eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣4⃣2⃣ آقای جعفری فرمانده سپاه، با حفظ سِمَت، فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسين هرهفته به یک استان می‌رفت و مثل یک جوان بیست ساله جنب وجوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی می‌کردم جای خالی او را میان بچه‌ها پر کنم. زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست‌جمهوری رسید. پس از یک مناظره تلویزیونی، زمینه برای اعتراض باز شد. اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استان‌ها، تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیری‌ها را از طریق رسانه‌ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله‌های درگیری به خیابان‌های اصلی تهران کشیده شده بود و بیم آن می‌رفت که هزینه‌های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحه‌ی درگیری‌ها، حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسين درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوت با خود، بی‌ارتباط با حوادث و درگیری‌های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود. انگارنه انگار حسین ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: « خوب اومد. » پرسیدم : « چی؟ » گفت: « استخاره. » و ادامه داد: «آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم، استخاره می‌کنم. آیه‌ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد. » آیه را خواند و رفت. وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می‌آوردند که حاکی از گسترش درگیری‌ها بود. موبایل‌ها قطع بودند. اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده‌روها و خیابان‌ها توی هم وول می‌خوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطل‌های پلاستیکی زباله، دماغ را می‌آزرد و شیشه‌های بعضی از ادارات، بانک‌ها شکسته شده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣4⃣2⃣ از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار می دادند: « نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران » و عده‌ی زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هرچه را که دستشان می‌رسید، می‌شکستند و با بنزین، همه چیز را آتش می‌زدند، حتی بیرق های سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را‌. بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم، پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه، خالی شدم و برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسين در بازگردان آرامش به تهران، دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم. روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه می‌شد، لباس بلند سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را می‌پوشید و می‌رفت داخل بسیجی‌ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما، صحنه آتش زدن بیرق‌های حسینی را ببیند، غیرتش به جوش می‌آید. مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک‌تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت: « حاج آقا، مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیری‌ها اوج می‌گرفت و بسیجی‌ها کارد به استخوان‌شون می‌رسید، باز حاج آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج آقا بود، کم می‌آورد یا از کوره در می‌رفت و حکم تیر می‌داد. » مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی می‌کرد و می‌گفت: « کنار بابا بودم که یه جوان که صورتش رو پوشونده بود، سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سر بابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی ها، گرفتش زیر مشت و لگد... .‌ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣5⃣2⃣ « ... بابا با صدای بلند نهیب زد که " نزنش، نزنش. " اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود، طرف رو کَت بسته آورد پیش بابا. بابا با ترش‌رویی به بسیجی گفت: " مگه نگفتم ولش کن؟ " بسیجی گفت: " همین بود که با سنگ زد توی سرشما. " بابا گفت: " نه این نبود، بذار بره. " طرف خجالت زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می‌رفت رو کرد به بابا و گفت: " می‌دونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم، حاج آقا. " وقتی رفت بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت: "جوونه! خدا جوونا رو دوست داره. " » غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی‌خوابی، با قیافه‌ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکس‌های جوان‌های آش ولاش با سر و صورت‌های خونین، چشمان از حدقه درآمده و بدن‌های چاقو خورده. چند تا رو که دیدم حالم خراب شد. گفت: « این بسیجی‌ها، دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقو هم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن. » گفتم: « حالا این عکسا رو برا چی آوردی خونه؟ » گفت: « میخوام به هر کس که گفت جمهوری‌ اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد، نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا، در اوج رعایت و رأفت بود که بچه‌هامون اینجوری شدن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣5⃣2⃣ و یک خاطره گفت: « توی اتاق کنترل بحران، از طریق دوربین‌های سر چارراه، تصویر یکی از این جون.های بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره‌اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن، پاره‌اش کن. بسیجی، عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد. » هرچه از ماجرای فتنه، فاصله گرفتیم به نقش هوشمندانه با صبر و خویشتن‌داری حسین واقف‌تر شدیم. رسانه‌های بیگانه طرح پنهان براندازیشان، آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی می‌کردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه‌هایشان اذعان می‌کردند که اگر کسی جز حسین، بالای سر این کار بود، نظام هزینه‌های جانی سنگینی از دو طرف می‌پرداخت. حسین مرز مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن، نقش آفرینی می‌کردند، جدا می‌کرد و هجوم تبلیغاتی رسانه.های غربی و صهیونیستی را نشانه درستی راه خود می‌دانست. بعد از این ماجرا، گفتم: « حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگی‌تون گذشته، همکارات اکثرا بازنشسته شدن. شما نمی‌خوای بازنشسته بشی؟ » گفت: « از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال، می‌دونی که چهل عدد کماله. » اسم اربعین، حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامه قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسه عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت. گفتم: « این روزها مردم برا پیاده روی اربعین آماده می‌شن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده، دست بچه‌ها رو بگیریم و بریم کربلا. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣5⃣2⃣ گفت: « به روی چشم سالار، فکر می‌کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم. » پرسیدم: « دوباره راهیان نور. » گفت: « حج عمره. » دید که از شادی بال در آورده ام گفت: « البته چند ماه دیگه. » آن قدر خبر خوشحال کننده ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذت داشت. من و حسين هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی، آرزوی شب‌های قدرم از خدا بود. رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. ته هواپیما نشستیم. میهماندارها حسین را شناختند و گفتند، جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده‌اند. حسین تشکر کرد و گفت: « اینجا پیش خونواده‌ام، راحتم. » هواپیما بلند شد، دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند: « خلبان اصرار داره که شما برید جلو. » حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش و بشی کرد اما نماند و برگشت. حتی اگر تنها هم بود، جلو نمی رفت. برای این حج خانوادگی و زمان سفر، برنامه‌ریزی کرده بود و می.گفت: « منتظر رسیدن ماه های رجب وشعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره‌اس. آرزو داشتم، سوم شعبان، تولد آقا امام حسین، همه باهم تو سفر حج باشیم که خداروشکر برآورده شد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣5⃣2⃣ مدیر کاروان، یک پیرمرد به اصطلاح اهل کاروان " داش مشتی تهرونی " بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج، با هیچ کس تعارف نداشت. گاهی با تحکم و حتی تشر با زائران حرف می‌زد. همه زائران سعی می‌کردند خودشان را با جدول برنامه‌ریزی مدیر هماهنگ کنند الا یک پیرزن ایرانی الاصيل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن، تک و تنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند، برخورده بود. مکث‌های طولانی از یک طرف، ظاهر و سر و شكل کاملا متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخن‌های لاک زده‌اش یک طرف، مدیر را کلافه کرده بود. عده‌ای از خانم‌ها هم به نگاه انکار به او می‌نگریستند و به هم می‌گفتند: « مسجدالنبي خانمی با این سر و شکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده. » زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می‌گفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت: «بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چُغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می‌گفت، زد: « خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس‌آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن‌هات کن. » حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسين همه را نگاه می‌داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می‌گفت: « پسرم دستمو بگیره. » حسین می‌خندید و به من می‌سپردش. وهب و خانمش و نوه‌ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند. خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی‌مان که شب‌ها با آن دست‌های مهربانش دست من و افسانه را می‌گرفت، تا لبه‌ پشت بام می‌برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز می‌کشیدیم. ستاره‌ها را مال خود می‌کردیم. با دست و دلبازی ستاره دنباله دار را به من می‌داد و ستاره‌های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان‌ها برای خودش چیزی نمی‌خواست. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣5⃣2⃣ حالا روزهای آخر سفر حجمان بود. بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم. با التماس دست به دعا برداشتیم. حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته‌ام و صدای مرا می شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم: « ایران جان، می‌دونم که صدای منو می‌شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی بشه. عذاب می‌کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی‌صدا می‌سوزی و آب می‌شی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه. » هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم بَرات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم: « ایران؟ » گفت: « رفت. » گفتم: « حتما خودش خواست که برود. » فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه‌ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت‌زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقا محسن که مردانه در سال‌های خانه‌نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت: « برا ما قبر دو طبقه بخر. » و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی برد. از زاویه‌ی درِ نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی‌شوم. صبح که شد، چای گذاشت، صبحانه را هم آماده کرد. سرسفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: « پروانه! من خیلی به تو مدیونم. » هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. اما برای این‌که خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم: « باز چه خوابی برام دیدی؟ » گفت: « خواب دیدم، اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣5⃣2⃣ فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم: « خب چی دیدی؟ » گفت: « خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم. می‌دویدم که به انتهای کانال برسم. اما مسیر اونقدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم، نمی‌رسیدم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یاحسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می‌رفتم، نور بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه. » گفتم: « من که هیچ کجای خواب تو نبودم. » گفت: « آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می‌کردم. » اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف‌های این چند وقته‌اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه‌واره من. این‌ها باید ربطی به هم می‌داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت. چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی‌پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم که چرا نمی‌پذیری. تا این‌که یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت: « باید برم یه مأموریت خارج از کشور. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣5⃣2⃣ بی‌درنگ یاد آن خواب و حس همراهی‌ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم: « خدا پشت و پناهت. » شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: « ان‌شاءالله » پرسیدم: « باز هم آفریقا؟ » آهی از ته دل کشید و گفت: « می‌رم به کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب. که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریاکاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. می‌خواست به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت: « یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه. » اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم. باز ادامه داد: « قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه. » اصلا انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی‌شنیدم که بپرسم: « چی رو بررسی اولیه می‌کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت. » فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی‌اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جاخوردند. دلشان می‌خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید: « کجایی بابا؟ » گفت: « حدس بزن. » پرسید: « کنگو؟ » جواب داد: « بیا نزدیک‌تر » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣5⃣2⃣ پرسید: « مسکو؟ آلمان؟ چه می‌دونم اروپا؟ » شنید: « نزدیک شدی بازم بگو. » مثل مسابقه‌های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی می‌گفت و یکی می‌شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد: « همسایه لبنانه. » سارا با هیجان تکرارکرد: « سوریه، سوریه. » سریک هفته، حسین آمد. از این‌که مرتب جلسه می‌رفت و یادداشت می‌نوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می‌پرسید. بچه‌ها درحالی که سریال می‌دیدند، پرسیدند: « بابا تو سوریه چکاره شدی؟ » حسین به پیرمرد بامزه‌ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت: « این بابا رو چی میگن بهش؟ » دخترها گفتند: « مستشار » گفت: « آره، همين مستشار، کار من مستشاريه. » زهرا، سارا، وهب و مهدی، حتی داماد و عروس‌هایم به جواب دادن‌های آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت: « سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه‌سازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو می‌بره. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣5⃣2⃣ پرسیدم: « با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟ » گفت: « نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع می‌خواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم... » مکثی کرد، نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید: « چی میشه؟ » حسین دیگر نمی‌خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت: « فعلا شام رو بکشید که داره سرد میشه. » سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه‌ی صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده‌ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکوت پرسئوال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب‌کبری سلام‌الله‌علیها. اوايل، هفته‌ای دو سه مرتبه تماس می‌گرفت. صدایش را که می‌شنیدم، زنده می‌شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می‌شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد بی‌درنگ، چشم می‌دوختم به صفحه نمایشگر گوشی‌ام تا بلکه اسم «باباحسین» روی آن نقش بسته باشد. باباحسین را از زبان بچه‌ها روی گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس می‌کردم که او نه فقط بابای بچه‌هایم که پدر و تکیه‌گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی‌ام. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم، نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. باباحسین بعد از چند هفته، تماس‌هایش کمتر هم شد. پای تلویزیون می‌نشستم و به دقت خبرها را دنبال می‌کردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی‌رسید. گزارش‌ها دلم را می‌لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣5⃣2⃣ تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که: « مخالفين در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آنها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است. » اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام وخونسرد حرف می‌زد. پیدا بود که می‌خواهد روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می‌پرسیدم اما او حرف را عوض می‌کرد و احوال بچه ها را می‌پرسید یا نهایتا می‌گفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی می‌کردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم. صدایم را صاف کردم و گفتم: « خوش به حالت حسین که رفتی خدمت خانم حضرت زینب. » یک‌دفعه گفت: « می‌دونستم دلت اینجاس. به خاطر همین می‌خوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا. » انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق‌زده و درحالی که داشتم از شدت اشتياق پر می‌کشیدم، پرسیدم: « كی؟ » + « فعلا باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم. » پرسیدم: « وهب و مهدی؟ » گفت: « نه فقط شما و دو تا دخترا. » آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم. باور نمی‌کرد. گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد. همان شب زهرا و شوهرش، امین اعلام آمادگی کردند. هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم. روزها به کندی می‌گذشت و خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده می‌شد. تا این‌که حسین در تماس با همکارانش توی تهران، مقدمات سفر را آماده کرد. ساک‌هایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند اما قرار شد خداحافظی‌ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود، آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند. بعد از نماز صبح از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران - دمشق برسانیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم