🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣3⃣2⃣
مدتی بعد، دم صبح تلفن زنگ زد. وهب بود، با اضطراب گفت:
« مامان، باید خانمم رو ببرم بیمارستان، دخترم داره به دنیا میاد. »
هر چند از پیش میدانستیم اما باورمان نمیشد. داشتیم نوه دار میشدیم.
خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان دوباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد. حسین گفت:
« هرچی که پدر و مادرش بگن، همون
خوبه. »
و دخالت نکرد. اسمش را فاطمه گذاشتند. به دنیا آمدن فاطمه، دنيا را پیش چشم من قشنگتر کرد. شب هفتم تولدش همه جمع شدیم. حسین برایش اذان و اقامه گفت. باز هوای خواهرم ایران را کردم. اگر میفهمید، خیلی خوشحال میشد که من نوهدار شدم. زهرا هم، پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امين و سارا و زهرا به خانهای که در شهرک باقری بود، رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت:
« دیر شده باید برم. »
باتعجب پرسیدم:
« کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا. »
گفت:
« باید برم خونه یه مادر شهید. »
عصبانی شدم. اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم. یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم:
« میخوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید. »
نمیخواست جرّوبحث کند. اما نه من، که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند. کسی حرفی نزد. وسایل را در سکوت معنیداری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم، دور از چشم امین گفت:
« گاهی که بابا پیش یه فرزند شهید ما رو میدید، یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلا با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل میکردیم اما برای چیدن جهیزیه ... »
و بغضش ترکید. چارهای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:
« شهدا و خانوادههایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمیخواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣3⃣2⃣
سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:
« اگه من و زهرا به بابا میگفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل یه راننده تا دم مغازه، ما رو میرسوند، خریدمون را میکردیم و میپرسید، راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش میذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن! »
گفتم:
« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کمکم اونقدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچهها زیاد داره که چشم به راهشن. »
سعهی صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرايط رفتن به خانهی جدید از او بیشتر بود. چند شب حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:
« بابا، میدونی چرا وقتی مدرسه ازم میخواستن، نقاشی کنم، از شما میخواستم برام عکس فرشته بکشی؟ »
حسین گفت:
« نه دخترم. »
زهرا جواب داد:
« واسه اینکه شما خود خود فرشتهاید. »
حسین که شادی بچهها را می دید. بیشتر هوای بچههای شهدا را میکرد و میگفت:
« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سختتره. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣3⃣2⃣
سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزههای جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره شمالی رفت. وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:
« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزشهای انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روشهای کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر میکنه. ما رفتیم که این ابزارها و روشها رو شناسایی کنیم. »
بچهها گفتند:
« موزه که سوغاتی نمیشه، برای ما چی آوردی؟ »
گفت:
« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی. »
با اشتیاق پرسیدند:
« پس کو؟ »
گفت:
« توی فرودگاه مسکو، جا موند. »
دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:
« هدیه شما، یه سَفره به یاد موندنی. »
و چون عروسی دختر ایران در پیش بود، گفت:
« بعد از عروسی ساکهاتون رو ببندید. »
این نگفتنها و در هول و ولا گذاشتنها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه میکرد. زهرا گفت:
« بابا می بردمون چین. »
و سارا کودکانه جواب داد:
« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم. »
و من که می دانستم هیچکدام از این گزینهها، به مخيلهی حسین خطور نکرده سکوت میکردم تا بچهها با حدسهای خود، سرگرم شوند. موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣3⃣2⃣
وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب میدیدیم یا بیدار بودم. درست میدیدم. ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درددلهای مرا با اشکش داد.
فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانیاش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:
« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه. »
تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هر چه با ایران صحبت کردیم، عکسالعملی نداشت. ایران همان شد که قبلا بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را میخواست دوباره بازسازی کند، گفت:
« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟ »
نگاه پرسان بچهها را که دید، گفت:
« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس؟ »
زورکی لبخند زدم. سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت: « آخ جون میریم کربلا. »
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است. گفتم:
« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساکهاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور. »
و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب میکنه این را فهمیدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣4⃣2⃣
قرار شد یک گروه از فامیلها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران، عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم. حسین گفت:
«سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت یه امامزاده میریم، اول نیت می کنیم، بعد اذن دخول میگیریم و زیارت نامه و نماز میخونیم. حالا میخوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم. »
با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید برسیم.
برای حسین، سرپل ذهاب، و جبههی قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم و در مسیر جاده به سمت اسلامآباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کرد و گفت:
« بعد از پذیرش قطعنامهی سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن، هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردند، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق. »
حسين هيچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهان بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره میگفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و با زندگیاش آشنا نبود، گمان میکرد که در تمام سالهای جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلا هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣4⃣2⃣
یاد حرفهای صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. يقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است. زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را میشناختم هیچ جا خودش را ندیده بود.
بعدازظهر به سرپلذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار میآمد. مردم سرپلذهاب به خانه و کاشانهشان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت و کور و خالی از سکنهای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر میرویم اما به قبهی «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:
« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثیها بود، با محمود شهبازی خودمونو میرسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن میخوند. احساس می کردم که این حرم رو بال ملائكه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمیکنه. »
حرکت کردیم و به تنگهی قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سالهایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبههای به اندازهی قراویز اشاره نکرده بود. میگفت:
« قراویز، اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچههای سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپلذهاب برسه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣4⃣2⃣
بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:
« با شهبازی از جبههی قراویز به جبههی تنگه کورک رفتيم. تنگه کورک دقیقا پشت اون کوهه. »
و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داده و تعریف کرد:
« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلعالفجر در محاصرهی عراقیا بودن. با شهبازی تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگه کورک بردیم تا بعثیا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانهروز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبههی محاصره شده برداریم و حلقهی محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاجاحمدمتوسلیان و ابراهیمهمت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشكیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم دوکوهه. »
شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فاميل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود، مستقر شديم. روی در اتاقها اسم شهدا نوشته شده بود. و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها نماز شب میخواندند، احساس میکردیم.
ساعت تحویل سال، یک نیمه شب بود، وقت نحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند نوپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد. پیغام آقا را گوش کردیم و حسين رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه میگذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود.
صبح اول فروردین در حسینیه شهیدهمت برای ما و همه کسانی که به اردوی راهیان نور آمده بودند، صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود. حرف های حسین را که برای جماعت زیادی صحبت میکرد، یادداشت کردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣4⃣2⃣
میگفت:
« اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد، دست از شهدا برنمیدارد و راهش را میشناسد.
سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی، پشت این تریبون میایستاد و برای رزمندگان نهجالبلاغه علی علیهالسلام را شرح و تفسیر میکرد. آنها شیعیان واقعی آقا علیبنابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتحالمبین در همین جبهه خطاب به آنها فرمود: من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه می زنم و... »
از آنجا با یک مینیبوس به طرف منطقه عملیاتی "فتح المبين" حرکت کردیم. حسین مثل راویان، جلو مینیبوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشت عباس معرفی کرد و از نبوغ شهید حسن باقری در پیشبینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد. ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد و یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستانها اتاق به اتاق به دنبال جنازهی حسین میگشت. بعدازظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناساییهای ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده، خاطره میگفت و از حماسه گردانهای لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد. به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:
« محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر، توی این نخلستونها، شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدیم بهانه میگرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح، عصازنان پیش اون رفتم برای هم درددل کردیم و گفت که به پایان راه رسیده و... »
حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همه ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود، هرچه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف میزد.
دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخلها رنگ میباخت. یکی از حسین پرسید:
« چرا اینجا این اندازه غمناکه؟ »
حسین گفت:
« چون وجب به وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده و به خاطر همین خونها، مقدسترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به خیر می کنند. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣4⃣2⃣
گروه خواستند، بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:
« تو این قطعه از خاک جبههها، تمام کفر در منابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سالهای پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاحهایشان، به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد. »
یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبهه شلمچه، تیرکالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت، خاطره بگویم. هر چند میدانستم خوشایند او نیست.
از همه کس تعریف کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج، ۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. اینها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی نمیشد.
شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمی زد، با شادی گفت:
« اینجا شهر منه ، به آبادان خوش آمدید. »
انگار که از تغیر فامیلی او بیخبرم، پرسیدم: « پس چرا فامیلی شما همدانیه؟ »
جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:
« چون از قدیم گفتن، اهل اونجایی که زن گرفتهای. »
جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید:
« حالا که اومدیم شهر شما، حتما ما رو میبری به هتل خوب. »
حسین گفت:
« چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین. »
و بردمان یک مدرسه چند کلاسه، که به هرکسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغها که خاموش شدند مانور پشه کورهها شروع شد. پتو رویمان میکشیدیم، گرما کلافهمان میکرد پتو را کنار میزدیم پشهها وزوزکنان حتی از روی لباس میگزیدند. تا صبح خواب به چشم بچهها نیامد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣4⃣2⃣
صبح شد بیشتر دختر و پسر بچهها با دست وصورت ورم کرده به حسین شکایت کردند که اینجا کجاست که ما را آوردی؟ حسین خنديد و گفت:
« منطقه جنگی آبادان. »
بعد از صبحانه گفت:
« کسانی که مایلن بریم پارک احمدآباد، بسم الله. »
همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگترهای گروه میدانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمد آباد میبرد. به احمدآباد رفتیم. حسین قبلا گفته بود، قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال، تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت:
« اینجا قبر پدرم بود پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سالهای جنگ، گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلا اثری از قبرها نیست. »
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانهروز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزيره امالرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی.ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند. دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت:
« میدونید این آب چند کیلومتر بالاتر از پیوند دجله و فرات درست میشه. فرات همون آبیه که قمربنیهاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر سعد بين دو نهر آب، فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن. اروند ادامه فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن، ادامه سپاه عمرسعدن. »
بعد از صحبت های حسین، در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣4⃣2⃣
مدتی بود که حسین مثل سالهای جنگ، کمتر به خانه میآمد. تا اینکه بچهها توی تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه میکند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین، بیشتر از دخترها و پسرهام، شوق و ذوق نشان میداد و میگفت:
« آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پختهتر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استانها اجرایی میکنه. »
من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبهای در شهرستان ورامین کار میکرد. ساعت پنج صبح میرفت و هفت شب میآمد. میترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد و هیچ درخواستی نکرد. اما من مادر بودم و نگران. فکر میکردم که پدرش عقبهای ندارد و کسی در بانک او را نمیشناسد که سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتياط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم:
« هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمیخوام پارتی بازی کنی حق قانونی بچهاس که بعد از اين مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر... »
حسين نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد:
« دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری. »
جا خوردم. انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادریام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم:
« مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش میخوام. اگه به غریبه بود براش کاری میکردی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣4⃣2⃣
خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:
« فامیلی من توی شناسنامه، همدانه و فامیلی وهب، متنی نیاست. پس غريبهاس و میبینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمیکنم. »
پاسخ هنرمندانهی حسین، مُهر سکوت بر لبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بیارتباط با موضوع بالا نبود:
« آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفراسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا میخوام یه خاطره از یکی از این دو نفر بگم:
« برای یک دورهی فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی میکردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری میخواد بره ترمینال اتوبوسها. پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه. این جوری راحتترم. با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بريم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان، تیکه تیکه، آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمیرسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه اینکه با اسم و اعتبارمون، مشکلات خودمون رو حل کنیم. »
وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود، گفت:
« آقای همدانی، درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین. »
حسین پیشانی وهب را بوسید و گفت:
« بسیجها از زمان جنگ مظلومترن، بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمیگیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی براشون باشم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم