کتاب #خداحافظ_سالار
زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #خداحافظ_سالار #سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊 قسمت 1⃣7⃣2⃣ ح
قسمتهای ۲۷۱ تا ۲۷۵ کتاب زیبای خداحافظ سالار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣7⃣2⃣
روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتیهایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا، همراه میکرد. خسته که میشدیم، کنار هر موکبی که میخواستیم، میایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، میخوردیم. حسین جمعمان میکرد و میگفت:
« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانههایی خوردن، چه توهینهایی شنیدن، چه تلخیهایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف میزد، خودم را در زینبیه و دمشق میدیدم. کنار او و همپای او. اصلا ما را آورده بود که مفهوم رسالت زينبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم. دمدمای غروب ، بیشتر مردم به داخل موکبها می رفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سر و سامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمیبرد. حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب، روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلا با خواب بیگانه بود و نمازشب را برای خودش مثل نماز واجب میدانست. زل زدم تا این لحظههای بیتکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم. بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکیشان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:
« ا نیگا کن، سردار همدانی هستن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣7⃣2⃣
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود، کنار زد و گفت:
« چه سرداری، سردار کارتن خواب. »
عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه میکرد. صدایش را نمیشنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنجهایی که کشید.
روز دوم مثل روز قبل، یکسره راه رفتیم. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، جمعیت متراکمتر میشدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسين. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد. شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جورابهایش را کند. پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را باز :
« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز - خرمشهر را شناسایی میکردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاولها رو میترکانديم. پوستش رو قیچی میکردیم. جاش حنا میگذاشتیم و با باند میبستیم. حالا هم همون احساس رو دارم. لذت میبرم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم میذاریم. »
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا میآمد. به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا میشود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب وجوش نمیافتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکبها کمتر شده بودند و جمعیت متراکمتر و بیشتر. حسین هر چه گشت، جا نبود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣7⃣2⃣
زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشیاش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:
« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم. »
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید. و مثل نگهبانها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح، بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بينالحرمين افتاد. اول به زیارت قمربنیهاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زن برادرش میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمیگشتیم زهرا ازش پرسید:
« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟ »
گفت:
« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣7⃣2⃣
این اواخر پیش عروسها، پسرها، دخترها، دامادم و نوهها، حسین صدایش نمیزدم. او هم به من پروانه و سالار نمیگفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم.
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهرهاش میخواندم. این بار نشاط، هم از چهرهاش می بارید و کم از کلماتش:
« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن. انشاءالله ، فردا میرم سوریه . »
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد، گفت:
« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاعازحرم بعد از چهارسال ازم سلب شد. »
گفتم:
« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟ »
پرانرژی گفت:
« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم نرم؟ »
بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:
« اما این بار، دو سه روزه برمی گردم. »
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار میخواست همه نبودنها و دیر آمدنها را جبران کند. گفت:
« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون. »
اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد. خانهاش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار میآمد و صبح زود میرفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:
« وهب نمیتونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت. انتظار داشتم بگوید:
« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن. »
اما گفت:
« دوباره زنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:
« الآن راه میافتیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣8⃣2⃣
بعد به مهدی که خانهاش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچهها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که کمتر سراغشان میرفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند. او غرق در عکسها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم میکردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی میپرید و محمدحسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمیآورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگیهای خودشان بودند، از سرو کول او بالا میرفتند و ازش آویزان میشدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهارماهه مهدی و هردو را چسباند سینهاش و به وهب و مهدی گفت:
« از ما عکس بگیرین، این عکسها، خاطره میشه. »
دلشوره به جان همه، حتی عروسها افتاده بود. وهب گفت:
« خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه، توی دلش خالی شده. »
خانم مهدی هم محو در پدر بزرگِ بچههایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوهها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم.
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتما مثل حرفهایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگیاش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر میرسید. نمیگذاشت عروسها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 چیکار کنیم تا زندگیمون امام زمانی باشد؟
🔵 همه کارهامون را براساس ظهور تعریف کنیم
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلیالله علیه وآله:
✍سَتکَونُ بَعدی فِتنَةٌ فَاِذا کانَ کذلِکَ فَالْزِموا علیَّ بْنَ اَبیطالب.
🔴به زودی بعد از من یک فتنه و آزمون سختی خواهد بود شما در آن تنها به علی بن ابیطالب تمسّک بجوئید.
📚الِإستیعاب ج ٤ـ ص ١٦٩
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز هشتم مهر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #محمد_جاودانی" گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم