🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣6⃣2⃣
امروز یازدهم دی سال۱۳۹۰، نگارش خاطرات زندگیام با حسین به پایان رسید و قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. اولین کسانی که یادداشتهایم را خواندند، زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفهای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم، جرقه نوشتن این خاطرات، قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد، همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزهمان را دیده بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشتهایم؟ زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل میکردند. برایشان جالب بود که حتی خاطره سپر شدنشان را در مسیر زینبیه، برای این که تیر تکفیریها به من نخورد، ثبت و یادداشت کردهام. حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سِرّ آن جمله پر رمز و راز حسین، شاید در همین سالها آشکار شود. آن جمله که گفت:
« من بازنشسته نمیشم. از خدا خواستهام تا چهل سال خدمت کنم. »
روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانهاند تا در راهپیمایی اربعین با تاولها، زخمها و سختیهایی که بر اهلبیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید همراهی کنند. تلویزیون هر روز تصاویری از زائران اربعین نشان میدهد. اینها زائران اربعیناند اما بقای مرقدِ قافله سالار کاروانِ ،اربعین، زینب کبری در گرو جانفشانی حسین و مدافعان حرم است.
امین میگفت:
« سید حسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره. »
پرسیدم:
« شما از کجا میدونی؟ »
گفت:
« حاج آقا خودش برام تعریف کرد. »
با تعجب پرسیدم:
« من که نزدیک چهل سال باهاش زندگی میکنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟ »
امین گفت:
« سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم اما خیلی وقته که شما رو میشناسم. شما سردار امام خامنهای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جا افتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣6⃣2⃣
راستش در نقل قول صادقانه و بیکم و کاست امین تردیدی نداشتم ولی دوست داشتم که نتیجهی اخلاص و تلاش بیهیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، میشنیدیم که دفاع وطنی سوریه در همهی استانهای سوریه به بار نشسته و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردانها و تیپها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیریها دفاع میکنند.
تماس که میگرفتیم من و بچهها اصرار میکردیم:
«میخوایم به سوریه بیاییم. »
مثل گذشته میگفت:
« اگه لازم باشه میگم بیاین. »
نسبت معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود او در بحرانیترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم. حالا که حرم نسبتا امن شده بود چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین، دلیلی عاشورایی داشت. همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود:
« من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین علیهالسلام در سختترین شرایط، خانوادهاش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانوادهام را آوردم. »
ماه صفر و شنیدن روضههای حضرت زینب، گویی با کاروان اسرای کربلا، همراهم کرد و حتی فراتر از همراهی با کاروان، خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم میدیدم. تماس که میگرفت احوال بچهها را میپرسید و من احوال حرم را.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣6⃣2⃣
یک روز خانم حاجآقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت:
« پروانه خانم، عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید به حسین آقا هم زنگ زدم. ایشون هم گفت سعی میکنم بیام. »
راستش تعجب کردم. چند ماه از رفتن حسین به دمشق میگذشت. بارها من و بچهها اصرار کردیم که دلمون تنگ شده بیا و جواب شنیدیم که:
« سرم شلوغه نمیتونم بیام. »
موعد عروسی رسید و ظهر همان روز حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد. گفتم:
« باورم نمیشه اومده باشی. »
گفت:
« بچههای حاجآقا سماوات مثل بچههای خودم هستن، باید میاومدم. »
بچهها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان میکرد و جالبتر اینکه عروسی دختر دکتر بابالحوائجی نیز همان شب بود. از تهران به همدان رفتیم توی هر دو مراسم شرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمیشدند. همه میدانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی دانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شادی نیم روزه تمام شد. همان شب حسین گفت:
« بریم تهران. »
بچهها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت، پرسیدم:
« چرا اینقدر زود؟ »
گفت:
« فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق. »
غمی به مراتب سنگینتر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم، مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند. حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم، برای حمایت از او گفتم:
« با این مشغلهای که شما داری، یه روزم غنیمته. »
کسی حرفی نزد. بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه، دور از چشم بچهها گفتم:
« مثل یه خواب بود، کوتاه ولی شیرین. حیف زود تموم شد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣6⃣2⃣
گفته بود:
« برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران میام. »
بچهها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی، به صدا درآمد و اسم " باباحسین " افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست. و عذرخواهی کرد و گفت:
« نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان برات خریدم، سالار. »
گلایهای نکردم. گوشی را به تکتک بچهها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشمهای من دوخته بودند و منتظر عکسالعمل بودند، خواستم خونسرد نشان بدهم. کیک را وسط گذاشتند و شمعها را روشن کردند و چراغها را خاموش، که بغضم ترکید. مدتی بعد، نوبت سارا میشد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را درتماسهایم با حسین مطرح کنم. ترسیدم مثل دفعه قبل، قول بدهد و نتواند بیاید.
روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد. فریاد زدم:
« بچهها باباس. »
عادت نداشت کلید بیندازد. زنگ میزد. ریتم زنگ زدنش را میشناختم. اصلا این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافهاش را پشت در دیدم. ساک و چمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد، زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد، اول سکه لبنانی را داد و گفت:
« روزت مبارک. »
و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود، هدیه کرد. روی ردیف گلها، چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی میکرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ، از دیدن بابا ذوق زده شده بود. پرسید:
« از کجا میدونستی که امروز تولد منه که اومدی؟ »
+ « مگه آدم، تولد عزیزش رو فراموش میکنه؟ اتفاقا دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. اما گذاشتم که روز تولد تو بیام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣6⃣2⃣
زهرا پرسید:
« بابا تاکی پیش ما هستی؟ »
گفت:
« تاوقتی که شماها رو سیر ببینم. »
و پرسید:
« پسرها و عروسها و نوهها کجان؟ »
وهب به غیر از فاطمه پنج ساله، محمد حسین شش ماهه را داشت و ریحانهی یکسال و نیمه هم چراغ خانه مهدی را روشن کرده بود. حسین، عروس،ها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوهها را یکییکی بغل کرد. یک آن نگاه به من کرد و دوباره با نوهها گرم گرفت. شاید می خواست با آن نگاه بگوید که:
« این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری، حتی بچهها رو. »
چند روزی ماند و بدون اینکه از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد، برگشت.
سال ۱۳۹۲، از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند. چند نفری که او را دیده بودند، برای پسرها گفته بودند که: « حاج آقا، با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ، در مسیر نجف به کربلا، پیادهروی میکرد. »
مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد. ما از وضعیت سوریه میپرسیدیم و او از حماسه باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف میکرد. سارا پرسید:
« یعنی ما نمیتونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟ چرا ما رو نبردی؟ »
و از حسین جواب شنید که:
«میبرمتون پیش خود خانم حضرت زینب کبری؟ زیارت. آمادهاید؟ »
همهی اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی بخاطر محدویت کاری، علیرغم اشتیاقشان، مجبور شدند بمانند و قرار شد زهرا، امین، سارا و من آمادهی سفر شویم. با وجود آن سفر پر مخاطره قبلی از شوق زیارت در پوست خود نمیگنجیدیم. با تجربهای که داشتیم، خیلی بار و توشه نبستیم. پیش از سفر وسایلمان را جمع و جور کردیم و کارهایمان را راس و ریس. موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣6⃣2⃣
توی سالن خروجی پرواز تهران - دمشق، به غیر از ما خانوادههای زیادی بودند. تقریبا همه، مردانشان با حسین احوالپرسی میکردند بهش گفتم:
« سه سال پیش که برای اولین بار، میاومدیم دمشق، توی پرواز به غیر از من و سارا و زهرا، هیچ خانمی نبود. حالا این خانوادهها، زائرن یا مدافع حرم؟ »
حسین یادش آمد که به حرف گذشته خودش که گفته بود: حرم مدافع میخواد، اشاره میکنم. گفت:
« نمیگم تا خودت از نزدیک ببینی. »
سوار هواپیما شدیم، به غیر از ما ایرانیها، خانوادههایی از سایر کشورهای اسلامی بودند که حدس زدم، برای زیارت میروند. شاید این حضور، حاکی از تغییر شرایط سوریه نسبت به گذشته بود. هواپیما دم غروب از باند فرودگاه برخاست. سارا و زهرا و امین کنار هم نشسته بودند و من و حسین کنار هم.. حالا هیچکدام از سؤالاتی که سه سال قبل از رفتن به سوریه در ذهن داشتم، فکرم را مشغول نمیکرد. خوشحال بودم که سه سال صبوری کردم و کنار حسینم و در شرایطی به سوریه میروم که اوضاع با تلاشهای حسین و دوستانش، که یکی از هزاران آن را نمیدانم، به نفع جبهه مقاومت عوض شده است. در سفر از زبان همسر یکی از فرماندهانی که شوهرش با حسین در ارتباط بود، شنیدم که گفت:
« آقای همدانی، ۱۵۰ هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی کرده و آموزش داده. چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است. »
بیآنکه بگویم که میدانم وضعیت سوریه رو به تثبیت و آرامش است، پرسیدم:
« کمی از اوضاع سوریه بگو. »
یک کلمه گفت:
« خوبه. »
پرسیدم:
« اگه خوبه ما میریم چکار؟! مگه نگفتی، حرم مدافع میخواد، نه زائر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣6⃣2⃣
سری به علامت تائید تکان داد و گفت:
« حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه. »
- « مثلا چطور؟ »
+ « سه سال پیش که شما اومدید، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحين و تکفیریها افتاده بود اما الآن کاملا برعکسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الآن فقط ما و حزبالله لبنان از حرم دفاع نمیکنیم، جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میان. با اینکه خودِ عراقیها با همین تکفیریها توی عراق درگیرن. »
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم:
« اینا رو گوشه و کنار شنیدهام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده، فکر میکنم این سفر آخر تو به سوریه باشه، برمیگردی و بازنشسته میشی، اینطور نیست؟ »
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند:
« یادته که گفتم از خدا خواستهام که چهل سال خدمت کنم؟ »
گفتم:
« خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حال، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال. »
دید که خیلی دو دوتا چارتا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد:
« راستی پروانه، خاطراتت رو نوشتی؟ »
- « آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم. »
+ « میخوای با این سفر تکمیلش کنی؟ »
با شگرد خودش، پاسخ را پیچاندم:
« شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید. »
با خونسردی گفت:
« انشاءالله. »
زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو، اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم. شب بود حتی چراغهای روی بال هواپیما که چشمک میزد، خاموش شدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣6⃣2⃣
هرچه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم، چراغی ندیدم. هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن رديف چراغهای باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست. با تعجب از حسین پرسیدم:
« شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟ »
گفت:
« خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند، چون میدونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست. تکفیریا هم میدونند، خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه، مجهز شدن به ضدهوایی. »
هردو خندیدیم. دستم آمد که تکفیریها اگرچه در جنگ زمینی کم آوردهاند ولی امکانات پیشرفتهای دستشان رسیده است. وارد سالن ترانزیت شدیم و باز چهرهی نجيب ابوحاتم، آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود. زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش، سوار اتوبوسها و سواریها شدند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، به طرف دمشق حرکت کردند. از سروصدای تیر و تیربار و شلیک تانک وتوپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود.
جاده فرودگاه از تیررس تکفیریها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت، به اطراف جاده و خانههایی که چراغهایشان در دوردستها روشن بود، نگاه میکردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانهای که ابوحاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود رسیدیم. تیرهای شکسته و افتادهی برق، سرپا شده بودند و شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣6⃣2⃣
با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که:
« سه سال پیش وقتی اومدیم. توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم میشه رفت بیرون. »
آن شب، راحت و بی دغدغهی تیر و انفجار، خوابیدیم و بعد از نماز، ابوحاتم طبق قرار، آمد سراغمان و به زینبیه رفتیم. زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمیکردند، هر دو طرف جادهی منتهی به زینبیه امن بود. نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشمنوازی میکرد. ابوحاتم و امین هم گرم تعريف بودند و میشنیدم که ابوحاتم میگفت:
« بسیاری از مردم آواره، به خانههایشان برگشتهاند. جنگ به اطراف شهر حلب و جادهها و شهرکهای منتهی به مرز ترکیه رفته است. »
ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامهریزی وهدایت به قول خودش " ابووهب " میدانست. وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم، بازسازی شده بود و نزدیک صحن، مسیر زنها و مردها جدا میشد و مأموران تفتیش که قبلا بدون روسری و با موی باز، بازدید بدنی میکردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند. همانها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود؛ " واحد بسیج خواهران. "
به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکههای ضریح، دست توسل انداخته بودند و مرقد حضرتزینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف، با هم در جانم نشست. آیا این همان حرم بیزائر غریبی بود که سهسال پیش دیده بودیم؟
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣6⃣2⃣
مدتی با خواندن دعا و زیارتنامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نمازجمعه، خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده، پانزده نفری قبل، به حدی شلوغ شده بود، که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پرکرده بودند. منتظر بودم، مفتی اهلتسنن که سه سال پیش نمازجمعه میخواند، بیاید. همان روحانی سُنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا سخن گفت و همه شیعبان، شیفتهاش بودند. اما به جای او، روحانی سُنی دیگری آمد. پرسیدم:
« امام جمعه قبلی کجاست؟ »
گفتند:
« تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت، شهیدش کردند. »
بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکرههای پايين، و راسته بازارهای تعطیل، باز و پر رونق بودند. برای من شیرینتر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانیها بود. عدهای از مردم کوچه و بازار قبلا حضور مستشاران ایرانی را نوعی دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان میدانستند. نگاهشان، عصبی و بغضآلود بود. ولی حالا بعد از سه سال، عکس حضرتآقا و سیدحسننصرالله در هر مغازهای، حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همهی مردم به نقش تعیین کنندهی ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود.
آنقدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی میرفتیم. به پستهای ایست و بازرسی که میرسیدیم، امین به مأموران سوری میگفت:
« خانواده ابووهب هستیم. »
عکسالعمل مأموران این پستها هم در نوع خودش جالب بود. تا اسم " ابووهب " میآمد به علامت احترام و البته قبول، خبردار میایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، دست روی چشمانشان میگذاشتند و به عربی میگفتند:
« علی عینی. »
گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود مینوشتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣7⃣2⃣
برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استانهای آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما میآمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرفهایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحميل شده. یک روز در خلال حرفهایش تعریف کرد که:
« بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سالهاست که در محاصره مسلحينه. و اگه دست مسلحين به اونا برسه، حمام خون به راه میاندازن. »
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوهها را قابل تحمل میکرد. قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آنطور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانوادههای فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد. شبها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد میشدیم. شب غریبی بود و حس وحال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤالبرانگیز را به من داده بود و با خودم میگفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟
آن شب از میان محلههای قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشدهای را توی دلم انداخته بود. اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر میکردی نشستهای توی حیاط حرم شاهعبدالعظيم و دعای کمیل را میشنوی. این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان میداد. پایم درد میکرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجرهای گذاشتم که رو به کوچهی پشت حرم باز میشد.
مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣7⃣2⃣
حواسها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کمکم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد. از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی میانداختند. همهمهای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند. بیشتر خانمها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشهای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که:
« خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم. »
همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود. اما من بی خیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:
« مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین. »
خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در "کَفَرسوسه" که توی محاصرهی مسلحين بودیم. با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم. به تدریج صدای تیراندازیها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهرا در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند. تقریبا همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید میداشتند. عدهای به بقيه علىالخصوص خانمها روحیه میدادند و عدهای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند:
« میشه از حرم خاج شيم؟ »
خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند: « چیز مهمی نیست، به تیراندازی عادی جلو یکی از پستهای بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبانها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید. »
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا " امن یجیب " خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد.
وقتی برمیگشتیم زهرا به حسین گفت:
« بابا! بیشتر خانمها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمیترسید. »
حسين خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت:
« سالار اگر بترسه که دیگه سالار نیست. »
نزدیک یکماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چندسال دوری حسين را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم