🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣7⃣2⃣
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیشبینی بود که از تجربه او در جهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند. فرمانده کل سپاه مسئولیت راهاندازی قرارگاه تازهای را به او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امامرضا هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد میرفت و میآمد. چند باری هم به سوریه رفت. یک روز وقتی از مشهد برگشت، گفت:
« پروانه! نوکری حرم آقا امام رضا، یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم میتکونه. »
گفتم:
« شما که دنیا رو سه طلاقه کردی. »
خنديد:
« حداقل شما میدونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره. »
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم میشناخت. چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد. حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید: « میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟ »
و خودش جواب داد:
« دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشستهان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی. دیروز در سوریه، امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت، پیش از وقوع بحران و جنگ. »
پرسیدم:
« کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ »
گفت:
« آره، سرکشی به خونوادههای شهید مدافع حرم. »
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد. لابه لای صحبتهاش حرفهایی زد که سوختم. میگفت:
« به خاطر یه سری محدودیتها، تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن. باید شما با اونا ارتباط داشته باشین، اما میتونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. دولتی نیس، یه کار زینبیه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣7⃣2⃣
به حرمت نام مبارک حضرت زینب، کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا مینشستم، به ژرفاندیشی حسین میرسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود. بیشتر خانواده شهدا، نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکیشان قبل از شهادت، تعریف کرده بود که:
« کارم دیدهبانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا میآوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه میزدند توی سرم. سردار همدانی وقتی به خط سرکشی میکرد، کنارمان مینشست. با آمدنش، بچهها، روحیه میگرفتند. ترس را نمیشناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا میخورد. توی همان خط مقدم که بیشتر، ساختمانهای مسکونی بود، یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربین دیدهبانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم. باید از جایی عبور میکرد که زیر دید و تیر قناصهزنها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته، نشسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. »
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تکتک رزمندگان جبهه مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴، حسین طبق سنت دیرینهاش به هیئت ثارالله سپاه همدان رفت. من و بچهها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود، چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند، سخنرانی و مداحی میکند و مثل یک طفل يتيم و بی پناه، با صدای بلند گریه میکند و به پهنای صورتش اشک میریزد.
وقتی به تهران آمد، خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود، گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیدهام. پرسیدم:
« توی هیئت چی خوندی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣7⃣2⃣
گفت:
« روضه که بلد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار میکردم حسین آرام جانم، حسین روح و روانم، حسین دوای دردم، حسین دورت بگردم. »
هر دو با ته مایهای از شوخی با هم حرف میزدیم. خندیدم و گفتم:
« حسین به قول بچه های جبهه، بدجوری نور بالا میزنی. »
گفت:
« ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا میزنی؟ »
گفتم:
« نه، واقعا میگم، یه جور دیگهای شدی. »
گفت:
« یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم. »
نباید عیان حرف دلم را میزدم. فکر کردم که آمادگیام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست شد و صدایم لرزان:
« کجا؟ شما که تازه اومدی؟ »
فهمید که فکرم به سوریه رفته، غبار تردید را از ذهنم کنار زد:
« خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین. »
از این بهتر پاسخی را نمیتوانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا، سارا، حسين، من به اضافه برادر حسین، اصغرآقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعين، سوار پرواز تهران به نجف شدیم. حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣7⃣2⃣
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیهالسلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امنترین نقطه روی زمین ایستادهام. شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد.
صبح کولههایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریبا نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین راچگونه میکشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت. گفتم:
« مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟ »
گفت:
« نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچههای عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب. »
جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال، گاهی صید نگاه دوستانش می شد. دعا میخواندیم و راه میرفتیم و هراز گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام میزدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آنها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در میبرد.
هر طرف که نگاه میکردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچهاش را توی جعبهی میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین میکشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه میرفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی میکردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرقهای بلند، شعر حماسی می خواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣7⃣2⃣
روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتیهایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا، همراه میکرد. خسته که میشدیم، کنار هر موکبی که میخواستیم، میایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، میخوردیم. حسین جمعمان میکرد و میگفت:
« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانههایی خوردن، چه توهینهایی شنیدن، چه تلخیهایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف میزد، خودم را در زینبیه و دمشق میدیدم. کنار او و همپای او. اصلا ما را آورده بود که مفهوم رسالت زينبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم. دمدمای غروب ، بیشتر مردم به داخل موکبها می رفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سر و سامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمیبرد. حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب، روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلا با خواب بیگانه بود و نمازشب را برای خودش مثل نماز واجب میدانست. زل زدم تا این لحظههای بیتکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم. بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکیشان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:
« ا نیگا کن، سردار همدانی هستن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣7⃣2⃣
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود، کنار زد و گفت:
« چه سرداری، سردار کارتن خواب. »
عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه میکرد. صدایش را نمیشنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنجهایی که کشید.
روز دوم مثل روز قبل، یکسره راه رفتیم. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، جمعیت متراکمتر میشدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسين. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد. شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جورابهایش را کند. پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را باز :
« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز - خرمشهر را شناسایی میکردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاولها رو میترکانديم. پوستش رو قیچی میکردیم. جاش حنا میگذاشتیم و با باند میبستیم. حالا هم همون احساس رو دارم. لذت میبرم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم میذاریم. »
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا میآمد. به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا میشود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب وجوش نمیافتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکبها کمتر شده بودند و جمعیت متراکمتر و بیشتر. حسین هر چه گشت، جا نبود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣7⃣2⃣
زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشیاش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:
« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم. »
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید. و مثل نگهبانها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح، بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بينالحرمين افتاد. اول به زیارت قمربنیهاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زن برادرش میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمیگشتیم زهرا ازش پرسید:
« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟ »
گفت:
« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣7⃣2⃣
این اواخر پیش عروسها، پسرها، دخترها، دامادم و نوهها، حسین صدایش نمیزدم. او هم به من پروانه و سالار نمیگفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم.
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهرهاش میخواندم. این بار نشاط، هم از چهرهاش می بارید و کم از کلماتش:
« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن. انشاءالله ، فردا میرم سوریه . »
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد، گفت:
« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاعازحرم بعد از چهارسال ازم سلب شد. »
گفتم:
« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟ »
پرانرژی گفت:
« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم نرم؟ »
بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:
« اما این بار، دو سه روزه برمی گردم. »
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار میخواست همه نبودنها و دیر آمدنها را جبران کند. گفت:
« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون. »
اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد. خانهاش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار میآمد و صبح زود میرفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:
« وهب نمیتونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت. انتظار داشتم بگوید:
« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن. »
اما گفت:
« دوباره زنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:
« الآن راه میافتیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣8⃣2⃣
بعد به مهدی که خانهاش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچهها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که کمتر سراغشان میرفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند. او غرق در عکسها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم میکردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی میپرید و محمدحسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمیآورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگیهای خودشان بودند، از سرو کول او بالا میرفتند و ازش آویزان میشدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهارماهه مهدی و هردو را چسباند سینهاش و به وهب و مهدی گفت:
« از ما عکس بگیرین، این عکسها، خاطره میشه. »
دلشوره به جان همه، حتی عروسها افتاده بود. وهب گفت:
« خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه، توی دلش خالی شده. »
خانم مهدی هم محو در پدر بزرگِ بچههایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوهها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم.
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتما مثل حرفهایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگیاش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر میرسید. نمیگذاشت عروسها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣8⃣2⃣
وقت رفتن، عروسها و نوهها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقهشان کرد. پسرها که رفتند، گفتم:
« از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم:
« یعنی واقعا، دو سه روزه برمیگردی؟ »
گفت:
« آره حاج خانم جان. »
خندیدم:
« چند وقته که دیگه سالار صدام نمیکنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:
« حسين، سالار زینب. »
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت:
« فردا نمیرم، سوریه. »
هردو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم:
« خیر باشه، چی شنیدی؟ »
گفت:
« از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم. »
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم:
« چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمیخوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد:
« سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش میافتاد که خواب را از چشمانش میگرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حكم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصیاش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم، عبا به دوش روی سجادهاش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی، گریه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣8⃣2⃣
صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم. تا نگاه میکردم، سرم را پایین میانداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت. گفت:
« حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟ »
گفتم:
« به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشهات رو برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:
« آره، مزد این دنیاییام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:
* آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودين، به اسم دعاتون میکردم.* »
و در حالی که جای وصیت نامهاش را نشان میداد، گفت:
« حس میکنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هری ریخت، پرسیدم:
« یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند:
« حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره ببیند؟
هنوز ذهنم درگیر آن جملهی " حس میکنم خدا هم ازم راضی شده " بودم. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را میلرزاند. گفتم:
« زنگ می زنم، بعدش چی؟ »
گفت:
« بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنهام. »
رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمیرفت. غصهای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم میکرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم:
« تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣8⃣2⃣
ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتيح تا حوله و لباسهای اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم، مینشستم. آيةالكرسی میخواندم، اما باز بلند میشدم. کمردرد اذیتم میکرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت:
« حاج خانم، فکر میکنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه. »
گفتم:
« نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن. »
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم:
« شما اینجا چکار میکنی؟ مگر قرار نبود استراحت کنی؟ »
همین طور که برفکها را آب میکرد، گفت:
« چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم. »
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:
« بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورين.»
حسين نرم و صمیمی به سارا گفت:
« بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته. »
زهرا پرسید:
« ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین. »
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، امتداد داد و یک باره گفت:
« برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم