمان، هر چشمی را می‌گریاند و هر دلی را می‌سوزاند، حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی می‌شد، مغرور بود و تودار. هنوز نمی‌دانست که ده سال است که خودش سرطان خون دارد و اگر هم می‌دانست، برایش مردن یا ماندن فرقی نمی‌کرد. اما به ایران که نگاه می‌کرد، فرو می‌ریخت. هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣3⃣2⃣ هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد. خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هرساله عیدی درشتی به تک تک فامیل داد، گفت: « این آخرين عیدیه که از دستم عیدی می‌گیرین. » اگر مرگ عمه غیرمنتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم، گواهی می‌داد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه‌گاهش بود که وقت افتادگی ازش می‌خواست که دستش را بگیرد. حسين بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید. یک ساعت بعد پدرم، پرستارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که می‌خواهد دردش را بگوید. همه آمدند. به دکتر گفت: « بخواب. » به پرستارها گفت: « یالله چرا معطلید، آب نخاعشو بکشین تا بفهمه، چی کشیدم. » دکتر و پرستارها خندیدند. دکتر روحيه‌ی بالای پدرم را که دید گفت: « باید شیمی درمانی بشی. » پدرم به لهجه همدانی گفت: « مُردن مُردنه، خِرِّخِرِش شیه؟ » سوزن سرم را از دستش جدا کرد. کف اتاق از خون پرشد. به حسین گفت: « بریم. » و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد. حسین بارضایت پزشک، او را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت کما و سر یک هفته فوت کرد. وقتی از سرخاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درددل کردم. می‌گفتم و گریه می‌کردم، صورتم را می‌چسباندم به صورت مات و بی‌حرکتش و با اشک‌هام صورتش را خیس می‌کردم. حسین که بی‌قراری‌ام را می‌دید، به دلداری می‌گفت: « شک نکن که دایی جان، با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت. » حرف‌های حسین مثل سكوتش، مرهمی بر قلب سوخته‌ام بود. اما تنها که شدم، تمام گذشته‌های تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم، از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت. از وقتی که سالار خطابم می‌کرد و ماجراجویی‌هایم گل می‌کرد، تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس می‌برد و وقت آمدن، برایم سوغات می‌آورد، تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا... ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣3⃣2⃣ راستی این مصیبت‌ها، مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من می‌ستاند. ایران هم که بعد از مادر و عمه، سنگ‌صبورم بود، حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس‌العملی در مقابل دیده‌هایش نداشت، حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت. فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می‌آمد، آرامش را همراهش می‌آورد و وقتی می‌رفت، بی‌اختیار آن آرامش را با خودش می‌برد. حسین این قبض و بسط روحی‌ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود، فهمید. دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی دوست نداشتم به آن روز فکر کنم. هر دو ذهن هم را می‌خواندیم. گاهی حسین از دری وارد می‌شد که لال می‌شدم؛ از در خدا و اهل بیت و چون خدا را در تمام زندگی‌اش می‌دیدم، دلم نرم می‌شد و گاهی مثل یک قصه‌گو از بچگی‌هایش که برای من محو و کم‌رنگ شده بود، این گونه تعریف می‌کرد: « شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت‌های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد. برای کسی از یتیمی‌ام نمی‌گفتم. اما گاهی خیلی دلم می‌شکست. یه روز از کنار یه مجلس روضه‌خوانی رد می‌شدم که آقا سر منبر، آیه‌ای رو خوند با این مضمون که خدا و رسول‌خدا و کسانی که نماز را به پا می‌دارند، صاحب شما هستند. این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد. با خودم گفتم خدایا من که بابا ندارم، تو صاحب من باش. از همون روزها قرآن وارد زندگی‌ام شد و غم یتیمی خیلی زود از دلم بیرون رفت. تو هم هر وقت دلت گرفت، به این فکر کن که پیامبراکرم هم از کودکی یتیم شد اما شما حاج خانم عروس و داماد داری و ان‌شاءالله مادربزرگ هم میشی. » نکته‌ی آخر حسین لبخند بر لبم نشاند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم